رمان عروس جنگل به قلم فاطمه بورقی
رز، تنها دختر پادشاه . برای پایان دادن به جنگ بین دو کشور،
باید با فیلیپ، شاهزاده کشور مجاور ازدواج کند .
همه چیز به خوبی پیش می رود اما
شب عروسی، رز به جای اینکه عروس فیلیپ باشد، عروس جنگل میشود .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۱ دقیقه
رز به عمق چشمان سبز استیون نگریست. لبخند ملیحی زد و گفت: هیچی. من ناراحت نیستم.
استیون چشمکی زد و گفت: مطمئن باشم؟
رز تنها سرش را تکان داد. آهنگ تمام شد. نگاهش را به تیانا دوخت. خودش را طوری در بغل فیلیپ انداخته بود که گویا سالهاست باهم نامزدند. لبخند تیانا باعث شد به غمش افزوده شود. رو به استیون گفت: معذرت میخوام.
گوشه لباسش را گرفت و با دو از تالار خارج شد.
روی تخت نشسته بود و به تیانا فکر می کرد. راستی چرا شوهرش شب عروسی فرار کرده؟ زمان او را به چند سال پیش برد. روی صندلی کلیسا نشسته بود. تیانا که عروس بود، به همراه پدرش وارد سالن شد. هرچه منتظر شد، الکس نیامد. کم کم پچ پچ ها شروع میشد. هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت احتمالا داماد از این ازدواج راضی نیست. دیگری می گفت شاید در این یک سال جواهرات تیانا را برداشته و حالا فرار کرده. پادشاه تام روبه وزیر اُلیوِر گفت: چرا الکس نمیاد الیور؟
وزیر سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم چی شده سرورم. میرم پیداش کنم.
وزیر از کلیسا خارج شد. رز نگاهش را به تیانا دوخت. قطرات اشک آرام بر روی گونه اش می ریخت. ناشیانه با پشت دست آنها را پاک می کرد. بالاخره بعد از دقایقی وزیر با سر به زیری وارد سالن شد و گفت: از همه عذرمیخوام ولی عروسی ای در کار نیست.
همهمه ای در سالن کلیسا به پا شده بود. هرکس چیزی می گفت. تیانا با اخم گفت: یعنی چی که عروسی ای درکار نیست؟
وزیر با شرمندگی گفت: مَنو اعدام کنید پرنسس ولی… ولی…
پادشاه تام با عصبانیت فریاد زد: ولی چی الیور؟
الیور کاغذی را از جیبش بیرون آورد و گفت: الکس توی خونه نبود. فقط یه یادداشت به جا گذاشته بود.
تیانا به سرعت به طرف وزیر رفت. کاغذ را از او گرفت و آهسته خواند. بعد از خواندن کاغذ ،آن را ریز ریز کرد و به روی زمین انداخت. سپس به طرف سربازی که محافظ بود، رفت. شمشیرش را برداشت و در یک لحظه آن را داخل شکم وزیر فرو برد.
صدای باز شدن در، او را از افکارش جدا کرد. به در نگاه کرد. فیلیپ وارد شد و گفت: بیام داخل؟
رز با ناراحتی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فیلیپ آهسته وارد شد. زمانی که خواست در را ببندد، کسی پایش را جلوی در گذاشت. نگاهش را به مانع انداخت و کم کم بالا برد. تیانا با لبخند مضحکی روبه رویش ایستاده بود. خیلی جدی گفت: کاری داشتی تیانا؟
تیانا لبخند تصنعی زد و آرام گفت: نه… فقط… میای بریم یه کم قدم بزنیم؟ فکر می کنم خیلی حالم خوب نیست.
_: باید ببخشی تیانا ولی… ولی حال رز هم خوب نیست. باشه برای یه وقت دیگه.
تیانا لبخند ساختگی زد. دستان مشت شده اش را پشت سر گذاشت و گفت: باشه. پس، فعلا.
با گام هایی بلند دور شد. فیلیپ در را بست و به طرف رز رفت. کنارش نشست. با دست چانه اش را گرفت و بالا کشید. به چشمان غم آلودش نگاه کرد و گفت: چیزی شده رز؟ چرا ناراحتی؟
رز بریده بریده گفت: چ… چرا… با… من… نرقصیدی؟
فیلیپ لبخندی زد. سر رز را به سینه اش فشرد. بو*سه ای به روی خرمن موهای رز زد. آهسته گفت: پس تو به خاطر همین ناراحت شدی؟
_: چیز کمی نیست فیلیپ.
_: درسته. من اشتباه کردم. یادم نبود که تو پرنسسی و باید بهت درخواست رقص بدم.
