رمان کویر تشنه
- به قلم مریم اولیایی
- ⏱️۸ ساعت و ۴۳ دقیقه
- 59.6K 👁
- 55 ❤️
- 18 💬
داستان درباره ی دختری به اسم مینا هستش که جدیدا با پسری به اسم عادل از یک خانواده ی ثروتمندی اشنا شده.عادل قصد داره که با مینا ازدواج کنه ولی مینا عادل رو فقط واسه دوستی میخواد و قصد ازدواج با اونو نداره تا اینکه مینا پسر عموی عادل رو میبینه و عاشق اون میشه اما…..
تینا به فکر رفت. مداد اتودش را میان انگشتانش به بازی گرفت و بیآنکه حواسش جمع باشد، چشمانش را به حرکات دست معلمش داد که با یک ماژیک آبی رنگ مدام مسئلههای متفاوتی روی تخته مینوشت.
ظهر وقتی مدرسه بالاخره تعطیل شد سهند باز هم همان جای همیشگی به انتظارش پارک کرده بود. دخترها هر کدام به طرفی میرفتند و تینا در صندلی جلو را باز کرد و نشست. این اولین باری بود که عقب نمینشست و سهند کمی خیره نگاهش کرد. تینا طلبکار سری به معنای «چیه» تکان داد و گفت:
- ماشین بابامه دلم میخواد این جلو بشینم!
سهند در سکوت استارت زد و به راه افتاد. تینا کارت دعوت کوچکی را از توی کولهاش بیرون کشید و روی داشبورد انداخت.
- چهارشنبه تولدمه... ازت میخوام بیای!
این شانس دومش بود! اینکه اگر بعد از مدرسه همراهیاش نکند، او را به تولدش دعوت کند. سهند خودش را به نشنیدن زد و تیما حرص خورده لبهایش را روی هم فشرد. باز هم توی دلش هر چه بد و بیراه بلد بود نثارش کرد و دستهایش را در هم گره زد.
- شنیدی چی گفتم؟ مگه کری؟
- ممنون؛ ولی من نمیتونم بیام!
سهند به مقابلش نگاه میکرد و تینا به نیمرخ او... چقدر دلش میخواست به سمت گلوی مرد چنگ ببرد و تا آنجا که آرامش میکرد آن را میفشرد! چند بار پشت سر هم پلک زد... باید به اعصابش مسلط میبود!
- کادو ازت نمیخوام فقط بیا!
- خیلی ممنون بابت دعوتتون؛ ولی متاسفم!
دختر این بار دندانهایش را حرص آلود بهم فشرد. این بار میل بیشتری به خفه کردن او پیدا کرده بود؛ اما باز هم خودش را کنترل کرد.
- پس برو بمیر! خیلی بی لیاقتی!
سهند صبر عجیبی در برابرش داشت! همهاش هم به خاطر اینکه هیچ کجای این شهر به یک سابقه دار کار نمیدادند... آن هم نه هر سابقهای... سابقهی قتل! قتلِ یکی از دوستانش... قتل یکی از هم محلهای هایش! این مُهر تا ابد روی پیشانی او بود که او یک قاتل است!
روزهای سختی بودند که همگی گذشتند؛ اما سهند را از پا درآوردند! هر کسی چیزی میگفت و نقل دهان مردم شده بود. با اینکه غیر عمد بودن جرمش ثابت شده بود؛ اما باز هم همه او را به عنوان قاتلِ ونداد به یکدیگر نشان میدادند.
همه چیز از عشقش به ستایش شروع شده بود. از همان روزهایی که فهمید به حد و اندازهی مرگ دلش پیش خواهرزادهی زن بابایش گیر کرده است! شاید هم از روزی که ونداد برای بار دوم وارد شرکت همایونفرها شده بود! دقیق نمیدانست این قصه از کجا شروع شد؛ اما قطعا یکی از همینها بود!
