رمان من تکرار نمیشوم
- به قلم M-alizadehbirjandi
- ⏱️۷ ساعت و ۴۰ دقیقه
- 72K 👁
- 152 ❤️
- 103 💬
سرنوشت همان جمع و تفریق خاطرات است، همان لحظههایی که دلمان میخواهد کمش کنیم و یا شاید هم ضرب که زیاد شود و ماندگار بماند. این هم یک سرنوشت است. درست از جایی که خاطره فکر میکند در اوج خوشبختیست و حقیقت زندگی به رویش لبخند زده، تلخیها شروع به رشد میکنند و ریشهاش همهی زندگیاش را در هم میتند؛ اما صبر، عشق میرویاند و لبخند.
نگاهی به سفره انداختم، پنیر و کره و مربا. نون هم که یخش وارفته بود و چای هم بخارش بوی دارچین میداد. پس چی کم بود؟ لابد اون میز گرد تراش خوردهی خونه قبلی.
-چیزی کمه؟
چاقو رو دقیقا وسط شکم پنیر فرو کرد و من بهونه گرفتنش رو فهمیدم.
-لقمه بگیرم؟
-بچهام؟
-نه؛ اما وقتی آدمها بیحوصلهان عین بچهها میشن.
اخم غلیظش یعنی از جملهم بد برداشت کرد و من ادامه دادم.
-دلنازک میشن.
پوزخندش رو با چایش خورد و دهن من، جای سیاوش از تلخی خشک شد.
-بیشتر حس میکنم دارم پوست کلفت میشم تا دلنازک. تو این مصیبت دووم آوردن یعنی پوست کلفتی.
-کدوم مصیبت؟
-خیلی بیخیالی خاطره.
یه تیکه پنیر بقچهپیچ کردم با کره، دونستن اینکه شوهرم لقمههای مورد علاقهی صبحش چیه، زیاد هم سخت نبود برای من که سعی میکردم کدبانو باشم.
لقمه رو گرفتم سمتش.
-نیستم.
نگاهش بین من و لقمه در گردش بود.
-پس این کارهات رو چی معنی کنم؟ هر چند خب حق داری، واسه تو هنوز این خونه هم بهشته دیگه.
آب دهنم تلخ شد، چشمم پر از قطرههای شور مزه شد و سیاوش شقیقه فشرد.
-منظوری نداشتم.
این حرف بیمنظور، زیادی منظور داشت و دست چپ من باز گزگز میکرد.
-من بهشت رو تو هیچ خونهای نمیبینم.
سرش بالا اومد و من ادامه دادم:
-بهشت برای من حقیقتِ دوست داشته شدن تو نگاه آدمهاست.
-طعنه میزنی؟
من هم چاییم رو با همون طعم تلخش خوردم، دیگه از حال و روزم تلختر که نبود. امروز داشت خوبیش با بدیش خنثی میشد.
-نه اصلا، اهلش نیستم.
صبحانه رو هم دست نخورده جمع کردم، مثل نهار دیروز. لقمهی درست کردهی من هم یادگاری شد واسه کیسه نون خشکها. سکوت رو نمیخواستم. حرفهامون امروز، روی خوشی نداشت و من نخواستم تو خونه حداقل تلخ باشم و سکوت واسه خودش هر تعبیری رو جولون بده.
از آشپزخونهی نقلیمون بیرون اومدم، همون آشپزخونههایی که به قول پریا باید ایستاده بری تو و بیای بیرون و جای دور زدن نیست. لبخندی رو لبم ترکید، دلتنگی وسط حال و روزم کم بود فقط.
فاصلهی هال و آشپزخونه میشد یه راهروی کوچولوی خمیده، بعد هم یه هال سی متری. تو این خونه خبری از پذیرایی بزرگ نبود و فقط یه دست مبل کوچولو باهامون جابهجا شده بود، همونهایی که روز اول با دیدنشون یاد آدامس خرسی افتادم؛ صورتی بود و فانتزی و واسه من انگار ساده بود و مهربون. با انگشتم شقیقهی پرنبضم رو کمی فشردم، لابد دیوونه شده بودم که جون و احساسات خرج اشیای بیحس و حالتر از خودم میکردم. روی مبل سه نفره لم داده بود و من فقط پاهاش رو میدیدم و دودی که از پشت مبل بالا میزد.
-چیزی نمیخوری بیارم؟
-نه.
-نمیری بیمارستان؟
-نه.
بلند شد و نشست، من هم چرخیدم و روبهروش روی مبل تک نفرهای که کنار تلوزیون بود نشستم. سیگارش رو نصفه توی جاسیگاری خفه کرد.
-چرا؟ چیزی شده؟
-چهقدر سوالی میپرسی خاطره، نکنه مزاحم جنابعالی میشم توی خونه؟!
دستهای نمدار و عرق کردهام رو با پایین لباسم خشک کردم، خوب شد سیاوش ندید که باز اخطار بده کارِ حولهی آویزون تو آشپزخونه چیه؟!
