رمان کویر تشنه به قلم مریم اولیایی
داستان درباره ی دختری به اسم مینا هستش که جدیدا با پسری به اسم عادل از یک خانواده ی ثروتمندی اشنا شده عادل قصد داره که با مینا ازدواج کنه ولی مینا عادل رو فقط واسه دوستی میخواد و قصد ازدواج با اونو نداره تا اینکه مینا پسر عموی عادل رو میبینه و عاشق اون میشه اما…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۹ دقیقه
-اگه مامان معنا رو پسندید، میفهمم اینهایی که گفتین هستین.
-پس خوب گوش کن. انسان عاشق یکی مثل توئه. مگه همیشه نمیگی من عاشق عمو علی هستم؟
-خوب؟
-همین دیگه. اون وقت خائن یعنی وقتی که میگم بیا یه بوس به عمو بده، نمیای. اون موقع به من خیانت کرده ای.
خندیدم و گفتم: وسط دعوا نرخ تعیین نکنین عمو. کار دارم باید برم. وقت رفتن یه بوس میدم خوبه؟
-خوب اگه این طوره، پس میریم بالای منبر. آره می گفتم. تو چه حسی به من داری؟ یعنی چه جوری عاشق منی؟
-یعنی خیلی دوستتون دارم. خیلی بهتون وابسته م. خیلی بهتون نیاز دارم. با شما کمبود پدر رو کمتر حس کرده ام.
-خوب اگه این طوره که به جای یه ماچ دو تا ماچ میدی میری. این همه مفیدم، قیمت میره بالا.
-چشم.
-اینهایی که گفتی درسته همه نشونهٔ عشقه، اما به اون چیز مهم اشاره نکردی. فکر کنم مادرت همین و میخواد.
-چی، عمو؟
-چی چی رو چی، عمو؟ چه زرنگه دختره! تو باید بگی. من فقط اجازه دارم راهنماییت کنم. عجب گرفتاری شده ام!
-خوب آدم وقتی عاشق کسی باشه، دوست داره تمام وقتشو با اون بگذرونه.
-آفرین خوب چرا؟
-چون بهش نیاز داره. یعنی چون کنارش آرامش میگیره. میدونین، عمو، من چون عاشق کسی نیستم، نمیتونم زیاد حس عاشقی رو بیان کنم.
-پس ما تا حالا آب تو هاون میکوبیدیم، خانوم؟ پس این تن کیه مقابل شما؟
-عاشق شما هستم، اما به عنوان یه برادرزاده. منظورم عشق زن و شوهر.
-رابطه هر چی میخواد باشه. عشق تو به همسرت، به برادرت، به مادرت. عشق عشق دیگه. اما مهم اینه که چقدر و چطور دوستش داری. تو درست اشاره کردی. اما بگو ببینم، عاشق چه توقعی از معشوقش داره؟
-اینکه طرف مقابل درکش کنه، ناراحتش نکنه، تنهاش نذاره، خلاصه کاری کنه این آرامش همیشه حفظ بشه. درواقع یه جور تسلیم شدن.
-هزار آفرین. عشق یعنی آرامش مطلق کنار معشوق. وقتی عاشق واقعی باشی، هیچ چیز جز رخسار محبوبت نمیبینی. هیچ صدایی جز صدای اون روحتو صیقل نمیده. هیچ چیز جز اون نمیخوای. همهٔ حرکت معشوقت برایت زیباست. حتی اشتباهاتش، حتی غرورش. واسهٔ همینه که عشق واقعی به مرحلهٔ دوست داشتن میرسه و میشه گذشت واقعی. تنهایی رو با اون و برابر اون بودن دوست داری. تنهایی رو برای به اون اندیشیدن دوست داری. غرورتو تسلیم عشق میکنی. خطا رو نمیبینی و در واقع یه جورایی کوری. مثل من دربه در.
