رمان یکی یدونه من 2 به قلم نگین حبیبی
بخش دوم این رمان زندگی طنازو به روایت میکشه که چه سختیای کشیده ، و به کجا رسیده و از طرفی سرنوشت ، چجوری دوباره اونو با تجربه تلخ 6 سال پیشش روبرو میکنه ، ولی این بار این تجربه تلخ براش میشه یه خاطره شیرین…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۱ دقیقه
برگشتم و نگاهش کردم...روی بالکن ایستاده بود،و دستشو دور کمر دختره حلقه کرده بود و هردو با تعجب به من زل زده بودن...کلتمو درآوردم و یه گلوله توی پنجره کنارشون خالی کردم که دختره جیغ بلندی کشید و بدو رفت تو..مظفری هم همین طور...پوزخندی زدمو از خونه به سرعت خارج شدم...سوار پرایدم شدم و به سمت خونه حرکت کردم...دیگه بین این فاسدا اسمم مشهور شده بود...میدونستن میام سراغشون...پولایی که از گاو صندوقش کش رفته بودمو انداختم گوشه خیابون و دوباره حرکت کردم سمت خونم...ماشینو توی پارکینگ پارک کردم...پیاده شدم و نقابمو از روی صورتم برداشتم..داشتم می رفتم سمت آسانسور که صدای کسی رو شنیدم:
-ببخشید؟
برگشتم سمت صدا که دیدم هامانه!هیععع...چشمام از ترس خشک شده بود...ولی سریع حالت عادیمو به دست آوردم...اوففف...نفسمو با حرص بیرون دادم..چون کلاه جلوی چشمامو گرفته بود،برش داشتم...هامان تعجب کرده بود گفت:
-آنا..تویی؟چرا این مدلی تیپ زدی؟
-به شما مربوط میشه؟
هامان در حالی که میرفت سمت آسانسور گفت:
-نه...آخه نشناختمت فکرکردم دزد اومده...
پوزخندی زدم...من رفتم دزدی،ولی نه اینجا...کارم شبیه دزدی بود ولی دزی نبود...من مدارک خاصیو برمیداشتم...به پولا کاری نداشتم...بعدشم هدفام مشخص بود..کسایی که فاسد بودنو میزدم زمین..با هامان وارد آسانسور شدیم...بدون حرفی زل زده بودم به شمارنده های طبقه ها...هامان گفت:
-ولی..دختری مثل تو...این موقع شب؟
تند نگاهش کردم که ساکت شد...در آسانسور باز شد و من رفتم بیرون هامان گفت:
-شب بخیر...
برگشتم سمتش و سرد گفت:
-همچنین...
و رفتم سمت خونم...کلید انداختم و درو باز کردم..وارد شدم.. و هرکدوم از لباسامو جایی انداختم...رفتم حموم و یه دوش یه ربعه گرفتم...لباسای پرت شدمو توی حال جمع کردم و داخل کمد گذاشتم...یه آستین کوتاه مشکی با شلوار آدیداس زرد پوشیدم..حوله ای دور موهام پیچیدم و خوابیدم...اون اوایل حتی پول اینو نداشتم یه سشوار بخرم...الانم دیگه بهش عادت کردم و از سشوار بیزارم...البته شده بخاطر همین خشک نکردن موهام سرما بخورم...
***
سرم پایین بود و با قاشق چای خوری قهوه مو بهم میزدم...سرمو آوردم بالا و به محیط کافی شاپ چشم دوختم،به ساعتم نگاه کردم،5دقیقه دیگه باید فرستاده حامد اینجا باشه،امیدوارم دیر نکنه چون اخلاقمو خوب میدونین،بلند میشم میرم.دوباره سرمو انداختم پایین.قهوه مو مزه مزه کردم.کمی بعد صدای نازک دختری رو کنارم شنیدم:
-آنا؟
پوزخندی زدم،اسم رمز!با لحن سردی گفتم:
-بشین.
دختره با ناز و ادا نشست،البته اونقدرم با عشوه نبود ولی من بودم که کلا خیلی ایراد گیر و ریز بین شده بودم.یه دختر بینی عملی،با چشمای درشت مشکی،لباش پروتز شده،گونه های کاشته شده،مژه های مصنوعی،موهای ش*ر*ا*بی که تا نصف از شالش بیرون بود،یعنی یه تکون میخورد همون شالم میوفتاد روی شونش...نمیزاشتی سنگین تر بودی...من فقط یکم از موهام بیرون بود،بخاطر همین ملوسم میکرد...آرایش زیادیم نداشتم،یه خط چشم با رژ کالباسی،ولی این دختره!مطمئنا اگه دستمو میزاشتم روی صورتش دستم فرو میرفت توی یه عالمه کرم و پنکیک و این جور چیزا!آرایش غلیظی کرده بود!چندش...دختره نیشش وا شد و گفت:
-تموم شدما...
اخم کردم از این همه خوش مزگیش...پوزخندی زدم و گفتم:
-داشتم فکر میکردم،اگه هر روز یه مدل آرایش میکنی خونوادت چطور میشناسنت...
دختره از خشم قرمز شد،ولی حرفی نزد...میدونست بازم میچزونمش...پاکتو از کیفم درآوردم و روی میز به طرفش سُر دادم...سریع پاکتو گرفت و انداخت توی کیفش...
دستمو سمتش دراز کردمو گفتم:
-سوییچ!
دخرته نگاهی بهم انداختو گفت:
-حامد گفت از خودش بگیری...
با حرص دستمو جمع کردم..کیفمو برداشتم و گفتم:
-اونوقت حامد کجاست؟
دختره بلند شدو گفت:
-شرکت.
