رمان کویر تشنه به قلم مریم اولیایی
داستان درباره ی دختری به اسم مینا هستش که جدیدا با پسری به اسم عادل از یک خانواده ی ثروتمندی اشنا شده.عادل قصد داره که با مینا ازدواج کنه ولی مینا عادل رو فقط واسه دوستی میخواد و قصد ازدواج با اونو نداره تا اینکه مینا پسر عموی عادل رو میبینه و عاشق اون میشه اما…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۳ دقیقه
-این خاله ات تا کی میخواد منو علاف نگاه داره؟ دختر هیچ به روی مبارکش نمیاره. چهل سالم شد و رفت پی کارش.
-خوب شما تا کی میخواین بشینین به پاش؟ ولش کنین، خودش میاد.
میترسم. صد بار خواسته ام قیدشو بزنم، برم جای دیگه خواستگاری. اما نه میتونم فراموشش کنم، نه جرأتشو دارم. میترسم به لجبازی بیفته و پانزده ساله دیگه ما رو سر کار بذاره.
-آهان، پس الکی میخواین برین خواستگاری که بترسونینش؟
-من جز اون کسی رو نمیخوام. یه عمر هم باشه صبر میکنم. آخه نه هم نمیگه لامروت که تکلیفمو بدونم. میگه فعلاً نه. فعلاً باید صبر کنیم. فعلاً زمینه واسهٔ ازدواج مساعد نیست. میگه می بینی که من هم به پای تو نشسته ام، اما بابام فعلاً رضایت نمیده. آخه بگو دختر، دیگه سنی ازت گذشته. باید خودت تصمیم بگیری. می ترشی و می مونی تنها هان!
با حالتی جدی گفتم: باش، بهش میگم عمو. خودتونو ناراحت نکنین.
-یه موقع حرفی نزنی ها! جون مادرت نگی من چی گفتم.
-خودتون الان گفتین بگو دختر این طوری می ترشی.
-یعنی من خودم داشتم به اون می گفتم.
-که این طور. من فکر کردم که باید برم مو به مو به خاله مهناز بگم که شما چی گفتین.
-نه خیر، تو بیجا فکر کردی.
هر دو زدیم زیر خنده. پرسیدم: خوب، حالا اگه دوباره دو صفحه شعر نمیگین، بگین خائن یعنی کی؟
-آهان، اینجا هم باید دوباره برم بالای منبر. دخترم، بسیاری از فلاسفه معتقدن.....
-عمو!!!
-آهان، نظر خودمو بگم. چون به هر حال سریع تو سرها بلند کرده ایم. باشه.
-بفرمایین، لطفاً.
-خائن کسیه که روی همهٔ جملات و اشعار من یه خط قرمز بکشه و بگه این ها چرت و پرته و به اینها پشت کنه. خیانت یعنی شکستن قلبی که روزی اونطور که برات گفتم می خوای. دوباره بگم؟
-نه، قربون شکلتون. ممنونم متوجه شدم.
-خیلی خوب. خیانت یعنی شکستن قلبی که روزی اونطور برات می تپیده و تو تیر دردناکی بهش پرتاب کرده ای. اونو نادیده گرفته ای. یعنی ظلم کردن در حق کسی که این عشق به پات ریخته. بی نهایت دوستت داشته، آنقدر که از اشتباهای وحشتناکت گذشته. یعنی حقو زیر پا گذاشتن. یعنی بی وجدانی، عزیزم. و خائن گناهکاریه که فأعل این فعل هاست.
-چه خوب و آسون معنی کردین، عمو.
-شاید به خاطر اینه که این افعال رو به چشم دیده ام و فاعلشونو خوب میشناسم.
-کی میتونه آنقدر پست باشه عمو، محاله!
عمو سر به زیر انداخت و ادامه داد: محال نیست، عمو جون. من عاشقی رو به چشم دیده ام که هنوز در حیرتم چطور یه عمرو فدای معشوق کرد. نمیدونم، شاید هم ارزششو داره. اگه من بودم، هرگز به پاش نمی نشستم و هرگز نمی بخشیدمش. هرگز! من هم عاشقم. خودت میدونی، که چه قدر خاله مهنازتو دوست دارم. اما هرگز غرورمو به این عشق نفروختم و نمیفروشم.
-خاله مهناز هم شما رو خیلی دوست داره، عمو. اما نمیدونم چرا پا رو نفسش میذاره. شاید درست نباشه بگم، اما اشکی که تو چشم شماست منو مجبور میکنه پرده از یه راز بردارم، و اون اینه که خال مهناز چند بار برای شما گریه کرده. نمیدونم چرا زیر لب میگفت: هر چی میکشم از دست ننهٔ توئه. من نمی فهمم چرا مامانم به همهٔ عالم و آدم مدیونه و نمی فهمم چرا از بس خوبه و مهربونه همه دوستش دارن و ول کنش نیستن.
