رمان در آغوش مهربانی به قلم arameeshgh20
داستان در مورد دختری به نام روژانه که یه دختر شر و شیطون و در عین حال مهربونه… این دختر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رودارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه… داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر روژان فوت کردن و وکیل خونوادگی که دوست صمیمیه پدر روژان بود میاد در مورد رازی صحبت میکنه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۳۹ دقیقه
زهرا:
- چی می تونه بگه شوهرش بچه اش رو جلوی چشماش فروخت نتونست کاری کنه بعد تو می گی اون چی کار می کنه! فقط اشک می ریزه.
سری به نشونه ی تاسف تکون می دم و می گم:
- خواهر و برادرهاش هیچ کاری براش نکردن؟
زهرا:
- برادرهاش که کپی قاسم هستن، خواهرهاش هم که همه به جز سوسن ازدواج کردن، بعدش هم تو این روستا زن روی حرف مَردش حرف نمی زنه، دخترا نمی تونند کاری کنند.
خدایا خواهرم بین چه قومی گیر افتاده! اینا اصلا از انسانیت بویی نبردند.
زهرا:
- همین جاست.
نگاهی به خونه می ندازم و می گم:
- مرسی زهرا، واقعا ازت ممنونم کمک بزرگی بهم کردی. اگه روزی به کمکم احتیاج داشتی حتما روی من حساب کن.
و یکی از کارت های شرکت رو بهش می دم و می گم این پشت شماره ی من نوشته شده.
زهرا:
- ولی خانم...
با لبخند می گم:
- هیس، اتفاق که خبر نمی کنه، امروز تو به من کمک کردی، شایدم یه روز من بهت کمک کردم.
زهرا:
- من که کاری نکردم.
- همین که منو به این جا رسوندی و اطلاعات مفیدی بهم دادی ازت ممنونم. حداقلش اینه که من الان خونواده ی خواهرم رو می شناسم و می دونم چه جوری باهاشون برخورد کنم.
مهربون نگاهم می کنه.
- برو گلم، خدا به همرات باشه، دیگه مزاحمت نمی شم.
بعد جلوی کاظم زانو می زنم و می گم:
- مواظب مامانی باش آقا کاظم.
کاظم:
- چشم.
- آفرین پسر خوب.
بلند می شم و می گم:
- خدا حافظت باشه گلم.
زهرا:
- خداحافظ.
دستی به نشونه ی خداحافظی تکون می دم و بعد برمی گردم و به خونه ی پدری رزا نگاه می کنم.
فصل دوم
خونسردیم رو حفظ می کنم و می رم سمت در، زنگی نمی بینم که بخوام زنگ بزنم، چند ضربه ی محکم به در می زنم. کسی جواب نمی ده، دوباره چند ضربه به در می زنم، بازم کسی جواب نمی ده. یکی از همسایه ها از خونه اش میاد بیرون و یه جوری نگاهم می کنه می گه:
- دختر، در نزن کسی خونه نیست.
تفاوت فاحشی که بین لباس های من و مردم روستا هست باعث جلب توجه می شه. یه شلوار جین چسبان، با مانتوی کوتاه، موهای جلومم هم کج ریختم رو صورتم، عینک آفتابی هم روی موهامه، آرایش چندانی ندارم فقط یه خرده رژ زدم. از آرایش زیاد متنفرم، کلا از آرایش متنفرم. از وقتی اومدم کاملا معلومه که این جایی نیستم. حتی اگه از لباسم هم معلوم نبود از نحوه صحبت کردنم معلوم می شد. چون مردم این جا با یه لهجه قشنگی حرف می زنند، ولی من لهجه ندارم.
- ببخشید خانم می تونم بپرسم کجا رفتن؟
یه جوری نگاهم می کنه و می گه:
- من شما رو به خاطر نمیارم.
- چند روزی هست که خواهرم به این روستا اومده، اومدم دنبالش.
یهو رنگ نگاهش عوض می شه و می گه:
- تو خواهر رزایی؟
وقتی می بینم خواهرم رو می شناسه دلم پر از شعف می شه:
- خانم تو رو خدا بگین خواهرم کجاست من خیلی نگرانم، من روژانم؛ خواهر رزا.
