رمان زمستان داغ به قلم اسماء کرمی پور
سارا دختریه که از کودکی درگیر عشق پسر عمه اش، پرهام ،میشه و از رفتارهای پرهام احساس می کنه که پرهام هم به اون علاقه داره؛ اما در کمال ناباوری پرهام با لعیا ازدواج می کنه و سارا که از این ماجرا شوکه است، احساس میکنه که دیگه هیچ وقت نمی تونه ازدواج کنه و این عقیده ، سارا رو در مسیر دیگه ای از زندگی قرار میده…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۵ دقیقه
زل زده بودم بهش و پلک نمی زدم! باورم نمی شد مدیر مالی کارخونه ای که توش کار می کنم علی باشه و من بعد از حدود یک سال زندگی با علی، هنوز اینو نفهمیده باشم! علی انگار وضعش بهتر از من بود. سریع یه لیوان آب برداشت و اومد سراغم. لیوان رو گذاشت روی لبم وگفت: - بخور حالت بهتر می شه … منشی که فامیلیتو گفت، حدس زدم خودت باشی … با خنده ادامه داد: - از این طرفها دخترک … راه گم کردی؟ … منور فرمودین … افتخار دادین … می گفتین گاوی گوسفندی چیزی جلوی پاتون سر می بریدیم … کمی از آب رو خوردم و سرم رو عقب کشیدم. نگاهش کردم و با سردرگمی گفتم: - اینجا چه خبره؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ یعنی … تو مدیر مالی هستی؟ یعنی تو واسه اون کارخونه ای کار می کنی که من هم توش کار می کنم؟ تو می دونستی؟ علی سرشو تکون داد و گفت: - بله. هرچی گفتی، درست بود. من همون اوایل ازدواج … چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: - همون اوایل هم خونگی … چشمکی زد و ادامه داد: - این موضوع رو فهمیدم … اتفاقا من هم مثل تو شوکه شدم … فکر می کردم تو هم می دونی. طلبکارانه از جام بلند شدم و دستی به کمر زدم و گفتم: - من از کجا باید می دونستم؟ تو از کجا فهمیدی؟ ابروهاشو بالا انداخت و گفت: - اینها جزو اسراره … نمیشه گفت . از چشمهاش خنده و بازیگوشی می بارید … نیشگونی از بازوش گرفتم … بازوهاش سفت بود و تو دست نمیومد منم مجبور بودم نیشگون ریز با ناخنم بگیرم!! … آخش بلند شد … با بدجنسی گفتم: - بگو تا ول کنم … - باشه باشه میگم … یه دقیقه امون بده … چه قدر بد میگیری بی انصاف … بازوشو ول کردم و دست به سینه ایستادم … - خب … راستش … تعقیبت کردیم … با تعجب گفتم: - تعقیب؟ … چشمم روشن … حالا مگه چند نفر بودین که میگی تعقیبت ” کردیم ” … - خب معلومه … کی می تونسته همراهم باشه جز بیژن؟ بدون هیچ حرفی نگاش کردم …ادامه داد: - راستش من همون اوایل درباره تو و زندگیت کنجکاو شدم … درسته حق نداشتم تو زندگیت سرک بکشم ولی خب من این کارو کردم … مثل بچه ها سرشو پایین انداخت و زیر چشمی نگام کرد … خنده ام گرفته بود … لبخندمو که دید خیالش راحت شد و با هیجان گفت: - نمی دونی چه وضعی شده بود … عین فیلم های پلیسی افتاده بودیم دنبالت .. یه بار تو ترافیک گمت کردیم واسه همین از دفعه ی بعدش با موتور دنبالت می کردیم … وای که این بیژن هم چه دلقک بازی هایی در می آورد … از خنده روده بر می شدیم … با حالت خنده داری ابروهاشو بالا انداخت و گفت: - اون روز که دیدم داری مسیر کارخونه رو میری، دل تو دلم نبود … باورم نمیشد که یه جورایی همکار باشیم … خیلی جالب بود … واقعا تصادف جالبی بود … پس ضحی درست گفته بود که علی و بیژن تعقیبم کرده بودن …بیژن هم اینجوری منو دیده بود … علی سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت: - راستی چی شد که اومدی این جا؟ تازه یادم افتاد چیکار داشتم … موضوع رو براش گفتم و بحثمون شروع شد … دیگه نسبتمون یادمون رفت و مثل دوتا همکار غریبه، سر موضوع بحث می کردیم. دلایل محکم برای انجام کار می خواست و باید بهش ثابت می کردم که این کار خرج بیهوده و هزینه اضافی نیست. بالاخره موفق شدم و پیروز مندانه به کارخونه برگشتم. امیری که باورش نمی شد بتونم علی رو راضی کنم، چهار روز بهم مرخصی داد! عصر که علی از سر کار اومد گفت، امیری برای اینکه بفهمه، چراعلی رضایت داده، براش زنگ زده بوده. اونقدر علی رو سؤال پیچ کرده بود تا بالاخره، از بین حرف های علی فهمیده بود که ما زن و شوهرهستیم ! امیری هم چون با علی رفیق بود، به اون هم چهارروز مرخصی داده بود! همون شب برای شروع استفاده از مرخصی مون، رفتیم خونه باباش.علی پیشنهاد کرد بریم خونه بابای من، ولی به خاطر نبودن محمود و فاطمه و زهرا، رفتن پیش اونا مهمتر بود. ساعت نه بود که زنگ رو زدیم…
. بابای علی درو باز کرد و تا مارو دید، گل از گلش شکفت. سلیمه خانوم هم اشک توی چشماش جمع شده بود. گفتم : - چرا گریه می کنین؟ - از بی معرفتی شما جوونا؟ علی گفت: - چه بی معرفتی ای کردیم؟ - یعنی خودتون نمی دونین؟ … اون از فاطمه که از وقتی رفته شمال ماهی یه بار هم به زور زنگ می زنه. این هم از شما که راه به این نزدیکی براتون شده قله قاف و سالی یه بار میاین این طرف ها. - مامان ما که دو هفته پیش اینجا بودیم. البته می دونم باید بیشتر از این بهتون سر بزنیم ولی دیگه کار و گرفتاری وقت سر خاروندن هم برامون نمی ذاره. سلیمه خانوم که انگار دلش خیلی پر بود، شروع کرد از جوونی خودشون گفتن . آخر همه ی حرف هاش هم گفت: - جوون هم جوونای قدیم! بابای علی گفت: - این قدر اذیتشون نکن خانوم. می رن و دیگه پشت سرشون هم نگاه نمی کنن ها! اینو که گفت، سلیمه خانوم دیگه حرفی نزد. علی و باباش هم شروع به صحبت راجع به کار کردن تا اینکه موضوع مرخصی پیش اومد. سلیمه خانوم تا فهمید، هردومون مرخصی داریم، با هیجان گفت: - چه طوره بریم شمال پیش فاطمه اینا؟ بابای علی گفت: - آخه این وقت سال کجا پاشیم بریم زن؟ - حاجی شما هم که هر وقت ما یه حرفی زدیم، بزن تو ذوقمون. ما سه تا خندیدیم و بابای علی دلجویانه گفت: - آخه خانوم جون، من و تو دیگه پیر شدیم. تو این زمستونی کجا بریم؟ ما حالا اگه از پای بخاری جُم بخوریم، یخ می زنیم و پَس می افتیم. این جوونا باید برن مسافرت. - راست می گی حاجی. این علی هم که بعد از عروسیشون، دختر مردمو هیچ جا نبرده. همه اش کارو بهونه کرده. به علی نگاه کرد و ادامه داد: - حالا دیگه بهونه ای ندارین. یه سفر برین شمال. هم فال و هم تماشا. هم یه سری به فاطمه بزنین، هم خودتون یه تفریحی بکنین. من و علی ساکت بودیم. بدجوری دو دل بودم … نمی دونستم چه کاری درسته چه کاری غلط … به غیر از سفر مشهد، هیچ جای دیگه ای تا حالا دو نفری نرفته بودیم … دوست داشتم با علی برم مسافرت ولی می ترسیدم علی دوست نداشته باشه و مجبور بشه … پدر و مادرش به ما زل زده بودن و منتظر جواب بودن. علی نگاهم کرد و با نگاهش ازم می پرسید که جوابم چیه؟ … بالاخره گفتم: - اگه علی موافق باشه، چرا که نه! به علی نگاه کردم … صورتش پر از لبخند بود … نفس راحتی کشیدم … پس علی هم بی میل نبود … سلیمه خانوم که ذوق کرده بود به تکاپو افتاده بود و مدام می گفت: - یه عالمه خرت و پرت دارم که براشون بفرستم. وای که چه قدر دلم براشون تنگ شده. کاش ما هم می تونستیم بیایم. ولی خوب شما برین انگار ما رفتیم. بچه ام اونجا از تنهایی پوسید. یکی بره یه سری بهشون بزنه … سلیمه خانوم حرف می زد و ما هم با لبخند همراهیش می کردیم… به خونه که برگشتیم علی با هیجان گفت: - من میرم ماشینو چک کنم … شما هم که مدیر خونه ای … هر چی می دونی لازم میشه بردار لبخند زدم … حرفش به دلم چسبید … مدیر خونه … این یعنی که علی منو زن این خونه می دونه … دلم قیلی ویلی می رفت با حرفهاش …
