رمان شیرینی شیدایی به قلم بهارک مقدم
گاهی اوقات ادم شکست می خوره تو زندگی…اما هر شکستی نشونه ی تموم شدن زندگی نیست نشونه ی نابودشدن آرزو ها نیست گاهی شکست می خوری و بلند میشی بلند میشی وقوی تر از گذشته برای زنده بودن می جنگی برای تمام داشته ها و نداشته هات میجنگی…گاهی اوقات یه حسی نمی ذاره تو شکست رو قبول کنی یه حسیه که نابه و دوست داشتنیه…یه حس مقدس!حس مادری!تو برای بچه ات می مونی و می جنگی…!دخترقصه ی ما یه دختر مجرد منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید نیست یه مادر بارداره…یه مادری که ازدواج اول ناموفقی داشته یه مادری که برای فرزندش هر کاری میکنه مغرور می ایسته و می جنگه…توی داستان ما پر از شخصیت های رنگارنگ دکترسعادتی که می شه پشت و پناه…روشنایی که میشه خواهر…تبسمی که میشه یه همدم…آرینی که می شه یه تکیه گاه…ساورایی که برادره و برادرانهحمایت می کنه…داستان ما داستان عشق های متفاوته…داستان شخصیت های متفاوت تر!با شخصیت های من همراه شید قابل لمس اند…دور نیستند…زمینی اند با اعتقادات و احساسات متفاوت…!!!درکشون کنید…
پایان خوش…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۲۲ دقیقه
دستم رو گرفت و من رو برد تو.روی مبل نشستم.هر چند ثانیه یبار بینیم رو می کشیدم بالا و با دستمال اشکام رو پاک می کردم.
ساورا رفت تو آشپزخونه و چایی دم کرد.رفت تو اتاق و یه پتوی مسافرتی برام آورد.
ساورا:بنداز روت سردت می شه.
ازش گرفتم و دور خودم پیچیدم.پاهام و آوردم بالا و تو شکمم جمع کردم.
ساورا رو به روم نشست خم شده بود و با نگاه مضطربش بهم زل زده بود.لبام می لرزید.
ساورا:چی شده ساورینا؟تو رو خدا بگو آبجی
اشکم رو پاک کردم.سعی کردم صدام نلرزه اما انگار زیاد موفق نشدم.
-همه چی تموم شد ساورا...همه چی.
ساورا:چی می گی توآخه؟با امیر دعوات شده؟باز این پسره چی کار کرده
-نه دعوام نشده
ساورا:پس چی؟
-امیر...امیر زن گرفته ساورا
ساورا:چـــــــی؟
از صدای بلند ساورا تنم لرزید.بدون شک دیگه مامان و بابا بیدار شده بودن.
ساورا پاشد و جلوم قدم زد عصبی نفسش رو فوت کرد و نشست کنارم و دستم رو گرفت.
ساورا:یعنی چی؟چی داری می گی تو؟مگه ممکنه...شاید اشتباه کرده باشی ساورینا
-نه...امروز سرما خورده بودم.شیفت بودم.نتونستم بیمارستان بمونم برگشتم خونه.وقتی برگشتم...
ساورا:وقتی برگشتی چی؟
بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:وقتی برگشتم و رفتم تو اتاق خوابم امیر رو با یه زن دیگه دیدم.اولش فکر کردم باز هوس بازی هاش شروع شده ولی بعد دیدم که زن صیغه ایشه.
باز هق هقم شروع شد.ساورا بغلم کرد و سرم رو چسبوند به سینش.
ساورا:می کشمش.به خدا قسم کاری می کنم روزی صد دفعه به غلط کردن بیافته.
بابا با ربدو شام بالای پله ها ایستاده بود.چشم هاش خوابالو اما کنجکاو بود.اومد سمتمون.
بابا:ساورینا بابا تو اینجا چی کار می کنی؟
اشکام رو پاک کردم.نمی خواستم بابا رو بیش از این اذیت کنم.اون به اندازه کافی سر این ازدواج ناراضی بود و با مامان که مصر بود این ازدواج سر بگیره جنگ و دعوا داشتن.