عمو در حالی که به سمت پنجره میرفت، در احساسش غرق شد و گفت:
به قول شعر عشق یعنی مستی و دیوانگی/ عشق یعنی با جهان بیگانگی/ عشق یعنی شب نخفتن تا سحر / عشق یعنی سجده ها با چشم تر/ عشق یعنی سر به دار آویختن/ عشق یعنی اشک حسرت ریختن/ عشق یعنی در جهان رسوا شدن/ عشق یعنی مست و بی پروا شدن/ عشق یعنی سوختن یا ساختن/ عشق یعنی زندگی را باختن/ عشق یعنی انتظار و انتظار / عشق یعنی هر چه بینی عکس یار/ عشق یعنی دیده بر در دوختن/ عشق یعنی در فراقش سوختن/ عشق یعنی لحظه های التهاب/ عشق یعنی لحظه های ناب ناب/ عشق یعنی سوزنی، آه شبان/ عشق یعنی معنی رنگین کمان/ عشق یعنی شاعری دلسوخته/ عشق یعنی آتشی افروخته/ عشق یعنی با گلی گفتم سخن/ عشق یعنی خون لاله بر چمن/ عشق یعنی شعله بر خرمن زدن/ عشق یعنی رسم دل بر هم زدن/ عشق یعنی یک تیمم یک نماز/ عشق یعنی عالمی راز و نیاز/ عشق یعنی با پرستو پر زدن/ عشق یعنی آب بر آذر زدن/ عشق یعنی چون محمد پا به راه/ عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه/ عشق یعنی بیستون کندن به دست/ عشق یعنی زاهد اما بت پرست/ عشق یعنی همچو من شیدا شدن/ عشق یعنی قطره و دریا شدن/ عشق یعنی یک شقایق غرق خون/ عشق یعنی درد و محنت در درون/ عشق یعنی یک تبلور یک سرود/ عشق یعنی یک سلام و یک درود.
عمو علی همانطور که روبروی پنجره ایستاده و یک دستش را به شیشه گذاشته بود، سر به زیر انداخت و در رویای خودش غرق شد. هیچ حال خوشی نداشت. صدایش زدم: عمو جون!
در حالی که برمیگشت، با خودش گفت: عشق یعنی انتظار و انتظار. لعنت به تو، مهناز، که فکر آرومو از من ربوده ای. آخه تا کی انتظار؟ تا کی؟
-این خاله ات تا کی میخواد منو علاف نگاه داره؟ دختر هیچ به روی مبارکش نمیاره. چهل سالم شد و رفت پی کارش.
-خوب شما تا کی میخواین بشینین به پاش؟ ولش کنین، خودش میاد.
میترسم. صد بار خواسته ام قیدشو بزنم، برم جای دیگه خواستگاری. اما نه میتونم فراموشش کنم، نه جرأتشو دارم. میترسم به لجبازی بیفته و پانزده ساله دیگه ما رو سر کار بذاره.
-آهان، پس الکی میخواین برین خواستگاری که بترسونینش؟
-من جز اون کسی رو نمیخوام. یه عمر هم باشه صبر میکنم. آخه نه هم نمیگه لامروت که تکلیفمو بدونم. میگه فعلاً نه. فعلاً باید صبر کنیم. فعلاً زمینه واسهٔ ازدواج مساعد نیست. میگه میبینی که من هم به پای تو نشسته ام، اما بابام فعلاً رضایت نمیده. آخه بگو دختر، دیگه سنی ازت گذشته. باید خودت تصمیم بگیری. میترشی و میمونی تنها هان!
با حالتی جدی گفتم: باش، بهش میگم عمو. خودتونو ناراحت نکنین.
نمیدونم، شاید هم ارزششو داره. اگه من بودم، هرگز به پاش نمی نشستم و هرگز نمی بخشیدمش. هرگز! من هم عاشقم. خودت میدونی، که چه قدر خاله مهنازتو دوست دارم. اما هرگز غرورمو به این عشق نفروختم و نمیفروشم.