سپس از جا بلند شد. دستش را به طرف رز دراز کرد و گفت: الآن چی؟ درخواست رقص منو قبول میکنی؟
رز خندید و گفت: الآن که نمیشه.
_: چرا نمیشه؟ پاشو رز ، یالا تنبلی نکن.
رز از جا بلند شد. هردو در سکوت باهم می رقصیدند. فیلیپ با یک حرکت رز را روی دستش خم کرد. بو*سه ای به گونه اش زد و رقص را پایان داد.
_: برای جبران کار دیروزم ازت میخوام که باهام همراه بشی.
رز با تعجب گفت: کجا بریم؟
_: بریم قدم بزنیم. فکر خوبیه نه؟
رز سرش را تکان داد. از جا بلند شد. دستش را دور بازوی فیلیپ حلقه کرد و باهم از در خارج شدن. همان طور که قدم می زدند، فیلیپ مسیرش را به طرف پشت باغ عوض کرد. یک لحظه ایستاد و رو به رز گفت: باید چشمات رو ببندی.
رز چشمانش را حداکثر باز کرد و گفت: چی؟ چشمام رو ببندم؟
_: چقد سوال می پرسی رز. اینجوری نمیشه خودم باید چشمات رو ببندم.
رز با خنده گفت: باشه، باشه. می بندم.
چشمانش را بست. فیلیپ دستش را گرفت و او را جلو می برد. رز لبخند به لب فیلیپ را همراهی می کرد. ایستاد و گفت: خب حالا می تونی چشمات رو باز کنی.
آهسته چشمانش را باز کرد. با دیدن تابی که جلویش بود جیغ خفیفی کشید. دستانش را دور گردن فیلیپ حلقه کرد و گفت: تو خیلی خوبی فیلیپ. ممنونم. فیلیپ خندید و گفت: کاری نکردم بانو. دیشب واقعا از دست خودم دلگیر بودم. برای جبرانش امروز دستور دادم این تاب رو درست کنن.
از فیلیپ جدا شد و دوباره به تاب نگاهی انداخت. ریسمانی محکم و بلند به شاخه تنومند درختی وصل شده بود. تکه چوبی در پایین طناب بود. فیلیپ گفت: نمیخوای امتحان کنی؟
رز با ذوق گفت: من خیلی تاب دوست دارم فیلیپ.
فیلیپ پیشانی اش را به پیشانی رز چسباند و گفت: منم خیلی تو رو دوست دارم. سپس از او جدا شد و گفت: یالا رز. بشین روی تاب.
رز با احتیاط روی تاب نشست. فیلیپ به پشت سرش رفت. دستانش را به طناب گرفت و گفت: آماده ای؟
رز با صدای بلندی گفت: بله قربان.
فیلیپ طناب را به عقب کشید و سپس با سرعت به طرف جلو هُل داد. این کار را ادامه تا این که رز با خنده گفت: ب… بسه فیلیپ.
_: ترسیدی خانم کوچولو؟
_: نه…. نترسیدم ولی….
طناب را گرفت تا سرعت را کمتر کند. سپس به کنار تاب رفت. به صورت رز که حالا از ترس و خنده سرخ شده بود، نگریست. چند بار پلک زد و گفت: دوستت دارم رز.
رز از جا بلند شد. روبه روی فیلیپ ایستاد و آرام نجوا کرد: منم دوستت دارم فیلیپ.
همه درحال خوردن شام بودند که پادشاه کریستوفر از جا بلند شد. همه نگاه ها به طرفش چرخید. سرفه مصلحتی کرد و لب به سخن باز کرد: امشب همگی اینجا جمع شدیم تا نامزدی دخترم رز را با آقای فیلیپ به عرض همگی برسونیم. از امشب این دو جوان با هم رسما نامزد هستن. من از درگاه خداوند برای هر دو آرزوی سعادت و کامیابی رو دارم.
همه حضار کف زدند. نگاه تیانا ابتدا به روی رز و سپس به روی فیلیپ خیره شد. دستانش را از روی عصبانیت مشت کرد و به نگاهش را که از آتش حسادت زبانه می کشید به روی بشقاب اش دوخت.
امروز روزی بود که هردو پادشاه به همراه تمام خَدَم و حَشَم به کشورشان باز می گشتند. از شب قبل آشوبی در دل رز به پا بود. او نمی خواست حتی یک لحظه هم از فیلیپ دور باشد. تقه ای به در زد و منتظر ماند. صدای گرفته فیلیپ از آن طرف شنیده شد: بفرمائید.
