رمان من تکرار نمیشوم به قلم M-alizadehbirjandi
سرنوشت همان جمع و تفریق خاطرات است، همان لحظههایی که دلمان میخواهد کمش کنیم و یا شاید هم ضرب که زیاد شود و ماندگار بماند.
این هم یک سرنوشت است. درست از جایی که خاطره فکر میکند در اوج خوشبختیست و حقیقت زندگی به رویش لبخند زده، تلخیها شروع به رشد میکنند و ریشهاش همهی زندگیاش را در هم میتند؛ اما صبر، عشق میرویاند و لبخند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۰ دقیقه
نگاهی به سفره انداختم، پنیر و کره و مربا. نون هم که یخش وارفته بود و چای هم بخارش بوی دارچین میداد. پس چی کم بود؟ لابد اون میز گرد تراش خوردهی خونه قبلی.
-چیزی کمه؟
چاقو رو دقیقا وسط شکم پنیر فرو کرد و من بهونه گرفتنش رو فهمیدم.
-لقمه بگیرم؟
-بچهام؟
-نه؛ اما وقتی آدمها بیحوصلهان عین بچهها میشن.
اخم غلیظش یعنی از جملهم بد برداشت کرد و من ادامه دادم.
-دلنازک میشن.
پوزخندش رو با چایش خورد و دهن من، جای سیاوش از تلخی خشک شد.
-بیشتر حس میکنم دارم پوست کلفت میشم تا دلنازک. تو این مصیبت دووم آوردن یعنی پوست کلفتی.
-کدوم مصیبت؟
-خیلی بیخیالی خاطره.
یه تیکه پنیر بقچهپیچ کردم با کره، دونستن اینکه شوهرم لقمههای مورد علاقهی صبحش چیه، زیاد هم سخت نبود برای من که سعی میکردم کدبانو باشم.
لقمه رو گرفتم سمتش.
-نیستم.
نگاهش بین من و لقمه در گردش بود.
-پس این کارهات رو چی معنی کنم؟ هر چند خب حق داری، واسه تو هنوز این خونه هم بهشته دیگه.
آب دهنم تلخ شد، چشمم پر از قطرههای شور مزه شد و سیاوش شقیقه فشرد.
-منظوری نداشتم.
این حرف بیمنظور، زیادی منظور داشت و دست چپ من باز گزگز میکرد.
-من بهشت رو تو هیچ خونهای نمیبینم.
سرش بالا اومد و من ادامه دادم:
-بهشت برای من حقیقتِ دوست داشته شدن تو نگاه آدمهاست.
-طعنه میزنی؟
من هم چاییم رو با همون طعم تلخش خوردم، دیگه از حال و روزم تلختر که نبود. امروز داشت خوبیش با بدیش خنثی میشد.
-نه اصلا، اهلش نیستم.
صبحانه رو هم دست نخورده جمع کردم، مثل نهار دیروز. لقمهی درست کردهی من هم یادگاری شد واسه کیسه نون خشکها. سکوت رو نمیخواستم. حرفهامون امروز، روی خوشی نداشت و من نخواستم تو خونه حداقل تلخ باشم و سکوت واسه خودش هر تعبیری رو جولون بده.
از آشپزخونهی نقلیمون بیرون اومدم، همون آشپزخونههایی که به قول پریا باید ایستاده بری تو و بیای بیرون و جای دور زدن نیست. لبخندی رو لبم ترکید، دلتنگی وسط حال و روزم کم بود فقط.
فاصلهی هال و آشپزخونه میشد یه راهروی کوچولوی خمیده، بعد هم یه هال سی متری. تو این خونه خبری از پذیرایی بزرگ نبود و فقط یه دست مبل کوچولو باهامون جابهجا شده بود، همونهایی که روز اول با دیدنشون یاد آدامس خرسی افتادم؛ صورتی بود و فانتزی و واسه من انگار ساده بود و مهربون. با انگشتم شقیقهی پرنبضم رو کمی فشردم، لابد دیوونه شده بودم که جون و احساسات خرج اشیای بیحس و حالتر از خودم میکردم. روی مبل سه نفره لم داده بود و من فقط پاهاش رو میدیدم و دودی که از پشت مبل بالا میزد.
-چیزی نمیخوری بیارم؟
-نه.
-نمیری بیمارستان؟
-نه.
بلند شد و نشست، من هم چرخیدم و روبهروش روی مبل تک نفرهای که کنار تلوزیون بود نشستم. سیگارش رو نصفه توی جاسیگاری خفه کرد.
-چرا؟ چیزی شده؟
-چهقدر سوالی میپرسی خاطره، نکنه مزاحم جنابعالی میشم توی خونه؟!