همایونفرها جانی بودند... خطرناک بودند... بیرحم بودند! دستِ به خون آلودهی پدر و برادر ستایش برایش رو شده بود و او را شوکه کرد. دقیقا از همان موقع ورقِ زندگیاش برگشت! همایونفرها نحس بودند... البته به جز ستایشِ معصومش! ستایش پاک بود... مثل یک گلبرگ تازه و لطیف که شبنم صبحگاهی داشت!
هرگز حساب ستایش را با آن همایونفرهای جانی یکی نمیدانست! چند روز پس از آنکه چهرهی واقعی همایونفرها را شناخت همه چیز بهم ریخت! به خودش آمد و دید دستانش به خونِ هم محلهای اش آغشته شده و اصلا نفهمید چطور؟!
منوچهر همایونفر که همه به خاطر ثروتش او را با نام منوچهرخان میشناختند صاحب یک شرکت ترخیص کالا از گمرک بود؛ اما سهند واقعیت او و تنها پسرش را فهمیده بود و به نظرش از همان روز به خاک سیاه نشست. ای کاش آن واقعیت شوم را نمیفهمید، ای کاش خون روی دستان سورن همایونفر را نمیدید! ای کاش مثل دیگران همچنان بیخبر میماند... حتی مثل ستایش و مادرش تهمینه! اصلا ای کاش جلوی رفتن ونداد به آن شرکت لعنتی را میگرفت. ای کاشهای زیادی توی زندگیاش داشت که برای همهشان دیگر دیر شده بود!
***
فضای خانهی هدایتی گرم و دلپذیر بود. بوی غذاهای لذیذ زیر شامهی تینا پیچید و لبخند به لبش آورد. هر چه آن روز سهند روی اعصابش رفت، عوضش غذا سر حالش آورده بود. به همراه اعضای خانوادهی کوچکش به دور میز شام نشسته بودند و هر کسی در سکوت شامش را میخورد. پارچ کریستالی را از روی میز برداشت و برای خودش کمی نوشابه ریخت.
- تمام اونایی که دلم میخواد بیان تولدم رو دعوت کردم؛ ولی...
مکث کرد... پدر و مادرش را از نظر گذراند که هر کدام بیتوجه به او مشغول شام بودند. دلش میخواست بفهمد اصلا صدایش را شنیدهاند یا نه؟ اگر توجه کرده باشند قطعا میپرسیدند «ولی چی!»
مادرش بالاخره قاشق و چنگالش را به کنار بشقاب دور طلاییاش نگه داشت و مستقیم نگاهش کرد.
- ولی چی؟
تینا لبخندی زد... آنقدر پدر و مادرش را در حال مشاجره دیده بود که انگار او اصلا میانشان حضور نداشت! حضورش را انکار میکردند و بدون لحظهای مکث به بحث و جدلهایشان ادامه میدادند. مادر جوانش موهای طلاییاش را دم اسبی بسته بود و چتریهایش تا ابروان قهوهای اش میرسیدند. همچنان منتظر به دخترش نگاه میکرد.
- امروز این رانندهی زبون نفهمی که برام گرفتید رو هم دعوت کردم؛ اما مردک عوضی میگفت نمیام!
هدایتی بالاخره سر بلند کرد و هشدار آمیز چشمان سیاهش را به تنها فرزندش دوخت.
- آقای سپهراد! نه رانندهی زبون نفهم و مردک عوضی!
مادرش نگاه خشمگینش را نثارش کرد و تشر زد:
- صد بار بهت گفتم درست حرف بزن تینا! زبون نفهم تویی که حالیت نمیشه درست حرف زدن یعنی چی!
هدایتی دستمالش را برداشت و در آرامش دهانش را پاک کرد. برخلاف زنش که از کوره در رفته بود، آرامِ آرام بود! نگاه تینا به خطوط عمیق لبخند پدرش رفت و منتظر ماند او چیزی بگوید!
- باهاش حرف میزنم و خودم شخصا دعوتش میکنم!
تینا از خوشحالی کف دستانش را بهم کوباند و مادرش سر چرخاند و حیرت زده به شوهرش نگاه کرد.
