رمان دوستی های ابدی به قلم سمیرا نظری
درکنار هم یا کیلومترها دورازهم خواهرها با قلب هاشون بهم متصل اند.
دوستی های ابدی داستان ۸تا دوست که از بچگی باهم بودن وحالا دیگه بزرگ شدن وهرکدوم وارد مرحله جدیدی از زندگیشون شدن ..........
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۱۶ دقیقه
پس حتماخيلي راحت بودن که توخونه اش ميره حموم. هنوزم ازش دلخوربودم براي همين به تعنه گفتم:جالبه... دوستت نميدونست خواهرداري...
بهنام-بروصبحونه اتوبخور...
بااخم روشوبرگردونداما از صداش مشخص بود که نميخواسته ناراحتم کنه...برگشتم سمت درکه صداي شهاب بلند شد...بااون صداي بم ومردونه اش سعي داشت صداي يه دخترروتقليد کنه
شهاب-بهيييييي جونم...صابون نداري که بلاگرفته...ووويييييي...چيکارش کردي ؟نکنه...
بهنام بهت زده براي جلوگيري ازحرفش منوبه سمت در بردودر حالي که بيرونم ميکرد گفت:بهي و زهرمار...گمشوتن لشتوبياربيرون...
صداي ضعيف شهاب هنوزبه گوش ميرسيد:چيييييييش...ايکبيري نچسب...
به زور خنده امو کنترل کردم...يخچالش درحال ترکيدن بود همه جور اتوآشغالي بود...براي جلوگيري ازغر زدنهاي بهنام ليواني شيرکاکائوخوردم وبرگشتم توحال...
مدتي بعد هردو وارد حال شدن...شهاب با ديدنم تک ابرويي بالا انداخت...حتما داشت باصبح مقايسه ام ميکرد...لبخندي زدويه مبل نزديک بهم نشست وبا نيش باز گفت:چقد چشماتون شبيه همه...
بهنام بااخم نگاش کردولي اون بي توجه گفت:من به اين بهي ميگم چشات شبيه دختراس ناراحت ميشه...بيا...راست ميگم ديگه...
لبخندي کمرنگ رولبام اومد...نيششوشل ترکرد وگفت:من شهابم...
موهاموبا دستم کمي کنار زدموگفتم:منم بهارم...
شهاب - ازحرفاي صبحم که ناراحت نشدين!؟
وپرسشگرنگام کرد...نفسي کشيدمو گفتم:نه ...سو تفاهم بود ديگه...
گوشه لبشوبالادادو گفت:اصلا به اين گوشت تلخ نميخوره خواهري مثل شما داشته باشه...
بهنام که خيلي تحمل کرده بود غريد: ببند دهنو...
بعد ارمکثي گفت:نميخواي بري؟
رسما داشت ميگفت بروگمشو...ولي اون شونه بالا انداختوگفت: نهار هستم...واسه منم تدارک ببين...
اخم بهنام چنان غليظ بود که من ترسيدم اما شهاب زل زد به منو گفت:چند سالتونه؟
نگاهم رنگ تعجب گرفت...من هميشه با آدم هاي کمي در ارتباط بودم...حتي يه دوست هم نداشتم...هميشه تافته ي جدا بافته محسوب ميشدم...تو فاميل...تودبيرستان...ارتباط برقرار کردن برام خيلي سخت بودحتي با همجنسم...چه برسه با يه پسر...فکرکنم توجواب خيلي طول دادم که متعجب شد...
انتهاي رشته اي از موهامو تودستم گرفتم پيچيدم وگفتم:19
ابروهاش بالارفت ونگاهي به سر تا پام کرد ...چيه توقع داشت بگم دبستانيم؟يا بيشتر بهم ميخورد؟
شهاب – رشته ات چي بود؟دانشگاه ميري الان؟
-نه...تا دوم هنرستان بيشترنخوندم...رشته ام نقاشي بود...
بازابروبالا انداخت وگفت:چرا؟
بهنام با دندوناي کليد شده اش غريد: بسه...گمشوبيا ناهار درست کنيم...
دلم گرفت...کاش بيشترحرف ميزديم...آهي کشيدم وپاهامو توشکمم جمع کردم و چونه امو رو زانو ام گذاشتم...