علی رفت تو حیاط و منم رفتم توی آشپزخونه تا وسایل سفرو جور کنم … بعد از اون هم مشغول بستن چمدونم شدم … علی از حیاط اومد و صدام زد … رفتم دم در اتاق ایستادم … به هم که رسیدیم گفت: - من بلد نیستم چمدون ببندم … میشه کمکم کنی؟ انگشتمو به دندون گرفتم و چند لحظه نگاهش کردم … با تعجب گفتم: - جدی میگی؟ … یعنی باور کنم؟ … پس اون دو ماه که رفتی امریکا کی برات چمدون بست؟ سری تکون داد و گفت: - تو اون مسافرت لعنتی صد بار مجبور شدم برم خرید و چیزهایی که جا گذاشته بودمو بخرم … عاجزانه نگام کرد و گفت: - سارا … میشه خواهش کنم دیگه اون سفرو یادم نیاری؟ رفتم سمت اتاقش و گفتم: - معذرت می خوام … منظوری نداشتم … حالا بیا بریم چمدون ببندیم … دنبالم نیومد …برگشتم سمتش …همون طور ایستاده بود و به چارچوب در اتاق من تکیه داده بود… داشت با دلخوری نگاهم می کرد … دستشو گرفتم و کشیدمش سمت اتاق خودش … اونقدر سنگین بود که نمی تونستم حتی قدمی جابه جاش کنم … دو دستی به جون یکی از دستهاش افتادم و می کشیدمش ولی از جاش جم نمی خورد … رفتم پشت سرش ایستادم و دستهامو به بازو و کمرش گذاشتم و هلش دادم … ولی باز هم انگار نه انگار … دوباره روبه روش ایستادم … چشمهاش شیطون شده بود و یه وری می خندید … پسره ی دیوونه منو سر کار گذاشته بود … عصبی گفتم: - میای یا به زور بیارمت؟ شونه ای بالا انداخت و با پوزخند گفت: - دوست دارم ببینم چه جوری به زور می بریم؟ نفسمو بیرون دادم و دستهامو روی سینه قلاب کردم … تو چشمهاش خیره شدم و مشغول فکر کردن شدم … قطعا نمی تونستم از جاش تکونش بدم … پس باید یه کاری می کردم که خودش بیاد … شاید با یه نمایش جانانه بتونم شکستش بدم !! نگاش کردم و گفتم: - چند لحظه همین جا باش الان میام … رفتم تو اتاقم … نگاه علی رو احساس می کردم … یکی از کشوهای لباسهامو باز کردم و تاپ و دامن آبی رنگی که علی برام خریده بود برداشتم … رفتم تو حموم و پوشیدمش … آستین های کوچیکی بالای بازوش داشت و یقه اش قایقی بود … دامنش هم تا بالای زانوم بود و کمی کلوش … حلقه ی کمرمو برداشتم و گوشی به دست، از کنارش رد شدم و بدون اینکه نگاهش کنم رفتم سمت اتاقش … دم در اتاق که رسیدم مکثی کردم و برگشتم سمتش … چشمهاش درشت تر شده بود و به پاهام خیره شده بود … وقتی راه می رفتم احساس می کردم که دامن روی بدنم می لغزه و کمی از رونم معلوم میشه … پوزخندی زدم و رفتم توی اتاقش … آهنگ شادی گذاشتم و حلقه رو دور بدنم تاب دادم … عمدا دم در اتاقش هم ایستادم که خوب ببینه … هر چند داشتم از خجالت می مردم ولی عمرا حاضر نبودم کم بیارم … باید هر جور شده مجبورش می کردم از جاش تکون بخوره … یه جورایی هم این می تونست راهی برای امتحان کردن علی باشه … این که چه عکس العملی نسبت به دلبری کردنم نشون میده! … اگه دوستم داشته باشه حداقل باید بغلم کنه … هماهنگ با آهنگ بدنمو تکون میدادم و می چرخیدم … حلقه رو از روی سینه ام تا باسنم بالا و پایین می بردم و پاهامم تکون می دادم … دامنم با هر حرکتم تو هوا می رقصید … دیگه تو حلقه زدن حسابی حرفه ای شده بودم… داشتم می چرخیدم که حلقه به جایی گیر کرد و افتاد … دستهاش از پشت دورم حلقه شد و سرش روی شونه ام قرار گرفت … دلم هری ریخت پایین … صداشو کنار گوشم شنیدم : - تو بردی سارا … ولی به نفعته دفعه ی بعد شلوار بپوشی وگرنه هر چی شد پای خودت …
گوش هام از شنیدن این حرفها داغ شدن … چشمهامو بستم و لبمو گاز گرفتم … پس علی دوستم داره … این حرفش یعنی دوستم داره … یعنی منو به چشم همسر می بینه … داشتم بال در می آوردم … ولی درست نبود جلوی علی اینجوری وا بدم … خودمو از آغوشش بیرون کشیدم … چشمکی زدم و گفتم: - ایول به خودم … حالا برو چمدونتو بیار تا وسایلتو جمع کنیم … بعد از بستن چمدون علی، رفتیم سراغ چمدون من … لیستی از وسایلی که باید بر می داشتم، تهیه کرده بودم و روی تخت گذاشته بودم، علی لیستو که دید، گرفت دستش و شروع کردن به خوندن … هر کدومو که می خوند، بر میداشتم و علی از لیست خطش می زد … - مسواک ، خمیر دندون، شامپو، صابون، لیف ، حوله، شال و کلاه، پالتو، مانتوی سبز و مشکی ، شلوار لی مشکی … شال سبز ِ که گل های مشکی داره … خندید … لیستو گذاشت کنار و گفت: - خوب بلدی لباس های خودتو ست کنی ها … اونوقت واسه من هر چی دم دستت اومد گذاشتی توی چمدون؟ … چه قدر هم دقیق نوشتی که مبادا جابه جا برداری … - وا … من چیکاره ام؟؟ … من فقط می گفتم چیو برداری، تو خودت انتخاب می کردی که کدومو برداری … سری تکون داد و گفت: - باشه … حالا بقیه وسایلو بردار … نصفه شب شد بریم یه کم بخوابیم . - خب بخون ببینم دیگه چی مونده؟ - پلیور صورتیه … همون طور که می خوند نیشخند میزد … - دامن ماکسی مشکی ، جوراب سفید که توپ توپی خاکستری داره … ریز ریز می خندید و می خوند : - دامن شلواری پلیسه … دو تا شورت … دو تا سوتـ … جیغی کشیدم و پریدم رو سرش … نذاشتم بقیه اشو بخونه و برگه رو از دستش بیرون کشیدم و صدای قهقه ی علی تو اتاق پیچید … علی می خندید و من از خجالت آب میشدم … بالاخره چمدون من هم بسته شد و خوابیدیم …
