رمان بی تردید به قلم آزاده دریکوندی
حاج احمد کیانمهر از آدم های معتبر و ثروتمند تهران قدیم بوده است.. مردی که حتی پس از مرگش هم هنوز نامش روی زبان هاست و اکنون فرزندان و نوه هایش اعتبارش را بر دوش می کشند. حاج احمد پیش از مرگش وصایایی داشته که اکنون فرزندان و نوه هایش موظف به عمل کردن به آنها هستند اما فرزندان و نوه های حاج احمد با ماجراهای عاشقانه ای که برای نوه ها پیش می آید نا خواسته به هیچ یک از وصیت های حاج احمد عمل نمی کنند.
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۵۸ دقیقه
ژانر : #عاشقانه
خلاصه :
حاج احمد کیانمهر از آدم های معتبر و ثروتمند تهران قدیم بوده است.. مردی که حتی پس از مرگش هم هنوز نامش روی زبان هاست و اکنون فرزندان و نوه هایش اعتبارش را بر دوش می کشند. حاج احمد پیش از مرگش وصایایی داشته که اکنون فرزندان و نوه هایش موظف به عمل کردن به آنها هستند اما فرزندان و نوه های حاج احمد با ماجراهای عاشقانه ای که برای نوه ها پیش می آید نا خواسته به هیچ یک از وصیت های حاج احمد عمل نمی کنند.
از زبان نویسنده
وقتی تصمیم گرفتم رمان عاشقانه بنویسم، تعجب کردم. تعجب از اینکه منِ فانتزی نویس چطور شد که به فکر نوشتن رمان عاشقانه افتادم. منی که گاهی از افسانه ها می نویسم چی شد که به فکر نوشتن یه رمان عاشقانه افتادم؟
من همیشه خودم رو یک فانتزی نویس می دونستم ولی با این حال تصمیم گرفتم خودم رو در عاشقانه نوشتن هم محک بزنم. از این کار خوشم اومد.. نه به اندازه ی فانتزی نوشتن.. ولی به هرحال برای کارم ارزش قائل شدم و بهش عشق ورزیدم.. اولین باری که به فکر نوشتن رمان عاشقانه افتادم پانزده سالم بود ولی هیچوقت براش وقت نزاشتم و همچنان فانتزی می نوشتم گاهی وقتا هم مطالب طنز.. دوستانِ دورانِ دبیرستانم وقتی نوشته هامو می خوندن خوششون می اومد و بهم پیشنهاد دادن رمان عاشقانه بنویسم. حتی یکی از دوستان صمیمی بنده که تا همین امروز هم شکرِ خدا باهم دوست هستیم؛ به دلیل ماجرای عاطفی که براش پیش اومده بود از من خواست شخصیت مرد قصه اسمش رضا باشه! من گفتم تا یک ایده ی جذاب به ذهنم نرسه این کار رو نمی کنم و دلم نمیخواد بی گدار به آب بزنم و منی که تا حالا یه رمان عاشقانه رو کامل نخوندم و در این زمینه تجربه ای ندارم یک رمان ضعیف رو وارد کارنامه ی کاریم نمی کنم. اما وقتی که شانزده ساله شدم ایده ی نوشتن یک رمان به ذهنم رسید به نام "مجنونِ لیلی".. قصه در رابطه با پسر و دختری به نام رضا و بیتا بود که هیچ نسبتی باهم نداشتن اما عاشق بودن.. حدود صد و بیست صفحه که از رمان نوشته شد، دوستانم رو راضی کرد و از من می خواستن ادامه بدم ولی رمان شخص بنده رو به هیچ وجه راضی نکرد. این بود که کنارش گذاشتم و بعد از چند ماه نام رمان و برخی از شخصیت ها رو عوض کردم. نام رمان از مجنونِ لیلی به "انتقامِ ونوس" تغییر یافت و دختری به نام ونوس جایگاه بیتا رو گرفت و رمان رو تا صفحه ی سی ام پیش برد.. در ویرایش جدید رمان این بار رضا و ونوس پسر عمه و دختر دایی بودن.. متاسفانه بعد از مدتی برای کامپیوتر شخصیم مشکلی پیش اومد و من تمام اطلاعاتم رو از دست دادم... این بار رمان منو راضی کرده بود به همین جهت دل شکسته شدم..
تا مدت ها سراغ رمان عاشقانه نرفتم تا اینکه بعضی از دوستان لطف داشتن و از من سراغش رو می گرفتن به همین دلیل در نوزده سالگی دوباره به فکرش افتادم. این بار نام رمان رو از نام انتقام ونوس به تردید تغییر دادم. و این نامی بود که من از یکی از آهنگ های سامان جلیلی گرفتم. اصلا همین آهنگ تردید من رو به ادامه ی رمان رها شده ام تشویق کرد. و همچنین نام شخصیت ونوس به پریماه تبدیل شد.. این بار نسبت بین رضا و پریماه نیز دوباره تغییر کرد و همچنین برخی از اتفاقات رمان که در ادامه خواهید خواند از دنیای خود و اطرافم وام گرفتم و به قصه اضافه کردم.
در یکی از روز های اواخر خرداد ماه به پیشنهاد یکی از دوستان که دیگه ازش خبری ندارم و از این بابت بسیار متاسفم؛ وارد انجمن نود و هشتیها شدم.. و این اتفاقی بود که در تیر ماه سال 1394 افتاد. پیش از این با این سایت آشنایی داشتم ولی این آشنایی به هیچ وجه کامل نبود. وقتی تاپیک رمانم رو فرستادم از من برای تغییر نام رمان درخواست شد و من "تردید" رو به "بی تردید" متغییر ساختم. وقتی پیام تایید رمان به دستم رسید واز من خواسته شد که ادامه دهم؛ به حدی ذوق زده شدم که انگار رمانم رو منتشر کردم و تا جلد ششم پیش رفته!
در روز های گرم تیر ماه 1394 من شروع به نوشتن رمان کردم.. و هرچه هوا گرم تر می شد من هم دلم بیشتر به رمان گرم تر میشد. من آزاده دریکوندی... اگر در نظر محترم شما نویسنده باشم باید بگم من نویسنده ای هستم که ایده هام رو از رویا ها و خواب هام می گیرم. به همین دلیل وقتی یک ایده ی جدید به ذهنم می رسد به خودم میگم: باز چه خوابی برای انجمن رمان خوان ها دیدی؟؟
یک شب من خوابی دیدم و همین خواب باعث شد که ایده ای به ذهن من خطور کنه که خواب رو از چشم من بگیره! و من شروع کردم به نوشتن رمانی فانتزی با نام "طبقه ی زیرین" و در شهریور ماه سخت مشغول نوشتن رمانی شدم که اون رو نور چشمم می دونستم. اوایل با خودم گفتم بعد از اینکه رمان بی تردید تموم شد برم سراغش ولی من خیلی قبل تر از رمان بی تردید، طبقه ی زیرین رو در همون شهریور ماه تمام و منتشر کردم. و خدا رو شکر که استقبال شد.
باری دیگر به سراغ رمان بی تردید رفتم و سخت مشغول نوشتن شدم.. یک روز بار دیگه برای کامپیوتر شخصیم اتفاقی افتاد که اطلاعاتم رو تا مرز از دست رفتن پیش برد.. و این اتفاق در حالی افتاد که من رمان رو حدودا تا صفحه ی صد و شصت پیش برده بودم و از کارم هم به شدت راضی! و باید از برادر بزرگترم علی تشکر کنم که اطلاعاتم رو نجات داد. این بار اطلاعاتم رو به یک فلش منتقل کردم تا خیالم راحت باشه که البته اگه اون رو هم از دست می دادم... بگذریم! هر روزی که می گذشت من خسته تر می شدم. از ژرژ سیمون پرسیدن چرا همیشه داستان های کوتاه می نویسی؟ گفت بیشتر از این حوصله ندارم! و من وقتی در حال نوشتن رمان بی تردید بودم این جمله رو با بند بند وجودم حس کردم که واقعا حوصله ندارم و ای کاش یک ایده ی کم حجم تر انتخاب می کردم. اما با خودم فکر کردم اگه این بار هم رمان رو کنار بزارم به شخصیت ها بی احترامی سختی کرده ام و این شد که من دست از تلاش بر نداشتم. اتفاقاتی افتاد که من بار ها و بار ها برای مدتی کوتاه از نوشتن دست بر می داشتم و از دوست عزیز و همیشگی ام سمانه رحیم داد (یاس) تشکر میکنم که همیشه منو به نوشتن دوباره تشویق می کرد و به من روحیه می داد.. دوستی که همیشه در ایده پردازی ها و کار نویسندگی ام به خوبی به من مشاوره می دهد و در انتخاب تاریخ انتشار اینترنتی رمان مرا راهنمایی می کند.
در اواخر نگارش رمان اتفاقی برای من افتاد که تمرکز حواس رو به کل از من سلب کرد و من از اینکه نمی توانم حواسم رو جمع کارم کنم گریه می کردم و این باعث شد صفحات 449 تا 452 رمان رو با چشمانی پر از اشک و بدون تمرکز حواس بنویسم. وقتی ماجرای عدم تمرکز حواسم رو برای یاس (سمانه رحیم داد) تعریف کردم مثل همیشه من رو راهنمایی کرد.. و یاس کسی است که رگ خواب مرا خوب بلد است.. او باید روانشناسِ جامعه ی نویسندگان می شد!
در این رمان هر کدوم از شخصیت ها گرفتاری ها و قصه ی متفاوت خودشون رو دارن به طوری که میشه شخصیت ها رو از هم جدا کرد و برای هرکدوم یه رمان نوشت و از دل و هسته ی «بی تردید» چندین رمان بیرون کشید. رمان از زبان چندین شخصیت بیان میشه که صرفا به خاطر اهمیت قصه ی زندگی اوناست. درسته که شخصیت اصلی پریماه است و روی این شخصیت تمرکز بیشتری شده اما هرکدوم از کاراکتر ها ماجرای خودشون رو دارن و هرکدومشون توی قصه ی خودشون شخصیت اصلی هستن. رمان عاشقانه ی بی تردید برای من خسته کننده ترین نگارش رو داشت چون هرچقدر می نوشتم به آخرش نمی رسیدم! مقصر هم خود شخصیت ها بودن که با کارای سر زده ای که انجام میدادن به من اجازه نمیدادن قصه رو به این زودی تموم کنم و از اونجایی که من برای شخصیت هام ارزش قائلم مجبور شدم که حرفای دلشون رو بنویسم. شاید فکر کنید کشش دادم که این حق رو بهتون میدم ولی باور کنید که من فقط از دستورات شخصیت هام پیروی کردم. اونا خواستن که بیشتر بنویسم.
من با این رمان به قدری زندگی کرده ام و خاطره دارم که چیزی حدود هفتاد درصد دیالوگ ها و روحیات شخصیت ها از زبان من و سرمشق گرفته از روحیات خود من هستند.. و غیر از این حتی احساس خواب آلودگی شخصیت ها.. خمیازه کشیدن هایشان.. پریدن پلک.. تکیه دادن به صندلی و بستن چشم هایشان.. همه و همه ی جملات ساده ای از این قبیل حرکات خود من از روی خستگی بود!
یک نکته هست که نمیشه نگفت.. اینکه به عنوان یکی از اعضای سایت نود و هشتیها به دیگر اعضا و همچنین بازدید کنندگان سایت نود و هشتیها تسلیت میگم بابت از دست رفتن آقای محمد جوشنی.. خدایش بیامرزد و بهشت جایگاه ابدیش باشه..
قبل از اینکه بریم سراغش باید بگم که رمان من قوانینی داره که اگر آنها را رعایت کنید رمان جذابیت خود را حفظ خواهد کرد.