- یعنی چی دعوتش میکنی؟؟ آخه اون کیه غیر یه راننده؟ چرا هر چی این دختر میگه تو بدون فکر میگی باشه؟ بعد طلاقمون اینجوری قراره تربیتش کنی؟
هدایتی صاف توی چشمان زنش نگاه کرد و با بی رحمی تمام خیلی رک گفت:
- تو که از این خونه بری همه چی حله! منو دخترم با هم کنار میایم!
زنش با دلخوری اخمی کرد. حالا وقت آن رسیده بود که یک جنگ تمام عیار برای هزارمین بار میان آن زن و شوهر پا بگیرد! تینا اصلا حوصلهی بحث پدر و مادرش را نداشت! آنقدر طی این سالها دیده بود که میتوانست حالا حدس بزند قرار است چه مکالمهای میانشان شکل بگیرد و در آخر هم احتمالا پدرش پارچ کریستالی روی میز را با خشم زمین بزند! قرار بود جدا شوند و به نظر تینا هر چه زودتر بهتر!
پارت چهارم
سهند کف هر دو دستانش را روی هم قرار داد و سرش را روی آنها گذاشت. صدای شعلههای بخاری تنها صدایی بود که توی اتاقِ کاملا تاریکش شنیده میشد. پس از آن اتفاق کذایی سهند دیگر یک آدم عادی نبود! غیر عمد بود؛ اما به هر حال او جان یک نفر را گرفته بود آن هم جان هم محلهای اش را که مدتها توی مغازهی پدریاش شاگردی میکرد. دیگر شبهایش شبهای معمولی نبودند. از خوابیدن میترسید... از اینکه بخوابد و کابوس ببیند واقعا وحشت داشت. توی خوابهایش ونداد را برای بار هزارم کشته بود... بارها و بارها توی خوابهای آشفتهاش آن صحنهی درگیری را میدید... وقتی که ونداد با چاقو تهدیدش میکرد و با کف دستانش به سینهاش کوباند و او را به عقب راند!
ونداد با فشار دستان او تعادلش را از دست داد و سرش به شیشههای مغازه خورد و تختهها بر سرش آوار شدند. مغازهی پارچه فروشی پدرش محل جنایتی شد که به دستان او اتفاق افتاده بود!
آدم کشتن چیز سادهای نبود که سهند آن اتفاق را فراموش کند و خیلی عادی به زندگیاش برسد حتی اگر به گفتهی وکیلش و همینوطر قاضی پرونده دفاعش، دفاع در حد متعارف اعلام شود. پدرش تنها کسی بود که آن روزها داشت و البته ستایش... ستایشی که خودش را به آب و آتیش زد تا برایش وکیل بگیرد! امیرعلی کیانمهر شوهر دوستش پریماه وکیل موفقی بود که تمام قد از پروندهی سهند دفاع کرد تا به قاضی پرونده ثابت کند سهند از خودش دفاع کرده است چون ونداد به قصد قتل او با یک چاقو به سراغش آمده بود!
سهند چشمانش را میبست و فریادهای ونداد را به یاد میآورد که از سهند میخواست از خواهرش دوری کند... خواهرش ستایش! همایونفرها او را شست و شوی مغزی داده بودند... سهند در این مورد شک نداشت! البته بعدها این را فهمید... وقتی پشت میلههای زندان حبس شده بود.
ونداد نه خواهر و برادری داشت و نه پدر و مادرش زنده بودند و با این حال ستایش را خواهر خودش میدانست چون منوچهرخان برای هر کسی که در سن کم به افرادش ملحق شود او را پسر خودش میداند و برایش سهمی کنار میگذارد... و ونداد فقط نوزده سال داشت!
تنهایی و تاریکی آن اتاق باز هم داشت بلای جانش میشد و همه چیز را به یادش میآورد! دوست نداشت فکر کند... همین فکرها داشتند رفته رفته مغزش را میخوردند و بیچارهاش میکردند. یک سال از اثبات بیگناهیاش گذشته بود و باید سر پا میشد! باید قوی میماند حداقل به خاطر ستایش که آن همه برایش جنگید و توی بدترین روزهای زندگیاش تنهایش نگذاشت.