صبح که بیدار شدیم، بعد از خوردن صبحونه، علی مشغول چیدن وسایل توی صندوق شد و من هم نشستم پای تلفن … تلفنی از سیما وبرادرهام خداحافظی کردم. برای شیرین هم زنگ زدم و وقتی فهمید داریم می ریم شمال، با بدجنسی گفت: - پدر سوخته داری میری ماه عسل … آره نامرد؟ … نگفته بودی دست به کار شدین … - ببند فکو … واسه خودش توهم میزنه … خنگول خانوم مطمئن باش به محض اینکه دست بهم بذاره تو خبر دار شدی … تو دلم خندیدم!! … خبر نداشت چه قدر با هم تماس فیزیکی داریم! ولی با حرفی که زد فهمیدم شیرین از من حریف تره … - آره جون عمه ات …اون موقع که با هم درگیر بودین و سایه ی همدیگه رو با تیر میزدین، زیر چونه اتو کبود می کرد … حالا که هوا آفتابیه دیگه خدا عالمه چیکارها می کنین … نمی گم نکنین … بکنین … ولی منو بی خبر نذار که نگران توی بی لیاقت نباشم … غش غش خندیدم … عاشق شیرین بودم … خیلی با حال بود … صدای خنده امو که شنید داغ کرد و با داد و بیداد گفت: - زهر مار … خاک تو مخت که اینجوری خودتو لو ندی … کارتو ساخت آره؟؟؟ اوه اوه … عجب برداشتی از خنده ام کرده بود … صدای جیغش اونقدر بلند بود که گوشی رو تا جایی که می شد از گوشم دور کردم … با دستپاچگی گفتم: - نه بابا شیرین خجالت بکش این حرفها چیه … ما تا حالا یه بار هم پیش هم نخوابیدیم … اگه دیگه کاری نداری من قطع کنم … دیرشد … - چرا کارت دارم، برام کلوچه بیار. - نمی گفتی هم می آوردم. البته به خاطر اون بچه ای که تو راهه نه به خاطر تو! - خیلی بد جنسی. من که تورو می شناسم، می دونم اون علی بیچاره از دست تو شب و روز نداره … - آره خب … پامو روی پام انداختم و همونطور که به پاهام دست می کشیدم با ناز و عشوه گفتم: - وقتی یه دختر هلو تو خونه با تاپ و شلوارک بگرده و پَر و پاشو بندازه بیرون نباید هم شب و روز داشته باشه … - نه که خیلی هم پر و پا داری لاغر مردنی … - الان که ورم داری باید هم اینو بگی … وگرنه خودت خوب میدونی که اندام من تو فامیل لنگه نداره … قری به سر و گردنم دادم که یه دفعه چشمم افتاد به علی … روی کاناپه نشسته بود و پای راستشو هم روی کاناپه گذاشته بود، آرنجشو روی زانوش گذاشته بود و دستش روی شونه اش بود، سرشو کمی خم کرده بود و نیمی از صورتش با ساعدش پوشیده شده بود و فقط چشمهاش پیدا بود … هینی بلندی کشیدم که باعث شد شیرین از اون طرف خط بگه : - چه مرگت شد روانی ترسیدم؟ … نمیگی بچه ام سقط میشه؟ همونطور که نفس نفس میزدم و به علی نگاه می کردم گفتم: - شیرین من برم دیگه کاری نداری؟ شیرین که همیشه تیز بود گفت: - خاک بر سر الاغت … علی اونجاست؟ … زرت و پرتهاتو شنیده؟ فقط گفتم: - آره … غش غش خندید و گفت: - آخیـــــــش دلم خنک شد … حقته تا تو باشی واسه من کلاس نذاری … لحن صداش موذیانه شد و گفت: - ولی خره به نفعت شد … این جوری توجهش به اون هیکل داغونت جلب میشه و حداقل از راه های جنسی جذبش می کنی … خیلی آروم توی گوشی گفتم: - بمیری شیرین … خداحافظ خندید و گفت: - خداحافظ. مواظب خودتون باشین.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و خیلی بی تفاوت، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نگاهش کردم … چشمهاش باریک و کشیده شده بودن و گوشه ی چشمش چین افتاده بود … با اینکه لبهاش معلوم نبود، ولی از چشمهای خندونش معلوم بود که نیشش تا بناگوش بازه … با تک سرفه ای گلومو صاف کردم و گفتم: - چیزی می خواستی؟ با صدای پر از خنده ای گفت: - من که نه … ولی فکر کنم تو یه چیزی می خواستی؟ اخمی کردم و گفتم: - من؟ … نه … مثلا چی می خواستم ؟ دستشو از جلوی صورتش برداشت و بلند شد … همونطور که میرفت سمت حیاط گفت: - مثلا این که شبها پیش من بخوابی . برگشت و با چشمهای خندونش نگام کرد … تنها کاری که به ذهنم رسید، جیغ کشیدن و پرت کردن کوسن بود که جا خالی داد و کوسن خورد تو دیوار … سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ی مامانم که ازشون خداحافظی کنیم… مامان برامون قرآن گرفت و پشت سرمون آب ریخت و حرکت کردیم …
به ساعتم نگاه کردم، یازده و ده دقیقه بود. یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم. هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. ضبط هم خاموش بود.تمام مدت داشتم به حرف های احمقانه ای که با شیرین زده بودیم فکر می کردم و خجالت می کشیدم … ولی اینجوری فایده نداشت … مسافرت کوفتم میشد … به قول شیرین شاید بد هم نشده بود !! بالاخره اون هم مرده و احساس داره دیگه !! دستمو بردم سمت پخش ماشین … نگاهش کردم و گفتم: - اجازه هست؟ حوصله ام سر رفت. علی با خوشرویی گفت: - خواهش می کنم. صاحب اجازه ای. ضبط رو روشن کردم و به آهنگ گوش کردم. چند دقیقه ای که گذشت از آهنگ گوش کردن هم خسته شدم. روی صندلی چرخیدم و روبه علی نشستم. با کلافگی گفتم: - نمی خوای چیزی بگی؟ حوصله ام سر رفت؟ - چی بگم دخترک؟ - نمی دونم. یه چیزی که این سکوت بشکنه. من عادت دارم تو مسافرت مدام حرف بزنم. لبخندی زد و گفت: - خوب حرف بزن شیطون خانوم. هر وقت لازم شد من هم همراهی می کنم … خوبه؟ - آخه من موضوعی به ذهنم نمی رسه که درباره اش حرف بزنم. علی با خنده گفت : - با شیرین جفت میشی که خوب سوژه واسه حرف زدن پیدا می کنی … دوست نداشتم به روم بیاره … عصبی شدم و مشتی حواله ی بازوش کردم و گفتم: - نه که شما پسرها وقتی با هم جفت میشین از این حرفها نمی زنید … خدا عالمه با این جناب بیژن خان چه حرفهایی می زنید … علی خنده ی بلندی کرد و چیزی نگفت …باز هر دومون ساکت شدیم. همونطور روبه علی نشسته بودم و نگاهش می کردم. علی هم به جاده نگاه می کرد. تا اون موقع به چهره اش دقیق نشده بودم. از چهره اش اونقدری تو ذهنم بود که فقط بتونم از بقیه تشخیصش بدم. اما حالا داشتم جزء به جزء صورتشو وارسی می کردم: پیشونی بلند، ابروهای کشیده، مژه های کوتاه اما پر پشت، بینی متوسط، لب های قیطونی، صورت گندمگون و موهای قهوه ای تیره. در کل خوب بود … چهره اش به عنوان یه مرد دلنشین بود … و البته برای من فراتر از دلنشین …علی گفت: - می پسندی؟ تازه به خودم اومد.نگاهمو برگردوندم و گفتم: - چیو؟ با خنده گفت: - منو؟! دستپاچه شدم و گفتم: - وا … منظورت چیه؟ نفس عمیقی کشید و نگاه کوتاهی بهم انداخت … چند بار دهنشو باز و بسته کرد … نمی دونم چی می خواست بگه که این قدر سبک و سنگین می کرد … بالاخره گفت: - سارا … یه سوالی ازت دارم … - بپرس … - قول بده راستشو بگی … - مگه قراره دروغ بگم؟ - نه منظورم اینه که اون چیزی که تو دلته بگی … سری تکون دادم و گفتم: - خب … قول نمیدم ولی سعیمو می کنم … من که نمی دونم چی می خوای بپرسی … کمی مکث کرد و بعد خیلی بی رمق گفت: - هنوزم … به پسر عمه ات … پرهامو میگم … فکر می کنی؟