ایستادم.سعی کردم لبخندی زورکی بزنم.بابا درست مقابلم ایستاد.دست هاش رو گرفتم و گفتم:ببخشید بد خوابتون کردم بابا
بابا با نگاه نگرانش بهم نگاه کرد و گفت:چی شده دخترم.چرا چشمات بارونیه؟
ساورا قبل از من گفت:داماد عزیز مامان خانوم گل کاشته.آقا رفته زن گرفته
بابا عصبی نگاهش کرد گفت:چی می گی ساورا؟بعد به من خیره شد و گفت:آره بابا
اروم سرم رو تکون دادم.
بابا بلند داد زد:ترلان ترلان...
بعد ازدو دقیقه مامان با یه لباس خواب راحتی مشکی بلند بالای پله ها ایستاد.
مامان:چته چرا داد می زنی سیاوش.
بابا:بیا دسته گلی رو که آب دادی تحویل بگیر خانوم
مامان که تازه چشمش به من افتاده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت:وا مامان ساورینا تو اینجا چی کار می کنی؟
بابا:بفرما خانوم.اون پسری که اونقدر از خوبیش دم می زدی و ازش طرفداری می کردی رفته سر دخترت هوو آورده.اگر طلاق این دختر رو ازش نگیرم سیاوش نیستم
بابا قلبش رو گرفت و نشست رو صندلی.
ساورا دوید و یه قرص زیر زبونی واسه بابا آورد.نگران بابا بودم خواستم برم طرفش که گفت:چیزی نیست
به مامان خیره شدم خوب اون روز ها رو یادم میاد
-مامان من نمی خوام بابا این پسره اصلا اون امیری که من می شناختم نیست.سال ها ازم دور بوده خب اخلاقاش فرق کرده یه جوریه
مامان:خوبه خوبه.کولی بازی درنیار.رو بچه ی خواهرم عیب می ذاره.چه جوریه؟مهندس نیست که هست پول و خونه نداره که داره تیپ و قیافه هم که خاله قربونش بره خداشه.ندیدی تو مهمونی همه دخترها داشتن درسته قورتش می دادن؟از سرتم زیادیه...
-مامان مثل این که من بچتونم نه اون امیر خان
مامان:والا راست می گم دیگه.تو تازه یه دانشجوی زپرتی ای ولی اون دکترا خونده هم سابقه کاری درخشان داره
-خوبه حالا دانشجوی پزشکی شده زپرتی.شما که همین رشته ی من و خار کرده بودید تو چشم خاله تهمینه و پانیذ و باهاش فخر فروشی می کردید.حالا شد زپرتی؟
مامان:با من یکی بدو نکن حرف رو هم عوض نکن یا زن امیر می شی یا هر خواستگاری برات بیاد سنگ می اندازم جلو پاش.فقط امیر و لا غیر!
حالا همون مادر جلوم ایستاده بود.با چشمانی متعجب.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:مامان خانوم به آرزوت رسیدی نه؟همین رو می خواستی؟آره؟دلت خنک شد؟
مامان:متوجه منظورت نمی شم؟
-امیر جونتون.مهندس عزیز و دوست داشتنی تون.خواهر زاده ی دسته گلتون سرم هوو آورد به همین آسونی.این بود اون آش دهن سوزتون؟این بود اون تحفه نطنزتون؟این بود همون پسری که حاضر بودید من رو، دخترتون رو کوچیک کنید اما از اون تعریف و تمجید کنید؟ممنون مثل اینکه بنده لیاقت این اَبَر ستاره تون رو نداشتم ازش طلاق می گیرم.
مامان هنوز تو بهت بود.پوزخند دیگه ای زدم و سرم رو تکون دادم برگشتم سمت ساورا.
-داداش چمدونم تو ماشینه می شه برام بیاری؟
ساورا سری تکون داد و بعد ازاین که یه نگاه پر از خشم به مامان انداخت رفت بیرون.راه افتادم سمت پله ها.
