رمان سلطان به قلم میم صحرا
نفس که به همراه پدرش در عمارت بزرگ پاشا خدمت کار بود،بامرگ پدرش همه چیز تو زندگیش تغییر می کنه،پاشا ازش می خواد که زن دوم پسرش مهران بشه،واون چاره ای نداره جزقبول این شرط ولی همسراول مهران نفس رو متقاعد می کنه که ازعمارت فرارکنه...
نفس شبانه به کمک زن مهران از امارت فرا می کنه و به روستای رقیب می ره اماازشانس بد یاشایدم خوبش،به دست افراد سلطان می اوفته...
دراین میان راز هایی مگویی وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره...
سلطان که قدرت و شهامتش چشم خیلی هارو ترسونده ونفس که همیشه به این مرد به چشم دشمن نگاه کرده وحالا بهش پناه میاره ازدست گرگ های آشنایی که می خوان تن و بدنش رو بدرن،فقط به جرم اینکه بی کس و بی پناه...
وافراد پاشا که سرسختانه به دنبال این بچه راعیتن که برش گردونن به عمارت...
این وسط اسرار ناگفته ای وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره...
وناگاه درگیر بازی وحشتناکی میشه که رهایی ازش به این آسونی ها نیست...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۵۸ دقیقه
تویک لحظه مچ دستم رو گرفت وهولم داد سمت تخت،باسرعت روی تخت افتادم .
سرم رو به سمتش چرخوندم،همون طورکه به سمتم می اومد بالحن خاصی گفت:
_هربلایی به سرت بیارم تقصیر خودته...
کنارم گوشه ی تخت نشست،وبه بازوم چنگ زدو ادامه داد:
_میشه تحملت کرد،بیشتر ازاونی که تصور می کردم،تودل برو هستی نفس...
بازوم روتکون می دادم تاازبین انگشتای قوی ومردونه اش آزاد کنم،تقلاهای من بود که اون رو جری ترمی کرد،تاجایی که باکف اون یکی دستش محکم زد تخت سینه ام وباهمون حرکت ولو شدم روتخت...
ازترس جیغ خفیفی کشیدم وتو همون حالتی که به پشت افتاده بودم خودم رو عقب کشیدم،مچ دستم رو گرفت و نگهم داشت.
بانگاهی شرورانه سراپامو ازنظر گذروند،لبخند مسخره ای که رولباش بود پررنگ شدو دستشو جلو آورد تا دکمه ی مانتوم رو باز کنه که مچ دستش رو باهمون ته مونده ی زوری که برام مونده بود گرفتم ونگه داشتم...
یک لحظه خیره شد تو چشم هام...
لب های لرزونم رو بازکردم وهرچی التماس بود تو صدام ریختم...
_خواهش می کنم این کاررو نکن،تورو خدا رحم کن...
دستم رو پس زد،خواست ادامه بده که جیغ زدم:
_توروخداآقارحم کنید،مردونگی کنید،نامردی نکنید درحقم.
خشکش زد،بدون اینکه نگاهش رو از چشم هام بگیره بالحنی تمسخر آمیز گفت:
_تو فرداشب باید تن به این کاربدی ،پس چه فرقی می کنه،تودیگه مال منی،باید دردم رو آروم کنی...
باترس سرم روتکون دادم وخودم رو عقب کشیدم.
ازهرموقعی بیشترخودم رو بی پناه می دیدم.
خدایا،کمکم کن...من نمی تونم.
دکمه ی بالای مانتوم رو باز کرد،همراه گریه جیغ کشیدم وبه تقلا افتادم.
عصبانی شد،مچ جفت دست هام رو گرفت،و کنارم نگه داشت.
فریاد زد:
_بس کن دختره ی نفهم،نذاراون روی سگم بالا بیادوگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی؟
بی توجه بهش سرمو تکون می دادم و التماسش می کردم که رهام کنه،هیچی جز رهای ازچنگ این گرگ گرسنه برام مهم نبود.
دست هام رو برد بالا وبایک دست نگهشون داشت وبااون یکی دستش دهنم رو گرفت،که جیغ نزنم.
چشم هام سیاهی رفت،سکوت اتاق روگریه های خفه ی من می شکست،نابودیم رو خیلی نزدیک می دیدم،لعنت به هرچی فقر و نداریه،لعنت برهرچی بی کسیه و تنهایی...
خدایا من رو بکش،بکشو راحتم کن،دارم بزرگ ترین عذاب زندگیم رو تحمل می کنم،راضی نیستم،ازهیچ چیزاین رابطه ی اجباری و کثیف،راضی نیستم،تمومش عذابه،شکنجه است،مرگه...
خدایا صدام رو بشنو....
صدایی که اومد باعث شد چند لحظه هیچ حرکتی نکنه،هق هقم رو تو گلوم خفه کردم،بیرون ازاتاق یکی محکم به در می کوبید،وپشت سرهم اسمم رو صدا می زد.
به مهران نگاه کردم ، اون صداها بدجوررو اعصابش بود،فاصله گرفت، وبدون کوچک ترین نگاهی به سمت دررفت،کلید رو چرخوند و در رو باخشم باز کرد.
_ها چیه ،چرااینجوری درمی زنی،
_آقا ش...شمایید.
_بله منم فرمایش...
_آقا ریحانه خانوم ،دنبالتون می گشتن.
-اونوقت توازکجامی دونستی من اینجام.
آقا من نمی دونستم اینجایید ،من اومدم تا با نفس بریم تو آشپز خونه...
