رمان قلب سیاه دختر ارباب به قلم مریم و مهسا
خشم ، نفرت و سیاهی یاوران زندگی من هستند چقدر معصوم و پاک بودم وزندگی ساده ای داشتم ولی در پی یک حادثه تلخ همه ی سادگی و مظلومیتم به باد رفت و جای خود را به ظلم ، نفرت و سیاهی داد و قلب معصومم را به رنگ سیاه در اورد دیگر مهربانی برایم معنایی نداشت و دروغی بیش نبودو اگر در درونم جستجو می کردی میدیدی که دیگر نه عشقی وجود داردنه آن خوشحالیه گذشته هاچقدر دردناک است که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۵ دقیقه
+چیه مازیار اما چی اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه چرا اینقدر از اون میترسی
مازیار-دریا به خاطر خدا بفهم معراج هرکاری میتونه بکنه
+به جهنم هرکاری خواست انجام اون هنوز منو نشناخته تازشم تا وقتی دختره پیش ماست کاری از دستش برنمیاد مازیار نگران نباش
و بعد با عصبانیت به سالن نشیمن رفتم که از شر حرفهای بیخودیه مازیار خلاص بشم اما اون دوباره اومد تو پذیرایی و شروع کرد مزخرف گفتن
مازیار- دریا خواهر من این کارت درست نیست
+پس چی درسته؟؟؟؟...... دنیای نابود شده من چی؟؟؟......زندگی من مهم نیست که معراج نابودش کرد؟........من انتقام همه چیزو میگیرم کسی هم نمیتونه کاری کنه....
و بعد از خونه خارج شدم و رفتم به سمت شکنجه گاه اما مازیار اروم نمیشینه و همیشه کاریو که میخواد انجام میده و هرکاریمیکنه که جنگ نشه و اگه لازم دونست این دخترو به معراج میده ولی نباید اینطور بشه من باید یه کاری بکنم آره باید هر چه زودتر بکشمش هیچکس نباید نقشه های منو خراب کنه حتی مازیار به شکنجه گاه رسیدم و ....
دریا
در شکنجگاه رو باز کردم و به سلول اون دختر رفتم... خیلی مسخرست ولی من حتی اسمش هم نمیدونم با این فکر یه پوزخند رو لبم نشست... دختره رو صندلی هنونجور که طناب پیچ شده بود نشسته بود از کل بدنش خون میریخت و سرش پایین افتاده بود ... نگاهم جلب موهای خوش رنگش که وحشیانه صورتش رو پوشونده بودن شد موهاش رو دور دستم پیچ دادم و محکم به عقب کشیدم بی جون یه اخ کوچیک از گلوش خارج شد.... به وضعیتش یه پوزخند زدم
+اخی دردت گرفت خانوم کوچولو؟؟؟
خانوم کوچولو رو با لحن بد و مسخره ای گفتم هیچی نگفت و فقط نگام کرد از سکوتش و اون چشما و صورت معصوم و مظلومش خونم به جوش اومد وحشیانه بهش حمله کردم و با لگد صندلیش رو پرت کردم رو زمین و حالا لگد های پیاپی من بود که روی شکمش فرود می اومد .. نمیدونم چقد گذشت که حس خستگی کردم و ولش کردم پشتم رو بهش کردم و ازش فاصله گرفتم... بی جون فقط گریه میکرد و بعضی وقتا هم ناله میکرد هق هق گریش داشت اعصابم رو خط خطی میکرد ....دوباره به سمتش برگشتم که زیر مشتام لهش کنم که با دیدنش خشکم زد... مات و مبهوت به صحنه رو به روم نگاه میکردم... اون دانیالم بود دانیال عزیزم کسی که بیشتر از جون خودم دوستش داشتم.... حالا اون روی زمین افتاده بود و کل بدنش کبود بود... بی هیچ فکری به سمتش دویدم و سرش رو تو بغلم گرفتم
+عزیز دل من کی با دانیال من اینجوری کرده بگو تا بکشمش ...)سرش رو به سمت خودم برگردوندم ( بگو دیگه فدا.......
با دیدن صورتش خشکم زد این ....این صورت که صورت دانیال من نیست ....این که خواهر قاتل دانیال منه سریع سرش رو به عقب پرت کردم که یه صدای نامفهوم مثله اخ از گلوش خارج شد سریع بلند شدم پشتم رو بهش کردم و ازش فاصله گرفتم این فقط یه توهم بود یعنی دانیال من دیگه نیست اون دیگه نیست... اشکای جاریم شدت گرفت خیلی وقت بود که دیگه گریه نکرده بودم ولی باز بخاطر...صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای یکی از نوچه هام
نوچه_به به چه خوب شد که ارباب کوچیک تو رو اورد اینجا و باعث شد ما هم بتونیم یه حالی کنیم و اینا!!!....
بعدشم یه خنده زشت کرد من تو قسمتی بودم که اون نمیتونست منو ببینه و بخاطر سیاه بودن لباسام و تاریک بودن فضا دیگه کاملا از دیدش محو شده بودم این عوضی پست فطرت به همه زندونیای دختر من نظر داشته؟؟؟ سریع پشت دستم رو ، روی صورتم کشیدم و رد اشکام رو پاک کردم و قبل از این که اون عوضی پست بتونه کاری بکنه بالای سر دختره که هنوز روی زمین افتاده بود رفتم با نعره گفتم
+میخواستی چه غلطی کنی حروم زاده ی پست؟؟؟؟؟
با دیدنم رنگش پرید بی هیچ حرفی به سمت بیرون دوید منم پشت سرش دویدم همین که از در سلول رفتیم بیرون داد زدم
+بگیرید این اشغال رو!!!!