وای … عجب سوالی پرسید … یه دنیا حرف پشت این سوال بود … این یعنی که احساسم برای علی مهمه … قبلا براش مهم نبود که بهش فکر می کنم یا نه ولی الان مهم شده … پس حتما من براش اهمیت دارم که نسبت به احساسم کنجکاوه … - میشه این سوالو اول خودت جواب بدی ؟ - من قبلا جواب دادم … خیلی وقت پیش … علاقه ی من به میترا خیلی وقت پیش از بین رفت … چیزی که منو یاد میترا میندازه علاقه نیست … عذاب وجدانه … ساکت شد … ناراحت شدم … باز دوباره یه حرفی زدم که یاد اون اتفاق لعنتی بیفته … برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم: - تو حرفمو قبول داری؟ با تعجب نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جاده خیره شد و گفت: - منظورت از این حرف چیه؟ … معلومه که قبولت دارم … - منظورم اینه که صرف گفتن من برای تو کافیه؟ … یا صد نفر باید حرفمو تایید کنند تا تو باورت بشه؟ - سارا … اگر قرار بود حرف خودتو باور نداشته باشم اصلا از خودت نمی پرسیدم … نفس راحتی کشیدم و گفتم: - ممنونم … خب باید بگم که … خیلی وقته دیگه یادش نیفتادم … قبلا هر روز و هر لحظه به یادش بودم … حتی شبها خوابشو می دیدم ولی الان …ماه هاست که دیگه خوابی که پرهام توش باشه ندیدم … چند لحظه فکر کردم و گفتم : - آهان … یادم اومد … دقیقا آخرین باری که خواب پرهامو دیدم همون شبی بود که تو برگشتی … داشتم کابوس می دیدم … از اون شب دیگه چنین خوابهایی ندیدم … یعنی تقریبا پنج ماهه … یادمم نمیاد آخرین باری که به پرهام فکر کردم چه موقع بوده … فکر می کنم اینها دلیل کافی برای فراموش کردنش باشن … همین که وقتی می بینمشون با بقیه برام فرقی ندارن … لعیا با زن داداش های خودم و پرهام با برادرهام فرقی برام نداره … اینها همه چه معنی ای می تونن داشته باشن جز این که … با شیطنت گفتم: - جز اینکه عشق پرهامو مثل یه زباله تو سطل آشغال انداخته باشم … اخمهاش رفت تو هم … پیشونیشو خاروند و گفت: - منظورت از این جمله ی آخر چی بود؟ خندیدم و گفتم: - درست فهمیدی … پرهام همه چیو برام گفته … - همه چی یعنی چی؟ با بدجنسی گفتم: - یعنی قضیه ی کتک کاری و دعوا با پرهام و این حرفها … با دلخوری گفت: - پرهام برای چی این حرفها رو پیش تو زد؟ لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره خودتو اذیت نکن … این قضیه ی تو و پرهام، به حرفهایی که پای تلفن با شیرین زدم، دَر! - آهان … باشه … موافقم. چند دقیقه ای بود که هر دومون سکوت کرده بودیم … علی با لحنی که انگار تو رویا سیر می کنه سکوت رو شکست: - بیا و آرام بخواب روی من … تا اینو شنیدم، مو به تنم سیخ شد و با سرعت سرمو به طرفش چرخوندم که ببینم چی داره می گه! دهنم باز مونده بود و چشمام اونقدر از تعجب گشاد شده بود که احساس می کردم الان از جاشون میوفتن بیرون! - به گرمایت نیاز دارد تن من … حالش خیلی بد بود و داشت هزیون می گفت. اون هم چه هزیونی! نفس تو سینه ام حبس شده بود. - چاره ی دردم همینه خواب با پتوی نرمینه!!! ماتم برده بود. علی برگشت نگاهم کرد وقیافه امو که دید زد زیر خنده ! تازه فهمیدم داشت جُک می گفت! من هم زدم زیر خنده. تا حالا اونقدر نخندیده بودم. اشک از چشمام سرازیر شده بود. صدای خنده ی بلندش واقعا قشنگ بود… شاید هم به گوش من قشنگ بود … خنده هامون که تموم شد گفتم: - بابا تو دیگه کی هستی؟ تا حالا هیچ کس منو اینجوری سر کار نذاشته بود. باز هردومون خندیدیم… این طوری شد که شروع کردیم به جک گفتن. یکی اون می گفت و یکی من. از بس که خندیده بودم دلم درد گرفته بود … رسیده بودیم به جاده چالوس … برف ریز ریز می اومد و هرچی جلوتر می رفتیم، بیشتر می شد. اونقدر سرگرم حرف زدن و خوردن تنقلات و میوه جات بودیم که سرمارو احساس نمی کردیم. بین حرف هام یه دفعه علی داد زد: - یا ابالفضل! با وحشت به جلو نگاه کردم. یه عالمه برف از کوه ریخت تو جاده و ماشین منحرف شد. ماشین به سمت دره رفت، حصار کنار جاده رو شکست و پرت شدیم تو دره… کمی که آروم شدیم، دوباره رفت سراغ پام … داشت خونهارو پاک می کرد که آخم در اومد… - چی شد؟ - فکر کنم همینجا آسیب دیده. بهش که دست زدی درد گرفت. علی تمام خون های خشک شده رو پاک کرد و به زخم اصلی رسید. دورش کبود شده بود و خون روی زخم دَلَمه بسته بود و دیگه خون نمی اومد. علی گفت: - مثل اینکه این یکی هم خودش حل شد. لازم نیست نگران خونریزیش باشیم. فقط امیدوارم به استخونش ضربه ی بدی نخورده باشه و نشکسته باشه. - حالا چی کار کنیم؟ کمی فکر کرد و گفت: - از دره که نمی تونیم بالا بریم. فکر کنم باید پیاده برگردیم طرف تهران. به اول جاده که برسیم دره تموم می شه و می تونیم بریم تو جاده . بعدش هم ماشین می گیریم. - چه قدر از تهران دور شدیم؟ - دو ساعتی بود که راه افتاده بودیم. با سرعتی هم که داشتیم، فکر کنم تقریباً صد و پنجاه کیلومتری با تهران فاصله داریم. با وحشت گفتم: - صدوپنجاه کیلومتر؟ این همه راهو چه طوری پیاده برگردیم. اون هم با این پای چلاغ من. تو این سرما. - خدا بزرگه. یه کاریش می کنیم. حالا بلند شو ببینم می تونی راه بری یا باید کولی بدم؟ خندیدم و با کمک علی بلند شدم. زیر بازومو گرفته بود و من هم صلانه صلانه راه می رفتم. کم کم بازومو رها کرد و تونستم خودم راه برم اما می شلیدم. به هر حال بهتر از هیچی بود! پرسیدم: - ساعت چنده؟ به مچ دستش نگاه کرد اما ساعت روش نبود. گفت: - ای بابا ساعتم چی شد؟ فکری کرد و گفت: - از روی گوشی ببین.تو جیب کاپشن بود. فکر می کنم سالم باشه … یه لحظه هر دومون ساکت شدیم و بعد با هم داد زدیم : - گوشی تو جیب کاپشنه. زدیم زیر خنده و من توی جیب های کاپشن که تن من بود شروع کردم دنبال گوشی گشتن و پیداش کردم. دادم دست علی و علی شماره باباشو گرفت که بگه چه اتفاقی افتاده.چند لحظه بعد نا امیدانه گوشی رو از گوشش جدا کرد و گفت: - آنتن نمی ده. - آخه چرا؟ - تو این هوای برفی و مه گرفته، بین این درخت ها و با این فاصله ای که از شهر داریم، نباید هم آنتن بده. سرمو انداختم پایین و گفتم: - حالا نگفتی ساعت چنده؟ - دو و نیم. - این جوری که نمی شه. سه ساعت دیگه هوا تاریک می شه. تو این جنگل چه طوری بمونیم؟ شب هم که بشه، هوا سردتر می شه . وای من می ترسم. اگر گرگی چیزی بهمون حمله کنه چی کار کنیم؟ - نترس بابا . گرگ کجا بود؟ حالا هم می گردیم یه سرپناهی پیدا می کنیم. نگران نباش. دو ساعتی بود که داشتیم پیاده روی می کردیم.