رز آهسته در را باز کرد و داخل شد. فیلیپ روی صندلی نشسته بود. دستانش را داخل موهای زیتونی رنگش فرو کرده بود. رز آهسته گفت: فیلیپ؟
فیلیپ سرش را بالا آورد. با دیدن رز لبخند کم جانی زد. هاله ای از اشک در چشمان رز نشست. فیلیپ از جا بلند شد و دستانش را از هم باز کرد. رز با سرعت به طرف فیلیپ رفت و خود را در آغوش او انداخت. با هق هق گفت: فیلیپ منو تنها نذار. من بدون تو نمی تونم فیلیپ. خواهش می کنم منو تنها نذار.
فیلیپ دستش را داخل موهای رز فرو برد. موهایش رو بو کشید و گفت: می دونستی موهات بوی خوبی داره؟
رز حلقه دستانش را تنگ تر کرد و گفت: منو با خودت ببر فیلیپ.
فیلیپ آهی کشید و گفت: کاش می تونستم رز ،کاش می تونستم.
رز با هق هق گفت: بازم همدیگه رو می بینیم؟
_: معلومه که می بینیم. فکر کردی من میرم و برنمی گردم؟ تو عروس منی. من باید برگردم.
رز را از خودش جدا کرد. با سر انگشت، اشک هایش را پاک کرد و گفت: منتظرم باش رز. قصر من آماده ست. چند ماه دیگه برمی گردم و تو رو با خودم می برم. تو تنها ملکه قلب و قصر منی.
دست رز را گرفت و به روی تخت نشاند. بو*سه ای به روی دستش زد و گفت: این یک ماه، یکی از بهترین روزهای عمر من بود و این سفر یکی از خاطره ساز ترین سفرها. دوسِت دارم رز. دوست دارم.
پارچه سفیدی که در دستش بود را تکان داد. فیلیپ سرش را چرخاند تا بار دیگر عروسش را ببیند. با دیدن اشک های رز گویا کسی به قلبش خنجر زد. اما نمی دانست خودش روزی باعث گریه های بی امان رز خواهد شد.
دلوین
۱۳ ساله 00سلام وقت بخیر رمانتون خوب بود نمیگم خیلی چون اگه اخرش فیلیپ و رز باهم باشن خیلی خوب میشد خیلی غمگین بود پشیمون شدم خوندمش چون قسمت اخرش خیلی خیلی گریه کردم
۲ هفته پیشنازنین
۲۲ ساله 00خیلی رمان قشنگی بود واقعا هر لحظه ایی ک نویسنده نوشته بود رو تو ذهنم مجسم میکردم.. همه چی مثه فیلمای خارجی قشنگ بود..ولی پایانش خوب نبود کاش رز میموند برایان بیچاره چ گناهی داش این همه موند ب پاش
۱ ماه پیشالناز
۲۲ ساله 00خیلی بد تموم شد
۱ ماه پیش..
00مزخرف
۱ ماه پیشنسرین
۲۰ ساله 00بنظرم من رمان خوبی بود اما نباید رز میرفت باید به برایان میرسید
۳ ماه پیشباید بهم میرسیدن
00این همه خوندم بعد ن بهم رسیدن ن چیزی شد واقعا که
۵ ماه پیشHasty Salary
۲۱ ساله 00بنظرم رمان خیلی خوب بود عزیزم ولی برایان باید ب رز میرسیددد
۶ ماه پیشآنیتا
00رمان بسیار عالیی بود 🙂خیلی باهاش اشک ریختم ولی کاش جور دیگه ای به پایان میرسید
۶ ماه پیشHasti
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Hasti
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Hasti
00ولی خدایی نامردی شد آخرش خوب تموم نشد حداقل فصل دوشو بنویس ک این دوتا بهم برسن و بچه دار بشن
۶ ماه پیشHasti
00رمان خوبی بود و خب ی سبک جدید بود ولی این ک آخرش خوب تموم نشد خیلی بد بود و به آدم زور میاره برایان باید به رز می رسید چون خیلی درد کشیده بود
۶ ماه پیشملیحه
00سلام.متاسفم قلمتون پخته نیست.امیدوارم به کلاس های نویسندگی برید و بیشتر کتاب های رمان مطرح جهان رو بخونید
۷ ماه پیش...
00رمان خوبی بود ولی پایانش خیلی بد بود باید به هم دیگع میرسیدن
۷ ماه پیش
جلد ۲ هم بزار
00مزخرفففففففف هم نتم هم وقتم بی خود و چرت هدر رفت تهش مزخرفففففف به تمام معنا شد چرت ترین رمانی ک تو عمرم خوندم