میون اون همه ناله واشک توانم روازدست داده بودم،مچ دستام تیر می کشید،گلوم ازبس جیغ کشیده بودم می سوخت،سرم سنگین شده بود و گیج می رفت.
امااون لحظه تنها چیزی که رولبم اومد،شکرخدایی بودکه به موقع من رو ازدست مهران نجاتم داد.
بالاخره باهرجونکندنی بود تونستم تو جام بنشینم.
نگاهم به مهران بود که بااون قدبلند وهیکل چهارشونه اش جلوی دیدم رو گرفته بودولی ازصداش شناختمش،سکینه بود،دختربیست وهشت ساله ای که ترشیده حساب می شدو خدمت کار مخصوص الهه دختر پاشابود.
مهران نیم رخش رو به من کرد وباصدای جدی ودورگه شده اش گفت:
_فردارو یادت نره،امشب خوب بخواب،تافرداسرحال باشی.
ازاتاق خارج شد ودررو پشت سرش بست.
بارفتن مهران،بغضم ترکید ،پاهام رو توشکمم جمع کردم و یه گوشه ازتخت به حال خودم زار زدم،توحال خودم بودم که دراتاق باز شد،باوحشت ازاینکه دوباره مهران باشه سرم رو ازروی زانو هام برداشتم ونگاه خیس ووحشت زده ام رو به دردوختم،اما بر خلاف تصورم،طیبه بود.
لبخند کمرنگی زدم و نفسم روباخیال آسوده بیرون دادم.
حینی که به سمتم می اومد لبخند دندون نمایی زد.
_ب بگو ببینم چه خبرا؟
کنارم گوشه ی تخت نشست ،دستش روروی زانوم گذاشت،چشمکی زد.
_توکه توخودتی دختر،بگو پاشابهت چی گفتش.
دوباره بغض کردم...
_بدبخت شدم طیبه،بدبخت.
چشم های درشتش رو باناراحتی بهم دوخت.
_چی شده نفس،مگه پاشا چی گفته بهت،که انقدربهم ریختی؟
آب دهنم رو به زحمت فرودادم و باصدای لرزون،گفتم:
_پاشاازم خواست ،یعنی دستورداد ،که زن مهران بشم.
بغضم شکست باصدای بلند هق هق کردم،طیبه جلوتر اومد سرم رو بین بازو هاش گرفت،بامهربونی ذاتی که داشت،سرم رو نوازش کردوسعی درآروم کردنم داشت.
_آروم باش نفس،این که خیلی خوبه،میشی زن خان دیوونه.
ای کاش به همین سادگی هایی بود که طیبه می گفت،امااین بیچاره که ازنقشه ی شوم،این پاشای گرگ صفت خبرنداشت.
ای کاش می تونستم براش بگم قراره امشب فرار کنم،ولی تواین چندوقته فهمیده بودم که حتی به چشم های خودمم نمی تونم اعتماد کنم.
سمیه
۴۱ ساله 00عالی
۴ روز پیشحنا
۲۵ ساله 00عالی. بهترین بود باهاش زندگی کردم♥️
۵ روز پیشمری
۴۴ ساله 10سلام وقت بخیر بااحترام برای من جذاب نبود
۴ هفته پیشکوثر
۰۰ ساله 00به نظرمن بهترین رمان اربابی همین بود❤❤❤❤❤❤❤ فقط کاش سامیار نمی مرد
۱ ماه پیشترانه
00خیلی رمان زیبایی است من اصلا دوست نداشتم تمام بشه واقعا که قشنگ بود دست نویسنده درد نکنه من دوست دارن یه بار دیگه این رمان رو بخونم بیشنهاد می کنم شما هم این رمان رو بخونید
۲ ماه پیشخیلی بد بود
00خیلی بد بود
۲ ماه پیشمزخرفترین رمان
00مزخرفترین رمان
۲ ماه پیشسارا
00واقعا عالی بود خیلی قشنگه دست نویسنده ی عزیز درد نکنه حتما بخونید.
۲ ماه پیشسارا
00خداقوت نویسنده عزیز ، خیلی رمان و دوست داشتم
۲ ماه پیشسمیه درخشنده
00عالی بود
۲ ماه پیشاقدس
00رمان عالی بودامابعدازثابت شدن نسبت سیاوش ونفس دیگردررمان اسمی برده نشدواین شخصیت به کلی کنارزدهشدبیشترمواقع به ایشان احتیاج بودودیگرمعلوم نشدمهران اسنادومدارک سلطان رابرده یانه درکل خوب بود
۳ ماه پیششبنم
۳۶ ساله 50عالی بود از شخصیت سلطان خیلی خوشم اومد ای کاش همه مردها مثل سلطان زنشونو دوست داشته باشن.درکل رمان خیلی خوبی بود
۱ سال پیشمبینا
۲۵ ساله 11اره واقعا کاش شوهرم منم ادم بود 🥲😥😥
۳ ماه پیشپروانه
۳۰ ساله 00نویسنده خیلی ی طرفه واونجوری ک خودش دوست داشت رمان و پیش بردکاملا تخیلی واقعیتهارواصلا توداستان جا نداده بود سیاوش ک شخصیت مهمی بود کلا نقشی نداشت رازهایی ک نفس باید میفهمیدوخیلی کمرنگ کرده بود
۳ ماه پیشزویا
۱۸ ساله 00عالی
۳ ماه پیش
سوفیا
00خیلی خوب بود👌