داشتم به اين فکر ميکردم چقدر بهنام خوش شانس بود که دوستي مثل شهاب داره...که صداي شهاب بلند شد:بهار خانوم...بيا اينجا وردست ما...
ومتقاعبش رو اپن نيم خيز شد تا منوببينه...بهنام با اخم هميشگي نگاهي به من کردوگفت:چيکار به بهار داري؟
شهاب:چيششششششششش...به تو چه؟ميخوام بياد هنرامو به رخش بکشم...
بعدم انگشتاشو سمتم گرفتو گفت:از هر کدومش هزارتا هنر ميباره...
به سمت اپن رفتم...بي توجه به من گوجه اي روي تخته گذاشتومثلا خواست حرفه اي خوردش کنه...علاوه بر گند زدن به تکه هاي گوجه...اونوتقريبا له کرد...جالب اينجا بود با اخم نگاهي به گوجه انداخت انگاري تقصير گوجه است...لبموگازميگرفتم نخندم...
گوجه ي دوم بدتر از اولي شد...داشت با دقت مثلا خورد ميکرد که بهنام تخته رو از زير دستش کشيدو گفت:
کاريوبلد نيستي چراانجام ميدي؟بيا اين قاچارو خورد کن...
شهاب حق به جانب گفت: چراقارچ؟بده همون گوجه هارو درست ميکنم...داشتم نگيني خورد ميکردم...
بهنام – نه که دست به آبميوه گيريت خوبه...همين قارچ به دردت ميخوره ...
شهاب بي تفاوت به تعنه ي بهنام قارچوخورد کرد...ريز ريز...بهنام چشم غره اي رفتو گفت.:فقط کار منو زياد کن...اينا که سرخ شه چيزي ازش نميمونه...
پوفي کردوقارچاروازجلو دستش برداشت...شهاب بيخيال نيششوشل کردو به من نگاه کرد...
شهاب- دستپختشوخوردي؟
با سر گفتم نه...
شهاب- بهي واسه آبجيت هنر نمايي نکردي؟
بهنام جوابي نداد...شهاب با لبخندي گفت:ولش کن اين ابولهولو...انگار حرف بزنه از عمرش کم ميشه...
به بهنام نگاه کردم...انگار به حرفاش عادت داشتو اين اخم ها وچشم غره ها نمايشي بود که ابهتشوکم نکنه...
صداي زنگ تلفن بلند شد...بهنام تلفنو برداشتو بين گوشو،شونه اش گذاشت...آروم حرف ميزدو همش ميگفت بله...نخير...بعد مدتي گفت بهار بيا مامانه...
تلفنوگرفتم...دلتنگي از حرفاش ميباريدو من سعي ميکردم آرومش کنم...شهابم زل زده بود به لباي من...خنده ام ميگرفت از نگاهش...
تلفنم که تموم شد زل زد به دماغم...متعجب بودم...نکنه دماغم چيزيش باشه...زيرلب ببخشيدي گفتم و به اتاقم رفتم...توآيينه چيز عجيبي نديدم...اين پسرم يه چيزيش ميشه ها...کنار پنجره رفتم...اينجا بر خلاف باغِ خونه، پنجره اش رو به خيابون بود...ازاين بالا آدما مثل عروسک بودن...ماشينا قد قوطي کبريت...هوا گرفته بود... نميدونم چقدر گذشت که بهنام وارد اتاقم شد...ياد نميگرفت بايد در بزنه...
بهنام- ناهار آماده اس...
-ميام...
سري تکون دادورفت...دوباره نگاهي به بينيم کردم...خل شدم انگار...
هردو سرميز بودن...پشت صندلي روبه روي بهنام نشستم...لازانيا...يه برش بزرگي تو بشقابم نشست...متعجب به دست شهاب نگاه کردم ...بي توجه بود...يه گنده ترشوبراي خودش گذاشتوکفگيرودادبهنام...با ابروهايي بالا رفته غذاخوردنشو نگاه ميکردم...اصلاانگار توباغ نبود...گرم خوردن بود...با اشتهايي عجيب غريب غذاميخورد...سرشوبالا آوورد که انگار ازبهنام چيزي بخواد ، ابروش بالا رفت...چي باعث شد دست از خوردن بکشه؟
نگاهم رفت سمت بهنام که يه نگا به ظرف من يه نگاه به من ميکرد...وا...چي عجيبه براش؟
با نگاه به بشقابم دليلشو فهميدم...من نيم بيشتريِ غذاموخورده بودم...چجوريشونميدونم...انگاراشتهاي شهاب به منم سرايت کرده بود...
