رمان افسانه دختر و گرگ سفید به قلم Ami74
این داستان کوتاه در مورد یک دختر شهری و نترسه ،که با ورودش به یک ده دور افتاده گرفتار عشقی ممنوع و اسرار آمیز میشه....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴ دقیقه
اما من دیگه بعد اون اتفاق حتی جرات نمیکردم که پاهام رو توی جنگل بذارم.
**************************************
در کلبه رو زدن..یه نفر داشت محکم و با کف دست به در میکوبید.
مامان که در حال سرخ کردن کتلت توی آشپزخونه کوچیک و چوبی کلبه بود ، طبق معمول با صدای بلند گفت:ترانه برو درو باز کن..مگه نمیشنوی در میزنن؟ من دستم بنده.
از جلوی تلوزیون کوچیکی که به تازگی دایی نادر برامون آورده بود، بلند شدم و همون طور که به سمت چوب لباسی میرفتم، گفتم:باشه مامان.
به سمت در رفتم و بعد با صدای بلندی رو به فردی که پشت در ایستاده بود و همچنان محکم به در میکوبید، گفتم:اومدم..اومدم..
چادر گلدارم رو از روی چوب لباسی که کنار در وصل کرده بودیم برداشتم وبعد سر کردن دستگیره ی در رو توی دستم گرفتم و با فشار آرومی بازش کردم.
همزمان با باز کردن در،چشمم به جمال آقای چندش روشن شد.
میثم با لبخندی روی لب های باریکش جلوی در ایستاده بود و با نگاهی هیز به صورت من زل زده بود.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چه خبرته،مگه سر آوردی؟!این چه طرز در زدنه؟
نیشش شل تر شد و بدون اینکه به روی خودش بیاره، گفت:سلام ترانه خوبی؟؟اینو مامانم داد و گفت براتون بیارم!!
و بعد این حرف دستش رو بالا آورد و کیسه ی توی دستش رو بهم نشون داد.
ای خدا کی میشه که من به این حالی کنم که ترانه نه و ترانه خانم..چه سریع چایی نخورده هم پسرخاله میشد،پسره ی...
به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم:حالا این چی هست؟!
با همون نیش شلش گفت:مرغ!
با تعجب گفتم:مرغ؟!
میخواست جوابم رو بده که همون لحظه مامان جلوی در اومد و گفت:اوه سلام میثم تویی؟خوبی؟چیزی شده پسرم؟
میثم:نه خاله جون اینا رو مامانم براتون فرستاده..2 تا مرغ پر کنده!
مامان هم با حرفش مثل من تعجب کرد و گفت:مرغ؟!من که مرغ نخواسته بودم..دلیلش چیه؟!
میثم:نمیدونم از خودشون بپرسید.
مامان دوباره با مهربونی گفت:باشه پسرم.. پس از طرف من از مامانت تشکر کن.
و بعد کیسه رو گرفت.
میثم دندون های زردش رو به نمایش گذاشت و گفت:چشم..قابلتون رو نداره خاله.
مامان بازهم لبخندی تحویلش داد و بعد بی حرف به داخل کلبه رفت.
با رفتن مامان داشتم در رو میبستم که همون لحظه پسره ی نچسب بهم چشمک زد!
در رو محکم توی صورتش کوبیدم و پا کوبان و با صورتی پر حرص داخل رفتم و رو به مامان که باز داشت به سمت آشپزخونه میرفت گفتم:مامان این کارا یعنی چی؟!برای چی برامون مرغ فرستادن؟مگه ما گداییم؟
مامان سریع به سمتم برگشت و با دست زد توی صورتش و گفت:خاک عالم،این چه حرفیه که تو میزنی، زشته دختر هنوز که دور نشده شاید بشنوه،شاید دلیلی داشتن..حالا بعدا خودم ازشون میپرسم.
دیگه چیزی نگفتم و با حرص بیشتری جلوی تلوزیون نشستم و با دکمه های کوچیک جلوش ور رفتم تا کانال رو عوض کنم..تلوزیون آخرین مدلمون حتی کنترل هم نداشت.
اخم هام رو توی هم کشیدم، دلم بدجور شور میزد، خیلی خوب میدونستم که این خانواده برامون نقشه ها دارن،کارهاشون زیادی مشکوک بود.
از همون روز اول هم زیادی هوامون رو داشتن.
***************************************
همه جا تاریک بود ولی مطمئن بودم که توی جنگلم.
جز صدای زوزه ی غمگین گرگی تنها،صدای دیگه ای به گوش هام نمیرسید.
وحشت زده بر خلاف جهت صدای زوزه دویدم.
صدای دویدنش رو میشنیدم و کاملا احساس میکردم که داره با سرعت زیاد به طرفم میدوه و بهم نزدیک میشه.