-خاله مهناز هم شما رو خیلی دوست داره، عمو. اما نمیدونم چرا پا رو نفسش میذاره. شاید درست نباشه بگم، اما اشکی که تو چشم شماست منو مجبور میکنه پرده از یه راز بردارم، و اون اینه که خال مهناز چند بار برای شما گریه کرده. نمیدونم چرا زیر لب میگفت:
هر چی میکشم از دست ننهٔ توئه. من نمیفهمم چرا مامانم به همهٔ عالم و آدم مدیونه و نمیفهمم چرا از بس خوبه و مهربونه همه دوستش دارن و ول کنش نیستن.
اگه پدرم خائن بود که مرده و رفته. اگه مادرم خائن بوده پس چرا آنقدر با خدا و پاک نشست و منو بزرگ کرد؟ مامانم خیلی زیباس. من که دخترشم هر موقع به چشمهاش نگاه میکنم لذت میبرم، وای به حال مردها. این همه خواستگار داره که من شاهدم، عمو، اما به بابام وفاداره. بابایی که هرگز بهش خوبی نکرده و هرگز برنمیگرده.
عمو علی نگاه دلسوزانه ای به من کرد. سریع به افسوس تکان داد و گفت: من فقط اجازه داشتم تا این حد راهنماییت کنم. قضاوت در مورد دیگران در حد من نیست عزیزم. حالا هم چاییتو بخور و اونقدر فکر نکن. آخرش انیشتین میشی، اونوقت به ما عموهای خنگ نمیخوری!
آن شب با مادرم پشت میز شام نشسته بودم. روحیهٔ مادر بد نبود و هیچ دوست نداشتم با سوالاتم ناراحتش کنم، اما چه کنم که عاشق دانستن بودم. عاشق اینکه پرده از راز او بردارم.
بالاخره دست به طرف سبزی خوردن بردم و گفتم: دوباره برای سوالهات جواب پیدا کرده ام، بگم؟
-بسم ا...! باز شروع شد. بچه جون، تو نمیتونی جواب سوال منو بدی. بیخود خودتو خسته نکن.
-مگه سر کارم گذاشته باشی. وگرنه برای هر سوالی جوابی هست.
-خوب بگو. ایشالله که این یکی به دلم بشینه. خودم هم خسته شده ام. یه موقع با این حال نزار و قلب خرابم میافتم میمیرم، تو بیجواب میمونی و لعنتم میکنی.
-وقتی دهان گشودم و معانی را برایش گفتم، با حیرت به من چشم دوخته و قاشق را در دهانش نگاه داشته بود. وقتی خیانت را برایش معنی کردم، اشک از چشمهایش سرازیر شد. وقتی یک فصل گریه کرد، پرسید: کی بهت کمک کرده؟
-هیچ کس.
-تو چشمهام نگاه کن ببینم.
-دوستم بهم کمک کرده.
-به من دروغ نگو. اینهای که تو گفتی از زبون کساییه که از زندگی من با خبرن. جون مینا کی کمکت کرده؟
-خوب عمو علی. اما به خدا فقط معنی کرد. حتی نگفت کی عاشق بوده کی خائن. گفت اجازه ندارم.
-خیلی خوب، پس زادی به هدف. من هم سر قولم هستم، باشه.
-یعنی امشب همه چیزو برام میگی؟
-به شرطی که قول بدی نه احساساتی بشی نه عصبانی.
-قول میدم.
-تو دیگه دختر بزرگی شده ای. کم کم وقت ازدواجته. دوست دارم یه امشب رودرواسی مادر دختری رو کنار بذارم و هر چی تو قلب و ذهنمه بیان بکنم و زندگیمو توری برات تعریف کنم که فکر کنی از زبون یه دوست صمیمیه. اما در قدرتم نیست که تو چشمهای قشنگت نگاه کنم و پرده از رازها بردارم، دخترم. برام ساخته.
-آمادهٔ شنیدن هر چیزی هستم، راحت باش، مامان. خواهش میکنم بگو. چیزی رو حذف نکن.
-خیلی خوب پس زندگی مینا زربافو ورق میزنیم!
