شب سراب(جلد دوم بامداد خمار) به قلم ناهید ا.پژواک
این داستان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با اصرار و پافشاری خانواده ی خودش رو مجبور به قبول این ازدواج میکنه …
شب سراب با یک راوی دیگر داستان بامداد خمار رو تعریف میکنه اگه کتاب بامداد خمار خوندین حتما این کتاب رو هم بخونین...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۲ دقیقه
غلغل سماور و بوي سنگك تازه حسابي خواب را از سرم پراند، از امروز بايد به تيمچه فرش فروشها مي رفتم ، آنجا پادوي دكان شده بودم .
يكماه از روزي كه مشدي جواد بيرونم كرده بود مي گذشت و در اين مدت بيكار مانده بودم اما صبح تا شب پهلوي مادرم مي نشستم ، جايي را هم نمي شناختم تازه به تهران آمده بوديم.
خاله رقيه يك گلوله نخ پنبه اي براي مادر آورده بود و نيم ساعتي هم بند انداختن يادش داد و من هم به دقت نگاه كردم و چون جوانتر بودم باهوش تر بودم زودتر از مادر ياد گرفتم.
اين يكماه را كه خانه ماندم همراه مادر تمرين بند اندازي مي كرديم طفلي مادرم چهارتا انگشتش بسكه نخ رويش ليز خورده بود زخمي شده بود.
- پسر تو چه خوب ياد گرفتي.
- ما اينيم خانم.
- كاش مي شد ترا همراه خودم مي بردم و خنديد.
من اخم كردم از حرفش خوشم نيامد، اصلاً حالت مخصوصي پيدا كرده بودم. از زنها بدم مي آمد. مثل حالت ويار داشتم. بوي زن بدماغم مي خورد چندشم مي شد. توي كوچه و بازار دختر و زن كه مي ديدم فرار مي كردم، اگر پدرم زنده بود حتماً نمي گذاشتم مادرم ببوسدم، اما دلم برايش مي سوخت، او جز من كسي را نداشت و تمام عشق و محبتش در وجود من خلاصه مي شد.
گاهگاهي، شايد هر ماه يكي دو بار سرم را مي بوسيد و من واقعاً دندان روي جگر مي گذاشتم و تحملش مي كردم. اين حالت دو سالي طول كشيد و بعد ..
همه چيز تغيير يافت ..
در تيمچه فرش فروش ها دنياي ديگري به رويم گشاده شد، آنجا ديگر دكان بقالي نبود كه يك سير ماست و نيم كيلو پياز بخرند.
آقاهاي خيلي تر و تميز، فوكول زده، عصا قورت داده، با لباس اطو كرده با كلاه و دستكش مي آمدند. خريد و فروش هاي هزار هزاري مي كردند و بعد از هر معامله يك تومان دو توماني هم به عنوان شاگردانكي كف دست من مي گذاشتند.
حاجي عباس، ارباب من مرد خوبي بود، گدا صفت نبود مال و منال زياد نداشت خانه اش در يكي از محله هاي پاچنار بود هر هفته يكبار چيز ميز مي خريد و من مي بردم در خانه اش، حياط خانه اش سنگ فرش خوشگلي داشت وسط سنگ ها چمن زده بود بيرون، روي تپه هاي كوچكي كه وسط باغچه درست كرده بودند گلهاي شمعداني كاشته بودند. دور گلهاي شمعداني برگ نقره اي بود كه خيلي خوشگل ديده مي شد. دور تا دور حياط درخت هاي ميوه كاشته بودند،همه جور ميوه داشتند و گاهي كه پسر حاجي آقا منزل بود و دم در مي آمد و سبد را از من مي گرفت يكدانه سيب يا گلابي از درخت مي چيد و به من مي داد.
- رحيم خانگي است بخور.
- نخورده نيستم آقا صمد.
- اين مزه اش فرق مي كند.
- دستتان درد نكند.
و آن شب سيب يا گلابي را با مادرم مي خورديم.
- راستي رحيم مردم چه زندگي هايي دارند.
- مادر شانس دارند شانس، زن حاجي عباس انگشت دست تو هم نمي شود پسرش آقا را اگر ببيني فكر مي كني دلاك حمام است، اما برو ببين چه خبر است حاجي آقا هر دفعه گوشت مي خرد كم از دو كيلو نيست.
- راستي رحيم من پول دارم فردا از همان جا كه براي حاجي آقا گوشت مي خريد دو سير گوشت بخر آبگوشتي بخوريم.
- سنگك تازه هم بخريم.
- آه رحيم حيف از آن خانۀ مان كه سبزي خوردن داشتيم، آدم وقتي نعمت دارد قدرش را نمي داند، وقتي از دست رفت تازه مي فهمد كه چقدر سعادتمند بود.