با مهربونی می گه:
- پس بالاخره اومدی! به زحمت تونستم باهات تماس بگیرم.
از هیجان دستام می لرزه چند قدم فاصله ی بینمون رو طی می کنم و محکم بغلش می کنم و می گم:
- پس شما بودین؟ اون خانم پشت تلفن شما بودین؟
اشک تو چشماش جمع می شه و می گه:
- آره، خودم بودم. رزا زندونی بود، از مادرش می خواد یه جوری باهات تماس بگیره، اما مادرش هم نمی تونست از خونه بیاد بیرون، پدره فهمیده بود. مادر رزا شماره ات رو به من می ده منم باهات تماس می گیرم. تو این چند روز خیلی به این دختر ظلم شد؟ کمکش کن.
با التماس می گم:
- بهم بگین خواهرم کجاست؟
خانم:
- آروم باش دختر جون، به زور بردنش خونه ی ارباب.
قلبم میاد تو دهنم! با صدای لرزون می گم:
- مگه قرار نبود آخر هفته عروسی بگیرن؟
خانم:
- تو از کجا می دونی؟
- یکی از اهالی روستا منو راهنمایی کرد تا این جا رو پیدا کنم توی راه برام ماجرا رو تعریف کرد.
فاطمه دستا
۲۰ ساله 00عالی بود خیلی خوبه پیشنهاد میشه
۲ روز پیشگیتی
00عالیییی بود خیلیییییییییی لذت بردم خدا قوت سپاس از نویسنده محترم .. موفق باشین🙏👌🏼👌🏼
۷ روز پیشArameshiii
00برای کسانی که رمان طنز میخونن وفقط میخوان سرگرم بشن خوبه اما برای کسانی رمان مفهومی وبادرک میخونن که لاقل یک معنایی داشته باشه به شدت ضعیفه ونکته اخراینکه بیان نویسنده متوسط بود نمیتونی
۳ هفته پیشنازی
00خیلی قشنگ بودددد خیلیییی زیاد ♡☆
۳ هفته پیشباران
12یه کلمه مضخرفترین رمان
۳ هفته پیشبرکه
۲۶ ساله 00رمان زیبایی بود ولی اگه آخر داستان کاملترتموم میشد بهترهم میشدمثلاازدواج ماکانوروژان وزندگی شیرینی ک پیش روشون بودامیدوارم فصل دوم این رمان هم نوشته شه شخصیت های رمان دوست داشتنی بودن بجز شهنازوپدرش
۳ هفته پیشلیلا
۲۵ ساله 00اولش قشنگ بود ولی بعد نقش روژان خیلی سبک و بی شخصیت بدی شد زیادی سبک بود خوشم نیومد بقیه شو. بخونم واقعااز وقتم که هدر رفته بود ناراحت شدم.
۴ هفته پیشصبا
۳۸ ساله 10بنظرمن میشدکامل ترهم باشه مثلااواخرداستان ازدواجشان وخبربارداری رزاوبنظرم حتی عذرخواهی خانواده دایی از روژان برای کاربزرگش
۴ هفته پیشندا
۳۰ ساله 00قشنگ بود خیلی کیف کردم
۴ هفته پیشyona
00براوو بهترین رمانی بود که خواندم♥️😘
۱ ماه پیشسوجین
۱۸ ساله 10اصلا ازدواج اجباری نبود و اینکه اصن مقدمه نداشت سریع سریعی جلو پیش می رفت روژان هم خیلی لوس بود اصن خوشم نیومد اما بدک نبود
۱ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 00من چند ساله رمان میخونم این رمانم یکی از بهترین رمان ها بود ک خوندم آفرین ب نویسنده
۱ ماه پیشآرام
15همه چرت و پرت حیف وقت
۱ ماه پیشافسانه
۳۲ ساله 10خیلی ممنونم از نویسنده این رمان زیبا
۱ ماه پیش
نجی
00رمان قشنگی بود