*تا فصل اول را نخوانده اید به دنبال فصل دوم و سوم نروید.
*حرف های مرا در آخر رمان، زمانی بخوانید که از خواندن رمان فارغ شده باشید زیرا سخنان من در پایان کتاب حاوی مطالبی است که قصه را لو می دهد.
و در آخر امیدوارم رمان عاشقانه ی "بی تردید" من، بی تردید در دل شما محبوب شود.
ارادتمند همگی شما آزاده دریکوندی
به تمام آنانی که از من نوشتن یک رمان عاشقانه را خواستند.
من می گویم آدم..
اگر کسی را دوست داشته باشد
باید با صدای بلند بگوید...!
هوشنگ گلشیری
فصل اول...
پریماه
نور آفتاب رو پشت پلکم احساس کردم. چشمامو با اکراه باز کردم هنوز هم خستگی دیروز رو توی تنم حس می کردم گردنمو یکم ماساژ دادم و با بی حوصلگی دستمو به سمت گوشیم دراز کردم یه پیام از رضا داشتم که نوشته بود "تنبل پاشو بیا دیگه. داریم صبحانه می خوریم"
بازم مثل همیشه بهم یادآوری کرد که امروز جمعه است و باید طبق عادت صبحانه رو با هم بخوریم. بلند شدم و تختمو مرتب کردم و رفتم که دست و صورتمو بشورم موهامو که اطراف صورتم پخش شده بود رو مرتب کردمو یکم رژ زدم. لباسامو عوض کردم و از اتاق خارج شدم. از راهروی باریکی که واحد مارو به واحد دایی اینا وصل میکرد رد شدم. میدونستم کار زشتیه ولی هم من پررو بودم هم اینکه بقیه عادت کرده بودن. صدای بقیه رو شنیدم که مشغول خوردن صبحانه بودن. وارد سالن که شدم چشمم اولین کسیو که دید رضا بود که با شیطنت بهم چشمک زد از کارش خندم گرفت اما به روی خودم نیاوردم که کسی متوجه نشه. با صدای بلند صبح بخیر گفتم همه جوابمو دادن اما طبق معمول زن دایی فاطمه اصلا جوابمو نداد. عروس و دختر از دماغ فیل افتاده اش که حتی نگاه هم نکردن اما مریم مثل همیشه با لبخند جوابمو داد. رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: سلام دریا خانوم! چرا صدام نزدی؟
- والله من که گلوم پاره شد از بس صدات زدم. چرا اینقدر خوابت سنگین شده؟ تو که قبلا اینطوری نبودی.
لبخند زدمو گفتم: آخه دیروز با مهسا رفته بودم بازار. مهسا رو که میشناسی! مشکل پسنده. هی از این پاساژ به اون پاساژ کلی خسته شدم.
از اینکه مجبور شدم دروغ بگم لبمو گاز گرفتم. دیگه از این قایم موشک بازی خسته شدم چی میشد یه روز بدون اینکه مجبور بشم به کسی دروغ بگم و هی بهونه بیارم با رضا برم بیرون. چی میشد یه روز همه ی این مشکلات حل شه و دیگه استرس نداشته باشم که نکنه یه روز یه نفر از رابطه ی منو رضا با خبر بشه. صدای روشنک خواهر بزرگترم که کنارم نشسته بود منو از فکر بیرون اورد: پریماه؟ چرا نمیخوری؟
بدون اینکه جوابشو بدم مشغول شدم و دوباره به فکر فرو رفتم. امروز هم مثل بقیه ی جمعه ها بود بدون اینکه حرفی زده بشه همه مشغول خوردن صبحانه بودن. نمیدونم این جو سنگین کی قراره تموم بشه و همه با همدیگه صمیمی باشیم. نوزده سال پیش یعنی دو سال قبل از اینکه پدربزرگم حاج احمد کیانمهر فوت کنه یه سری از اموالش رو فروخت تا یه خونه ی بزرگ واسه بچه هاش بخره. بچه هاش که میگم یعنی دایی اردشیر و دایی حمید و مامان من. چون مامان من از زن دوم حاج احمد بود دایی اردشیر با مامانم اختلاف داشت که البته هنوزهم دارن اما چون تقریبا قهرن با همدیگه حرف نمیزنن. زن دایی فاطمه هم که همیشه به این اختلافات دامن میزنه به خاطر همین آقا جون وصیت کرد سیاوش داداشم با روناک دخترِ دایی اردشیر ازدواج کنن تا این مشکلات از بین بره. دایی و مامان هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون بلاخره به خاطر اینکه به وصیت پدرشون عمل کنن با این ازدواج موافقت کردن اما مشکلات حل نشد که هیچ، بدتر هم شد آخه سیاوش و روناک بعد از یه چند روز که از نامزدی شون گذشت از همدیگه جدا شدن چون هیچ علاقه ای بهم نداشتن. همین باعث شد مامانم و زن دایی با همدیگه دعوا کنن سر اینکه زن دایی همش می گفت سیاوش لیاقت روناک رو نداشت و همش هم از وصیت آقا جون گله می کرد مامانمم همیشه در جواب زن داییم می گفت که دختر تو افاده ایه و اصلا به درد ما نمی خورد؛ الان دو ساله که از نامزدی تقریبا یک هفته ای سیاوش و روناک می گذره و الان شانزده ساله که همه مون با وجود این همه دعوا و متلک پروندن ها و هزار و یه مشکل دیگه هنوز هم داریم زیر یه سقف زندگی می کنیم. خونه ی ما یه خونه ی دوبلکس سه واحدیه که زیرزمینش پارکینگه. هر سه واحدش هم به همدیگه راه دارن از این سه تا واحد یکیش مال ماست یکیش مال دایی اردشیر و یکیش هم مال دایی حمید. البته دایی حمید هیچوقت اینجا زندگی نکرد و واحدش که بین واحد ما و دایی اردشیرِ تقریبا خالیه. من که یادم نمیاد آخه وقتی آقا جون مرد من فقط یه سالم بود اما مامانم میگه زن، دایی حمید یعنی پروانه اصلا دلش نمی خواست تو این خونه زندگی کنن اون دلش می خواست مستقل باشه و تو شهر خودش یعنی اهواز پیش خانواده اش زندگی کنه. مهسا اوایل باور نمی کرد وقتی می گفتم من دایی حمیدم رو نمی شناسم آخه زیاد نمیان گفت مگه خارجن؟ گفتم نه توی اهواز زندگی می کنن ولی خب با ما رفت و آمد ندارن یعنی زیاد نمیان تهران منظورم اینه که زیاد نمیان خونه ما اگه هم بیان خونه ی دایی اردشیر ان. زیاد هم پیش نمیاد تصادفی ببینیمشون. اگه این اختلافات نبود منو رضا هیچ مشکلی نداشتیم ولی وای از اون روزی که کسی از این ماجرا بو ببره مخصوصا مامانمو زن دایی فاطمه! خونه رو میزارن رو سرشون.
صبحانه مو که خوردم بلند شدم و تشکر کردم و گفتم: ببخشید که نمیتونم کمک کنم فردا یه امتحان مهم دارم.
مامانم با لبخند گفت: برو عزیزم مشکلی نیس.
زن دایی پوزخندی زد و آروم گفت: حالا انگار همیشه کمک کرده!
مامانم بدون اینکه نگاش کنه گفت: منو روشنک که هستیم دخترم امتحان داره.
دیگه توجهی نکردم وگرنه مجبور بودم تا هفته ای دیگه که بازم دور هم جمع میشیم هی کل کل های مامانو زن دایی رو بشنوم. وارد واحد خودمون شدم. هر سه واحد کاملا متفاوت ان. واحد ما همین که درو باز میکنی وارد نشیمن میشی سمت راستت پله هاست و سمت چپت آشپزخونه. تمام اتاق ها هم بالاست فقط یه اتاق کوچیک پایینه. خونه دایی اردشیر هم آشپزخونش پیش در ورودی تقریبا. یه نشیمن کاملا مربعی شکل و سه تا اتاق طبقه پایین داره و پله هاش کنار اتاق رضاست. واحد دایی حمید هم در ورودی به نشیمن باز میشه و آشپزخونه اش زیر پله هاست. هر سه تا واحد توی طبقه بالا از طریق راهرو های تقریبا باریکی با همدیگه در ارتباط ان.
از پله ها بالا رفتم و شماره ی مهسا رو گرفتم طبق معمول تقریبا بدون اینکه بوق بزنه صداش توی گوشی پیچید: به سلام پریماه خانوم! یاد فقیر بیچاره ها کردی! اصلا مثل اینکه یادت رفته بود مهسایی هم وجود داره. با همه اینجوری با ما هم اینجوری؟ اینه رسم دوستی؟ خجالت....
پریدم تو حرفشو گفتم: خفه شدی بابا یه نفس بکش حداقل.
- اگه تو منو از فضولی خفه نکنی من خفه نمی شم. سلامت کو؟
- نزاشتی که. سلام حالت خوبه؟
- آره خوبم بهتر از این نمی شه.
- بایدم خوب باشی مثل اینکه آشتی کردی با میثم.
- تو از کجا فهمیدی؟
- از اینکه زود جواب دادی کاملا مشخصه که گوشی دستت بود وقتی هم که گوشی دستت باشه یعنی داری با میثم حرف می زنی.
خندید و گفت: آره دیگه با میثم آشتی کردم. تو بگو ببینم دیروز با رضا کجا رفتی؟
- همون کافی شاپ همیشگی مال دوستش. کجا رو داریم بریم.
- ای بابا شما هم که همیشه میرین اونجا.