هوا حسابی سرد شده بود و برف آروم آروم می بارید … به پیشنهاد من نیم ساعتی هم کنار دره ایستاده بودیم و داد می زدیم شاید کسی صدای کمک خواستنمونو بشنوه. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. اونقدر مه شدید بود که یه متری خودمونو هم نمی دیدیم چه برسه به اینکه کسی بخواد از بالای دره مارو ببینه. علی که دید من خیلی دَمق شدم و ترسیدم با خنده گفت: - چه طوره مثل تارزان از درخت ها بالا برم و ببینم کسی رو پیدا می کنم یا نه؟ خندیدم و گفتم: - تو این مه تارزان هم جلوی پاشو نمی بینه چه برسه به ما. هوا دیگه داشت تاریک می شد. دیگه حسابی نا امید شده بودیم. یه دفعه یه چیزی دیدم که باورم نمی شد واقعیت باشه. دست علی رو گرفتم و با انگشت جلوتر رو بهش نشون دادم و گفتم: - علی . اون چیه؟ علی هم به اون سمت نگاه کرد. با شک و تردید گفتم: - یه کلبه است؟ - آره … کلبه است. با شادی به هم نگاه کردیم و دوتایی دویدیم طرف کلبه. درد پام یادم رفت و با تمام سرعتم می دویدم.از روی حصار چوبی و کوتاه رد شدیم و رسیدیم به کلبه. دم درش ایستادیم. هر دومون نفس نفس می زدیم. خواستم درو باز کنم که علی گفت: - صبر کن. شاید کسی داخلش باشه. بذار در بزنیم. دستمو عقب کشیدم و علی در زد. سه بار در زد و کسی جواب نداد. علی هم درو باز کرد. داخل که رفتیم تازه فهمیدیم خیلی وقته کسی اونجا نبوده. کلبه متروکه بود و جز چند تا ظرف قدیمی و درب و داغون چیز دیگه ای توش نبود… از لای درزهای کلبه، صدای هوهوی باد می اومد …یاد فیلم های ترسناک افتادم ! درسته کلبه ی داغونی بود ولی بهتر از بی سرپناهی بود. رفتیم داخل و یه گوشه نشستیم. پاهام بی حس شده بودن. شروع کردم به ماساژ دادنشون. خوب شد توی راه زیاد خورده بودیم وگرنه گرسنگی هم به بقیه مشکلات اضافه می شد. کنار دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و زانوهامو بغل کردم که سرمارو کمتر احساس کنم. علی شروع کرد به زیر و رو کردن وسایل داخل کلبه … هیچ چیز به در بخوری اونجا نبود جز یه زیلوی پاره و درب و داغون که روش پر از گرد و خاک بود … علی بیرون از کلبه کمی تکوندش و بعد هم کنج دیوار پهنش کرد … دوتایی کنار هم روش نشستیم … علی موبایلشو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد … اونقدر خسته بودم که همون جا تکیه داده به دیوار خوابم برد. با صدای زوزه گرگ از خواب پریدم. دورو برمو نگاه کردم. علی کنار دیوار مچاله شده بود و خوابش برده بود. صورتش از سرما قرمز شده بود. کاپشنش هم که تن من بود. فقط یه پلیور تنش بود… دلم ریش شد. کاپشن رو درآوردم که بندازم روش، اما خودم شروع کردم لرزیدن. مونده بودم چه طوری به علی کمک کنم. فکری به ذهنم رسید اما خجالت می کشیدم انجامش بدم … چند بار سرفه کرد ممکن بود سرما بخوره باید فکرمو عملی می کردم… بهش نزدیک شدم. کاپشن علی و پالتوی خودمواز تنم درآوردم. یه پلیور قرمز زیرش پوشیده بودم… خیلی آروم کنار علی دراز کشیدم …پالتو رو روی پاهامون انداختم. کاپشن روهم روی بالاتنه امون. برای اینکه زیر کاپشن باشم،کاملا به علی چسبیده بودم و صدای نفس هاشو می شنیدم. به صورت آروم و قرمز شده اش نگاه کردم. یاد اون لحظه ای افتادم که فکر کرده بود من مُردم. همه اش می گفت خدایا سارا رو به من برگردون. دیگه چه شکی باقی مونده بود که علی دوستم داره؟ شالمو درآوردم و مثل شال گردن، دور گردنش پیچیدم و تا بالای بینیش آوردم. برای اینکه خودم سردم نشه، موهامو باز کردم و دور گردن و روی صورتم انداختم. فقط چشمامو بیرون گذاشته بودم که بتونم نگاهش کنم. وقتی داشتم شالو دور گردنش می بستم، یه لحظه چشماشو باز کرد و دوباره خوابش برد. دلم می خواست بیدارش کنم و باهاش حرف بزنم. تا کی قرار بود این جوری از هم دور باشیم … وقتی هر دومون همدیگرو دوست داشتیم، چرا روزهایی رو که می تونستیم کنار هم باشیم از دست بدیم؟ … اگر تو این تصادف اتفاقی برای علی افتاده بود من چه خاکی تو سرم می ریختم؟ موهاش به خاطر برفی که روشون نشسته بود خیس شده بودن و به پیشونیش چسبیده بود. با انگشتم موهاشو کنار می زدم که علی چشماشو باز کرد! دستم همون طور خشک شده بود. منتظر بودم شاید دوباره خوابش ببره. اما دیگه بیدار شده بود. شال رو از روی صورتش پایین آورد، دستم رو که هنوز روی پیشونیش بود، گرفت و بوسید…
صورتم داغ شد. نگاهمو ازش دزدیدم. دستم همچنان تو دستش بود.با دست دیگه اش موهامو از روی صورتم کنار زد. دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد. نگاهم به چشماش افتاد. یه چیزی توی نگاهش بود ولی نمی فهمیدم چیه. دستش رو از زیر چونه ام برداشت و روی گردنم گذاشت: - سارا… با خجالت گفتم: - بله … - دخترک … - بله؟ - عزیز من؟ پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم: - چیزی شده؟ … با دلخوری نگام کرد و گفت: - چرا هیچ وقت نمیگی ” جانم” یا ” جان سارا ” ؟ … هنوز هم از من بدت میاد؟ قیافه ام مچاله شد و با ناراحتی گفتم: - این چه فکریه که تو می کنی؟ معلومه که ازت بدم نمیاد … نگاهمو دزدیدم و با خجالت گفتم: - تازه ازت … خوشمم میاد … چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: - سارا … فهمیدم منتظره بگم ” جان سارا ” … لبخند عمیقی زدم و گفتم: - جان سارا … تا اینو گفتم منو کشید توی بغلش … همونطور که منو به خودش می فشرد گفت: - سارا … اون روز که مادرم تو رو بهم پیشنهاد داد و گفت نمی تونم از تو ایرادی بگیرم، خیلی کنجکاو بودم که ببینمت … اما فقط می خواستم ببینمت تا بتونم ایرادتو پیدا کنم… چون می دونستم ازدواجی درکار نیست … دلیلش هم که میدونی چرا از ازدواج فراری بودم … سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم … ادامه داد: - شبی که به خواستگاریت اومدم ، گل زنبق خریدم … اصلا فکرشو نمی کردم تو هم زنبق دوست داشته باشی … وقتی ازم خواستی که به خانواده ام بگم تو رو نپسندیدم بد جوری شوکه شدم … یه جورایی جلوت کم آورده بودم … همیشه خودم از دخترها می خواستم که بگن منو نپسندیدن و حالا تو داشتی اینو از من می خواستی … وقتی فهمیدم هر دومون از ازدواج فراری هستیم، فکر ازدواج صوری به ذهنم رسید … همون موقع مادربزرگ هم مریض بود و حالش وخیم بود … مدام ازم می خواست ازدواج کنم … به خاطر ماجرای میترا خیلی نگرانم بود … می ترسید تا آخر عمرم مجرد بمونم … وقتی وضعیت مادربزرگو می دیدم بیشتر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم …مادربزرگ به محض شنیدن خبر ازدواجم قانع شد … رفتار تو برام خیلی جالب بود … اصلا به من نگاه نمی کردی … شدیدا بهم کم محلی می کردی و از این کارهات خوشم میومد … برام جالب بود که یه دختر اینجوری به عشقش پایبند باشه … به خصوص با رفتاری که از میترا دیده بودم … اون خیلی راحت بی خیال من شد ولی تو حتی بعد از ازدواج کسی که بهش علاقه داشتی همچنان به عشقش پایبند بودی … راستش یه جورایی به کسی که بهش علاقه داشتی، حسودیم میشد … با این حرفش هر دو خندیدیم … ادامه داد : - اون روز که گفتی حق طلاق می خوای بدجوری دلم لرزید … نمی دونم چرا می ترسیدم از دستت بدم … با اینکه هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی دلم می خواست مال من بشی … با همه ی ترسی که از حق طلاقت داشتم قبول کردم … چون اگه قبول نمی کردم تو قید همه چیزو می زدی …