-اینجا خونهی خودته. اتفاقاً وقتی هستی خیلی هم خوبه، احساس تنهایی نمیکنم.
-پس برو خوشحال باش که از تنهایی دراومدی.
پوزخندی که روی لبش ترکید، خراش شد روی قلبم.
-اما آقای دکتر، پس مریضهات چی؟
لحنم ملایم بود. حالت بیرونیم اصلا تابع حال درونیم نبود، بازیگر خوبی بودم انگار.
-تو نگران نباش. دکتر زیاده، من نه یکی دیگه.
هر چی سیاوش تلخ میشد، من با لبخند شیرینی پر میکردم، مساوی بهتره.
-فکر میکردم دکترها هم مثل وکیلها قسم میخورن که...
نیمخیز شد و پرید وسط حرفم.
-قسم رو خیلیها میخورن، مهم اینه کی پاش بمونه.
-خب تو پای قَسَمِت بمون.
-نه. من هم روی اونهایی که پاش نمیمونن، چون حوصلهی خندههای پرتمسخر رو ندارم.
-کی مسخره میکنه؟
عوض جوابم، بستهی سیگار جدید رو باز کرد. باید معدن این قلمهای خانمانسوزش رو پیدا میکردم.
-سیاوش!
-راحتم بذار خاطره، اگه واقعا بودن من اینقدر سختته، پاشم گورم رو گم کنم.
-گفتم که نه، به هیچ وجه؛ اما موندنت تو خونه چیزی رو درست نمیکنه، بیشتر بهم میریزی.
خندهای صورتش رو پر کرد؛ اما رنگ تمسخر داشت و چنگی به دل نمیزد.
-خندههای پرستارها و صحبتهای در گوشیشون میره رو مخم. حق هم دارن، کی متخصص قلب به این بدبختی دیده؟!
-خوشبختی مگه فقط پوله؟
پوفی کشید و جعبهی خالی کبریت رو پرت کرد توی جاسیگاری.
ستایش
0رمان های زیادی خوندم، اما این رمان با یک قلم قوی و فوق العاده بود، دور از داستان های رویایی بود و یک عاشقانه در دنیای واقعی رو برای خواننده به تصویر میکشه ...
۳ هفته پیشنیلو
2سلام وخسته نباشیدخدمت نویسنده عزیز.رمان زیبایی بود.ای کاش همه مادرها مانندمامان زهرا وهمه برادرهامثل داداش کیوان بودن چون در اون صورت هیچ دختری غمی نداشت.ای کاش زندگی ماهم پایانش مثل رمان ها خوب باشه.
۱ سال پیشنفس
0گل گفتی حرفت بسیارقشنگ بود
۲ ماه پیشM
1اصلا خوشم نیومد اصلااااا به نظرم نخونین بهتره
۴ سال پیشنفس
1رمان نخونی بهتره من 12ساله رمان میخونم این رمان یکی بهترین ها بود تا الان 4بارخوندمش
۲ ماه پیشمانا
2خیلی قشنگ بود حتما بخونید قلمشون واقعا بی نظیر بود
۳ ماه پیش...
5کوچیکترین جملاتت هم نشون از این میداد که نوشتنشون چقدر توأم با فکر و احساس بوده چقدر خوب که بین این همه رمان دستم روی من تکرار نمیشوم لغزید. ممنون از به اشتراک گذاشتن تراوشات ذهنی زیبات،بدون اینکه سناریوی تکراری داشته باشن موفق باشی دوست من.
۶ ماه پیشاوج
4رمان عالی بود. به هیچ وجه َسبکسری نداشت. شخصیت کیوان و مادرش و تارا و خود خاطره بی نظیره. به همه خواندن این رمان را پیشنهاد می کنم.
۸ ماه پیشNajme
5خیلی زیبا بود
۱۰ ماه پیشمعصومه
3چرا رمان باز نمیشه
۱۲ ماه پیشفروغ
1دوسش داشتم
۱۲ ماه پیشیارن
3خیلی خیلی رمان قشنگی بود از خوندنش لذت بردم
۱ سال پیشیارن
3خیلی خیلی رمان قشنگی بود
۱ سال پیشریحانه
3به نظرم نباید خاطره سیاوشو میبخشید بخشیدن همچین آدمایی حماقته حماقت...
۲ سال پیشعارفه
3این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
مهدیس
2قلم نویسنده بسیار گیرا بود داستان هم خیلی خوب بود ولی دوست داشتم عاشقانه های سیاوش و خاطره بیشتر باشه،به مسائل حاشیه ای بیشتر دقت شده بود،ممنون بابت زحمتتون نویسنده ی عزیز
۲ سال پیشسیما
1رمان قشنگی بود 🥲🌹
۲ سال پیش
محدثه
0رمان محشری بود به نظر من ،اگه کسی رمان شهربازی رو خونده باشه قطعا این رو دوست خواهد داشت