- خب چیکار کنیم مهسا؟ اگه یه نفر مارو ببینه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا کی میخواد ببینه شما هم خیلی ترسویید. هم خیلی ترسو هم اینکه دیگه خیلی دارین پیاز داغشو زیاد می کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهسا به نظرت اگه یه آشنایی فامیلی کسی مارو ببینه چه فکری می کنه؟ ما در نظر همه حتی با همدیگه سلام هم نمی کنیم. وای اگه زن دایی بفهمه چقدر به مامانم متلک بندازه و داد و بیداد راه بندازه که اون از دخترم که پسرت لیاقتشو نداشت الانم میخواید پسرمو بکشونید طرف خودتون. بیشتر از این چی میگه؟ منم دیگه نمیتونم تو چشمای مامانم اینا نگاه کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره می فهمم واقعا سخته. ولی خب شما که با هم نمی سازید چرا تو یه خونه زندگی می کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودت که می دونی. به خاطر وصیت آقاجونم. کاش ما هم مثل دایی حمید واسمون مهم نبود. بیچاره آقا جونم فکر می کرد با این وصیت هاش بچه هاش با همدیگه خوب میشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینکه اوضاع بدتر شد سیاوش و روناک مقصرن. آخه اونا که بهم علاقه نداشتن چرا قبول کردن نامزد کنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیزیه که واقعا جوابشو نمی دونیم آخه اونا مخالفتی نداشتن ... خب حالا اینا رو ول کن درس خوندی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یکم خوندم ولی خب باید بهم برسونی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه منم تازه میخوام شروع کنم فقط مهسا یه چیزی! من به مامان گفتم دیروز با تو رفتم بازار گفتم اگه یه وقت چیزی شد با هم هماهنگ باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای خدا باز گفتی بازار؟ خب می گفتی کتابخونه، پارک چه میدونم قبرستون اصلا! من در نظر مامان تو دم به دیقه تو بازارم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم: باشه دفه ی دیگه یه بهونه دیگه میارم. جز این مورد خداروشکر دیگه هیچوقت به مامانم دروغ نمیگم. من برم درس بخونم کاری نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه از اولشم نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندم گرفت و گفتم: آره معلومه آخه گفتی داشتی از فضولی خفه می شدی! فردا تو مدرسه می بینمت. خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه حالا فکر کن تو بردی خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی رو قطع کردم و رفتم سراغ کتاب ادبیاتم که درس بخونم. نمیدونم چه حکمتی داره که تا کتابتو باز میکنی خوابت میاد! اما خب باید سعی خودمو میکردم که هرطور شده درس بخونم آخه اون دفه هم نخوندم این بارم اگه نخونم دیگه خیلی ضایع است. سعی کردم درس بخونم اما همش چشمم به گوشی بود و منتظر تماس رضا بودم. با اینکه همین چند دقیقه پیش دیدمش ولی بازم دلم میخواست ببینمش. گوشی رو از خودم دور کردم و این بار خیلی جدی نشستم درس خوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول هفته یعنی شنبه آدم اصلا حوصله مدرسه رفتن رو نداره. با بی حوصلگی صبحانه مو خوردم و لباسامو پوشیدم و بی سر و صدا رفتم توی حیاط. من عاشق حیاط خونمونم. آخه پر از گل و درخته منم که عشق گل! فقط حیف که از این به بعد تا یه مدتی کسی بهش رسیدگی نمیکنه. آخه باغبونمون دست کج از آب درومد و بیرونش کردیم و فعلا هم کسی رو استخدام نکردیم. یه اتاق ته باغ بود که تا همین دو سه روز پیش مال همون باغبون بود ولی الان دیگه مال منه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا توی ماشینش نشسته بود. امروز کلاس داره و باید بره دانشگاه. رضا هم توی شرکت دایی کار می کرد هم اینکه توی دانشگاه درس میخوند. اصلا منو ندید منم زیاد اهمیت ندادم چون می ترسیدم کسی پشت پنجره ها باشه! اگه مهسا الان اینجا بود حتما می گفت آخ پریماه تو چقد ترسویی. فوری رفتم بیرون و که منتظر سرویسم بمونم. بابا میخواست برام راننده ی شخصی بگیره ولی من دلم میخواست با دوستام باشم به خاطر همین با سرویس مدرسه که یه پژو بود می رفتم مدرسه. قدم زدم و از خونه دور شدم نمیخواستم تا وقتی که سرویس میاد یه جا ثابت بمونم. قدم زدن اول صبح واقعا لذت بخشه نمیخواستم رضا منو توی حیاط ببینه آخه رضا گاهی وقتا اصلا توجه نمیکنه که ممکنه کسی مارو ببینه و کلی صمیمی میشه. تصور کنید که با خانواده دایی یا هرکس دیگه ای اصلا خوب نیستید و جواب سلام همدیگه رو به زور میدین بعد شما با پسر اون خانواده رابطه ی خوبی داشته باشین. خب شاید در نظر اول بگین چه ربطی داره پسر داییمه و چند ساله که داریم پیش هم زندگی می کنیم. اما قضیه من فرق داره ما هیچوقت با هم خوب نبودیم چون از وقتی که ما بچه بودیم تو مخمون فرو کردن که ما با هم قهریم شما هم حق ندارید با هم بازی کنید. بزرگتر که شدیم دیگه نیازی به گوشزد های مامانامون نبود ما دیگه به اندازه کافی واسه همدیگه غریبه بودیم که بخوایم با هم حرفی بزنیم. مامانم برام تعریف کرده که وقتی آقاجونم زنده بود هرجمعه صبح همه بچه ها رو مجبور می کرد که با همدیگه صبحانه بخورن تا حداقل واسه یه بارم که شده بچه هاش دور هم جمع باشن اما وقتی مرد دیگه کسی به این صبحانه خوردن دور همی توجه نکرد اما الان تقریبا دوماهه که بابام به داییم گفت بازم این کارو بکنیم. بابام برادرزاده ی حاج احمد پدربزرگمه ( یعنی مامانو بابام پسرعمو دخترعمو ان ) وقتی بابام خیلی جوون بود مادر و پدرش فوت شدن و از همون موقع بابام تو این خونه پیش پدربزرگم زندگی کرد. عموش که بابابزرگم باشه خیلی براش محترم بوده به خاطر همین همیشه سعی خودشو کرده تا مشکلات بین مامان و دایی تموم بشه ولی وقتی دید بی فایده اس خودشو کنار کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه نگاه به ساعت مچیم انداختم سرویس ده دقیقه دیر کرده حالا چیکار کنم؟ صدای بوق ماشین رضا منو حسابی ترسوند آخه فکر کردم یه مزاحم خیابونیه. شیشه ماشینش رو داد پایین و با لبخند گفت: سلام پریماه خانوم خودم صبح بخیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشحالی لبخند زدم و گفتم: سلام صبح بخیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بالا خودم برسونمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه الان سرویس میاد. منتظر می مونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرو برام باز کرد و گفت: حالا این دفه من برسونمت فکر نمیکنم سرویست ناراحت شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و یه نگاه به در خونه که چند متر ازش فاصله داشتم انداختم میخواستم مطمئن شم کسی مارو نمی بینه که دوباره صدای رضا رو شنیدم: بیا دیگه دختر چرا انقد می ترسی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوار شدمو درو بستم و بدون اینکه به رضا نگاه کنم گفتم: بخدا دیگه از این وضیعت خسته شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودمم ناراحتم ... میخوام به مامانم همه چیو بگم بالاخره باید بدونن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: وای رضا دیوونه شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من واقعا نمیتونم ببینم تو داری اذیت میشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما الان اصلا زمان مناسبی نیس. بیچاره بابام این همه با مامانمو دایی حرف زد تا بالاخره راضی شدن جمعه ها رو با هم سر یه میز بشینن حالا تو بیای این حرفا رو بزنی میدونی چه قشقرقی به پا میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر بهتری سراغ داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من میگم فعلا بازم باید صبر کنیم. شاید این دفه مامانمو مامان و بابات باهم خوب شدن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه عمره اینا باهم اینجورین حالا میخوان با هم خوب بشن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به هر حال ما مجبوریم چاره ای نداریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا داریم اگه اون دفه میزاشتی همه چیو بگم الان مشکلی نداشتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشکلی نداشتیم؟ اتفاقا اگه میگفتی الان تو منو نمی رسوندی مدرسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیکارمون می کردن؟ می کشتن مارو؟؟ پریماه این طرز فکرتو درست کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رضا اصلا نمیخوام چیزی درموردش بشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا هم دیگه تا وقتی که رسیدیم مدرسه به جز خداحافظی چیزی نگفت. از ماشین که پیاده شدم براش دست تکون دادم و رفتم تو مدرسه. مهسا با دیدنم دوید طرفمو گفت: هیچ معلوم هست کجایی؟ سه ساعت منتظرت بودیم. دیگه فکر کردیم نمیای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میشه اول سلام کنی بعد غر زدناتو شروع کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام. کجا بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام به نظرت کجا بودم اول صبحی؟ هرچقد منتظر موندم نیومدین سراغم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- إ نیومدیم سراغت؟ یه نگاه به ساعتت بنداز ببین کی دیر کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم: هفت و نیمه الان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخیرم خانوم ساعتت عقبه اونم نه یکی دو دیقه ربع ساعت عقبه. تقصیر خودته جا موندی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعا؟ نمیدونستم. مهسا باورت میشه واسه اولین بار با رضا اومدم مدرسه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جدی؟ پس چشم دلت روشن. حالا که اینجوریه منم فردا صبح با میثم میام. بزار یه بارم به خاطر من زود از خواب بیدار شه والا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد هردومون خندیدیم و رفتیم سمت کلاسمون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز توی مدرسه همه چی خوب بود امتحان ادبیات رو به خوبی دادم و البته به مهسا هم رسوندم طفلک هیچی نخونده بود آخه هشتاد صفحه بود و وقت نکرده بود از بس که با میثم حرف میزنه. میثم پسر همسایه مهسا اینا بود و الان یه ساله که همدیگه رو دوست دارن قراره تا چند روز دیگه میثم بره سربازی به خاطر همین مهسا یکم ناراحت بود البته مهسا هیچوقت ناراحتی خودشو بروز نمیده ولی من مطمئنم که الان ناراحته به خاطر اینکه میثم قراره ازش دور بشه. اما من مثل مهسا نیستم نمیتونم ناراحتیمو تو خودم بریزم. از سرویس پیاده شدم و کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم صدای میلاد و شیدا زنش رو شنیدم که رو پله ها بودن. میلاد پسر بزرگ دایی اردشیر بود و چند ساله که با دختر خالش شیدا ازدواج کرده بود و الان یه پسر 5 ساله به اسم آریا دارن. بازم مثل اینکه باهم حرفشون شده بود آخه شیدا به میلاد گفت میرم خونه مامانم دیگه هم سراغم نیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیلاد: معلومه که نمیام. شیدا پاتو از این خونه بزاری بیرون دیگه برنمی گردی. آریا بدو بیا پیش بابا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسرم با من میاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسرت؟ ببخشید که پسر منم هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا دست آریا رو محکم تر گرفت و گفت: هروقت یه خونه خریدی بیا سراغ پسرت چون من دیگه تو این خونه زندگی نمیکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد با عجله از پله ها اومد پایین میلاد هم دنباش بود هی می گفت وایسا که یهو منو دیدن و سرجاشون ایستادن اما شیدا دوباره به راهش ادامه داد و میلاد هم بدون اینکه به من توجه کنه بازم دنبالش کرد و می گفت مگه نمیگم وایسا؟ منم بدون اینکه معطل کنم فوری از پله ها بالا رفتمو وارد واحد خودمون شدم که روشنک رو دیدم سلام کردمو گفتم: اینا چشون بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کیا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میلاد و شیدا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروشنک با کنجکاوی پرسید: چطور مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رو پله ها دیدمشون. بازم حرفشون شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حتما ماجرای همیشگی. مگه این خونه چشه که شیدا نمیخواد اینجا زندگی کنه! خیلیم دلش بخواد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم: ناهار چی داشتیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سبزی پلو با ماهی. مامان سهمت رو نگه داشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم. یه سرویس دستشویی توی اتاقم داشتم واسه همین راحت بودم. چقد بده مجبور باشی ناهار رو تنهایی بخوری من که گاهی وقتا دیر تعطیل میشم و دیر میام خونه دیگه عادت کردم. البته امروز به خاطر جلسه دبیرامون یکم زود تعطیل شدم. رفتم تو آشپزخونه تا غذا بخورم و بعدشم برم اتاقم یکم استراحت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم صدای مامان میاد واسه همین هندزفری رو از تو گوشم دراوردم که ببینم چه خبره مطمئنا داشت با میلاد حرف میزد: چقد گفتم این دختره به دردت نمیخوره! گوش نکردی که. خربزه خوردی باید پای لرزشم بشینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت گردنمو عصبی خاروندم. ای بابا باز چی شده! تا از دانشگاه اومدم گرفتم خوابیدم بعدشم که بیدار شدم هندزفری گذاشتم تو گوشم و آهنگ گوش دادم واسه همین از همه جا بی خبر بودم اما برام کاملا مشخصه که ماجرا چیه. حتما بازم شیدا گفته میخواد مستقل شه. از جام بلند شدم و درو باز کردم مامانم رو راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و حسابی اخماش تو هم بود و روناک هم رو به روش روی یه صندلی نشسته بود. خودمو بی خبر نشون دادم و گفتم: باز چه خبره؟ دو روز نمیشه تو این خونه آرامش داشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم که انگار دنبال یه بهونه بود که ادامه بده، گفت: چه میدونم از خان داداشت بپرس! خانوم بازم قهر کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان داداش و خانوم رو با تمسخر گفت! نفسمو با کلافگی بیرون دادمو گفتم: خب حالا کجان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروناک به پله ها اشاره داد و گفت: میلاد بالاس تو اتاقش شیدا هم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم تو حرفش پرید و با حرص گفت: خونه خالت! چقد گفتم میلاد این دختر واسه تو زن نمیشه. گوش نکرد که نکرد! حالا بخور آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندم گرفت. آش کشک خاله! رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب واسه خودم ریختم و گفتم: بابا و مریم کجان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروناک پیشونیشو خاروند و گفت: شرکتن هنوز نیومدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان: میلاد گوش کن ببین چی میگم! هرکسی لیاقت نداره با ما زندگی کنه... گوش میدی چی میگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای بابا مامان هم که ول کن نبود. روناک از جاش پا شد و رفت کنار مامان و دستشو گرفت و گفت: مامان... مامان عمه اینا می شنون زشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان با شنیدن اسم عمه اینا بیشتر عصبی شد و این بار بلند تر داد زد: ول کن دستمو دختر. خب بشنون مگه اونا کین که من بترسم حرفامو نشنون؟؟ میلاد دارم بهت میگم. این خونه دیگه جای زن تو نیس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینو که مامان گفت میلاد عصبی از اتاقش اومد بیرون پشت نرده ها ایستاد و داد زد: حالا که میگین جای زن من نیس خب بزارین برم خونه بگیرم این چه وصیتیه دیگه؟ آقا اگه من دلم نخواد اینجا زندگی کنم باید کیو ببینم. اصلا این بابابزرگ ما به چه حقی واسه زندگی ما تصمیم گرفته که همه باید بتمرگیم تو این خونه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا اون لحظه آروم بودم و هیچی واسم مهم نبود اما همین که حرف میلاد تموم شد عصبی گفتم: خفه شو میلاد بفهم داری چی میگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیلاد گلدون کوچیک کنار پله ها رو سمتم پرتاب کرد که اگه جا خالی نمی دادم حتما مغزمم قاطی خاک گلدون رو زمین بود. عصبی داد زد: تو یکی زر نزن خیلی هم غلط کردی به من که برادر بزرگتم میگی خفه شو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروناک جیغ زد: بسه دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم که به خاطر من ترسیده بود دستشو یه لحظه گذاشت رو قلبشو نگران نگام کرد. وقتی دید حالم خوبه به سمت میلاد چرخید و انگشتش رو با تهدید تکون داد و گفت: زنتو طلاق میدی میلاد. طلاقش میدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریماه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیشب دیر خوابیدم و امروز هم طبق معمول به خاطر مدرسه زود از خواب بیدار شدم واسه همین خیلی خسته بودم. چشامو بستم که یکم استراحت کنم که یه دفه صدای تقریبا نامفهوم زن دایی رو شنیدم که فکر کنم می گفت چقدر گفتم این دختره واسه تو زن نمیشه! از بین تمام داد و بیداد های نامفهومش فقط همین جمله رو شنیدم. از روی تختم بلند شدمو از اتاق زدم بیرون حتما دعواشون به خاطر میلاد و شیداست. از پله ها اومدم پایین بازم صدای تقریبا نامفهوم زن دایی که باز هم فقط یه جمله از حرفاشو فهمیدم: بشنون مگه اونا کین؟ بعد میلاد رو صدا کرد و با داد و بیداد باهاش حرف زد که این دفه دیگه هیچ کدوم از حرفاش درست به گوشم نرسید. از پله ها که پایین اومدم مامانمو دیدم که گوشش رو چسبونده به دیوار تا بتونه حرفای زن دایی رو بهتر بشنوه! از کارش خندم گرفت دستمو روی شونه اش گذاشتمو با شوخی گفتم: واحد دایی حمید که خالیه! اگه بری اونجا بهتر می تونی حرفای فاطمه خانوم رو بشنوی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرکت ناگهانی من یه لحظه ترسید. جوری که شاید واسه یه لحظه پیش خودش فکر کرده که نکنه من زن دایی فاطمه باشم!! خودشو از دیوار جدا کرد و رفت سمت آشپزخونه و ژورنال لباساش رو از روی پیشخوان برداشت و گفت: کی به حرفای اونا گوش میکنه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای میلاد می اومد که با صدای خیلی بلند تری که هر لحظه ممکن بود گلوش پاره بشه گفت: اصلا این بابابزرگ ما به چه حقی واسه زندگی ما تصمیم گرفته که همه باید بتمرگیم تو این خونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای میلاد حتی روشنک هم از اتاقش زد بیرون و وحشت زده از روی پله ها مارو نگاه کرد و پرسید: مامان؟؟ چه خبره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نامفهوم رضا که فقط شنیدم به میلاد گفت خفه شو و بعد هم صدای شکستن یه چیزی که نمیدونم چی بود و بعد صدای روناک که جیغ زد بسه دیگه. مامانم زد رو صورتشو با نگرانی گفت: خدا مرگم بده یعنی چی شکست؟ کسی طوریش نشده باشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروشنک از پله ها اومد پایین و کنار ما پیش پیشخوان آشپزخونه ایستاد و دوباره گفت: چه خبره؟ من یه بالش هم گذاشته بودم رو سرم که مثلا صدایی نشنوم اما یهو صدای میلادو شنیدم. چی شکست؟ رضا طوریش نشده باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو مامان نگران تر از اونی بودیم که جواب روشنک رو بدیم. دلم شور افتاد رضا گفت خفه شو بعد بلافاصله صدای شکستن اومد نکنه رضا طوریش شده باشه؟ وای نه خودمو می کشم دلم می خواست برم سمت اتاقم تا به رضا زنگ بزنم ببینم حالش خوبه اما جرئتشو نداشتم میدونستم که الان عصبیه بعدشم گذشته از این.. پیش خودش نمیگه اصلا چرا عمه اینا باید به حرف های خصوصی ما گوش کنن؟؟ به ما چه؟ خب داد می زدن ما هم شنیدیم اصلا رضا همچین حرفی هم نمیزنه .... چیکار کنم پس؟ چرا یهو ساکت شدن؟؟ ای بابا پریماه مثل اینکه خیلی خوشت میاد بیافتن به جون هم!! من روشنک و مامان هرکدوممون به یه گوشه ای خیره شدیم و به فکر فرو رفته بودیم که یهو مامانم گفت: روشنک یه زنگی بزن بابات اینا ببینم کی میخوان بیان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروشنک: زنگ زدم گفتن دارو ها رسیدن کار دارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام دکتر داروساز بود و داروخونه داشت. داروخانه دکتر کیانمهر. بابامو سیاوش توی داروخونه کار می کردن چند نفرم استخدام کرده بودن. ای کاش به بابام بگم چندتا قرص اعصاب و سردرد و این جور چیزا بیاره تا همه مون بخوریم بلکه حالمون خوب شه! والله به خدا! تو این خونه که اعصاب نمیمونه واسه آدم. بدون اینکه حرفی بزنم از پله ها رفتم بالا دیگه به کلی خواب از سرم پریده بود تمرکز هم که واسه درس خوندن نداشتم از بس فکرم پیش رضا بود. پشت پنجره ایستادمو درختای توی حیاطو تماشا می کردم اما فقط نگاه می کردم بدون اینکه از سرسبز بودنشون لذت ببرم. یهو میلاد رو دیدم که عصبانی از پله ها میومد پایین و کتش رو می پوشید و رفت سمت ماشینش. بی هوا به پنجره های خونه نگاه کرد. فوری پرده رو کشیدم؛ نمیخواستم بفهمه که پشت پنجره بودم اما رو پنجره من زوم کرد فکر کنم از کشیدن ناگهانی پرده شک کرد که از پشت پرده ی توری اتاقم بهش نگاه کردم اما مطمئن بودم که اون دیگه نمیتونه منو ببینه. اهمیت نداد و سوار ماشینش شد و با ریموت درو باز کرد و رفت بیرون. چشمم به گوشیم افتاد که روی میز آرایشم بود. یعنی به رضا زنگ بزنم؟ مطمئنم واسش اتفاقی نیافتاده اما خب دلم آروم و قرار نداشت. بالاخره دلمو به دریا زدمو رفتم سمت گوشی و با تردید شماره ی رضا رو گرفتم و صدای آهنگ پیشوازش تو گوشم پیچید: هی تو عشق منی هی تو عمر منی نری دلمو بشکنی تو عشق مهربون اگه بری میمیرم پیشم بمون تو شدی واسه من آروم جون......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهنگش تموم شد و رضا جواب نداد گوشیو قطع کردم ولی به دو ثانیه نکشید که خودش زنگ زد فوری جواب دادم: الو رضا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی سریع گفتم: سلام حالت خوبه رضا؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره خوبم چطور مگه؟ تو خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منم خوبم. آخه صدای...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفمو قطع کرد و گفت: آره میلاد زد یکی از گلدونا رو سمتم پرت کرد شکست ... پسره ی احمق!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی گفتم: الان که خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره عزیزم خوبم. گلدونه اصلا بهم نخورد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد خندید و گفت: یعنی انقد صدامون بلند بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره خیلی. ما واقعا ترسیدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستی واسه پریماه خانوم خودم یه غافلگیری دارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک شوق تو چشام جمع شد! من چی فکر میکردم و چی شد! فکر کردم الان رضا ناراحتی و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه اما اون واقعا با آرامش و مهربونی باهام حرف می زد. دوباره صداشو شنیدم: پریماه؟ پشت خطی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره همینجام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم واست یه غافلگیری دارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم: جدی؟ خب حالا چی هست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون دیگه یه رازه! بعدازظهر آماده شو یه جوری بپیچونیم با هم بریم. البته بهت بگم هااا طول می کشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثلا چقد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه شوخی گفت: حالا با من بهت بد می گذره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معلومه که نه. فقط میخوام بدونم چی بگم که دیر کردنم مشکلی نداشته باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب... خب بگو مهسا دوستت مریضه میخوای بری پیشش یکم تو درساتون کمکش کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم: آی بیچاره مهسا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونم خندید. صدای روناک رو از پشت خط شنیدم که می گفت: رضا مامان میگه یه زنگی بزن میلاد ببینم کجا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما رضا مثل همیشه وقتی با من حرف میزد نمی تونست حواسش به کسی باشه و همین برای من نهایت دوست داشتن بود که رضا تمام حواسش به من بود. خندش تموم شد و مظلوم گفت: باهام میای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشامو بستمو گفتم: من تا جهنمم باهات میام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم صدای روناک: رضا زنگ زدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا: پس من منتظرتم. من زودتر از خونه میزنم بیرون. یه نیم ساعت زودتر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاشق همین کاراش بودم که هیچوقت نمی گفت تو زودتر از خونه بزن بیرون و منتظرم باش. دلش نمیخواست من توی خیابون علاف باشمو دوتا پسر هم واسم بوق بزنن. گفتم: باشه منم آماده میشم هروقت از خونه زدی بیرون نیم ساعت بعد بهم زنگ بزنی میام بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم صدای روناک که این دفه با نگرانی گفت: رضا میشنوی چی میگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا: پس امشب کلی بهمون خوش می گذره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروم خندیدم و گفتم: رضا؟ هیچ حواست هست روناک داره صدات می زنه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب میدونم میگه زنگ بزنم میلاد. همین دو دیقه پیش با هم دعوا کردیم حالا بیام بهش زنگ بزنم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همه خواهر و برادرا با هم دعوا می کنن... بهتره بهش زنگ بزنی منم یکم درس بخونم و بعدش آماده شم که باهم بریم بیرون. باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب باشه اما من به میلاد زنگ نمیزنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لجبازیش خندم گرفت و گفتم: باشه رضا خودت میدونی. مواظب خودت باش هوای گلدونا رو هم داشته باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گفت: باشه. خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی از سر آرامش زدم. چقدر خوبه با عشقت حرف بزنی! اصلا آدم روحیه اش عوض میشه حالش خوب میشه وجودش پر میشه از انرژی مثبت. گاهی وقتا دلم میخواد همه چی یه بار دیگه تکرار بشه. یه بار دیگه رضا واسه اولین بار بهم بگه منو دوست داره ... یه بار دیگه رضا واسه اولین بار بهم بگه که منو میخواد. بگه تا ابد باهامه... بگه واسه بهم رسیدنمون هرکاری میکنه... رضا هفت سال از من بزرگتر بود و دانشجوی مهندسی عمران بود. یه پسر چشم و ابرو مشکی و ته ریشی که صورتش رو جذاب نشون می داد. همین پارسال بود که واسه اولین بار اومد در مدرسه ام. چند روز از امتحانات خرداد ماه گذشته بود. منو مهسا باهمدیگه اومده بودیم مدرسه که کارنامه هامونو بگیریم و باهمدیگه یکم خوش بگذرونیم. با مهسا از مدرسه زدیم بیرون که یهو چشمم رضا رو دید که به ماشینش تکیه داده و داره منو نگاه میکنه. برام سوال پیش اومد که چرا اینجاست؟ مهسا به بازوم زد و گفت: پریماه؟ این پسر داییت نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا خودشه ولی اینجا چیکار میکنه؟ بیخیال بیا بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم از خیابون مدرسه بزنم بیرون که یه ماشین کنار پام ایستاد. شیشه رو داد پایین و گفت: پریماه میشه باهات حرف بزنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو چشماش نگاه کردم. من رضا رو دوست داشتم یعنی ازش خوشم اومده بود ولی سعی می کردم این مسئله رو جدی نگیرم چون شدنی نبود. با اینکه ازش خوشم اومده بود اما احساس خاصی نداشتم که کنارم ایستاده. مهسا آروم با لبخند گفت: من تنها میرم خونه. خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعدش رفت حتی نموند جواب خداحافظیش رو بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا: میشه بیای بالا؟ الان کسی فکر بد میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ماشین رو باز کردم و نشستم و آروم سلام کردم رضا هم سلام کرد و راه افتاد و گفت: میشه بریم یه جایی باهم حرف بزنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درمورد چی؟ من یکم نگران شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکم هول شده بود. فرمون رو محکم توی دستاش گرفت و گفت: مهمه. اگه موافق باشی بریم کافی شاپ یکی از دوستم که کسی مارو نبینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شک بهش نگاه کردم و گفتم: میشه من پیاده شم؟ میخوام برم خونه کار دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بخدا طول نمیکشه. حرفامم مهمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه چیزی نگفتم. فقط نمیدونستم اگه مامان بپرسه چرا دیر اومدم چی جواب بدم. به کافی شاپی که گفته بود رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو و نشستیم. اون روز رضا یکم هول شده بود اینو میتونستم از حرکات اضافیش بفهمم. دوستش اومد و خیلی صمیمی با رضا سلام و احوال پرسی کرد و خیلی محترمانه هم با من سلام کرد و منم جواب دادم. رضا برای هردومون آب هویچ بستنی سفارش داد. دوستش رفت که سفارشمون رو بیاره. آهنگ دلکم عبدالمالکی در حال پخش بود و منم توی دلم داشتم باهاش همخونی میکردم که صدای رضا رو شنیدم: پریماه ازت میخوام خوب به حرفام گوش کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گوش میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو صندلیش یکم جا به جا شد و با انگشتاش بازی کرد و گفت: من... خیلی فکر کردم که بهت بگم یا نه... اما تصمیم خودمو گرفتم که بهت بگم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوستش با سفارش ها اومد و مانع حرف زدنش شد. آب هویچ بستنی ها رو گذاشت روی میز و نوش جونی گفت و رفت. رضا لیوان آب هویچ بستنی رو بین دستاش آروم می چرخوند و گفت: خواستم بهت بگم که... ببین پریماه! خانواده های ما باهم مشکل دارن درست... اما این دلیل نمیشه که من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اینجا که رسید بازم دوستش اومد و رو به رضا گفت: چیزی نیاز ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا کلافه چشماشو بست و آروم زد رو میز و گفت: نه علی چیزی نمیخوایم فقط برو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب بابا میرم. یه بار با یکی اومدی خواستم جلوش باهات محترمانه رفتار کنم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکم خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم. علی رفت. به رضا نگاه کردمو گفتم: میشه حرفتو بزنی؟ داره دیرم میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی سریع بدون اینکه نگام کنه گفت: میخواستم بگم که من بهت علاقه مند شدم همین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوکه شدم. این اولین باری بود که یه پسر بهم میگفت منو دوست داره. تا الان مزاحم خیابونی و تلفنی داشتم ولی اینکه کسی رو در رو بهم ابراز علاقه کنه پیش نیومده. نمیدونستم یه دختر باید تو این لحظه چه عکس العملی نشون بده. از خجالت سرخ بشه و بره؟ یا بگه من بهت علاقه ندارم؟ نمیدونستم باید چیکار کنم به بستنی نگاه کردم مثل اینکه به جای من اون داشت از خجالت آب میشد. هرگونه عکس العملی برام سخت بود. دلم میخواست یه چیزی بگم اما دهنم باز نمیشد. اما بالاخره به حرف اومدم: تو که میدونی خانواده هامون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم اما من... پریماه تو اگه قبول کنی من به خاطر تو جلوی همه می ایستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله نداشتم درس بخونم. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و رفتم سمت کمد لباسام تا چندتا لباس بردارم و برم حمام. فوری یه دوش گرفتم و زدم بیرون و با سشوار موهای نازک قهوه ایم رو خشک کردم. یه نگاه به ساعت انداختم ساعت چهار و نیم بود. قرار بود یه رب به پنج رضا از خونه بزنه بیرون و نیم ساعت بعدش یعنی ساعت پنج و ربع من از خونه بزنم بیرون. موهامو بالای سرم محکم بستم تا آرایش کنم. گوشیو برداشتم تا به مهسا زنگ بزنم چندتا بوق خورد تا جواب داد: الو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انرژی گفتم: احوال مهسا خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر تو چرا سلام نمیکنی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید سلام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام در ضمن نمی بخشمت خب این چه عادتیه که تو داری دختر؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم که ببخشید. مهسا امشب میخوام بیام خونتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خونه ما؟ اونوقت به چه مناسبت؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای بمیری تو که اصلا مهمون نواز نیستی! خب تو مریضی میخوام بیام پیشت باهم کار کنیم که عقب نیافتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهسا فوری منظورمو فهمید وگفت: آهان فهمیدم چه خبره! باز من بدبخت. خب دیگه هماهنگ کردی بهت خوش بگذره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن صداش غمگین بود. منم ناراحت شدم حسابی گند زدم حق داره خب من هروقت با رضا قرار دارم هی مهسا رو بهونه میکنم با ناراحتی گفتم: مهسا؟؟ ببخشید من ناراحتت کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه بابا به خاطر تو نیس. فدات بشم آبجی خوبم تو اصلا واسه اینکه بری رضا رو ببینی بگو مهسا مرده میخوام برم سر قبرش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- إ خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ پس چرا ناراحت شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هروقت برگشتی بهت میگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو گذاشتم رو پیشونیمو گفتم: نه اصلا امشب بخوره تو سرم. بگو چته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درمورده میثمه پس فردا میره سربازی. برگشتی برات کامل تعریف میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب فردا بعد مدرسه بیا خونمون باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا تا ببینم چی میشه خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی رو قطع کردمو به آرایش کردنم ادامه دادم. کمد لباسامو باز کردم که لباس بردارم یهو صدای ماشینی رو شنیدم. چون پنجره اتاقم باز بود صدای بهم زدن در ماشین رو خیلی خوب می تونستم بشنوم. رفتم پشت پنجره. رضا بود که داشت توی ماشینش رو مرتب می کرد. یه پیرهن سفید و یه کت مشکی اسپرت پوشیده بود. حواسش به من نبود. دوباره رفتم سر وقت لباسام. یه مانتو لیمویی و یه شلوار لی آبی روشن برداشتم با کفشای سفید. نمیخواستم کفش اسپرت بپوشم. یه کفش پاشنه سه سانتی بهتر بود. یه شال سفید هم برداشتم. خواستم یه کیف هم بردارم اما اصلا حوصله نداشتم کیف دستم بگیرم. فوری لباسامو عوض کردم و منتظر موندم تا رضا زنگ بزنه بهم بگه کجا ایستاده. تو این فاصله داشتم پیام هامو هامو چک می کردم که یهو از رضا واسم پیام اومد و بهم آدرس داد. دستمو گذاشتم رو دستگیره در که یهو یه چیزی یادم افتاد. الان من با این لباسا و آرایش بگم میخوام برم خونه مهسا اینا چون مریضه؟؟ من هیچوقت اینجوری نرفتم خونشون همیشه ساده بودم الان صد در صد با این ظاهر به نظرمامانم اینا مشکوک می زنم. خدایا چیکار کنم؟ دلمو زدم به دریا و درو باز کردم و آروم از پله ها اومدم پایین روشنک رو دیدم که روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود آروم گفت: کجا میری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خونه مهسا اینا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوش بگذره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی واقعا نپرسید چرا اینجوری لباس پوشیدم؟؟ یه کلید برداشتمو گفتم: روشنک دارم واسه شام میرم. مهسا چند نفر از بچه ها رو دعوت کرده. میدونی که آخر سال تحصیلی گفتیم یه شب دور هم باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر تو چرا اینقد سرخود شدی؟ چرا از قبل با مامانو بابا هماهنگ نمی کنی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب الان بهم زنگ زد مامان هم که الان باشگاهه بابا هم که نیس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تلفن هم که نیس!