رمان ببین دوستدارم
- به قلم محیا داودی
- ⏱️۵ ساعت و ۲۲ دقیقه
- 72.3K 👁
- 168 ❤️
- 182 💬
داستان در مورد زندگی پسری به اسم سام و دختری به اسم نیکاست دوعاشق که بعد از پشت سر گذاشتن مشکلات زیادی به همدیگه میرسن اما اتفاقاتی میفته که زندگیشون از هم میپاشه باید دید سرنوشت این دو نفر چی میشه راهی برای بازگشت هست؟ نیکا سام رو میبخشه یا نه؟
نمی دونستم باید جای خالیم رو کنارش پر می کردم یا از اونجا می رفتم
تصمیم گرفتم که برم.شاید الآن هر دومون به تنهایی نیاز داشتیم،در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم،هوا کم کم داشت تاریک می شد،گیج شده بودم!نمی دونستم توی این غروب پاییزی مقصدم کجاست فقط می خواستم برم...
ســام
زل زده بود بهم، نمی دونم چرا اما نگاهش بدجوری روم سنگینی می کرد و من تحمل این نگاه رو نداشتم.همزمان با این که دستی توی موهام کشیدم سرم رو برگردوندم تانبینمش،باد هم وزیدن گرفته بود و عجب غروبی شده بود...
بعد از چند دقیقه سرم رو برگردوندم،می خواستم ببینم هنوز هم داره بهم نگاه می کنه یا نه؟اما توی ماشین اثری از نیکا نبود!نگاهی به اطراف انداختم.دیدمش که از ماشین فاصله گرفته بود و داشت با سرعت می رفت،دویدم سمتش اماکنار ماشین که رسیدم ایستادم،با خودم فکر کردم که شاید به تنهایی نیاز داره.یا شاید هم عصبی شد از دستم و واسه ی همیشه رفته
چند باری شمارش رو گرفتم اما یه حسی مدام بهم گوش زد می کرد که الآن وقتش نیست.
کلافه سوار ماشین شدم و در رو محکم کوبیدم،از شر فکر هایی که توی مخم رژه می رفتن آروم و قرار نداشتم،ماشین رو روشن کردم و باسرعت حرکت کردم.حوصله ی نمایشگاه رو نداشتم،رفتم به سمت خونه
ماشین قدیمی مادر بزرگ میترا رو که جلوی در دیدم فهمیدم اومده اینجا.
اصلاحوصلش رو نداشتم.ماشین رو توی حیاط پارک کردم و درو بستم و رفتم توی خونه.
مامان روی صندلی مخصوصش نشسته بود و تاب می خورد و نمی دونم چه ماسکی بود که روی صورتش گذاشته بود میتراهم روبه روش روی مبل نشسته بودو با همدیگه راجعب ماسکی که روی صورت مامان بود حرف می زدن.
اکرم خانم از توی آشپزخونه بهم سلام کرد،من هم جواب سلامش رو دادم.
مامان چشم هاش رو از میترا گرفت،گفتم:
_ سلام
_ سلام عزیزم،خوب شد زود اومدی،میترا جون اومده
و بادست به میترا اشاره کرد.
بدون اینکه به میترا نگاه کنم گفتم:
_ بله دارم می بینم،خوش اومدن.
میترا اومد روبه روم و دستش رو آورد جلو و با لحنی لوس گفت:
_ سلام پسرخاله،خیلی وقته که ندیدمت چقدر تغییر کردی،بزرگ شدی!
_ بی توجه به اینکه منتظر بود بهش دست بدم گفتم:
_ سلام،اما تو هنوز همون بچه ی لوسی که بودی موندی
و از کنارش رد شدم و رفتم به سمت پله ها.مطمئن بودم که مامان الآن حسابی از دستم عصبیه اما به راهم ادامه دادم.از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.در رو بستم.به در تکیه دادم و کم کم به سمت پایین فرود اومدم.بازهم هجوم فکرها به ذهنم آغاز شد هجومی که باعث می شد سرم رو بین دوتا دستام بگیرم و چشم هام رو ببندم و محکم روی هم فشار بدم تا بتونم حتی شده واسه چند لحظه به آرامش برسم!
چند دقیه ای رو همینطوری موندم.باشنیدن صدای تق تق در بلند شدم:
_ سام در رو باز کن باید باهم حرف بزنیم.
صدای مامان بود.در رو باز کردم:
_ بله
اومد تو و رفت کنار پنجره ایستاد:
_ این چه رفتاری بود که با میترا کردی؟اون به خاطر تو پاشده اومده اینجا اونوقت تو...
ادامه ی حرفش رو نگفت:
_ به خاطر من؟ د خیلی بیخود کرده که به خاطر من اومده
_ بس کن،امشب چت شده تو؟سریع میای و از میترا معذرت خواهی می کنی.فهمیدی؟
_ چی؟من از میترا معذرت خواهی کنم؟فکرش رو از سرتون بیرون کنید مامان.
_ ببین امشب بهت چیزی نمی گم،انگار حالت خوب نیست.دست و روت رو آب بزن و بیا پایین واسه شام.
_ مـــامــان...
نذاشت دیگه حرفی بزنم:
_ شام نمی خوریم تا بیای
رفت پایین.پس مجبور بودم به خاطر مامان میترا رو تحمل کنم.رفتم به سمت دستشویی انتهای راهرو تا آبی به دست و صورتم بزنم..