- مادر اينجا ناراحتي؟
- نه، نه ناراحت نيستم ولي خب آنجا كجا اينجا كجا؟
حق با مادر بود، ما توي زيرزميني كه پنجره هم نداشت و فقط يك در قراضه داشت كه مادرم چادر كهنه اش را بريده و پرده دوخته جلوي در آويخته بود، زندگي مي كرديم.
روزي كه از خانه قبلي به اين جا اساس كشي كرديم، من گاري دستي اي كرايه كردم و دار و ندارمان را روي آن گذاشتم كه مهم ترين اثاثيه مان رخت خواب مان و گليم مان بود. وقتي از جلوي دكان مشدي جواد رد مي شديم آمد بيرون دكان ايستاد و با تحقير من و مادرم را كه به كمك هم گاري را حل مي داديم نگاه كرد و با صداي بلند گفت:
«گداي كله شق»
خواستم چيزي بگويم ولي مادرم با پايش لگدم زد.
- هيس.
مشدي جواد آن خانه مان را ديده بود آن طوري گفت اگر اين جا را مي ديد چه مي گفت؟
- مادر كمتر از گدا هم داريم؟
با تعجب نگاهم كرد. خنده ام گرفت، من خيلي كم مي خنديدم حالا هم خيلي كم مي خندم، ولي نمي دانم آن شب چرا خنده ام گل كرده بود.
خنديدم و خنديدم و توي خنده بريده بريده گفتم:
- اگر مشدي جواد حالا اين جا بود ... فكر مي كني ... به ما ... چي مي گفت؟
مادرم گويي منفجر شد.
- بگور پدرش مي خنديد،غلط زيادي مي كرد،من و تو با آبرو زندگي مي كنيم،نه مال كسي را مي خوريم نه حق كسي را پامال مي كنيم، مشدي جواد ذليل مرده با آب قاطي كردن توي شير با كم فروشي با بد فروشي با گرانفروشي و كلاه برداري صاحب آلاف الوف شده، مردكه بي همه چيز، فكر كرده بود من هم لنگه زن دومش هستم كه به خاطر يك شكم نان ... استغفرالله، استغفرالله.
و من تازه فهميدم كه خاله رقيه آن روز از طرف مشدي جواد مأموريت داشت كه ننه مرا خواستگاري كند و علت اينكه مشدي مرا از دكان بيرون كرد جواب منفي مادرم بود و آن تخم مرغ هاي گاه بگاه، دون بود كه مي پاشيد.
يكي از روز هايي كه سبد پر از قند و شكر و چاي و گوشت و چيز هاي ديگر را بردم دم در حاج عباس دخترشان در را برويم باز كرد.
من هيچوقت توي صورت زنها و دختر ها نگاه نمي كردم حالا هم نمي كنم اينكه مي گويم توي صورت به خاطر اين است كه زن و دختر هاي حاج عباس هيچوقت مرا نا محرم فرض نكردند. هميشه بي حجاب جلوي من رفت و آمد مي كردند.
حالا من زياد بزرگ نبودم، آن ها حتي حمال هاي گردن كلفتي را كه فرشها را مي بردن توي انبار خانه شان روي هم مي چيدند يا هر روز مي رفتند و از آنجا مي آوردند هم،مرد نمي دانستند و محل سگ هم به آنها نمي گذاشتند، گويي مرد ها فقط توي كوچه ها بودند وقتي از در خانه شان وارد مي شدند خواجه مي شدند.
نمي دانم حالا هم زنها همينجورند يا نه.
دختر حاج آقا سبد را از من گرفت من خواستم برگردم گفت:
- رحيم مادرم باهات كار دارد.
تا آن روز زن حاج آقا را بدون چاد نديده بودم. وقتي رفتم توي حياط بالاي پله ها ايستاده بود بدون چادر،بدون روسري
- سلام خانم.
- سلام رحيم آقا حالت خوبه؟
- بمرحمت شما.
- رحيم آقا، مادر شما چكار مي كند؟
دلم هري ريخت يك لحظه فكر كردم مي خواهد بگويد بيايد خانه ما رخت بشويد يا آشپزي كند.
خدا را شكر حاجي خانم خودش دنبال حرفش را گرف.
- شنيدم بند انداز است.
گويي بار سنگيني از روي دوشم برداشتند،نه تنها ناراحتي ام از بين رفت بلكه خوشحال هم شدم، تصور اين كه مادرم بيايد و اينجا را ببيند خيلي برايم شيرين بود.
- بلي خانم.
- ميشه بياري اين جا؟ آن خانمي كه ما مشتري اش بوديم مريض شده ما مانديم.
- چرا نمي شه خانم كي خدمت برسد؟
با دخترش مصلحت مشورت كرد.
- هفته ديگر همين روز.