شهاب که ديد من کمي معذب شدم با لبخند گفت:بهي جون تو خيلي حيفي...
خنديدوگفت:نميذارم حروم شي...خودم ميگيرمت...
بهنام از من چشم گرفتوگفت :ببند...
خنده ام گرفته بود شديد...شهاب چند بار پلک زدو با لحني دخترونه گفت:چرا؟چشمو ابرومشکي دوس نداري؟
اينقد لحنش خنده دار بود که ديگه نشد خودمو نگه دارم...وقتي خنده ام تموم شد قيافه ي بهت زده ي هردو جلو چشمم بود...هنوز ته خنده اي داشتم...بهنام حتما فکر ميکرد امشب خل شدم...بهش حق ميدادم...من نه غذاي آنچناني ميخوردم ...ونه اينجور ميخنديدم...براي خودمم کمي عجيب بود...با خجالت تشکري کردموبلند شدم وبه اتاقم رفتم...انگار ديگه با هم حرف نميزدن چون صدايي نميومد...انرژي زيادي صرف کرده بودم...روي تخت دراز کشيدم و خيلي سريع به خواب رفتم...
***
فرداي اون روز بهنام و به زور فرستادم بره بوتيک...نميخواستم حالاکه اينجام مزاحمش باشم...بهنام مدام به صورتم خيره ميشد...دليلش هرچه بود معذبم ميکرد...وقتي ام ديد مثل قبل غذا ميخورم اخمي کرد،اما حرفي نزد...دروغ نبود اگه بگم از نبود شهاب کمي کسلم...انگار سالها بود که با هم زندگي ميکرديم وحالا اون نبود...
SAzde
00(:/ساده قشنگ جالب در عین سادگی خوب بود اونایی که گفتن بده معلوم نیست چ رماناییمورد پسندشونه این رمان ارزش یکبار خوندن رو داشت
۵ ماه پیشدخی
۱۵ ساله 00خوب بود فقط زیادی ساده بود از وقتی که بهار جواب مثبت داده هم بهنام و هم شهاب همش عصبانی هست خیلی مزخرفه
۵ ماه پیش- 00
بد نبود ولی بهتر بود ادامش میدادک
۹ ماه پیش دلدار
00عالیییییی
۱۲ ماه پیشخیلی
42خیلی رمان افتضاحی بود همه اش هی رفتیم عقد این رفتیم نامزدی اون رفتیم عروسی این یکی هی گفتیم و خندیدیم اون شوعر کرد این شوعر کرد اون یکی ازدواج کرد این حامله شد ... وات د هل🤦🏻 ♀️😑
۲ سال پیشaynaz
۱۶ ساله 20قشنگ بود و ارزش یک بار خوندنو داشت ولی کوتاه بود.
۲ سال پیشارینا
۱۵ ساله 41خیلی ابکی بود و دختره خیلی لوس بود
۳ سال پیشفاطیما
20هی بد نبود
۳ سال پیشK
11قشنگ بود🤩
۳ سال پیشپارمیدا
۱۵ ساله 20خیلیییییییی مزخرف بود وقتتونو تلف نکنین
۳ سال پیشنازنین
۱۵ ساله 21درسته کوتاه بود و یکم خلاصه شده بود ولی در حین کوتاه بودن زیبا بود به نظر من ارزش یه بار خوندن رو داشت
۳ سال پیشسام
۴۴ ساله 41درکنار ساده بودن،زیبایی خاص خودش را داشت.
۳ سال پیشب مزخرف ترین رمانی
21مزخرف ترین رمانی بود که تا بحال خوندم.الکی وقت با ارزشتونو هدرندید😐🙄
۳ سال پیش...بارون
23حس خوبی داشت♡
۴ سال پیشHadis
۱۶ ساله 33در حین کوتا اما قشنگ بود
۴ سال پیش
نازنین
00در حین ساده بودن قشنگ بود ارزش خوندو داشت ولی اگه یکم طولانی تر بود قشنگ تر میشود در کل رمان خوبی بود اینشالله که همینجوری ادامه بدی و قلمت رو قوی تر کنی😍