اگه پدرم خائن بود که مرده و رفته. اگه مادرم خائن بوده پس چرا آنقدر با خدا و پاک نشست و منو بزرگ کرد؟ مامانم خیلی زیباس. من که دخترشم هر موقع به چشمهاش نگاه می کنم لذت میبرم، وای به حال مردها. این همه خاستگار داره که من شاهدم، عمو، اما به بابام وفاداره. بابایی که هرگز بهش خوبی نکرده و هرگز برنمیگرده.
عمو علی نگاه دلسوزانه ای به من کرد. سریع به افسوس تکان داد و گفت: من فقط اجازه داشتم تا این حد راهنماییت کنم. قضاوت در مورد دیگران در حد من نیست عزیزم. حالا هم چاییتو بخور و اونقدر فکر نکن. آخرش انیشتین میشی، اونوقت به ما عموهای خنگ نمیخوری!
آن شب با مادرم پشت میز شام نشسته بودم. روحیهٔ مادر بد نبود و هیچ دوست نداشتم با سوالاتم ناراحتش کنم، اما چه کنم که عاشق دانستن بودم. عاشق اینکه پرده از راز او بردارم. بالاخره دست به طرف سبزی خوردن بردم و گفتم: دوباره برای سوالهات جواب پیدا کرده ام، بگم؟
-بسم ا...! باز شروع شد. بچه جون، تو نمیتونی جواب سوال منو بدی. بیخود خودتو خسته نکن.
-مگه سر کارم گذاشته باشی. وگرنه برای هر سوالی جوابی هست.
-خوب بگو. ایشالله که این یکی به دلم بشینه. خودم هم خسته شده ام. یه موقع با این حال نزار و قلب خرابم می افتم می میرم، تو بیجواب می مونی و لعنتم میکنی.
-وقتی دهان گشودم و معانی را برایش گفتم، با حیرت به من چشم دوخته و قاشق را در دهانش نگاه داشته بود. وقتی خیانت را برایش معنی کردم، اشک از چشمهایش سرازیر شد. وقتی یک فصل گریه کرد، پرسید: کی بهت کمک کرده؟
-هیچ کس.
-تو چشمهام نگاه کن ببینم.
-دوستم بهم کمک کرده.
-به من دروغ نگو. اینهای که تو گفتی از زبون کساییه که از زندگی من با خبرن. جون مینا کی کمکت کرده؟
-خوب عمو علی. اما به خدا فقط معنی کرد. حتی نگفت کی عاشق بوده کی خائن. گفت اجازه ندارم.
-خیلی خوب، پس زدی به هدف. من هم سر قولم هستم، باشه.
-یعنی امشب همه چیزو برام میگی؟
-به شرطی که قول بدی نه احساساتی بشی نه عصبانی.
-قول میدم.
-تو دیگه دختر بزرگی شده ای. کم کم وقت ازدواجته. دوست دارم یه امشب رودرواسی مادر دختری رو کنار بذارم و هر چی تو قلب و ذهنمه بیان بکنم و زندگیمو توری برات تعریف کنم که فکر کنی از زبون یه دوست صمیمیه. اما در قدرتم نیست که تو چشمهای قشنگت نگاه کنم و پرده از رازها بردارم، دخترم. برام ساخته.
-آمادهٔ شنیدن هر چیزی هستم، راحت باش، مامان. خواهش میکنم بگو. چیزی رو حذف نکن.
-خیلی خوب پس زندگی مینا زربافو ورق میزنیم!
*************************************
تقریباً بیست و یک سال پیش بود. دختری هفده ساله بودم. تعریف نباشد، دختری جذاب و تو دل برو بودم. چشمهای مشکی بادامی ام به مادرم رفته بود و پوست سفید و اجزای متناسب صورتم به عمه ام. موهایم آنقدر لخت و پر و براق بود که مادرم برای اینکه چشم نخورم، همیشه آنها را برایم می بافت. پدرم مغازهٔ پارچه فروشی بزرگی داشت و به قول عمو علی ات وضعمان خیلی بیست بود. بنام بودیم و سرشناس. اسم حسین زرباف که می آمد، به به همه در می آمد که خانواده ای چنین هستن و چنان هستند. مهناز آن موقع دوازده ساله بود. دختری خوش زبان و بانمک بود و درست مثل الانش حاضر جواب و پر جنب و جوش. یک روز که از مدرسه برمیگشتم، دیدم پدر و مادرم جلوی در کوچه ایستاده اند و آقای رادش را که از دوستان قدیمی پدرم بود بدرقه میکنند. خیلی مودبانه سلام و احوالپرسی کردم. مثل همیشه با نگاه مهربانش جواب سلام من را داد و گفت: هزار ماشالله چه زود شناختی، دخترم.