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم کنارشو گونه شو بوسیدمو گفتم: دیگه اینقد گیر نده. میرم سریع هم میام. خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع از خونه زدم بیرون و خودمو به اونجایی رسوندم که رضا گفت. سوار شدمو آروم سلام کردمو گفتم: ببخشید معطل شدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه اصلا هم دیر نکردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشینو روشن کرد و راه افتادیم. واسه مهسا پیام دادم که دروغمو عوض کردم. خاک تو سرت پریماه که انقد دروغگویی! شالمو مرتب کردمو گفتم: خب حالا کجا میریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط میدونم که خیلی خوشحال میشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو به جز کافی شاپ دوستت دیگه هیچ جایی منو نبردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب الان به خاطر همین میخوام ببرمت یه جای خوب که دوست داری. تعجب میکنم که نمیتونی حدس بزنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم: یه جای خوب که دوست دارم! شهربازی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و گفت: آره شهربازی میخوام ببرمت سوار چرخ و فلک بشیم از اون بالا بندازمت پایین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو یه عالمه خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رضا خیلی لوسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اصلا شهربازی دیگه خز شده کی با عشقش میره شهر بازی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواسه اینکه خودمو لوس کنم با دلخوری گفتم: آره راست میگی الان همه با عشقشون میرن کافی شاپ مسخره ی دوست تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چقد خوبه که امروز انقد ترافیک کمه. به موقع میرسیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیجان داشتم که الان قراره کجا بریم که رضا اصرار داره من خوشحال میشم. یکم فکر کردم. خب شهربازی که نیس مطمئنم کلا پارک نیس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدونست که داشتم به این فکر می کردم که داریم کجا میریم به خیابونا نگاه کردم و چشمام از خوشحالی برق زد وگفتم: رضا؟؟؟ ما داریم میریم برج میلاد؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و گفت: نمیدونستم انقد باهوشی! آفرین به خانوم خوشگل خودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدمو دستامو با خوشحالی بهم کوبیدم و گفتم: وای یعنی قراره بریم کنسرت (...)؟؟ آخه اون امشب کنسرت داره تو برج میلاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون روز که رسوندمت مدرسه یه کوچولو حرفمون شد گفتم شاید اینجوری از دلت دربیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم از خوشحالی می مردم آخه من کنسرت خیلی دوست دارم و این اولین باریه که دارم با رضا میرم و این عالیه. یعنی دلم میخواست بپرم لپشو ببوسم واقعا میدونه که چجور منو خوشحال کنه. یه آهنگ شاد گذاشت و دیگه تا برج میلاد حرف خاصی نزدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد سالن شدیم رضا واسه ردیف اول بلیط گرفته بود. دستمو محکم گرفت و رفتیم نشستیم. چقد هم شلوغ بود. طبیعتا هم بیشتر دختر و پسرای جوون. (...) یکی یکی آهنگ های آلبوم جدیدش و چندتا تک آهنگ و یه چندتا هم آهنگ درخواستی خوند و ما همگی باهاش همخونی کردیم. به رضا گفتم وقتی آهنگای (...) و (...) رو خوند واسم فیلم بگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا مشغول فیلم گرفتن بود. یه لحظه اتفاقی سرمو به عقب برگردوندم وای این اینجا چیکار میکنه؟؟ سریع خودمو پشت رضا پنهون کردم. رضا که انگار شک کرده بود یه لحظه نگام کرد و پیش گوشم گفت: پریماه؟ ساکتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رضا مهران اینجاست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفیلم برداریشو متوقف کرد و گفت: چی میگی؟ نمیشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلندتر گفتم: میگم مهران اینجاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهران؟ کدوم مهران؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهران پسر عمم دیگه. چندتا مهران داریم مگه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا اطرافشو نگاه کرد و گفت: کو؟ کجاست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ردیف پشت سرمون یه چندتا صندلی اون ور تر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا که تازه مهرانو دید گفت: خیلی خب اشکال نداره الان تموم میشه میریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی گفتم: نه رضا الان بریم. تا مارو باهم ندیده بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا نفسشو بیرون داد و گفت: خب گفتم بزار تموم شه میریم. مارو نمیبینه پریماه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستشو گرفتم و با ناراحتی گفتم: رضا اگه مامانم بفهمه من دیگه نمیتونم تو چشمای کسی نگاه کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اولا اینکه مهران اصلا حواسش به ما نیس بعدشم اگه بفهمه منو مهران با هم صمیمیم نمیگه به کسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه رضا توروخدا هرطور شده بیا بریم. من میترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه دستی به موهاش کشید و گفت: پاشو بیا بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه کسی متوجه بشه از جامون پا شدیمو زدیم بیرون. از قیافش میشد فهمید که ناراحت شده آروم گفتم: ببخشید رضا من ناراحتت کردم. تو میخواستی منو خوشحال کنی اما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرید تو حرفمو گفت: اما مهران اومد گند زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کرد و دوباره گفت: پس بریم رستوران شام بخوریم بعد بریم خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه بریم ساندویچ بخوریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانی تقریبا داد زد: بابا پریماه تو رستوران دیگه کسی مارو نمی بینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به خاطر اون نمیگم. خب هوس ساندویچ کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایستاد و با لبخند نگام کرد و مهربون گفت: حیف که خیلی دوست دارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی ماشین نشسته بودم و منتظر بودم رضا ساندویچ ها رو بگیره. منو رضا فقط سر یه مسئله با هم درگیری داشتیم اونم اینکه اون میخواست به همه بگه که ما همدیگه رو دوست داریم اما من با این کار مخالف بودم. گاهی وقتا به خودم میگم آخه تا کی میخوای ادامه بدی؟ اینجوری بیشتر وابسطه میشی. ولی دست خودم نیس رضا تنها کسیه که به من امید زندگی میده من چطور میتونم ازش جدا شم؟ ای کاش ماجرای روناک و سیاوش نبود اینجوری ما حداقل مشکل کم تری داشتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا در ماشینو باز کرد و یه ساندویچ سمتم گرفت و گفت: نوش جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دستت درد نکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین که ساندویچ رو گرفتم گوشیم زنگ خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم و گفتم: سیاوشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب جواب بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتمو روی مستطیل سبز رنگ فشار دادم: الو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام پریماه کجایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای خدا بازم دروغ بگم یعنی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام. مگه روشنک نگفته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا گفت. منظورم اینه که تموم شد بیام سراغت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم از ترس تند زد ای خدا الان چی بگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه خودم میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی چی خودت میای؟ ساعت ده شبه. دارم میام سراغت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهل شدم با صدای بلند یهو گفتم: نه نزدیک خونم دارم میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنی که هنوز قانع نشده بود با دودلی گفت: خیلی خب پس سریع تر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد گوشیو قطع کردم. ای خدا شده تا الان یه بار بدون دلهره و استرس و این جور چیزا با رضا باشم؟؟ گوشیو توی دستم فشار دادم و گفتم: رضا من باید برم خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا؟ میخواست بیاد سراغت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. رضا ساندویچش رو کنار گذاشت و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم. منم دیگه دل و دماغ ساندویچ خوردن رو نداشتم هنوز یه گاز هم نزده بودم که کوفتم شد. رضا هیچ حرفی نمیزد و یه کوچولو با عصبانیت به جلوش زل زده بود. چه سکوت سنگینی توی ماشین بود حتی یه آهنگ هم نزاشته بود. مطمئنم الان داره به این فکر می کنه که همش تقصیر منه که نمی زارم به کسی چیزی بگه. خب آره تقصیر منه! من ترسو ام. اصلا هم دست خودم نیس حالا میگی چیکار کنم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهنمو باز کردم و همین جمله رو با عصبانیت تکرار کردم: من ترسو ام اصلا هم دست خودم نیس حالا میگی چیکار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه هاشو بالا انداخت بدون اینکه نگام کنه عصبی گفت: حالا من حرفی زدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست به سینه گفتم: میدونم داشتی به چی فکر می کردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاشو یهو گذاشت روی ترمز جوری که نزدیک بود با مخ برم تو شیشه و بعد صدای بوق ماشین های پشت سرمون بلند شد اما رضا توجه نکرد و رو به من گفت: پریماه این رفتارت رو اصلا دوست ندارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشامو بستم و با جیغ گفتم: من نمیتونم خب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب مگه من چی گفتم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک تو چشام جمع شد همش تقصیر خودمه. ماشین های پشت سرمون بی وقفه بوق می زدن. رضا که انگاری ماشینا صداشو می شنیدن داد زد: خیلی خب دارم میرم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد پاشو گذاشت رو گاز و با آخرین سرعت مجاز به راه افتاد. هیچ حرفی نزدم. هیچی. همش تقصیر خودم بود. آخه پریماه احمق تو از کجا میدونی رضا به چی فکر کرده؟ رسیدیم سر خیابون خدارو شکر سیاوش هم دیگه زنگ نزد. از ماشین پیاده شدم تا ادامه راهو تنها برم درو بستم پشت پنجره ماشین ایستادمو گفتم: رضا ممنون واسه امشب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه نگام کنه با طعنه گفت: آره خواهش میکنم چقدم خوش گذشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو پایین انداختمو گفتم: ببخشید تقصیر من بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه به حرفم توجه کنه گفت: دارم میرم یه دوری بزنم بعد بیام خونه که یه وقت کسی شک نکنه که با هم بودیم!... دیر میام لطفا پشت پنجره منتظر نباش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم. پس رضا فهمیده بود که هروقت بیرونه من همیشه پشت پنجره منتظرشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهت زنگ میزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب آروم خداحافظی کرد و راه افتاد. اصلا نگام نکرد این یعنی خیلی از من ناراحته. رفتنشو تا جایی که توی یه خیابون دیگه پیچید نگاه کردم. چند قدم برداشتم تا به سمت خونه برم که این دفه مامان زنگ زد. گوشیمو که نگاه کردم متوجه شدم چند تماس بی پاسخ هم داشتم. گوشی رو روی گوشم گذاشتم: بله مامان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه حتی بگه الو عصبی گفت: دختر هیچ معلوم هست کجایی؟ من زنگ زدم مهسا گفت از خونه زدی بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دارم میام خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سیاوش هم زنگ زد همینو گفتی! هزار بار بهت زنگ زدیم. چرا جواب نمیدی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بخدا نشنیدم مامان. الان توی خیابون خودمونم دارم میام دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب. اومدی هااا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم. فعلا خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه جوابمو بده قطع کرد. به خونه های اطراف نگاه کردم. خونه ی ما یه خونه ویلایی توی بالا شهر تهران بود. توی زعفرونیه که هرچقدر هم بزرگ و مرفه بود واسه من یکی جهنم بود. از بس آدماش به همدیگه تیکه می پرونن و واسه همدیگه قیافه می گیرن. رسیدم در خونه کلید رو از توی جیبم دراوردم و درو باز کردمو رفتم تو. یه نفس عمیق کشیدم تا عطر گل های توی حیاط رو بفرستم توی ریه هام. توی باغ پشت ساختمون یه اتاقک نه متریه که جدیدا مال من شده و یه سری اسباب اثاثیه و بذر گل دارم اونجا و گاهی وقتا میرم بهشون سر میزنم. جای خوبیه تا بتونی خودتو خالی کنی. چون میدونی هیچکس مزاحمت نمیشه. از پله ها رفتم بالا و وارد واحدمون شدم. همین که درو باز کردم مامانم پشت در ایستاده بود. درو که بستم گفت: کجا بودی تا حالا؟؟ هیچ میدونی ساعت چنده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفشامو توی دستم گرفتم و گفتم: ببخشید طول کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا شام خوردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم سمت اتاقمو تند تند لباسامو عوض کردمو آرایشمو پاک کردم. رفتم سمت گوشیم تا تماس ها و پیام هامو چک کنم. سه تماس بی پاسخ از مهسا و پنج تماس بی پاسخ از مامان اینا داشتم. چطور من نشنیدم؟؟ یه پیام هم از مهسا داشتم بازش کردم و مشغول خوندن شدم بازم که انشا نوشته به جای پیامک!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام کجایی تو؟؟ مامانت زنگ زد سراغتو گرفت ازم. منم مجبور شدم به خاطر تو بگم آره اینجا بود تازه از خونه زده بیرون. چرا هرچقدر زنگ می زنم جواب نمیدی؟ یعنی انقد داره بهت خوش می گذره کلک؟ باور کن اگه یه نفر دیگه به جای رضا بود حتما فکر می کردم یه بلایی سرت اورده و الان اون دنیایی. بهم جواب بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم توی مخاطبینم و بهش زنگ زدم و همه چی رو واسش تعریف کردم. به خاطر اینکه منو رضا حرفمون شد کلی سرزنش کرد. خودمم میدونم که مقصر خودمم. گوشیو کنار گذاشتمو رو تختم دراز کشیدمو به حرفای مهسا فکر کردم. چرا منو رضا باید به خاطر بهم خوردن نامزدی سیاوش و روناک از دلمون بگذریم و اینقدر حرص بخوریم و هر دفه هم به خاطر این ماجرا که به خونواده هامون بگیم یا نه باهم دعوا کنیم؟ مهسا میگه رضا منو دوست داره که تصمیم گرفته به همه بگه و جلوشون بایسته و بگه من پریماه رو دوست دارم. اما خودش میدونه که اگه همه بفمن دیگه نمیتونیم باهم در ارتباط باشیم حتی نمی تونیم همدیگه رو ببینیم. ولی آخه این وضع هم دیگه تا کی میخواد ادامه پیدا کنه؟ مهسا میگه باید بدونم ماجرای سیاوشو روناک چی بوده دقیقا؟ خب اگه همدیگه رو دوست نداشتن چرا قبول کردن با هم نامزد کنن؟؟ خب... خب شاید به خاطر اینکه به وصیت آقاجون عمل کنن و خونواده هامون باهم خوب بشن. ولی اگه به خاطر وصیت آقاجون بوده دیگه چرا جدا شدن؟؟ خب... اینکه معلومه! همدیگه رو دوست نداشتن.. ای بابا بازم برگشتم به خونه اول! دونستن این ماجرا خیلی برام مهم بود. یعنی تا الان بهش فکر نکرده بودم.. یعنی در واقع هیچکس فکر نکرده بود. همین که بهم علاقه نداشتنو به خاطر وصیت آقاجون مجبور شدن، براشون دلیل قانع کننده ای بود. اما من باید از اصل ماجرا سر دربیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو جام نشستم. دو دل شدم که برم سراغ سیاوش یا نه؟ چطور زیر زبونشو بکشم؟ شایدم بهتر باشه که زنگ بزنم از رضا بپرسم شاید اون از روناک خبر داشته باشه. ولی رضا هم یکم عصبیه الان و حوصله این حرفا رو نداره. پا شدمو از اتاقم زدم بیرون و رفتم در اتاق سیاوش و آروم در زدم که صداشو شنیدم: بیا تو بیدارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرو باز کردم و با لبخند گفتم: سلام به داداش داروساز خودم! احوال آقا دکتر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخماش رفت تو هم معلوم بود بی حوصله است. گردنش رو خاروند و گفت: تا الان کجا بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم روی صندلی پیش تختش نشستمو گفتم: پیش دوستم دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهاشو بالا انداخت و گفت: دروغ نگو پریماه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم قلبم یه لحظه از حرکت ایستاد کم نیاوردم و گفتم: اگه خونه مهسا اینا نبودم پس کجا بودم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار منتظر بود همین جمله رو بگم اخماشو بیشتر تو هم کشید و خیلی جدی گفت: کنسرت (...)!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بهت بهش نگاه کردم. یعنی مهران واقعا منو دید توی کنسرت؟ حتما اون بهش گفته منو دیده. ای کاش پات می شکست و نمیومدی پیش سیاوش. پسره ی فضول اصلا به تو چه؟ ای مهران من تورو گیرت بیارم. پسره ی خبرچین ... صدای خنده ی سیاوش حواسمو به خودش جلب کرد که با خنده گفت: قیافشو نگاه!! چرا ترسیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم قلبم که تا اون لحظه ایستاده بود دوباره به تپش افتاد. خواسته سرکارم بزاره؟؟ بازم داشت می خندید. نفس عمیقی کشیدمو عصبی گفتم: خب الان منظورت چی بود؟؟ فکر کردی خیلی بانمکی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به مهران زنگ زدم کارش داشتم گفت امشب توی کنسرت بوده یه دختری دیده خیلی شبیه تو بوده منتها چون یکم تاریک بوده خوب ندیده دختره رو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه چیزی درموردش نگفتم نخواستم یهو سوتی بدم و سیاوش مشکوک شه. با انگشتام بازی کردم نمیدونستم چطوری سر حرفو باز کنم. به اینجاش فکر نکرده بودم آخه با سیاوش اونقدرا هم راحت نبودم که بپرسم چرا با روناک بهم زدی؟ اصل ماجرا چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش: اومدی اینجا که گل های قالی رو نگاه کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصمیم خودمو گرفتمو گفتم: سیاوش؟ میخوام یه چیزی بهم بگی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکم مکث کردمو با تردید پرسیدم: تو واقعا چرا با روناک بهم زدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم اخماش رفت تو هم دراز کشید و پتوشو کشید رو خودشو گفت: رفتی لامپو هم خاموش کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین حرکتش بیشتر کنجکاوم کرد. چون اگه واقعا دلیلش این بود که هیچ علاقه ای بهش نداشته حتما می گفت تو که میدونی ماجرا چیه یا چه میدونم هرچیز دیگه ای تو این مایه ها. تکونش دادمو آروم گفتم: یعنی برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پ نه پ خواهش می کنم واسه شام تشریف داشته باشید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندم گرفت. نخواستم عصبیش کنم یه وقت. امروز همه به اندازه کافی به خاطر من عصبانی شده بودن پا شدم برم که صداشو شنیدم: چرا پرسیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همینجوری. چرا فکر می کنی باید دلیلی داشته باشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنی که انگار می خواست تلافی کنه گفت: همینجوری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاقش زدم بیرون. اینم از این! از فردا باهام سرسنگین میشه که یعنی به تو چه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین هفته هم گذشت دیگه کم کم باید خودمو واسه امتحانات ترم دوم آماده کنم. و البته بعدش واسه کنکور! چی میشه همین یه بار که کنکور میدم قبول شم؟ ای خدا یعنی میشه؟ جلوی آینه ایستادمو تونیک سفیدمو مرتب کردم و موهای موج دار قهوه ای نازکم رو روی شونه چپم انداختم چقد امروز خوشگل شدم! از حرفم خندم گرفت. از اتاقم زدم بیرون و از پله ها اومدم پایین بابام روی کاناپه نشسته بود و داشت با سه تارش ور می رفت. دستمو دورش حلقه کردم و گفتم: سلام آقای دکتر! و البته نوازنده ی ماهر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشونیمو بوسید و گفت: سلام باباجون. صبحت بخیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صبح شما هم بخیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کنارش پا شدمو رفتم توی حیاط. دوییدم سمت تاب.. مثل یه بچه ای که توی پارک بدو بدو میره سمت تاب که زودتر از بقیه بچه ها برسه. سعی کردم خودمو تاب بدم با سرعت تمام. چشامو بستم وزیدن باد رو روی صورتم احساس می کردم. چه حالی میده عاشق همین لحظه ام! اصلا به خاطر همینه که تاب سوار میشم. بازم سعی کردم سرعتمو بیشتر کنم تو اوج خوشحالی صدای نا آشنایی رو شنیدم: اینجوری نکن. می افتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشامو باز کردم. باربد پسر دایی حمید؟ این اینجا چیکار میکنه؟ اصلا تو این خونه معلوم نیس کی میاد کی میره! سعی کردم سرعتمو کم کنم. ای خدا من اصلا حس خوبی به این پسر ندارم. یه پسر بور چشم آبی جذاب. دستاشو به سختی توی جیب شلوارش فرو کرد و با غرور شروع کرد به قدم زدن. شونه هاشو بالا انداخت و گفت: البته... مهم هم نیس بیوفتی. من واس خاطر خودت میگم! میگم یه وقت نیوفتی مرگ مغزی بشی دختره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین اولین باره که باربد داره با من حرف میزنه. چقدر هم بی ادبه! یهو اومده بدون سلام و هیچ حرفی میگه میوفتی مرگ مغزی میشی. اصلا بهش اهمیت ندادم خودش الان دمشو میزاره رو کولشو میره. ما اصلا با خانواده ی دوتا دایی هام حرفی نداریم. حالا با دایی اردشیر یه کوچولو گاهی وقتا پیش میاد با هم حرف بزنیم. جمعه ها یه سلام خیلی خشک و بقیه روزا هم اگه حرفی باشه حتما تیکه پرونیه! باربد سرجاش ایستاد و با حالت طلبکارانه ای گفت: دختر تو چرا انقد بی ادبی؟؟ من الان چند دقیقه اس که اینجام. سلامت کو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدایا ببین کی داره اینو میگه! چشامو ریز کردمو گفتم: تو خیلی پر رویی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشاشو تا آخرین حد ممکن باز کرد و با تعجب گفت: زبونم داری؟؟ چه عجیب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه تا حالا باهاش حرف نزده بودم اما فکر نمی کردم انقدر رو اعصاب باشه. از آدمایی که دلشون میخواد سر هیچ و پوچ یه نفرو اذیت کنن واقعا متنفرم. مطمئنم خیلی اخلاقش گنده. همیشه که لازم نیست با یه نفر چند برخورد داشته باشی تا به ذاتش پی ببری بعضی ها اونقدر بدن که همون یه دیدار کافیه تا تو بفهمی که چقدر اعصاب خورد کنه. پسره ی مغرور از خود راضی. چقدر هم با غرور راه میره انگار کیه! زیر چشمی نگاش کردم با تحقیر به من خیره شده بود. خیلی سریع چشممو ازش گرفتم. آخه پسر چرا نمیری تو؟ دیگه داشت منو معذب می کرد. سعی کردم سرعتمو یکم زیادتر کنم که صداشو شنیدم: میخوای وانمود کنی که دلت نمیخواد منو ببینی؟ زیر چشمی نگاه نکن خانوم کوچیکه. راحت باش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرفش بیشتر منو عصبانی کرد. تو کی باشی که من دلم بخواد نگات کنم با اخم برگشتم سمتش و گفتم: از اینجا برو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برم؟؟ کجا برم؟ ما اومدیم دو سه روز بمونیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منظورم این بود که اینجا نمون برو یه جای دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشست رو چمن ها و پای چپش رو انداخت رو پای راستش و گفت: خونه بابابزرگمه هرجا دلم بخواد میمونم. به تو چه؟؟ تو خیلی ناراحتی مجبور نیستی بیای اینجا تاب بازی که بعدش بیافتی و مرگ مغزی شی!! حالام به جای هر حرف اضافی بگو چشم آقای باربد کیانمهر حق با شماس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه فایده نداشت بمونم از تاب پیاده شدم برم خونه که دوباره صداشو شنیدم: الان چون خونه بابابزرگمه دلم میخواد بیام اون ور ساختمون. دقیقا جایی که داری میری!! بیا سوار تاب شو دختره!! دارم میرم... بیا دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا نگاش هم نکردم اونم سراغم نیومد. از پله ها رفتم بالا و وارد واحدمون شدم. بوی قورمه سبزی که توی خونه پیچیده بود اعصابمو سرجاش اورد. من عاشق قورمه سبزی ام. رفتم توی آشپزخونه و روی صندلی نشستم و مامانمو نگاه می کردم که داشت برنج رو آبکش می کرد. روی میز ناهار خوری آروم ضرب گرفتم و گفتم: دایی اینا اومدن. می دونستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه نگام کنه گفت: خب بیان به ما چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم: همینجوری گفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم یه نگاه به بابام که توی نشیمن بود انداخت که مطمئن بشه حواسش به ما نیست بعد رو به روم نشست و آروم گفت: کیا اومدن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم من فقط باربدو توی حیاط دیدم. شایدم باربد فقط اومده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم با اخم گفت: باهاش که حرف نزدی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سعی کرد باهام حرف بزنه اما من جوابشو ندادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: خوب کردی! اینم پسر حمید دیگه. حمید که اصلا توجه نکرد بابای خدا بیامرز من چه وصیتی کرده! اینم از حمید و زن و بچش که اصلا وصیت آقاجون من واسشون اهمیت نداشت.. اونم از اردشیر که پسرش اون روز داد میزد که این آقا جون به چه حقی واسه ما تصمیم گرفته که یه جا زندگی کنیم... خیال کرده من صداشو نشنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستشو گذاشت روی دهنش و با بغضی که راه گلوش رو بست ادامه داد: بیچاره آقاجونم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک توی چشمای منم جمع شد مامانم بابت این قضیه خیلی غصه میخورد. دستشو توی دستم گرفتم و گفتم: قربونت برم مامان گریه نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اومدن سیاوش به آشپزخونه مامانم از جاش بلند شد و دوباره رفت سمت آشپزیش تا سیاوش متوجه بغضش نشه. از جام بلند شدم تا برم توی اتاقمو واسه شنبه یکم درس بخونم. دلم میخواست هر چه زودتر امروز بگذره. جمعه ها بهترین روز زندگی من بود البته فقط به خاطر اینکه صبحانه رو با رضا سر یه میز میخورم. فردا قراره صبحانه رو توی واحد ما بخوریم. چقد مسخره! ما سایه همو با تیر میزنیم ولی جمعه ها صبحانه رو باهم میخوریم روز تعطیلمون رو با هم شروع می کنیم. چرا؟ چون آقاجونم گفته. البته منظورم از مسخره حرف بابابزرگم نیست منظورم رفتار خودمونه. به حرف آقا جون عمل میکنیم ولی این فقط در ظاهره وگرنه همه اعتراض دارن. من خودم به خاطر این مسئله خیلی ناراحتم... ای کاش بعدازظهر یه سر برم بهشت زهرا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمرکز کامل دو ساعت درس خوندم که روشنک از پشت در صدام زد: پریماه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا ناهار حاظره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دارم میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتابامو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون. رفتم تو آشپزخونه و کنار صندلی روشنک نشستم واسه خودم برنج کشیدمو گفتم: امروز میخوام برم بهشت زهرا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم: با کی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه میشه خودم تنها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام که مشغول غذا خوردن بود گفت: برو بابا جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم یه نگاه به بابام انداخت و گفت: یعنی چی صادق؟ یه دختر 18 ساله خودش تنها بره بهشت زهرا که چی بشه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه اشکالی داره دریا؟ واسش آژانس می گیرم ببرشو بیارش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشحالی لبخند زدمو گفتم: بابای خوب خودمی دیگه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش: آژانس خود بنده هستم! خودم می برمت پریماه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا: شما قراره بری داروخونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس های تیره مو پوشیم و از خونه زدم بیرون تا سوار آژانس بشم. سر راه هم سه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل خریدم. وقتی رسیدم بهشت زهرا از ماشین پیاده شدمو گفتم چهل دقیقه بعد برمی گردم خونه و بیاد سراغم. رفتم سمت آرامگاه خصوصی خانواده ی کیانمهر. جایی که بابابزرگ و مامان بزرگم و زن اول آقاجونم یعنی مامان دایی هام و چند تا دیگه از فامیل خاک شده بودند. آقاجونم رو نزدیک قبر زن اولش خاک کرده بودن. نمیدونم چرا آقاجونم دوتا زن گرفت ولی مامانم میگه زن اولش خیلی با مامان جون رفتار خوبی داشته و این یکم عجیبه! فکر کن با هوو رفتار خوبی داشته باشی! با این حال دایی اردشیر اصلا نمیتونست تحمل کنه که پدرش یه زن دیگه گرفته و همین باعث شروع مشکلات بین دایی و مامانم شد. با گلاب هایی که اوردم هر سه تا قبر رو شستم و روشون گل گذاشتم. نشستم بین قبر آقاجون و مادرجونم که فاصله بینشون اندازه دوتا قبر دیگه زیاد بود. خدا اون روز رو نیاره که این فاصله با دونفر دیگه پر شه. به قبر مامان بزرگم نگاه کردم. پریماه اسکندری. اسم منو آقاجونم انتخاب کرد آخه من دو سال بعد از مرگ مادرجون به دنیا اومدم. واسه همین اسم منو گذاشت پریماه. آقاجونم دقیقا سه سال بعد از مرگ مادربزرگم فوت کرد. برای همه فاتحه خوندم. یه نگاه تاریخ تولد آقا جون انداختم.. متولد سال هزار و دویست و نود و شش.. دستی کشیدم رو قبر آقاجون و گفتم: فکر کن الان زنده بودی.. باید نود سالت می بود! اگه آدما عمر دراز داشتن و تو الان زنده بودی اوضاع اینجوری نبود. همه قهر نبودن. فردا جمعه است ما فقط جمعه ها کنار همدیگه ایم آقاجون. دایی حمید هم اومده انگاری. دیگه نمیدونم اونم بیاد کنار ما بشینه یا نه... من که دوست دارم بیاد. این اولین باریه که جمعه تهرانه. اگه بیاد باهم آشنا میشیم. میدونی آقاجون؟ ما بچه ها و نوه های حرف گوش کنی نبودیم برات. تو دلت میخواست همه با هم خوب باشیم. اما ما باهم خوب نیستیم. یعنی باهم خوب نیستن خب منم مجبورم به حرف مامانم گوش کنم... وقتی میگه حتی نگاهشونم نکنید منم مجبورم مثل سیاوش و روشنک به حرفش گوش کنم. البته دایی اردشیر هم مقصره... خب اون الان بزرگ ماست.. چرا جلوی این مشکلات رو نمیگیره؟؟ این وسط فقط منو رضا داریم ضربه میخوریم... بقیه که اصلا واسشون مهم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدمو ادامه دادم: آخه به جای اینکه وصیت کنی روناک و سیاوش نامزد کنن چرا نگفتی منو رضا نامزد کنیم؟؟ باور کن اگه اینو میگفتی الان بچه هات باهم خوب بودن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو بالا گرفتم که دیدم رضا داشت با باربد و امیرعلی میومدن اینجا. پس امیرعلی هم اومده این دفه دایی اینا چقد بی سر وصدا اومده بودن. امیرعلی پسر کوچیک تر دایی حمید بود. اونم مثل باربد یه پسر چشم و مو رنگی بود! با این تفاوت که چشماش سبز خیلی تیره بودن و موهاش نسبت به موهای بابد تیره تر بودن ولی الان چون زیر نور آفتاب بود و باربد توی سایه.. از موهای باربد روشن تر به نظر می رسیدن. هردوتاشون شبیه زن دایی پروانه شدن. باربد که اخلاقش رو فهمیدم. دقیقا همونی بود که حدس می زدم اما امیرعلی بهش میومد پسر آروم و خوبی باشه. همین که نزدیک شدن از جام بلند شدمو رفتم کنار قبر مادرجونم نشستم. زیرلب خیلی سرد سلام کردن و منم خیلی آروم جوابشون رو دادم. اول رفتن سر قبر آقاجون فاتحه خوندن بعدشم مامان بزرگشون. رضا بهشون اشاره داد که به خاطر من بیان و واسه مادرجونم فاتحه بخونن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا: خدا رحمت کنه همه رو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرعلی: بچه ها من دارم میرم سر قبر یکی از دوستام الان میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد: فقط اگه کاری داشتی به رضا زنگ بزن. من گوشیمو تو خونه جا گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرعلی باشه ای گفت و ازمون دور شد. رضا و باربد هم رفتن یه جای دیگه ایستادن و از من فاصله گرفتن. رضا اصلا به من توجه نمیکرد نمیخواست باربد متوجه چیزی بشه. اما باربد هر ازگاهی نگام میکرد. مثل نگاه یه آدم بزرگ به یه بچه. اصلا منظورشو نمیفهمم. خب که چی بشه؟ الان اصلا حوصله ی فکر کردن به باربد رو نداشتم چون یه نفر مهمتر از اون جلوی چشمم بود. من دلم فقط رضا رو میخواست. اصلا برام مهم نبود بقیه چطور نگام کنن با تحقیر یا به چشم یه دختر بچه اصلا مهم نبود. چیزی که مهم بود طرز نگاه رضا بود که همیشه منو عاشقانه نگاه میکرد. باربد مزاحم! ای کاش اینم با امیرعلی میرفت تا منو رضا تنها میشدیم. آخرین باری که باهم تنها بودیم همین شنبه بود که باهم رفتیم کنسرت دیگه همش تلفنی باهم درارتباط بودیم. از جام بلند شدمو بدون هیچ حرفی چند قدم برداشتم برم که صدای رضا رو شنیدم: پریماه بمون خودمون تو رو میرسونیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خاطر حضور باربد خیلی سرد جواب دادم: نه ممنون قراره آژانس بیاد سراغم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد: خب ما مسیرمون یکیه بمون دیگه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر اینکه با این پسره تو یه ماشین بشینم عصبیم کرد بدون اینکه نگاهشون کنم گفتم: خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلید رو توی در واحدمون چرخوندم و بی سر و صدا وارد نشیمن شدم که بوی دود سیگار به بینیم خورد. ما سیگاری نداشتیم که! یکم که جلوتر رفتم دیدم دایی حمید و زن دایی پروانه روبه روی مامانم خیلی رسمی نشستن. یه پیپ دست دایی بود. شنیده بودم که پیپ می کشه. از دیدن اون صحنه جا خوردم آخه دایی حمید اینا اصلا خونه ما نیومدن اگه هم اومدن من یادم نمیاد. برام جای تعجب بود که واسه چی اومدن. بدون اینکه کسی متوجه بشه فوری از پله ها رفتم بالا. خوشبختانه پله های ما کنار در ورودیه و نیازی نیست از نشیمن بگذریم. گوشیمو از کیفم دراوردم و واسه روشنک که توی آشپزخونه داشت وسایل پذیرایی رو آماده می کرد پیام فرستادم «سلام من تازه اومدم. دایی اینا واسه چی اومدن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی رو گذاشتم روی تخت دست و صورتمو شستم و یه تونیک صورتی از توی کشوی لباسام بیرون کشیدم و فوری لباسامو عوض کردم که صدای زنگ پیام گوشیم اومد. روشنک بود. « نمیدونم مثل اینکه همینجوری اومدن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهامو باز گذاشتم و از اتاق زدم بیرون و رفتم توی نشیمن. چه سکوتی! جلو رفتم و سعی کردم با صدای بلند سلام کنم: سلام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ی نگاه ها به طرف من چرخید مامان آروم جوابمو داد. دایی و زن دایی هم با لبخند و مهربونی جوابمو دادن و گفتن که حال منو از مامان و روشنک پرسیدن. رفتم روی یه مبل تک نفره نشستم. به زن دایی پروانه نگاه کردم چهره ی مهربونی داشت. پوستش روشن و چشماش آبی بود. وقتی هم که لبخند میزد لپاش چال می افتاد. باربد بیشتر از امیرعلی شبیه مامانش بود. بازم گفتم باربد! خوشگلیش بخوره تو سرش. حال بهم زنه. فکر کرده کیه؟ خودش مرگ مغزی بشه اصلا... نه خدا نکنه اصلا به من چه؟؟ روشنک ظرف شیرینی رو گذاشت روی میز و روی مبل کناری من نشست. مامان به شیرینی ها اشاره داد و خیلی رسمی گفت: بفرمایین میل کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی زیر لب تشکری کرد و گفت: راستش ما اومدیم که به این ماجرا ها پایان بدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم لبخندی عصبی زد و گفت: کدوم ماجرا ها حمید؟؟ ما هیچ ماجرایی با هم نداشتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپروانه: آره دریا جون ما باهمدیگه خداروشکر مشکلی نداریم اما ما اومدیم شمارو با آقا اردشیر آشتی بدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوپ مامانم این دفه خیلی زود ترکید! رو به دایی گفت: حمید ما با هم مشکلی نداریم و 17ساله خونه هم نمیایم؟؟ خوبه والله... داداشم با من رفت آمد نداره اونوقت زنش میگه ما مشکلی باهم نداریم. از یه مادر نیستیم از یه پدر که هستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی حمید: دریا ما اگه رفت آمد نداریم به خاطر اینه که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم عصبی تو حرف دایی پرید و گفت: به خاطر اینه که زیر بار وصیت آقاجون من نرفتی. غیر اینه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir