
رمان قلب سیاه دختر ارباب
- به قلم مریم و مهسا
- ⏱️۳ ساعت و ۴۵ دقیقه
- 107.3K 👁
- 256 ❤️
- 161 💬
خشم ، نفرت و سیاهی یاوران زندگی من هستند چقدر معصوم و پاک بودم وزندگی ساده ای داشتم ولی در پی یک حادثه تلخ همه ی سادگی و مظلومیتم به باد رفت و جای خود را به ظلم ، نفرت و سیاهی داد و قلب معصومم را به رنگ سیاه در اورد دیگر مهربانی برایم معنایی نداشت و دروغی بیش نبودو اگر در درونم جستجو می کردی میدیدی که دیگر نه عشقی وجود داردنه آن خوشحالیه گذشته هاچقدر دردناک است که...
+چیه مازیار اما چی اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه چرا اینقدر از اون میترسی
مازیار-دریا به خاطر خدا بفهم معراج هرکاری میتونه بکنه
+به جهنم هرکاری خواست انجام اون هنوز منو نشناخته تازشم تا وقتی دختره پیش ماست کاری از دستش برنمیاد مازیار نگران نباش
و بعد با عصبانیت به سالن نشیمن رفتم که از شر حرفهای بیخودیه مازیار خلاص بشم اما اون دوباره اومد تو پذیرایی و شروع کرد مزخرف گفتن
مازیار- دریا خواهر من این کارت درست نیست
+پس چی درسته؟؟؟؟...... دنیای نابود شده من چی؟؟؟......زندگی من مهم نیست که معراج نابودش کرد؟........من انتقام همه چیزو میگیرم کسی هم نمیتونه کاری کنه....
و بعد از خونه خارج شدم و رفتم به سمت شکنجه گاه اما مازیار اروم نمیشینه و همیشه کاریو که میخواد انجام میده و هرکاریمیکنه که جنگ نشه و اگه لازم دونست این دخترو به معراج میده ولی نباید اینطور بشه من باید یه کاری بکنم آره باید هر چه زودتر بکشمش هیچکس نباید نقشه های منو خراب کنه حتی مازیار به شکنجه گاه رسیدم و ....
دریا
در شکنجگاه رو باز کردم و به سلول اون دختر رفتم... خیلی مسخرست ولی من حتی اسمش هم نمیدونم با این فکر یه پوزخند رو لبم نشست... دختره رو صندلی هنونجور که طناب پیچ شده بود نشسته بود از کل بدنش خون میریخت و سرش پایین افتاده بود ... نگاهم جلب موهای خوش رنگش که وحشیانه صورتش رو پوشونده بودن شد موهاش رو دور دستم پیچ دادم و محکم به عقب کشیدم بی جون یه اخ کوچیک از گلوش خارج شد.... به وضعیتش یه پوزخند زدم
+اخی دردت گرفت خانوم کوچولو؟؟؟
خانوم کوچولو رو با لحن بد و مسخره ای گفتم هیچی نگفت و فقط نگام کرد از سکوتش و اون چشما و صورت معصوم و مظلومش خونم به جوش اومد وحشیانه بهش حمله کردم و با لگد صندلیش رو پرت کردم رو زمین و حالا لگد های پیاپی من بود که روی شکمش فرود می اومد .. نمیدونم چقد گذشت که حس خستگی کردم و ولش کردم پشتم رو بهش کردم و ازش فاصله گرفتم... بی جون فقط گریه میکرد و بعضی وقتا هم ناله میکرد هق هق گریش داشت اعصابم رو خط خطی میکرد ....دوباره به سمتش برگشتم که زیر مشتام لهش کنم که با دیدنش خشکم زد... مات و مبهوت به صحنه رو به روم نگاه میکردم... اون دانیالم بود دانیال عزیزم کسی که بیشتر از جون خودم دوستش داشتم.... حالا اون روی زمین افتاده بود و کل بدنش کبود بود... بی هیچ فکری به سمتش دویدم و سرش رو تو بغلم گرفتم
+عزیز دل من کی با دانیال من اینجوری کرده بگو تا بکشمش ...)سرش رو به سمت خودم برگردوندم ( بگو دیگه فدا.......
با دیدن صورتش خشکم زد این ....این صورت که صورت دانیال من نیست ....این که خواهر قاتل دانیال منه سریع سرش رو به عقب پرت کردم که یه صدای نامفهوم مثله اخ از گلوش خارج شد سریع بلند شدم پشتم رو بهش کردم و ازش فاصله گرفتم این فقط یه توهم بود یعنی دانیال من دیگه نیست اون دیگه نیست... اشکای جاریم شدت گرفت خیلی وقت بود که دیگه گریه نکرده بودم ولی باز بخاطر...صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای یکی از نوچه هام
نوچه_به به چه خوب شد که ارباب کوچیک تو رو اورد اینجا و باعث شد ما هم بتونیم یه حالی کنیم و اینا!!!....
بعدشم یه خنده زشت کرد من تو قسمتی بودم که اون نمیتونست منو ببینه و بخاطر سیاه بودن لباسام و تاریک بودن فضا دیگه کاملا از دیدش محو شده بودم این عوضی پست فطرت به همه زندونیای دختر من نظر داشته؟؟؟ سریع پشت دستم رو ، روی صورتم کشیدم و رد اشکام رو پاک کردم و قبل از این که اون عوضی پست بتونه کاری بکنه بالای سر دختره که هنوز روی زمین افتاده بود رفتم با نعره گفتم
+میخواستی چه غلطی کنی حروم زاده ی پست؟؟؟؟؟
با دیدنم رنگش پرید بی هیچ حرفی به سمت بیرون دوید منم پشت سرش دویدم همین که از در سلول رفتیم بیرون داد زدم
+بگیرید این اشغال رو!!!!