00o
۲۹ ساله 10همه ی بهم خوردن زندگی اینا تقصیرمادررحیم بود که انقدموش دووند حقه بازی کرد توی رمان بامدادخمار قشنگ مشخصه اون دوبه هم زنی کرده من نمیدونم چرا مادرشوهرااینطورین چرانمیفهمن اگر عروس آرام داشته باشه
۴ هفته پیشفائزه
۲۷ ساله 00مضحک به معنای واقعی.نویسنده صرفا خواسته همه چیو توجیه کنه.رحیم یه چیزی تو فکرشه حرفش یه چیز مسخره س؟ این رمان رحیم رو یه ادم بدون هوش نشون داده.که توی بامداد اینقدر ابله نبود بلکه خیانتکار بدذات بود
۱ ماه پیش...ه
10اولاشرو فقط خوندمنویسنده ( نویسنده اصلی نیست! ) می خواد رحیم و مادرش رو خوب جلوه بده .. ولی مادر رحیم زن به این خوبی نبود اگر که رفتار های رحیمو پای تربیت بد مادرش بزاریم بازم خیانتاشو توجیح نمی کنه!
۲ ماه پیشمهلام
۳۰ ساله 30مزخرف بود حیف رمان بامداد خمار نیست که این فقط تجزیه تحلیل میکنه و توجیح کارهای رحیم
۳ ماه پیشناشناس
10نویسنده محترم کاش یه موضوع دیگه انتخاب میکردین.قلمتون خوبه ولی آخه دزدی از بامداد خمار؟؟؟و تغییردادنش به روشی که میل خودتونه؟؟؟ این چ کاریه آخه....رحیم که بدتر از چشممون افتاد
۳ ماه پیشساره
00رمان جلد دوم بدرد نخور بوداصلا ارزش خوندن نداشت
۳ ماه پیشیاس کبود
۳۷ ساله 01داستان بسیار زیبایی هست من جلد اولش که بامداد خمار بود رو سالها قبل خواندم
۴ ماه پیشباران
۳۷ ساله 01خوبه
۶ ماه پیشgoli
۲۴ ساله 39اعصابم به هم ریخت،بامداد خمارو حدود ده سال پیش خوندم،شب سرامو امشب تموم کردم،واقعانمیدونستم محبوبه فکرای اشتباه میکرده و رحیمم ک اصلا توضیح نمیده،،،نتیجه اینک کبوترباکبوتر باز با باز
۳ سال پیشنگین
۱۹ ساله 140عزیزم شما اشتباه راجع به رمان فکر نمیکردید ، یه شخص دیگه ک رمان بامداد خمار رو خونده و اونطور ک دلش خواسته نبوده ، تصمیم گرفته بره اونطوری که دوست داشته و باب میلش باشه بدون اطلاع نویسنده باز بنویسش
۲ سال پیشآندیا
20این رمان رو خود نویسنده ننوشته این رو یه خانمه دیگه نوشته و حتی نوسنده اصلی هم ازش شکایت کرده و راضی نیست که رمانش و دزدین ولی الان به عنوان جلد دوم منتشرش کردن 😑
۶ ماه پیشمهشید
40جلد دومش که نویسندش یکی دیگس.چطور میشه !!؟
۱۲ ماه پیشآندیا
40دزدی ادبی
۶ ماه پیشفاطمه
۳۶ ساله 01عالیه خیلی قشنگه وقتی در حال خواندن هستم انگار توی اون لحظه و جا و مکان هستم
۸ ماه پیشترانه
۴۹ ساله 51این رمان نبود انگار که در تمام نوشته ها رحیم میخواست خود را تبرئه کند اما بیشتر در مرداب کردارش غرق میشد، رحیم و مادرش بویی از انسانیت نبردن و همش تقصیر را گردن فقر و بی کسی انداختن،اما بدجنس و ..همین
۸ ماه پیشهانیتا
۱۸ ساله 30میدونید رحیم هرکاری کرد از سر ندونم کاری و حماقتش بودحتی باخوندن جلد دو نظرم درموردش عوض نشداگه اون کارارونمیکرد یا خودش باعث اون سوظن ها نمیشد وضعش این نمیشد از قدیم گفتن عقل که نباشد جان در عذاب است
۸ ماه پیشلیلی
50رمان نبود توجیح نامه بود!نویسنده خیلی تلاش کردرحیم ومادرش رومحترم نشون بده ولی ادم محترم فحش دادن بچش عادی نیست!برااینکه شرب حرام رحیمو توجیح کنه میگفت الکل ریخته دهنش!همینقد مضحک..نخونید
۹ ماه پیش
Oo0
۲۹ ساله 00اون پسرخودشونه که خوشبخت میشه وآرامش میگیره ازقدیم گفتن مادرشوهر عقرب زیرقالیه