به عقب نگاه نمیکردم و تنها مستقیم و با سرعتی جت وار به جلو میرفتم.
ناگهان گرگ روبه روم ظاهر شد.
وحشت زده ایستادم و خیلی آروم قدمی به عقب برداشتم،همزمان با حرکتم به سمت عقب گرگ به همون اندازه به سمتم اومد و بهم نزدیک شد.
ناخوداگاه ایستادم و توی چشم های نقره ای و زیبای گرگ که حالا و توی تاریکی بیشتر از هر وقت دیگه ای میدرخشید خیره شدم و در عمقشون غرق شدم.
غم بزرگی که توی چشم هاش پنهان شده بود رو به خوبی حس میکردم..به نظرم اومد که ازم چیزی میخواد.
همون لحظه گرگ با صدایی مردانه و بدون اینکه پوزش رو باز کنه با التماس و لحنی غمگین گفت:نجاتم بده..!
چشم هام گرد شدن.
گرگ هر لحظه ازم دورتر دورتر میشد اما صداش همچنان به صورت اکو وار توی فضا پخش میشدو به گوش هام میرسید.
************
با وحشت چشم هام رو ازهم باز کردم و با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.
گلوم خشک شده بود و دهانم به هم چسبیده بود.
این چه خوابی بود دیگه؟!یعنی از بس که بهش فکر کرده بودم این خواب عجیب رو دیده بودم؟!
به مامان که کنارم با آرامش خوابیده بود نگاه کردم و بعد از کنار بالشتم پارچ آب رو برداشتم و لیوان کوچیک کنارش رو پر از آب کردم و تمامش رو یک جا و یک نفس سر کشیدم.
و بعد دوباره سرم رو روی بالشت گذاشتم.
**************************************
با چهره ای خسته و افسرده وارد کلاس شدم و روی نیمکت نشستم و سرم روی میز گذاشتم.
دیشب درست و حسابی نتونسته بودم بخوابم.
سمیه کنارم نشست و گفت:چیزی شده سرخ جول(لپ گلی)؟کشتیات غرق شده ترانه؟
سرم رو از روی میز برداشتم و بی حال گفتم:نه فقط دیشب دیر خوابیدم.
سمیه:آهان..سلماز هم که هنوز نیومده.
و بعد انگار که یه دفع یاد چیزی افتاده باشه به صورتم زل زد و با هیجان گفت:فهمیدی چی شده؟
با بی حالی جواب دادم:باز چی شده؟!
با هیجان بیشتری گفت:اون شایعه ها درست از آب در اومده ترانه جونم!
رها
۳۴ ساله 00خیلی خیلی عالی بود ولی صد حیف که کوتاه بود میخوام هم از شما نویسنده محترم بابت قلم زیباو جذاب تان تشکر کنم و درخواست ادامه رمان را داشته باشم،امیدوارم که قبول کرده و مارا خوشحال کنید ممنونم
۱ ماه پیشنفس
00رمان قشنگی بود من که لذت بردم ممنون
۳ ماه پیشفاطمه
00با اینکه کم بود اما خیلی قشنگ بود
۴ ماه پیشهانی
00خوب بود
۶ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00عالی بود خیلی خوشگل بود ❤️ 🔥✨
۶ ماه پیش..
00فوق العاده بود
۷ ماه پیشزینب
00عالیییییییییییییییی بووووووووود کاشکی ادامه داششششت من عاشق داستانا و فیلمای گرگیه عاشقانمممم
۷ ماه پیشترانه
00سلام خیلی زیبا بود مرسی از نویسنده عزیز
۸ ماه پیشزهرا
۱ ساله 00عالی در حد توصیف نشدنی جلد دم بی زحمت بزارین
۸ ماه پیشDilan
۱۷ ساله 00واقعا عاشقش شدم نالی بو ممنون بی نظیر بود
۹ ماه پیشStay
۰ ساله 00جالب بود و عجیب مثل بعضی از رمانه ها تکراری نبود و ارزش یه با خوندن رو داره
۱۰ ماه پیشفاطی
00خیلی قشنگ بوددددد
۱۰ ماه پیشآیرا
۱۷ ساله 00جالب بود و قشنگ؛
۱۰ ماه پیشسارینا
112شاید فقط میشد گف باحال بود از ۱۰۰ بهش ۱۵ میدم بزا منی که یه رمان خون حرفه ایم تنوع میشه ...
۲ سال پیشستی
00خیلیم قشنگ بود عزیزکممم
۱۰ ماه پیش
نسا
۱۷ ساله 00رمان عالیو قشنگی بود ولی کاش کمی طولانی و هیجانش بیشتر میشد همه چیزش یهویی بود