همه نگهبانا ریختن رو سرش و گرفتنش
+ببریدش به یه سلول و تا حد مرگ بزنیدش و بعدش هم بکشیدش...
دیگه به التماس هاش توجهی نکردم و دوباره به سلول اون دختر برگشتم... هنوز با صندلی افتاده بود رو زمین بلندش کردم
+هی اسمت چیه؟؟
دختر_مهشید
صداش بی جون... ولی چقد صداش خوش اوا و مظلوم بود... من از شکنجه همچین ادمای مظلومی اصلا لذت نمیبرم و فقط کلافه میشم چون به یاد گذشتم میافتم
+میخوام داداشت رو زجر بدم میدونی چرا؟؟ )سرش رو به نشونه نه تکون داد( لازمم نیست که بدونی
به چشماش خیره شدم چقد این چشما واسم اشنا بود... دقیقا چشمای دانیال من بود همون چشمایی که شیطنت و شادی و شور درش موج میزد دقیقا همون چشما بود... من چطور میتونم اونو بکشم ؟؟؟ازش فاصله گرفتم و به سمت در سلولش رفتم
مهشید_صبر کن...
صبر کردم ولی به سمتش برنگشتم
مهشید_چرا از دست اون مردک پست منو نجات دادی؟؟ تو که خوشت میاد من زجر بکشم!!! ....پس چرا اون کار رو کردی؟؟؟ حرفی نزدم و از سلولش خارج شدم بعد از خارج شدن از اون شکنجگاه اروم زمزمه کردم
+چون چشمات مثله چشمای اونه و من هیچ وقت نمیخوام واسه صاحب اون چشما اتفاق وحشتناکی بیافته.... )سرم رو به اسمون گرفتم (خدایا میدونم که از یادت بردم میدونم که توهم منو از یاد بردی ولی خواهش میکنم حداقل بخاطر خوبی هایی که قبلا کردم یه راه جلو پام بزار که این دختر یعنی کسی که چشمایی مثله دانیال من داره رو نکشم ولی.... باز هم برادرش )معراج( همون زجر رو بکشه....
اهی از گلوم خارج شد و همونجور که تو فکر بودم به سمت عمارت حرکت کردم
نگاهی به ساعت کردم که دیدم خیلی از ظهر گذشته و من هنوز ناهار نخوردم و خیلی گرسنمه وارد عمارت شدم داد زدم
Elham
10بد نبود اما من آخرم نفهمیدم مگه خود دریا ندیده بود که معراج به دانیال شلیک کرده چطور کار یکی دیگه بوده ؟ و اینکه معراج فکر می کرد دریا قاتل خواهرشه چطور اینقد خوب باهاش رفتار می کرد
۲ هفته پیشسحر
40اصلا قلم رمان قوی نیست با خوندن چند خط اول از خوندنش پشیمون شدم
۴ هفته پیشمریم گل
00خوندم رمان رو خوب بود
۴ هفته پیشافرا
40رمان جالبی هست اما افرادی ک خیلی رمان میخونن قطعا میتونن پیشاپیش این رمان رو اسپویل کنن و پیش پیش اتفاقات رو بفهمن سبکش امروزیه و قدیمی نیست در کل برای رمان خوان های تازه کار و امروزی پسند مناسب تره
۴ هفته پیشنازی
00من کامل نخوندم ک بختم نظر بدم در حد چند صفحه ولی خوب بنظر من اولشو بد شروع کردید
۱ ماه پیشFati
00داستان قشنگی هست وارزش خواندن داره
۲ ماه پیشمهسا
10خوب بود ولی اگه تلاش کنی بهتر میشه
۲ ماه پیشDNA
60لطفاً هر رمانی که میخونید سنتون هم بنویسید تا آدم بفهمه این رمان ارزش خواندن داره یا در حد فانتزی های ۱۳ ،۱۴ ساله ها هست ممنون
۳ ماه پیشمعلم
20مزخرف ترین رمانی بود که خوندم😤
۳ ماه پیشزهرا
06قطعا این بهتریننننننننننن رمانی بود که خوندم
۳ ماه پیشزینب
03این رمان خیلی عاشقانه و قشنگ بود😍😍
۳ ماه پیشمهشید
13واقعا رمان زیبایی بود من واقعا شخصیت دریا رو دوست دارم و اینکه درسته ی حس تنفر در وجودش هست اما به عشق تبدیل شد و واقعا به دوستانی که علاقه به رمان دارم این رمان زیبا رو پیشنهاد میکنم. واقعا ممنونم از نویسنده این رمان زیبا 🙏
۴ ماه پیشعاطی
02رمان قشنگی بود
۵ ماه پیشaban
60نگاه بد نبود ولی وسطاش چرا یهو قاطی شد اونجا ک از پله ها میخواد بره بالا یهو بیهوش میشه و وقتی معراج میاد بالاسرش میگه چرا خودت و پرت کردی جلو شلیک😐
۵ ماه پیش
فاطمه ملک
00دریا ومعراج آخر رمان رو که همه متوجه اشتباهشان شدن ودر کنارهم خوشبخت شدن حتما داستان رو بخونن وازش درس بگیرن