تقریباً بیست و یک سال پیش بود. دختری هفده ساله بودم. تعریف نباشد، دختری جذاب و تو دل برو بودم. چشمهای مشکی بادامی ام به مادرم رفته بود و پوست سفید و اجزای متناسب صورتم به عمه ام. موهایم آنقدر لخت و پر و براق بود که مادرم برای اینکه چشم نخورم، همیشه آنها را برایم می بافت.
پدرم مغازهٔ پارچه فروشی بزرگی داشت و به قول عمو علی ات وضعمان خیلی بیست بود. بنام بودیم و سرشناس. اسم حسین زرباف که میآمد، به به همه در میآمد که خانواده ای چنین هستن و چنان هستند.
مهناز آن موقع دوازده ساله بود. دختری خوش زبان و بانمک بود و درست مثل الانش حاضر جواب و پر جنب و جوش. یک روز که از مدرسه برمیگشتم، دیدم پدر و مادرم جلوی در کوچه ایستاده اند و آقای رادش را که از دوستان قدیمی پدرم بود بدرقه میکنند. خیلی مودبانه سلام و احوالپرسی کردم.
مثل همیشه با نگاه مهربانش جواب سلام من را داد و گفت: هزار ماشالله چه زود شناختی، دخترم.
-مگه میشه مهربونی مثل شما رو نشناسم، اقای رادش؟ سالها بود ما رو فراموش کرده بودین. دلمون براتون تنگ شده بود. ذکر خیر شما تو خونه ما همیشه هست.
نگار
00حیف عادل دوباره اسیر این مینای بلهوس شد باید محل سگ هم به مینا نمیداد
۱ ماه پیشالنازعباسی
۲۴ ساله 00عالی بودرمان
۴ ماه پیشفاطمه
00در کل رمان قشنگی هست.نویسنده هم قلم خوبی داره انشالله موفق باشن.اخرای رمان طولانی شده بودواین زیاد باب میل من نبود
۶ ماه پیشالهه
۳۰ ساله 00واقعا عالی بود و خیلی لذت بردم.
۸ ماه پیشسارا
۱۵ ساله 00رمان قشنگ و بسیار آموزنده ای بود تو زندگی میشه ازش استفاده کرد
۸ ماه پیشمارال
00عالی بود بیست
۸ ماه پیشمیترا
00داستان قشنگی بود ک در همین سن و سال بسیار ازاین رمان ها مبخومدم و لذت میبردم والانم همینطور
۹ ماه پیشیاسمن
۲۰ ساله 20خیلی قشنگ بود، عادل نمونه ی یه آدم کامل با روحی بزرگ بود، خوش به حال مینا برای داشتن همچین همسری، ممنون از نویسنده
۱ سال پیشF
۳۸ ساله 20ممنون از نویسنده ی عزیز خسته نباشید رمان عالی بود خدا قوت من با تک تک لحظه های داستان هم لبخند زدم هم گریه کردم هم متن خوبی داشت هم قلم نویسنده قوی بود و واضح مرسی🌹
۱ سال پیشZynb
۲۱ ساله 10رمان خیلی جذابی بود و آبکی و تکراری نبود ممنون از نویسنده عزیز
۲ سال پیشهانی
۲۳ ساله 10عالی
۲ سال پیشسارا
۳۶ ساله 20به جرات می تونم بگم بهترین رمانی بود ک خوندم عالی بود
۲ سال پیشبانو
01اگه مینا بی ارزش جلوم بود تیکه پارش میکردم هوس باز کثیف خاک تو سرش احمق اگه روش بود میگفت اردشیر و عادل هردوش بیان منو...... وای چقد حرص خوردممم. گووه
۲ سال پیشلیلا
20بسیار عالی،قلم نویسنده جذاب،روال داستان بی نظیر،به قول مامانم:هرکس از باج وخراج شاه بگذرد نصیب غول بیابان شود.ممنون از نویسنده ی عزیزی پایدار باشید.
۲ سال پیش
مهلاعلیزاده
۹ ساله 00عالی بود