همه نگهبانا ریختن رو سرش و گرفتنش
+ببریدش به یه سلول و تا حد مرگ بزنیدش و بعدش هم بکشیدش...
دیگه به التماس هاش توجهی نکردم و دوباره به سلول اون دختر برگشتم... هنوز با صندلی افتاده بود رو زمین بلندش کردم
+هی اسمت چیه؟؟
دختر_مهشید
صداش بی جون... ولی چقد صداش خوش اوا و مظلوم بود... من از شکنجه همچین ادمای مظلومی اصلا لذت نمیبرم و فقط کلافه میشم چون به یاد گذشتم میافتم
+میخوام داداشت رو زجر بدم میدونی چرا؟؟ )سرش رو به نشونه نه تکون داد( لازمم نیست که بدونی
به چشماش خیره شدم چقد این چشما واسم اشنا بود... دقیقا چشمای دانیال من بود همون چشمایی که شیطنت و شادی و شور درش موج میزد دقیقا همون چشما بود... من چطور میتونم اونو بکشم ؟؟؟ازش فاصله گرفتم و به سمت در سلولش رفتم
مهشید_صبر کن...
صبر کردم ولی به سمتش برنگشتم
مهشید_چرا از دست اون مردک پست منو نجات دادی؟؟ تو که خوشت میاد من زجر بکشم!!! ....پس چرا اون کار رو کردی؟؟؟ حرفی نزدم و از سلولش خارج شدم بعد از خارج شدن از اون شکنجگاه اروم زمزمه کردم
+چون چشمات مثله چشمای اونه و من هیچ وقت نمیخوام واسه صاحب اون چشما اتفاق وحشتناکی بیافته.... )سرم رو به اسمون گرفتم (خدایا میدونم که از یادت بردم میدونم که توهم منو از یاد بردی ولی خواهش میکنم حداقل بخاطر خوبی هایی که قبلا کردم یه راه جلو پام بزار که این دختر یعنی کسی که چشمایی مثله دانیال من داره رو نکشم ولی.... باز هم برادرش )معراج( همون زجر رو بکشه....
اهی از گلوم خارج شد و همونجور که تو فکر بودم به سمت عمارت حرکت کردم
نگاهی به ساعت کردم که دیدم خیلی از ظهر گذشته و من هنوز ناهار نخوردم و خیلی گرسنمه وارد عمارت شدم داد زدم
نگین
00کاش اسم رمان رو میزاشتن توهمات دختری ۱۲ساله
۱ ماه پیشبیتا
۱۵ ساله 00بهترین رمان بود واقعا خیلی خوب بوده
۲ ماه پیشخیلی بچه گانه بود
۳۷ ساله 00خیلی بچه گانه بود
۳ ماه پیشقطعا رمان رو یه بچه
00قطعا رمان رو یه بچه پنج ساله نوشته انقدرررررر که سطح پایین و پر از ایراد و بی تکلیف بود
۴ ماه پیشسحر
۱۴ ساله 00وای بددد انگار ی بچه دو ساله نوشته
۴ ماه پیشزهرام
۲۲ ساله 10رمان خوبی بود ولی کلابهم ریخته بود نمدونم مشکل ازکجاشو کی بود🙃اخرشو من اینجور انتظار نداشتم اصن درکل خیلی چیزا باید رعایت میشد ک متاسفانه نشده بود من۸ساله رمان میخونم ولی این زیادی جالب نبود برام
۴ ماه پیشنازنین
۱۵ ساله 10من خودم دارم رمان مینوسم واولین رمانمه پس درکش میکنم چی کشیده فقط میشینید میخونید و انتظار دارید نویسنده هم زحمت میکشه و انتظار داره بهش روحیه بدید نوسنده زمانش رو براتون میزاره دستش درد میگیره اما ام
۵ ماه پیشنازنین
۱۵ ساله 10اگه اولین رمانی بوده که نویسنده نوشته واقعا خوب بود شما خودتون تاحالا سعی کردید رمان بنویسید که هر لحظه اینجوری باشید(نه این سناریو این اتفاق بهتره؟ پس بجای چرت وپرت گفتن خودتون ببینید نویسنده اسونه؟
۵ ماه پیشنازی
۱۳ ساله 00رمان جالبی بود از نظر من عالی بود به حرفای کسی توجه نکن قطعا تو میتونی موفق باشی خواهری
۵ ماه پیشAva
00واقعا بد بود نسبت به بقیه رمان ها و خیلی مضخرف
۵ ماه پیشافتضاح بود
00افتضاح بود
۵ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 00رمان خوبی بود اما من خشونت خیلی رو دوس دارم من دلم میخواست که دریا سختی ی زیادی بکشه و مقاومت کنه و همچنان بی رحم باشه
۶ ماه پیشهانا
۱۴ ساله 00خیلی قشنگ بود و مهمتر از همه پیامی بود که رمان میخواست به ما برسونه عالی بود خسته نباشید
۶ ماه پیشزهرا
00مزخرف ترین رمانی بود که خوندم
۷ ماه پیش
ملک محبت
00بد نبود