هر زمان که فکرهایش شروع میشدند از خانه بیرون میزد تا بادی به سر و کلهاش بخورد؛ اما این بار راه خانه را در پیش گرفت. طاهره و میعاد به دور میز کوچک و قدیمی آشپزخانه نشسته بودند و شام میخوردند. میعاد با شنیدن صدای در گردنش را به سمتی کشید تا برادرش را از آن سوی کانتر آشپزخانه ببیند.
- اومدی داداش؟ بیا شام بخور!
طاهره بی هیچ حرفی بلند شد و بلوز سورمهای اش را بر روی دامن مشکیاش مرتب کرد. بشقابی به همراه قاشق و چنگال از توی آبچکان برداشت و روی میز گذاشت. سهند خیلی آرام تشکر کرد و پشت میز نشست تا برای خودش غذا بکشد. سکوت میان هر سه نفرشان شکل گرفت و غذای سهند به نیمه رسید.
- تو هم چهارشنبه دعوتی؟
سر بلند کرد و به برادرش نگاه کرد که موهای اطراف سرش کمی رشد کرده بودند؛ اما آنهایی که وسط سرش بودند را همچنان سفت و محکم بسته بودند. منظورش را ابدا نفهمید!
- کجا؟
- تولد دختر هدایتی دیگه!
سهند قاشق توی دستش را به آرامی روی بشقابش گذاشت و گردنی کج کرد. میعاد میتوانست از حرکت لبهای او بفهمد که باز هم حرصش داده است.
- تو از کجا میدونی؟
- من از تهمینه شنیدم واسه میعاد که تعریف کردم گفت اتفاقا اونم از سورن شنیده!
سهند با شنیدن صدای طاهره سر چرخاند و این بار به او نگاه کرد. طاهره داشت خیلی بیخیال کمی سبزی از توی سبد کوچک جلوی دستش بر میداشت. سهند پوزخندی زد.
- تو هم باور کردی؟
طاهره سرش را بالا گرفت و پرسید:
خلی زیبا بود
00خیلی زیبا بود من ملاکهای زیادی رو برای انتخاب رمان قرارمیدم و متاسفانه سختگیرم ولی تونست منو جذب کنه ممنونم
۹ ماه پیشهانیه
00خیلیییی قشنگ بود واقعا ممنون نویسنده جان😍💕
۱۲ ماه پیشنازیلا
00عاللللللللی بود
۱ سال پیشسحر 35
10خیلی خیلی زیبا و قشنگ عالی بود
۱ سال پیشفریده
02خوشم نیومد 😐
۱ سال پیشM,h
10رمان قشنگی بود ولیکن شخصیتی مثل عادل تو این دوره زمونه واقعا تخیلی محسوب میشه و این شخصیت رمان رو جذاب کرده بود انشاالله خدا همچین مردی رو نصیب همه دخترا بکنه
۱ سال پیشفاطمه
20رمان خوبی بود ممنون مریم جون❤❤❤
۱ سال پیشفاطمه
00عالی ماشکرم
۱ سال پیشآوا
01خیلی خوب بود دستت طلا نویسنده جان وبسیارآموزنده
۱ سال پیشسیتا
00قشنگ بود
۱ سال پیشN.n
00آخ جونننننن ی اسم متفاوت
۲ سال پیشالماس
10رمان عالی بود ممنون از مریم اولیایی عزیز
۲ سال پیشمرضیه
00عالی
۲ سال پیشجیزل
01قلم جذابی نداشت
۲ سال پیش
معصومه
00رمان معمولی بود ولی شخصیت زن بسیار مزخرف بود تا زن عادل بود مخفیانه به اردشیر زنگ میزد زن اردشیر شد به عادل زنگ میزد و به بهانه بچه به خونه اش میرفت با وجود مخالفت شوهرش و همه مقصر بودن بجزخودش