او زاده ی درد بود...دختری که تا چشم باز کرد،رعیت بود و کلفت... زندگی انگار هیچ وقت با او مهربان نبود و سر سازش نداشت... زیبا بود و بچه سن،برای کلفتی هنوز خیلی جوان بود... نامش آفتاب بود...در این راه زجر های سختی اون را تحت تاثیر قرار می‌دهد.. همانند نامش زیبا بود و درخشنده... او مسئول شستن رخت چرک های عمارت اربابی بود روزی از روز ها با ارباب جوان و تحصیل کرده ی عمارت دیداری تازه می‌کند و همین دیدار اتفاقات بزرگی در زندگی دخترک رعیت رقم خواهد زد و اورا وارد چالش های سهمگین زندگی میکند

او دختری زیبا از دیار روستا بود...ساده و بی آلایش..صدایش می‌زدند پرنده... نامش چکاوک بود... او بعد از فوت پدر و مادرش در راه مشهد،به دست عموی معتاد خود اسیر می‌شود منوچهر عمویش برای جور کردن پول موادش تن دخترک را به حراج می‌گذارد تا اینکه ارباب جوان روستا،برای انتقامی دیرینه از برادر چکاوک،با دادن مقداری طلا به منوچهر چکاوک را می‌خرد...این راه نجاتی برای دخترک قصه است،یا عذابی سخت... دخترک درد و رنج های زیادی در این راه متحمل میشود،برده ی ارباب هامون بزرگ می‌شود غافل از اینکه روزی چکاوک بدجور دل ارباب هامون را به تاراج قلبش می‌برد و....

خشم ، نفرت و سیاهی یاوران زندگی من هستند چقدر معصوم و پاک بودم وزندگی ساده ای داشتم ولی در پی یک حادثه تلخ همه ی سادگی و مظلومیتم به باد رفت و جای خود را به ظلم ، نفرت و سیاهی داد و قلب معصومم را به رنگ سیاه در اورد دیگر مهربانی برایم معنایی نداشت و دروغی بیش نبودو اگر در درونم جستجو می کردی میدیدی که دیگر نه عشقی وجود داردنه آن خوشحالیه گذشته هاچقدر دردناک است که...

داستان در مورد دختری به نام روژانه که یه دختر شر و شیطون و در عین حال مهربونه… این دختر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رودارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه… داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر روژان فوت کردن و وکیل خونوادگی که دوست صمیمیه پدر روژان بود میاد در مورد رازی صحبت میکنه...

نینای... دختری از خطه‌ی سرسبز گیلان، دختری که سوگولی ارباب روستا می‌شود و عروس عمارتش، اما... به دنبال یک اتفاق باید به سنتی کهنه و قدیمی عمل کند، سنتی که سالیان سال دردی بوده در قلب زنان جوان آن روستا! سنتی که قلب‌های زیادی را شکسته و روح‌های زیادی را کشته!

داستان از عشق و اسارات از بردگی تا اوج آزادی. داستان درباره دختری به اسم عاصیه است که به بردگی گرفته شده , شاهزاده ایرانی که به صورت ناشناس در اون شهر سکونت داره ، عاصیه رو میخره و زندگی جدیدی بهش میده. عاصیه آزادی رو در فرار و رهایی میبینه غافل از اینکه عشق بزرگترین اسارت رو با خودش به همراه داره...

دختر داستان، دختری ۱۹ ساله است؛ که به اجبار خانوادش، باید با مردی ۴۹ ساله، ازدواج کنه. ولی اون زیر بار حرف زور نمیره و شب عقد، فرار می کنه. هنگام فرارش توسط فردی برده فروش، دزدیده می شه و به کشوری غریب برده می شه .....

دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه..

سرنوشت همان جمع و تفریق خاطرات است، همان لحظه‌هایی که دلمان می‌خواهد کمش کنیم و یا شاید هم ضرب که زیاد شود و ماندگار بماند. این هم یک سرنوشت است. درست از جایی که خاطره فکر می‌کند در اوج خوشبختی‌ست و حقیقت زندگی به رویش لبخند زده، تلخی‌ها شروع به رشد می‌کنند و ریشه‌اش همه‌‌ی زندگی‌اش را در هم می‌تند؛ اما صبر، عشق می‌رویاند و لبخند.

نفس که به همراه پدرش در عمارت بزرگ پاشا خدمت کار بود،بامرگ پدرش همه چیز تو زندگیش تغییر می کنه،پاشا ازش می خواد که زن دوم پسرش مهران بشه،واون چاره ای نداره جزقبول این شرط ولی همسراول مهران نفس رو متقاعد می کنه که ازعمارت فرارکنه... نفس شبانه به کمک زن مهران از امارت فرا می کنه و به روستای رقیب می ره اماازشانس بد یاشایدم خوبش،به دست افراد سلطان می اوفته... دراین میان راز هایی مگویی وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره... سلطان که قدرت و شهامتش چشم خیلی هارو ترسونده ونفس که همیشه به این مرد به چشم دشمن نگاه کرده وحالا بهش پناه میاره ازدست گرگ های آشنایی که می خوان تن و بدنش رو بدرن،فقط به جرم اینکه بی کس و بی پناه... وافراد پاشا که سرسختانه به دنبال این بچه راعیتن که برش گردونن به عمارت... این وسط اسرار ناگفته ای وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره... وناگاه درگیر بازی وحشتناکی میشه که رهایی ازش به این آسونی ها نیست...



جاذبه لحظاتی پیش

وقتی برای اولین بار تو خونه‌ی عمه‌م دیدمش جاذبه‌ی نگاهش من رو گرفت!... هنوز درست و حسابی هوش و حواسم برنگشته بود که با شنیدن صدای زیبا و خوش‌آهنگش که به گوینده‌های رادیو می‌ماند قلبم بیشتر لرزید!... تو اون لحظه فقط یه سوال تو ذهنم می‌چرخید. اینکه مگه می‌شه یه سرگرد نیروی انتظامی هم انقدر جذاب باشه هم خوش‌صدا؟ ازش خواستم من رو به عنوان خبرنگار تو کلانتریشون راه بده تا به دنیای سوژه‌های خبری دست پیدا کنم در حالی‌که هدفم نزدیک شدن به او و ربودن قلب سرسختش بود!... به نظرتون موفق می‌شم دل سرگرد علی کامیاران که قبلا به همه اعلام کرده به دلیل شغلش قصد ازدواج نداره به دست بیارم؟ خودم که خیلی امیدوارم سند قلبش رو به نام خودم بزنم

راه های دانلود اپلیکیشن

ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.