رمان آقای مغرور ، خانم لجباز
- به قلم بهارک مقدم
- ⏱️۹ ساعت و ۳۴ دقیقه
- 145.2K 👁
- 1.5K ❤️
- 816 💬
داستان،داستانه دوتا مامورموفق اداره آگاهیه که اصلا آبشون باهم تویه جوی نمی ره!یکیشون سرگرد سورن صادقی و دیگری سروان عسل آرمان. داستان از جایی شروع می شه که اداره آگاهی واسه دستگیری یه باند بزرگ قاچاق مواد مخدر مجبوره که دوتا مامور زبده رو بفرسته به عنوان یک زوج داخل این باند.اولین گزینه ها کسی نیستن جز بچه های داستان ما… داستانی پر از فراز و نشیب!حوادث مختلف واتفاق های جالب پایان خوش
عسل:نه مهم نیست...مراقبم
مادره سری تکون داد و بچه رو داد بغلم...یکم که باهاش بازی کردم احساس کردم بچه داره شیر بالا می اره منم نمی تونستم کاری کنم خب...تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که صورتش رو بگیرم سمت لباس سرگرد جونم...اوه اوه...خاله جان چی بود خوردی...فکر پیراهن سرگرد رو نکردی؟
صادقی:اه...اه...این چی بود دیگه؟
مادر بچه:ای وای به خدا شرمنده ام من که گفتم ممکنه...
عسل:نه اصلا خودتون رو ناراحت نکنید اتفاقی نیافتاده که...
وای دلم داشت از خوشحالی قیلی ویلی میرفت...بگیر سرگرد جون نوش جونت 1-1مساوی
مادربچه:بخدا ببخشید لباس شوهرتون کثیف شد
با لبخندی شیطانی گفتم:نه نه شوهرم عاشق بچه هاست،مگه نه عزیزم؟
با حرص نگاهم می کرد مجبورشد لبخند بزنه:بله همینطوره...بلند شد که بره لباسش رو عوض کنه:پاتو جمع کن رد شم
عسل:خب رد شو کی کار به تو داره
صادقی:اینطوری که نمی تونم پات رو جمع کن
عسل:مشکل خودته همینطوری رد شو
صادقی:باشه خودت خواستی...تمام هیکلش رو مالید بهم و رفت...ایش چندش...
چند دقیقه بعد برگشت.اینبار خودم پاهام رو جمع کردم تا رد شه
صادقی:حسابت رو میرسم وایسا...
باقیافه مظلوم وحق به جانب گفتم:خب تقصیرمن چیه...اون بچه روتون شیر بالا آرود نه من سر...
صادقی:هیــــــــس!مگه قرارنبود دیگه نگی..آرومتر گفت:سرگرد
عسل:خب پس چی بگم؟
صادقی با حرص:اسمم رو صدا کن دیگه...
قیافه م رو کج وکوله کردم: ایـــــی...حالا چی هست اسمتون؟
چپ چپ نگاهم می کرد می خواست خرخره ام رو بجوه.
با حرص گفتم:چیه نمی تونم که اسم کوچیک همه همکارام رو از بر باشم
زیرلب غرید:سورن
عسل:وا...مدل ماشینتون رو که نگفتم اسمتون رو پرسیدم
باخشم گفت:اسمم سورنه...مربا
با خشم گفتم:عسل
صادقی:به تو زهرمار بیشتر میاد تا عسل
عسل:اگه بخوای اسمم رو بد صدا کنی مجبورم تموم ماشین ها رو بیارم جلوی چشمت...انتخاب با خودته...
همچنان با خشم بهم خیره شده بود صورتش قرمر بود و رگهای شقیقه اش زده بود بیرون...اما من همه حرفام رو در کمال آرامش میزدم و این بیشتر حرصش رو در می آورد...ایول به خودم...دیگه هیچ حرفی نزد...مقصدمون دبی بود خدارو شکر سریع رسیدیم...کارای مدارکمون که تموم شد یه تاکسی گرفتیم تادم هتل...اتاقمون ازقبل رزرو شده بود.کلید رو از پذیرش گرفتیم ورفتیم بالا...اتاق که نبود یه سوییت کاملا زیبا ی نقلی...پولش رو هم از قبل اداره حساب کرده بود...یکی از مامورامون از قبل اینجارو آماده کرده بود...حتی لباس هم گذاشته بود واسمون...قراربود 3 تایی اینجا ماموریت داشته باشیم اما اون برای اینکه شک نکنن یه جای دیگه خونه داشت.
خیلی خسته بودم سریع رفتم سمت اتاق خواب.سورن هم داشت تو آشپزخونه آب می خورد.تا در اتاق رو باز کردم فریادم رفت هوا
عسل:نه...لعنتی ها این دیگه چیه
سورن از آشپزخونه فریاد زد چیه؟سوسک دیدی مگه
با عصبانیت اومدم تو حال و گفتم برو اتاق رو عوض کن...
سورن:چرا؟ اتاق به این خوبی...
عسل:اصلا هم بدرد نمی خوره...برو عوضش کن
سورن:خیلی هم خوبه از سرت هم زیاده
عسل:برو به اون اتاق نگاه کن بعد ببینم بازم می گی خوبه یانه
تو حال ایستادم و رفت به سمت اتاق خواب.