از پله ها رفتم پایین.بابا و سامان که سفر بودن و هنوز نیومده بودن،پس دور میز غذا خوری فقط دونفر نشسته بودن اون هم مامان و میترا.
رفتم سمت میز اومدم رو صندلی پایینی بشینم که روبه روی مامان بودوازمیترا دورباشم که مامان گفت:
_روی این صندلی بشین
و به صندلی روبه روی میترا اشاره کرد
نخواستم چیزی بگم
واقعا حوصله بحث نداشتم.رفتم و نشستم روی صندلی رو به روی میترا.
اکرم خانم اومد کنار صندلیم:
_ چی میل داری پسرم
به میز غذا خوری نگاه کردم غذا باقالی پلو باگوشت بود
_خودم هرچی که خواستم رو می خورم اکرم خانم شما بفرمایید.
رفت توی آشپزخونه کنار کریم آقا.
یه کمی از سالاد واسه خودم کشیدم،تموم این مدت حتی یک نگاه هم به میترا ننداختم اما سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم.
مامان رو به میترا گفت:
_ میترا جان بشقابت رو بده تا سام برات سالاد بکشه
از این حرف مامان واقعا عصبی شده بودم،اما چیزی نگفتم
میترا با اون لحن لوس و حال بهم زنش گفت:
_ مرسی خاله جون فعلا میل ندارم
خب خداروشکر خطر رفع شد.
سالاد رو خوردم،دستم رو بردم که پارچ آب رو بردارم که همزمان با من اون هم دستش رو آورد تا پارچ رو برداره
توی یه لیوان یه کمی آب ریخت و گرفت سمتم:
چشم غره ی مامان رو دیدم،انگاری باید میگرفتم اون لیوان رو.
Mahtab
0رمان خیلی زیبایی بود از خوندنش پشمیمون نمیشید😍🤩
۴ ماه پیشملکا بانو
0به نظرمن رمان خیلی خوبی بود عشق حس خیلی قشنگیه امید وارم هیچکس عشق یکطرفه رو تجربه نکنه
۴ ماه پیشستایش
173عااالی پایانش خوشه ولی چرا هیچ رمانی نیست که دختره کتک نخوره خب یه رمانم پسرا کتک بخورن 😡😡😠😠
۵ سال پیش123
17مردا زورشون بیشتر هست و مستبد هستند
۵ سال پیشصبا
120داداش همه چی به زور نیست یه جاهایی دخترا و زنهای الان از صدتا مرد مردترن♥️
۵ سال پیشهستی
3این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
رها
74ستایش جان عزیزم رمانه دیگه واقعیت نداره دیگه تخیلیه باید گفت که پسرا زیاد به خودشون افتخار نکنن اشکال نداره بزار پسرا توی رمان و تخیل خوش باشن مهم پرچم دخملاست که بالا بالاس😉😉😉
۵ سال پیشکیانا
32بنظر من دختر لطیفه و اصلا بدرد کتک زدن و خوردن نمیخوره پسر هم ... میخوره بخواد رو دختر دست درازی کنه بعدم پسرا اگه از دخترا کتک بخورن مردانگیشون زیره سوال میره 😂
۴ سال پیشستایش
13همه پسرا مردونگیشون به زورشونه . مثلاً فکر میکنین خیلی از ما دخترا سرترین. شما به جز زور هیچی دیگه ندارین . یه آدم باید خیلی پست باشه که به ناموسش، به عشقش، به زنش، به کسی که یه روز زندگیش بوده بزنه😒
۳ سال پیشآوا
1ستایش دوستت دارم حرفت واقعا حق بود همه جا دخترت مظلوم واقع میشن
۶ ماه پیشفاطمه
0رمانش بدک نبود برای کسایی خوبه که تازه رمان خوندن شروع کردن دخترم خیلی خز و لوس بود
۱۱ ماه پیشساجی
0خوشم اومد دست نویسنده درد نکنه فقط با مرگ میترا اشک ریختم
۱ سال پیشصبا
0رمان رو نخوندم ولی بنظر جالب میاد
۱ سال پیشز.ج
0خانم مهیا داودی نویسنده خوبی بودن حیف که تو *** همه مخاطبان رو سر کار گذاشتن و همه کانال هاشون رو بستن وسرکارمون گذاشتن
۱ سال پیشالهه
0رمان قشنگی بود،وقتی دلت با کسی باشه خطاهاش برات کوچیک میشه
۲ سال پیشزهرام
0آخرش خوب تموم شد .خوشم اومد. ولی در کل . درمان خوبی نبود . وقت گرفت فقط
۲ سال پیشزهرا هستم
0فقط تونستم دو قسمت و یکم از قسمت سوم رو بخونم.تا الان.اصلا خوشم نیومده.خیلی دم دستیه.انگار که برای گذراندن اوقات فراغت نویسنده نشسته به چیزایی نوشته.چیکار کردیم .خوردیم.پاشدیم.رفتیم.اومدیم. همین.نوچ
۲ سال پیشپارمیس
0عالی.
۲ سال پیش...
1حس میکنم این رمان داره تو *** پارت گذاری میشه 😐حالا یا کپیه یا خود نویسندست
۲ سال پیشزیره نخلا
0شتتتتت تو *** یه کانال داره این رمانو پارت گذاری میکنه یعنی خوده نویسندس؟؟
۲ سال پیشسارا
0واقعن خیلی رمان عالی هستش
۲ سال پیش
Kosar
0خیلی غمگین بود خیلی زار زدم واس نیکاا