رمان وقتی پلیس شدم به قلم سهیلا حبیبی پور
دختری به نام ستاره که به یه دلیلی ظاهر و هویتشو عوض میکنه تا وارد نیروی پلیس بشه و ماجراهایی میسازه تو نیروی پلیس که کلی کل کل، خنده، هیجان، عشق، پلیس بازی و درام رو تو زندگیش میاره و اما بالاخره به هدفی که بخاطرش این همه دردسر رو به جون میخره میرسه یا نه؟با دختر شیطون ما همراه باشین تا بفهمین چی میشه ماجرا!…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۰ دقیقه
اون که رفت ارسلان گفت:
-این یاسر فروزان بود. سربازه. دوماه دیگه تموم میشه خدمتش.
بعد اومد و پاکت رو داد دستم. بازش که کردم از دیدن مدارک توش ذوق کردم. زود شناسنامه رو باز کردم ولی ارسلان از دستم قاپید و بلند بلند خوند:
-نام ساتین نام خانوادگی مقدم سنت همون21ساله. نام پدر سینا نام مادر پروانه. محل تولد تهران....فقط جای عکس پرسنلیت خالیه که اونم امروز میگیریم. کارت ملی نداری. فک کنم واسه اونم باید عکس بدی تا حاضر کنن.
بقیه ی مدارکو نگاه کردیم. کارت پایان خدمتم. عابر بانکم. دفترچه بیمه و گذرنامه و گواهینامه و سند ماشین و سند خونه. همشون نیاز به عکس داشتن وگرنه همه به اسم ساتین مقدم بودن. فک منو ارسلان ولو بود کف اتاق. من که ماشین و خونه نداشتم اخه!
-هی اینجا رو.
دست برد تو پاکت و دوتا چیز دیگه هم درآورد. یه اپل6 و یه بسته ی سیمکارت و یه سوییچ و یه دسته کلید. همه رو برگردوندم تو پاکت و بلند شدم رفتم به سمت اتاق طاهر و در زدم. وقتی وارد شدم طاهر گفت:
-بفرمایید.
خندم گرفت. گفتم:
-ساتین مقدم هستم قربان.
حالا نوبت فک عمو حسین و طاهر بود که بیفته. هر دوشون سرتاپامو نگاه کردن و همزمان گفتن:
-ستاره؟!
اخم کردم و گفتم:
-ستاره کیه؟من ساتینم.
تا نیم ساعت فقط منتظر بودم از شوک در بیان وقتی کاملا از شوک در اومدن طاهر گفت:
-این ارسلان ناکس خیلی بلا شده ها. ببین چه کارا که نمیکنه. منی که پدرشم هم گاهی از دستش واقعا کلافه میشم.
من-ارسلان پسر شماست؟
طاهر-بله. مگه خودشو معرفی نکرد؟
-چرا. فقط گفت ارسلان26ساله.
-ارسلان گودرزی26ساله فوق لیسانس گریم و چهره پردازی سینما که البته هرچقد اصرار کردم بره تو سینما گفت که میخواد گریمور پلیس بشه. میگفت هیجانش بیشتره.
حرف طاهر که تموم شد در باز شد و ارسلان اومد تو. تقریبا همقد بودیم و الان هیکلمونم شبیه هم شده بود. موهاش کوتاه و مشکی بود و چهرش کاملا شرقی. یه ته ریش چند روزه هم داشت. خوشگل بود انصافا.
ارسلان-خب اگه پسند کردین این اقا پسرو اجازه بدین بریم تا واسه مدارکش عکس پرسنلی بندازه.
و دست منو کشید و با خودش برد بیرون. گفتم:
-ارسلان ول کن دستمو کندیش.
دستمو ول کرد و با خنده گفت:
-بیا بریم حرف نباشه.
رفتیم توی یه اتاقکی که شبیه آتلیه ی عکاسی بود. ارسلان منو شوت کرد رو صندلی و در حال ور رفتن با موهام گفت:
-اینجا سوتی ندی که دختریا! تو از این لحظه به بعد ساتین مقدم هستی نه ستاره آریان. تنها کسایی که میدونن تو دختری من و بابام و عموتیم. حتی اون فروزانم نمیدونه جریانو.
-باشه.
صدای پسری که اومد مارو ساکت کرد.
-خب اگه امادس ارسلان برو کنار عکسو بندازم.
ارسلان که از جلوم کنار رفت پسره مات موند. گفت:
-این پسره یا حوری بهشتی؟
منو ارسلان خندیدیم که پسره از سوتی خودش خندید و گفت:
-ببخشید انتظار دیدن پسری به این خوشگلی رو نداشتم.
خلاصه با مسخره بازی های دانیال(عکاسه) و ارسلان عکسها رو گرفتیم. یه عکسم بود که با لباس فرم سربازی گرفتم واسه کارت پایان خدمتم! وقتی از عکاسی بیرون میرفتیم ارسلان گفت:
-دانی میخوام تا دوساعت بعد همه ی مدارک عکس دار شده باشه.