-بابا اگر می شه برام وکیل بگیرید
بابا با صدای پر از غصه گفت:باشه دخترم باشه
اما انگار موتور مامان تازه روشن شد و متوجه موقعیت شد.
مامان:چی؟دیگه چی؟همینم مونده تو طلاق بگیری بشینی ور دل من.تو از کجا مطمئنی زن گرفته؟
دیگه داشتم جوش می آوردم.تو تموم این سه سالی که با امیر زندگی کردم هر بار اومدیم خونشون با من عین یه موجود اضافه برخورد می کرد و امیر رو می ذاشت رو سرش دیگه خسته شدم.رو پله ها بودم.برگشتم طرفش.
-از اونجایی مطمئنم که اون زن رو روی تخت خوابم دیدم.بهم گفت زنشه.امیر انکار نکرد.تو چشم هام زل زد و معذرت هم نخواست.من دیگه نمی خوام با اون دسته گل عزیز تر از جونتون زندگی کنم.طلاقم رو ازش می گیرم.نترسید نمیام ور دلتون.می رم واسه خودم خونه می گیرم.زیر منت شما یکی هم نمی رم.
مامان:یعنی می خوای به این زودی از میدون به در بشی؟بمون و اون دختر رو از زندگیت بیرون کن زندگیت رو ازش پس بگیر جای این که بکشی کنار خودت رو
پری
۱۹ ساله 10رمان قشنگی بود خوشم اومد که قصه زندگی هر شخصیت زوجا از زبان خودشون بود سه تا رمان تو یکی خلاصه کردن عالی بود ممنونم از نویسنده
۲ هفته پیشمریم عباسی
00سلام رمان خوبی بود ،البته از لحاظ نوشتاری خیلی اشتباه داشت ،ولی بازم تشکر موفق باشید
۲ ماه پیشسحر
00خوب بود ولی به نظرتون زیادی همه چی ختم به خیر نشدهمه عاشق و شیدا
۲ ماه پیشMarzi
00خیلی قشنگه من برای بار دوم خوندمش فقط کاش زیاد درمورد پوشیدن لباس و رنگ لباس و آرایش کردن صحبت نمیکرد، در کل عالیه
۵ ماه پیشزهرا
۳۰ ساله 00بسیار بسیار رمان قشنگی بود👍،خیلی ممنون از نویسنده
۹ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 11رمان خوبیه ارزش خواندن هم داره ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟👏🌹🌹🌹
۱۱ ماه پیشدریا
10عالی بود
۱۲ ماه پیشالهه
00قشنگ بود ارزش وقت گذاشتن وخوندن رو داشت
۱ سال پیشزهرا
۴۰ ساله 10عالی
۱ سال پیشملکا
۲۵ ساله 10خوب بود کلا شخصیت های توی رمان به آدم انرژی مثبت میدادن
۱ سال پیششادی
۲۷ ساله 04داستان خوبی بود ولی متن بشدت ضعیفی داشت برای کسایی ک چند ساله رمان میخونن ب هیچ وجه توصیه نمیکنم
۲ سال پیشبهاره جوون
94سلام نویسنده رمانت عالی بود ولی یک مشکل بزرگ متنش داشت واین بود که کلمه ان شاالله رو درست تلفظ نکردی که به معنی اگر خدا بخواهد هست وایشالله نوشتید که نعوذبالاه یعنی ما خدا را دفن کردیم باید سلام کنی
۳ سال پیش...
10دقیقا عزیزم
۲ سال پیشمعصومه
۲۱ ساله 20عاااالیییی
۲ سال پیشلبخند
۱۶ ساله 20به نظرم خیلی رمان خوبی بود ارمیا یک یار عالی بود روشنا یک دوست واقعی بود تبسم یک دوست صبور بود آرین یک تکیه گاه محکم بود من به شخصه با رمان زندگی کردم
۲ سال پیش
زهرا
10خداقوت🌷 رمان خیلی قشنگی بود 👌 لذت بردم، عالیییییی🌱