دستهای نمدار و عرق کردهام رو با پایین لباسم خشک کردم، خوب شد سیاوش ندید که باز اخطار بده کارِ حولهی آویزون تو آشپزخونه چیه؟!
-اینجا خونهی خودته. اتفاقاً وقتی هستی خیلی هم خوبه، احساس تنهایی نمیکنم.
-پس برو خوشحال باش که از تنهایی دراومدی.
پوزخندی که روی لبش ترکید، خراش شد روی قلبم.
-اما آقای دکتر، پس مریضهات چی؟
لحنم ملایم بود. حالت بیرونیم اصلا تابع حال درونیم نبود، بازیگر خوبی بودم انگار.
-تو نگران نباش. دکتر زیاده، من نه یکی دیگه.
هر چی سیاوش تلخ میشد، من با لبخند شیرینی پر میکردم، مساوی بهتره.
-فکر میکردم دکترها هم مثل وکیلها قسم میخورن که...
نیمخیز شد و پرید وسط حرفم.
-قسم رو خیلیها میخورن، مهم اینه کی پاش بمونه.
-خب تو پای قَسَمِت بمون.
-نه. من هم روی اونهایی که پاش نمیمونن، چون حوصلهی خندههای پرتمسخر رو ندارم.
-کی مسخره میکنه؟
عوض جوابم، بستهی سیگار جدید رو باز کرد. باید معدن این قلمهای خانمانسوزش رو پیدا میکردم.
-سیاوش!
-راحتم بذار خاطره، اگه واقعا بودن من اینقدر سختته، پاشم گورم رو گم کنم.
-گفتم که نه، به هیچ وجه؛ اما موندنت تو خونه چیزی رو درست نمیکنه، بیشتر بهم میریزی.
خندهای صورتش رو پر کرد؛ اما رنگ تمسخر داشت و چنگی به دل نمیزد.
-خندههای پرستارها و صحبتهای در گوشیشون میره رو مخم. حق هم دارن، کی متخصص قلب به این بدبختی دیده؟!
-خوشبختی مگه فقط پوله؟
پوفی کشید و جعبهی خالی کبریت رو پرت کرد توی جاسیگاری.
فروغ
۳۸ ساله 00دوسش داشتم
۲ ماه پیشیارن
10خیلی خیلی رمان قشنگی بود از خوندنش لذت بردم
۶ ماه پیشیارن
00خیلی خیلی رمان قشنگی بود
۶ ماه پیشنیلو
00سلام وخسته نباشیدخدمت نویسنده عزیز.رمان زیبایی بود.ای کاش همه مادرها مانندمامان زهرا وهمه برادرهامثل داداش کیوان بودن چون در اون صورت هیچ دختری غمی نداشت.ای کاش زندگی ماهم پایانش مثل رمان ها خوب باشه.
۶ ماه پیشریحانه
۲۰ ساله 33به نظرم نباید خاطره سیاوشو میبخشید بخشیدن همچین آدمایی حماقته حماقت...
۱ سال پیشعارفه
۱۵ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
مهدیس
۲۶ ساله 00قلم نویسنده بسیار گیرا بود داستان هم خیلی خوب بود ولی دوست داشتم عاشقانه های سیاوش و خاطره بیشتر باشه،به مسائل حاشیه ای بیشتر دقت شده بود،ممنون بابت زحمتتون نویسنده ی عزیز
۸ ماه پیشسیما
00رمان قشنگی بود 🥲🌹
۸ ماه پیشمریم
۳۲ ساله 00خیلی خوب بود مثل بقیه رمان ها سبکسری نداشت .
۱۱ ماه پیشرز
۳۵ ساله 30بسیار زیبا و خواندنی
۱۲ ماه پیشزهرا
۱۹ ساله 20واقعا محشر بود ،توی یک روز کامل خوندمش! قلم نویسنده خیلی خوبه موضوع متفاوت و از سبکسری هایی که توی بقیه رمان ها هست رو نداشت . ممنونم ♥️✨
۱۲ ماه پیشمریم
00زیبا و دلنشین بود. به نسبت قوی و خلاقانه بود. دوستش داشتم و برای بار چندم دوره اش کردم.. 😁
۱ سال پیشعلی
20عالی بود . ممنون نویسنده عزیز . حتمآ بخونید.
۱ سال پیشفائزه
11سلام یه سوال داشتم خیلی غمگینه؟ میشه جواب بدید
۱ سال پیشZ.p
10سلام عزیزم غمگینه، ولی پایان غم انگیزی نداره
۱ سال پیشسحر 34
20خیلی قشنگ بود دوسش داشتم
۱ سال پیش
معصومه
۵۵ ساله 00چرا رمان باز نمیشه