دانی-چشم ارسلان خان.
ارسلان-قربانت داداش. هروقت اماده شد یه زنگ بزن بیام بگیرم.
وقتی درو بست گفتم:
-خب الان کجا میریم؟
-پیش پدر!
رفتیم پیش طاهر و عمو. ارسلان گفت:
-سرهنگ بگو ببینم جریان خونه و ماشین و این چیزا چیه؟
طاهر-ساتین 3سال پیش پدرش سینا و مادرش پروانه رو تو آتش سوزی از دست داده.هیچ کس و کاری هم نداره. خودش تنها زندگی میکنه و هیچ چیزی از گذشتش باقی نمونده. یه سال بعد آتش سوزی میره سربازی و وقتی برمیگرده تو کنکور دانشکده افسری شرکت میکنه و قبولم میشه. خونه و ماشینی هم که داره ارثی هست که پدرش براش تو بانک به صورت پول کنار گذاشته ولی ساتین با نیمی از پول خونه و با نیمی دیگش ماشین میخره و بقیه اش هم که توی بانک مونده و روش سود میاد و ساتین استفاده میکنه.
ارسلان سوتی زد و گفت:
-سرهنگ تو باید میرفتی فیلم نامه نویس میشدی نه پلیس!
سرهنگ خندید و گفت:
-بسه پسر انقد زبون نریز. حالام پاشین برین. ماشین ساتین و خونه ای که براش در نظر گرفتیم منتظر شماست. ولی قبلش برین از حسابش پول بردارین و برین واسش خرید کنین. خرید وسایل خونه و لوازم شخصی و لباسای پسرونه. یه هفته بعدم ساتین باید بیای اداره تا من تو رو بفرستم دانشکده افسری.
منو ارسلان پاشدیم بریم که یهو یه چیزی به ذهنم اومد:
-ببخشید سرهنگ!
سرهنگ-بله؟
-این پولها از کجا ریخته شده تو حساب ساتین....ینی من؟
به جای سرهنگ عمو گفت:
-نصفش از دولت نصف بقیشم از جیب حسن.
ارسلان با شیطنت گفت:
-حسن کیه؟
من-بابای ستاره ی خدابیامرز.
Sepide_sky
00خیلی ضعیف بود ، به شدتت تخیلی
۲ ماه پیشY.a.s
00رمان قشنگی بود ممنون از نویسنده ی عزیز..❤️
۲ ماه پیشسما
00خوب بود ولی من دلم میخواست ستاره واسه همیشه ساتین بمونه 😅
۳ ماه پیشدلارین
00رمان خیلی ضعیفی بود اصلا عاشقانخ نبود و فک نمیکردم انقدر دوران ازدواج و نامزدیشون ز زود تموم شه میتونست خیلی قشنگ بشه اینکه یه دختر دوست داشته باشه تاآخر مرش پسر باشه ..... به نظر من خوب نبود
۴ ماه پیشدیانا
۲۵ ساله 00عالیه
۵ ماه پیش.Z
00خیلی خیلی مزخرف بود انگار تو رویا بود هیچیش واقعیت نداشت کاش این رامانای بی محتوا و آبکی و چرت رو نزارن تو این برنامه
۶ ماه پیشیه بنده خدا
00خوب بود ولی بعضی جاهایش ابکی بود مثل رمان راننده شخصی بود بعضی جاهایش مثل پرونده یا رفتار ساتین ارسلان بعد ابراز علاقه ارسلان به ساتین رفتار شاهین بعد فهمیدن ماجرای ستاره و بعضی جاهای دیگه که ابکی
۶ ماه پیشنرگس
۱۵ ساله 00عالی بود اما زیاد تخیلی بود
۶ ماه پیشنسرین
۲۵ ساله 00عاااااااالی ...ولی ای کاش فصل آخراینقدرخلاصه نمیشد به هرحال رمان خوبی بود
۶ ماه پیشآوی
۲۲ ساله 00اصلا ارزش خوندن نداره لطفا وقت خودتونو تلف نکنید اصلا جذاب نبود . طرف پلیس بود هیچ ماموریتی نرفت .مسخره
۷ ماه پیش.
00.
۷ ماه پیشسارا
۳۶ ساله 00خیلی بچه گانه بود
۷ ماه پیشمهسا
۲۵ ساله 00نویسنده عزیز آفرین👏 اگر بیشتر طولش می دادی و عجله نمی کردی بهتر نبود؟ به هر حال ممنون ازت بابت تلاش و رمان ات🙃
۷ ماه پیشفریماه
۲۲ ساله 00جالب نبود😐
۷ ماه پیش
یسنا
۲۱ ساله 00عالی بود 👏