-مگه میشه مهربونی مثل شما رو نشناسم، اقای رادش؟ سالها بود ما رو فراموش کرده بودین. دلمون براتون تنگ شده بود. ذکر خیر شما تو خونه ما همیشه هست.
-ما هم دلمون برای همهٔ شما تنگ شده بود. خدا شاهد نصرت که دیگه دلش لک زده واسهٔ مامانت. تازه از اصفهان اومده ایم، قربونت. در اولین فرصت برنامه میذاریم که همدیگر رو ببینیم. نصرت اگه بدونه تو آنقدر بزرگ و خوشگل شده ای چه می کنه! همیشه میگفت: مینا جون بزرگ بشه از اون خوشگل های بلا میشه. حسین جون، حالا بلاس یا ناقلا؟
همه خندیدیم. پدر نه گذاشت و نه برداشت، گفت: والا باید یه بدبختی پیدا کنیم که بلا از خونمون دور شه. زلزله س.
-خدا واست نگهش داره. خانوم. مثل مامانشه. خوشحال شدم دیدمتون.
مادر گفت: ما هم همینطور. خوشحال شدیم دیدیمتون، آقا سعید. تو رو خدا تشریف بیارین.
-حتماً در اولین فرصت خدمت میرسیم، با اجازه.
آقای رادش خداحافظی کرد و رفت. هنوز در حیاط منزل بودیم که مادر گفت: حسین آقای رادش واقعا برگشته تهران؟
-آره دیگه، با اصفهان خداحافظی کرده ان. دو ماه اومدن.
-چه خوب.
-خوبترش اینه که امروز که اومده بود مغازه، صحبت شراکت میکرد. میگه بیا با ما شریک شو، زمین می خریم، می سازیم و می فروشیم. دیدم بد نمیگه.
-خیلی خوب آدمهای مطمئنی ان. به حرفش گوش کن.
-اگه حامد راضی بشه ملک پدری رو بفروشیم، میتونیم. خوب سرمایه ایه.
-ایشالله راضی میشه. بیا دست و روتو بشور، نهار بخوریم. همین پنجشنبه هم دعوتشون کن. میخوام نصرت خانمو ببینم.
خلی زیبا بود
00خیلی زیبا بود من ملاکهای زیادی رو برای انتخاب رمان قرارمیدم و متاسفانه سختگیرم ولی تونست منو جذب کنه ممنونم
۶ ماه پیشهانیه
00خیلیییی قشنگ بود واقعا ممنون نویسنده جان😍💕
۹ ماه پیشنازیلا
00عاللللللللی بود
۱۱ ماه پیشسحر 35
10خیلی خیلی زیبا و قشنگ عالی بود
۱۱ ماه پیشفریده
۱۸ ساله 02خوشم نیومد 😐
۱۲ ماه پیشM,h
10رمان قشنگی بود ولیکن شخصیتی مثل عادل تو این دوره زمونه واقعا تخیلی محسوب میشه و این شخصیت رمان رو جذاب کرده بود انشاالله خدا همچین مردی رو نصیب همه دخترا بکنه
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 20رمان خوبی بود ممنون مریم جون❤❤❤
۱ سال پیشفاطمه
00عالی ماشکرم
۱ سال پیشآوا
۲۸ ساله 00خیلی خوب بود دستت طلا نویسنده جان وبسیارآموزنده
۱ سال پیشسیتا
00قشنگ بود
۱ سال پیشN.n
۱۸ ساله 00آخ جونننننن ی اسم متفاوت
۱ سال پیشالماس
۲۱ ساله 10رمان عالی بود ممنون از مریم اولیایی عزیز
۲ سال پیشمرضیه
۵۳ ساله 00عالی
۲ سال پیشجیزل
۱۹ ساله 01قلم جذابی نداشت
۲ سال پیش
معصومه
00رمان معمولی بود ولی شخصیت زن بسیار مزخرف بود تا زن عادل بود مخفیانه به اردشیر زنگ میزد زن اردشیر شد به عادل زنگ میزد و به بهانه بچه به خونه اش میرفت با وجود مخالفت شوهرش و همه مقصر بودن بجزخودش