از کنارش رد شدم که باعث شد بهش تنه بزنم،از کافی شاپ بیرون اومدم،ماشین نیاورده بودم،تاکسی گرفتم و رفتم سمت شرکت حامد.جلوی یه ساختمون بزرگ وایساد،پیاده شدم و پولشو حساب کردم،نگاهی به آسمون خراش حامد انداختم..همش مال حروم!پوزخندی زدمو وارد آسانسور شدم..دکمه طبقه12رو زدم...از آسانسور بیرون اومدم.یه راهروی باریکو یه در.درو باز کردم که وارد یه سالن بزرگ شدم...اولین بار بود اومده بودم اینجا ولی تعریفشو زیاد شنیده بودم...ته سالن یه در بود و کنارش یه میز که پشتش یه دختر جوون نشسته بود.دور تا دور سالن مبل بود.رفتم سمت میز دختره و گفتم:
-ببخشید؟
اوه...اینم که از این دخترای جلفو سبکه...من موندم این حامد این دخترارو از کجا پیدا میکنه،دختره طلبکارانه گفت:
-بفرمایید؟
-با آقای سرلک کار داشتم...
دختره پشت چشمی نازک کردو گفت:
-وقت قبلی دارین؟
-نخیر.
-پس بفرمایین.درحال استراحت هستن.
-خانوم محترم.بگید آنا اومده.خودشون اجازه میدن.
دختره به سرتاپام نگاهی انداختو گفت:
-آنا؟کیشون باشین؟
-به شما مربوط میشه؟
منشی-بله که مربوط میشه.من منشیشون هستم...
-منشی هستی که باشی.من طرف حسابم با حامده نه تو!
منشی-زود پسرخاله نشین خانوم،حامد نه و آقای سرلک...
-برو بابا...
خواستم برم سمت اتاق حامد که منشیه پرید جلوم...با حرص نگاهش کردم،با خشم گفت:
-کجا میرین خانوم محترم؟
-نمیزاری برم؟
منشی-نه!
داد زدم:
-حامد!هوی حامد!بیا بیرون ببینم...
منشیه سعی میکرد جلومو بگیره ولی من فقط داد میزدم...حامد با ترس اومد بیرون از اتاقش...با دیدن وضعش خندم گرفت،کرواتشو شُل کرده بود،آستینای پیرهنشم تازده بود تا آرنج...موهاشم که آشفته...این داشته استراحت میکرده یا کوه میکنده؟
حامد با صدای محکمی گفت:
-اینجا چه خبره؟!
فاطمه
۲۳ ساله 00اولش که گفت رزا سرخ پوسته وسطای داستان سفید پوست بود بعد ۶ سال جدایی دوباره یک سالم جدایی خیلی رمان مسخره خیلی طولانی و چرت بود
۳ ماه پیشMahdiyeh
۱۲ ساله 00دمان خیلی خوبی بود مخصوصا جلد دوم مرسی از نگین خانم۰
۵ ماه پیشساحل
00خیلی ممنونم از نویسنده این رمان ،واقعا رمان جذابی بود خیلیی دوسش داشتم
۸ ماه پیشنیکا
۱۷ ساله 00واقعا خیلی رمان خوبی بود این یکی از بهترین رمان هایی بود که خودنم ممنون ازت نگین جان بابت این رمان زیبا ♥♥
۸ ماه پیششکوفه
۱۸ ساله 00از نگین حبیبی متنفرم هم از خودش هم از شخصیت هاش مخصوصا اون طناز احمق
۱۰ ماه پیشp/a
00از نظر من زیاد خوب نبود ولی تلاشت عالی بود
۱۰ ماه پیشآیلین
۱۳ ساله 00خیلییی. عالی بود نگین خانم ممنو😊😘
۱ سال پیشمعصومه
۱۳ ساله 00عالی بود رمان خیلی خوبی بود
۱ سال پیشسارا
۱۸ ساله 20واقعا خیلی رمان خوبی بود در ژانرهای مختلف انتقامی اجباری عاشقانه طنز درام خیلی ممنون از نویسنده عزیز بابت نوشتن همچین رمانی خیلی رمان خوبی بود یاعلی
۱ سال پیشزر
20عالی بود جلد دومشو بیشتر از اولیش دوست داشتم
۱ سال پیشتی تی
۳۵ ساله 00سلام .بر همه و نویسنده خوب خیلی خوبود و عبرت آموز آفرین تا بکار رمان زیاد خودم و این یک چیزه دیگر بود بخصوص فصل دومش پیشنهاد می کنم بخونید 🙏🙏🙏
۱ سال پیشساناز
۳۸ ساله 01نویسنده ی گلم تمام عقده های نداریت رو جا دادی تو داستان بچه چهار ساله پوشک نمیکنن در کل خیلی مبتدی و در حد بچه دبیرستانیها بود. چیزی بهم اضافه نکرد.
۲ سال پیشsajedeh
۱۵ ساله 20عالی بود مرسی از نویسنده عزیز واقعا رمان قشنگی بود
۲ سال پیشدکتر آینده
10بسیار زیبا و عالی خیلی خیلی از این رمان خوشم اومد ممنون از نویسنده عزیز بابت رمان قشنگش
۲ سال پیش
نفس
۱۷ ساله 00نظر خاصی ندارم فقط رادمان هیچ احساس اش معلوم نبود از اول و زیادی از همدیگر دور بودن هفت سااال باید طلاق نمیگرفتن بهتر بود و او یکسال خو هیچ نمی رفت ورزا دختر تنی طناز می بود خوب بود رمان خوبی بود مرسی