با عصبانیت فریاد زد:اه...از این بدتر نمیشه
با خونسردی رفتم پشت سرش دست به سینه به در اتاق تکیه دادم
عسل:بازم میگی خوبه یانه؟
تخت دو نفره وای خدای من یعنی مجبوربودم پیش این بخوابم؟مطمئن بودیم سردار با وجود شناختی که از ما داره یه اتاق با دوتا تخت یک نفره مجزا رزرو میکنه اما الان...
سورن:من می رم یه اتاق دیگه بگیرم...
عسل:خوب کاری میکنی چون اگه یه اتاق دیگه نگیری مجبوری رو کانا ه بخوابی سرگ...آقا سورن...
با عصبانیت رفتم روی مبل نشستم.اونم رفت ودر رو محکم کوبید بعد از نیم ساعت با قیافه کاملا پکر اومد و روبه روی من نشست...
عسل:چی شد؟
سورن:همه اتاق ها پره یا رزرو شده است عوض نمی کنن یعنی نمی تونن.اتاق ندارن
عسل:پس مجبورید رو همین کاناپه بخوابی
سورن:چرامن؟ما حقوق مساوی داریم...یه شب من یه شب تو...
از پیشنهادش حرصم گرفته بود...چطور می تونست این پیشنهاد و بده؟اما واسه اینکه کم نیارم قبول کردم...
عسل:باشه قبوله...من الان خوابم میاد کجا بخوابم؟
مثل اینکه باور نمی کرد قبول کنم.دلش انگار سوخته بود...هم لجباز خوبی بودم هم مظلوم نمای فوق العاده ای
سورن:من می رم دوش بگیرم خوابم نمیاد برو رو تخت بخواب...بعدهم رفت تو اتاق تا دوش بگیره ده دقیقه دیگه هم من رفتم ولباسام روعوض کردم و دراز کشیدم...صدای شر شر آب حموم یکم اذیتم میکرد.اما خیلی خسته بودم...پلکهام سنگین شدو خوابیدم.با صدای خنده ای که تویه حال می اومد بیدارشدم...دست و صورتم رو شستم ورفتم بیرون...
عسل:سلام متین
سرگرد پویا:به به عسل خانومی...سلام به روی ماهت
سرگردمتین پویا معاون دایی ومافق من بود یه پسر حدودا 32 ساله ی خوش هیکل چهار شونه با پوست سفید وچشمهای سبز و بینی کشیده و لبهای خوش فرم وموهای مشکی...خیلی جذاب ودوست داشتنی وصدالبته بسیار بسیار مهربون...مثل یه خواهر وبرادر بودیم...همیشه سر به سر هم میزاشتیم و حسابی خوش می گذروندیم....
عسل:پس شما هم اینجا می مونید
متین:آره این ماموریت روهم هستم بعد باهم برمی گردیم
BARAN
10عالی بود و از تمام شخصیت ها مخصوصا شخصیت های اصلی خیلی خوشم امد
۵ روز پیش۱۳۷۸
10فوق العاده بود خیلی خیلی دوسش داشتم بخش عملیات سورن و عسل چون باهم کل داشتند حتما بخونن
۲ هفته پیشمریم
10عالیییییی مخصوصا متین 🥰😅
۲ هفته پیشالا
10عااااااااااالیههههه به مولااااا همشو خوندم عشق کردم
۲ هفته پیشاسراء
10رمان خوبی بود حتی عالیه
۳ هفته پیشریحان
10عاااااالییییییی بهترین رمانی که خوندم با پایانی قشنگگگ
۳ هفته پیشhosna
20رمان خیلی خیلی قشنگی بود و قلم خیلی زیبایی داشت، جوری که ادم تک تک اتفاقات رو حس میکرد
۴ هفته پیشنسیم
12بسیاررررر آبکی و تکراری و بچه گانه
۴ هفته پیشنازی
20این رمان عالیه من دو ساله رمان میخونم طوری که من یادمه سومین رمانی بو که خونده بودم پیشنهاد میدم حتما بخونین دست نویسنده گل بهارک جون هم درد نکنه ❤❤
۱ ماه پیشستی
20خیلی خیلی عالی بود، از بهترین رمان هایی بود که تا الان خوندم. ممنون از نویسنده این رمان عالی
۱ ماه پیشنیلوفر
20سلام هیچکدوم از رمان ها برام باز نمیشه هر کاری میکنم 🥲💔
۱۱ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
روی بقیه رمان رو نشانم بده میزنید؟
۱ ماه پیشفاطمه
20عالی عالی عالی عالی بوددددددددددددد
۱ ماه پیشseti
20من ۵ ساله رمان میخونم و یادمه که این رمان دومین رمانی بود که خوندم🫠
۲ ماه پیشماهِ بدون خورشید
20خیلی رمان خوبی بود ممنون میشم از نویسنده اگه دوباره رمان شبیه این بنویسن . واقعا رمان خوبی بود بهترین رمان عاشقانه و پلیسی بود
۲ ماه پیش
نفس
00خوب بود و جالب راضی بودم ازش من از شخصیت سورن خوشم اومد