روز عقد خیلی چیزها فهمیدم … اول اینکه عشقی که تو قلبته به راحتی از بین نمیره … دیگه اینکه شدیدا از من متنفری … فهمیدم با همه ی تلخی هایی که داری ، دختر شیرین و شیطونی هستی … اینو از عسل خوردنت فهمیدم و با عکس هایی که گرفتیم دیگه مطمئن شدم … فکر می کنم جرقه ی اصلی توی ذهنم همون موقعی زده شد که انگشتمو گاز گرفتی … انگار یکی بزنه پس کله ات و از خواب چند ساله بیدارت کنه … حس کردم یه دفعه چشمهام باز شد و بهتر دیدمت … خندید و من هم با خجالت خندیدم … عجب کاری کرده بودم و خودم خبر نداشتم … - فاصله ی بین عقد تا رفتنمون به مشهد برام خیلی سخت گذشت … دوست داشتم بیشتر ببینمت و بهتر بشناسمت ولی تو با رفتارت بدجوری گربه رو دم حجله کشته بودی و من جرئت نمی کردم حتی یه زنگ بهت بزنم… قهقه ی بلندی زد و منم به خنده افتادم … تو دلم عروسی بود … علی داشت از علاقه اش می گفت و من چه لذتی می بردم … دوست داشتم ساکت بمونم و فقط به حرفها و صدای علی گوش بدم … - اولین روز که برای نماز بیدارت کردم … وقتی اونجوری جوابمو دادی و گفتی خیلی نامردم … گفتی بهم اعتماد کرده بودی و من بهت خیانت کردم … واقعا از خودم بدم اومد … از کارم پشیمون شدم ولی عذرخواهی تو باعث شد بیشتر امیدوار بشم … هر چی زمان بیشتر می گذشت، بیشتر باهات آشنا می شدم … بیشتر می شناختمت … شیطنتهای گاه و بی گاهت … خندیدنت … لباس پوشیدنت … حلقه زدنت … باغبونی کردن … آشپزیت … خونه داریت … بچه داریت … گردش رفتنت … ذوق کردنت برای عروسک سر مدادی … پریدنت تو بغلم … بیشتر تو آغوشش فشردم و آروم گفت: - سارا … - بله … با دلخوری گفت: - سارا … دوزاریم افتاد و گفتم: - جانم … با لحن ملایمی گفت: - جانت سلامت … سارا … دخترک … دخترک من … - بگو علی … چی می خوای بگی؟ - قول بده نخندی … به خنده افتادم و علی با اعتراض گفت: - اِ … تو که همین الان داری می خندی … - خب چیکار کنم … این جوری که تو میگی، آدم ناخوداگاه خنده اش میگیره … - خب حداقل بذار اول بگم بعد بخند … به زحمت خنده امو خوردم و گفتم : - باشه … بگو … سرم رو بالا آورد و جلوی صورتش قرار داد … زل زد توی چشمهام … شیرینی عسل چشمهاشو حس می کردم … انگار تو نگاهش یه حس شیرین و دوست داشتنی بود … با انگشت اشاره اش روی گونه ام کشید و آروم گفت: - سارا … میشه دیگه دخترکم نباشی؟ وا رفتم … خنده ام زهر شد … کجای این حرف خنده داشت … می خواست منو زجر بده؟ … دستی به چشمهام کشید و گفت: - چرا اینقدر حیرون شدی دخترکم؟ … تو همیشه دخترک منی … فقط می خوام اگه منو قابل می دونی … خانومم بشی … همسرم بشی … اشک هام جاری شد. حرفاش بدجوری به دلم نشسته بود . خنده ی قشنگی روی لباش نشست و گفت: - سارا … میشه از این به بعد به جای هم خونه بودن، هم اتاقی بشیم؟
نمی دونم چرا به جای خندیدن گریه ام شدید تر شد … علی با آرامش و حوصله اشکهامو پاک می کرد و من بی وقفه گریه می کردم … دلم می خواست از تموم اون نگرانی ها و اضطراب هایی که این همه مدت تحمل کرده بودم خلاص بشم … باید گریه می کردم … گریه ای که ماه ها توی دلم مونده بود … گریه ای از سر عشق … بازوشو زیر سرم گذاشت و به چشمهام خیره شد … با نگاه پریشونش گفت: - سارا … دخترکم … به خدا تا نشنوم دلم آروم نمی گیره … می دونم حرفت چیه … می دونم تو دلت چیه … ولی می خوام بشنوم که مطمئن بشم … سارا … اونقدر که من می خوامت تو هم منو می خوای؟ میون گریه گفتم: - علی … - جون علی … جونم دخترکم … جونم عزیزم … آب دهنمو قورت دادم تا کمی از بغضم برطرف بشه و بتونم بگم : - علی … دوست دارم … چشمهاشو بست … قطره های اشک روی صورتش ریخت … نفس عمیقی کشید و سرمو به سینه اش فشرد و گفت: - خدایا شکرت … موهامو بوسید وسرمو از سینه اش جدا کرد نگاهمون به هم قفل شده بود … بی اراده دستم رو توی موهاش فرو کردم… متقابلا موهامو توی دستش گرفت و عمیق بو کرد … صورتشو توی موهام فرو کرد و گفت: - عجب موهایی داری دخترک … نمی دونی چه قدر دلم می خواست لمسشون کنم … هیچ وقت نشد درست و حسابی ببینمشون … همیشه ازم قایمشون می کردی … خندید و با شیطنت گفت: - البته خودتو هم قایم می کردیا … قربون اون خونه تکونی و دامن شصت متری برم که بالاخره تو رو از اون بقچه بندیل درآورد … منم که فرصت طلب … خوب براندازت می کردم … با اعتراض مشتی به سینه اش کوبیدم و گفتم: - پسره ی پررو … سرخوشانه خندید و دوباره بغلم کرد … بالاتنه ام تو حصار دستهاش بود. پای چپشو بلند کرد و روی دو تا پاهام گذاشت … از خجالت تمام تنم داغ شده بود … به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم … جوری بغلم کرده بود که انگار میترسید فرار کنم. چقدرآغوشش گرم وامن بود. احساس می کردم بهترین تکیه گاه ِ … چند لحظه همون طور تو آغوشش بودم. سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم. انگشت هاشو روی ابروهام، چشمام، بینی و لبام کشید.لبمو به دندون گرفته بودم … چشمامو بسته بودم و صورتمو به نوازش انگشتاش سپرده بودم … چند لحظه بعد گفت: - سارا … چشمهامو باز کردم … - اینجوری نکن … دیوونه ام می کنیا … با گیجی گفتم: - چه جوری؟ نگاهش رفت سمت لبهامو گفت: - لبتو گاز نگیر … بدون اینکه بفهمم منظورش چیه گفتم: - وا … چرا؟ … مگه چی میشه؟ شیطون خندید و گفت: - دوست داری بدونی چی میشه ؟ به نشونه ی آره سرمو تکون دادم … یه ابروش بالا رفت و گفت: - اگه مطمئنی می خوای بدونی، یه بار دیگه این کارو تکرار کن … یه لحظه شک کردم … بدجوری مشکوک حرف میزد … یه دفعه دو زاریم افتاد و از خجالت و تعجب چشمهام گرد شد و ناخودآگاه باز لبمو گاز گرفتم … چشمهای علی برقی زد و من تازه فهمیدم چه گندی زدم … لبمو از حصار دندونهام خارج کردم و خواستم چیزی بگم که مانعش بشم اما دیگه دیر شده بود … علی سرمو برد سمت خودشو و چنان بوسه ای از لبام گرفت که جبران تمام اون روزای دوری شد!! لبهای نرم و داغش روی لبهام می لغزید و حس عجیبی به وجودم تزریق می کرد … اونقدر شوکه بودم که اصلا نمی تونستم همراهیش کنم … یه جورایی هم خجالت می کشیدم … چشمهامو بسته بودم و نفس نفس می زدم … نفس هاشو روی صورتم احساس می کردم … خشکم زده بود… اولین بار بود که چنین چیزی رو تجربه میکردم… … سرشو که عقب برد، لب پایینمو تو دهنم کشیدم و باز گازش گرفتم … علی با خنده گفت: - باز لبتو گاز گرفتی؟ چشمهامو باز کردم و خواستم چیزی بگم که دوباره لبهای علی روی لبهام نشست … این بار ملایم تر و طولانی تر … نگاهم به نگاهش گره خورده بود … به خودم جرئتی دادم و خیلی کوتاه همراهیش کردم … چشمهای علی خندون شد … ازم فاصله گرفت و با صدای پرمحبتی گفت: - ممنونم سارا … نمیدونی چقدر آرزوی این لحظه رو داشتم … لحظه ای که تو هم نشون بدی منو می خوای … همونطور که موهامو نوازش می کرد و روی صورتم دست می کشید، سرشو آورد جلوتر. داشت به لبهام نگاه میکرد. فهمیدم قصدش چیه. قلبم مثل گنجشک میزد. دلم می خواست ببوسمش ولی روم نمیشد … لعنت به این خجالت … وقت گیر آورده بود برای ابراز وجود … چشمهامو بستم و دوباره گرمای لبهاشو احساس کردم… هر لحظه دمای بدنم بالاتر میرفت.گرم ِ گرم شده بودم. علی منو محکم به سینه اش فشار میداد و میبوسید. حالم منقلب شده بود. چیزی رو تجربه میکردم که هیچ وقت فکر نمیکردم اون طوری وجودمو زیرورو کنه… علی که فهمید حالم خرابه، کمی ازم فاصله گرفت و با نگرانی بهم خیره شد. نگاهش که کردم ، گفت: - سارا جونم … اذیت شدی؟ نمیدونستم چی بگم. اذیت شده بودم؟ نه! پس این چه احساسی بود که داشتم؟ آهان … به زحمت گفتم: - راستش … غافلگیر شدم. با شرمندگی گفت: - معذرت می خوام سارا … می دونم زیاده روی کردم … لحنش شیطون شد و ادامه داد: - تقصیر خودته که اینقدر خواستنی و خوردنی هستی … خجالت کشیدم و نزدیک بود لبمو دوباره گاز بگیرم … از ترس اینکه علی فکر اشتباهی بکنه، یه دفعه لبهامو مثل لبهای ماهی بیرون دادم و علی قهقه ی بلندی زد و خودمم به خنده افتادم … سرمو تو سینه اش فرو کردم و قایم شدم که دیگه نتونه کاری انجام بده … جام تو آغوش علی گرم ِ گرم بود … کم کم خوابم برد … صبح که بیدار شدم، علی بیدار بود و داشت نگاهم میکرد. یاد شب قبل افتادم. باز خجالت همه وجودمو پر کرد. کمی خودمو تو آغوشش جابه جا کردم.دستهاشو از دور شونه هام برداشت و تونستم بشینم. علی هم نشست. لبخندی زد و گفت:- سلام دخترکم. صبحت بخیر.با لبخند جواب دادم:- سلام. صبح تو هم بخیر.- خوب خوابیدی؟سرمو پایین انداختم و با تکون سرم تایید کردم … دستشو زیر چونه ام برد و سرمو بالا آورد … چشمکی حواله ام کرد و با خنده گفت:- فکر کنم از اون آدمهایی باشی که آرزوشون زود برآورده میشه …با تعجب گفتم:- چه طور مگه؟- همین دیروز صبح داشتی به شیرین می گفتی می خوام پیشش بخوابم … هنوز یه روز نشده دعات مستجاب شد …و بلند بلند خندید … نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:- این قدر خودتو تحویل نگیر جناب … حرف هم تو دهن من نذار … من فقط گفتم پیش هم نمی خوابیم … نگفتم می خوام پیشت بخوابم …با انگشت شصت و اشاره اش، اخم هامو از هم باز کرد و گفت:- باشه دخترک … تسلیم … حالا بخند و بلند شو راه بیفتیم …از کلبه که بیرون زدیم، برف بند اومده بود … هوا پاک و تمیز بود و جون میداد هوارو توی ریه هات حبس کنی … انگار رنگ زندگی عوض شده بود. روی ابرها راه میرفتم. حس اینکه یه نفر هست که دوستم داره و من همه زندگیشم، دلمو میلرزوند. شیرین کجا بود که حالمو ببینه… کنارهم راه می رفتیم وبا هم می گفتیم ومی خندیدیم. هر از گاهی با موبایل شماره همه رو می گرفتیم، شاید شماره یکیشونو بگیره. رسیدیم به یه قسمت که درختی نبود و دشت کامل از برف سفید شده بود. یه گلوله برف برداشتم و محکم زدم به کمر علی. علی هم دست به کار شد و شروع کردیم به برف بازی. اون قدر به همدیگه گوله برفی پرتاب کردیم، که دستهای هردومون قرمز و بی حس شده بود. روی زمین ولو شدیم و کمی استراحت کردیم. ولی سرمای برف مجبورمون کرد خیلی زود بلند بشیم و به راهمون ادامه بدیم …دو ساعت دیگه هم راه رفتیم. علی باز داشت با گوشی شماره می گرفت. شارژ گوشی داشت تموم می شد … پرسیدم:- علی، ساعت چنده؟- دوازده. – امروز چندمه ماهه؟- بیستم.- بیستم دی. یعنی دو ماه دیگه باقی مونده. – به چی؟- اِ زرنگی؟ نمی گم. وقتش که شد بهت می گم.- وقتش کِی هست؟- دو ماه دیگه!- خیلی بلا شدی ها. – حالا کجاشو دیدی!- گرفت. گرفت.- چی گرفت؟به گوشی اشاره کرد و گفت:- الو محمود… محمود صدامو می شنوی؟ – …- ما حالمون خوبه. تو جنگل گیر افتادیم.- … – نه چیزی نشده. من هر چی به بابا زنگ می زنم نمی گیره. تو بهش زنگ بزن …. الو … الو- چی شد؟- گوشی خاموش شد.- حیف شد. ولی حداقل دیگه نگران نیستن و می دونن ما سالمیم. خیلی ناگهانی از پشت سر دستشو دور کمرم حلقه کرد. صورتمو برگردوندم که بتونم نگاهش کنم ولی علی از فرصت استفاده کرد ولبمو بوسید … با خوشحالی گفت: – این بهترین مسافرت زندگیم بود.تو آغوشش چرخیدم و بغلش کردم. روی پنجه ی پام بلند شدم تا بتونم ببوسمش … علی که دید قدم بهش نمیرسه، از زمین بلندم کرد … جوری که سرم کمی بالاتر از سرش قرار گرفت … باز خجالت اومد سراغمو روم نمیشد برای بوسیدن پیش قدم بشم … یه دفعه فکر خنده داری به ذهنم رسید … چشمکی زدم و لبمو گاز گرفتم!! علی خنده بلندی کرد و گفت:- ای شیطون … خوب رمزشو یاد گرفتیا …داشتیم همدیگه رو می بوسیدیم که یه دفعه یه صدای زنونه شنیدیم:- علی بسه دیگه! هر دومون با ترس و تعجب به هم نگاه کردیم. کی بود که داشت علی رو صدا می زد. از هم فاصله گرفتیم و به اطراف نگاه کردیم.باز صداش رو شنیدیم. خنده ی بلندی کرد و گفت:- علی یخ کردم. نپاش دیگه. سرده.صدای خنده ی مردونه ای اومد و گفت:- بگو دیگه از این غلط ها نمی کنم.- باشه باشه. غلط کردم.بعد هم صدای خنده هردوشون بلند شد. به علی گفتم:- علی بیا بریم پیداشون کنیم. حتماً اینا می دونن چه طوری باید از اینجا بریم بیرون.- باشه. اسم این آقائه هم علی ِ. بیا علی رو صدا بزنیم.با تعجب نگاهش کردم. بعد هم دوتامون با هم داد زدیم:- علـــــــــــی …ساکت شدن. دیگه صداشون نیومد. باز صداش کردیم و همون طور می رفتیم به سمتی که صدارو شنیده بودیم. بالاخره اون آقا جواب داد:- کی اونجاست؟علی گفت:- ما اینجا گم شدیم می شه بهمون کمک کنین؟رسیدیم بهشون. یه زن و مرد جوون تراز ما بودن. علی اتفاقاتی که برامون افتاده بود تعریف کرد… ولی انگار باورشون نمی شد. می ترسیدن دزد باشیم. من با اون خانوم رفتم پشت ماشین و زخم پامو نشونش دادم. بالاخره کم کم باورشون شد. سوار ماشینشون شدیم. اونا می خواستن برن شمال و ما می خواستیم برگردیم. تا کنار یه قهوه خونه مارو رسوندن و رفتن. صاحب قهوه خونه که فهمید چه اتفاقی برامون افتاده، بدون اینکه ازمون پول بگیره، برامون ناهار و چای و آب آورد. هر دومون حسابی گرسنه و تشنه بودیم. غذا رو که خوردیم، برامون یه ماشین دربست هم گرفت و برگشتیم تهران… اولین جایی که رفتیم بیمارستان بود … علی می خواست خیالش از بابت پای من راحت بشه … دکتر بعد از معاینه تایید کرد که چیز مهمی نیست و فقط زخمش کمی عمیقه … برام پماد نوشت و گفت که چند روزی پانسمانش کنم … از بیمارستان هم با همون ماشین که منتظرمون مونده بود، برگشتیم خونه و علی از خونه پول برداشت و کرایه ی ماشین رو داد… ساعت هفت شب بود که به خونه رسیدیم. علی رفت دوش بگیره و من نشستم پای تلفن. به همه خبر دادم که رسیدیم خونه. بعد هم رفتم به اتاقم و چپیدم تو حموم… بدنم حسابی کثیف شده بود. یک ساعتی تو حموم بودم تا عاقبت به بیرون اومدن رضایت دادم … لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم … در اتاقو که باز کردم، علی هم از اتاقش اومد بیرون، منو که دید چشماش برقی زد و اومد طرفم. دستشو دور کمرم حلقه کرد، دسته ای از موهای خیس و پریشونمو تو دستش گرفت و گفت:- داری حسابی دلبری می کنی ها.- موهام بیشتر از خودم دلبری بلدن. می خواست بوسم کنه که زنگ درو زدن. گفت:- اومدن ملاقاتی. می رم درو باز کنم. از کنارم رد شد که بره درو باز کنه. منم رفتم لباس مناسب بپوشم که دستمو گرفت. تا برگشتم ببینم چی کار داره، بوسه ی عجولانه ای از لبام گرفت و دوید سمت در! خنده ام گرفت و رفتم به اتاقم.تا آخر شب همه اومدن خونه امون. برای شام، علی از بیرون غذا گرفت و همه با هم خوردیم. مهمون ها که رفتن، با کمک هم ظرف های باقی مونده رو شستیم. خیلی خسته بودم و می خواستم زودتر برم بخوابم. به علی گفتم:- خوب اگه کاری نداری من برم بخوابم.گیج شده بود! چند لحظه نگام کرد و بعد با دلخوری گفت:- بدون من …دیگه چیزی نگفت … خیلی زود بود که بخوام پیشش بخوابم … هنوز زمان لازم داشتم … باید برای این موضوع آماده می شدم! گفتم:- خواهش می کنم علی. بهم فرصت بده. الان خیلی زوده.گونه امو بوسید و گفت:- هر طور که راحتی. ما به همین هم راضی هستیم. شب بخیر.فردا عصر، علی رفت ماشین بخره و من هم رفتم سراغ شیرین. چهار ماهش شده بود و شکمش کمی جلو اومده بود.تمام اتفاقاتی که افتاده بود با حذف قسمت های خصوصش(!) براش تعریف کردم. از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد. حرفهام که تموم شد خیلی عجولانه گفت:- رابطه اتون به کجاها رسیده؟منظورشو فهمیدم! خجالت کشیدم و گفتم:- خدا مرگت نده شیرین که فقط به همین چیزها فکر میکنی.- تو خیلی خنگی که اصلا به این چیزها فکر نمیکنی. اصلا ازدواج معناش همینه.کمی مِـن مِـن کردم و گفتم:- راستش به خاطر همین موضوع اومدم سراغت.کنجکاوانه گفت:- خُــــــــب؟!نفسی کشیدم و گفتم:- میترسم!قیافه شیرین تو هم شد و با چندش گفت:- مرده شورتو ببرن. مثل دخترهای چهارده ساله رفتار نکن. تو دیگه 26 سالته.برو خدارو شکر کن که به خاطر عدم تمکین ِ جنابعالی، همون یک سال پیش یواشکی زن نگرفته.- عوض دلداری دادنته؟- آخه تو زبون خوش حالیت نیست … باید زور بالا سرت باشه.- مارو باش رو دیوار کی یادگاری می نویسیم.- آخه دختر خوب، والله مرد با شرف و صبوریه که تا حالا کاری به کارت نداشته. هر مرد دیگه ای بود، دو ماه هم امونت نمی داد.- شیرین این جوری نگو بدتر چندشم میشه …- زهر مار. به خدا من اگه جای علی بود یه فصل کتکت میزدم. بی لیاقت. – شیرین درکم کن. خوب میترسم.- ترس نداره. مگه میخواد بکشدت. این همه زن و شوهر تو دنیاست. مگه شما چه فرقی با بقیه دارین که این قدر ناز و عشوه میای؟ یه کم هم به خوشحالی اون فکر کن. یک سال ِ به دل تو رفتار کرده، یه شب هم تو به میل اون رفتار کن.- آخه …نگذاشت حرفمو بزنم و با حرص گفت:- آخه و کوفت! کی میخوای بفهمی که من همیشه خیر و صلاح تو رو بهتر از خودت میفهمم. یه کم زندگیتو مرور کن. اگه تو هر اتفاق زندگیت یه کم به حرف من گوش داده بودی، الان بچه ات مدرسه میرفت!حق با اون بود. همیشه راهنمایی های شیرین درست بود و کارهای من غلط… کمی فکر کردم و بعد گفتم:- تو خودتو بذار جای من. یک ساله من با علی زندگی میکنم ولی تازه دو سه روزه که رفتارمون مثل زن و شوهرها شده … همه دختر پسرها چند ماهی عقد میمونند که دختر بتونه با قضیه کنار بیاد. خودت مگه چند ماه عقد نبودی؟ حالا از من توقع داری سر یه هفته نشده …دیگه ادامه ندادم. شیرین که فهمیده بود دردم چیه گفت:- چاره اش اینه که مشکلتو با علی درمیون بگذاری بعد هم خودتو بسپری دست علی … مطمئن باش اون میدونه چه طوری تو رو آماده کنه.- یعنی چی؟- الان که رفتی خونه، مثل یه زن واقعی با شوهرت برخورد کن… دیگه خواهر و برادری تموم شد … دلبری کن تا خجالتت بریزه … خودتو براش خوشکل کن … آرایش کن و لباسهای باز بپوش …- من که خیلی وقته جلوش تاپ و شلوارک می پوشم …- اون تاپ و شلوارکی که تو میپوشی به درد خودت می خوره … تاپ باید دکلته باشه … نهایتا دو بندی … باید بالا نافی باشه …ریز ریز خندید و ادامه داد:- شلوارک باید بالا رونی باشه … اینقدری که فقط باسنتو بگیره … دامن هم باید کوتاه و تنگ باشه … یا اینکه خیلی کلوش باشه و همین جور که راه میری اون پر و پای نی قلیونت بریزه بیرون …یکی زدم پس کله اش و گفتم:- نی قلیون خودتی … البته بودی … الان دیگه بشکه شدی …با شیرین دو ساعتی حرف زدم و برگشتم خونه. با علی تماس گرفتم و گفت که نه و ده شب برمیگرده. تا برگشتنش، سه چهار ساعتی وقت داشتم. میخواستم به نصایح شیرین عمل کنم!اول از همه برای شام باقالی پلو درست کردم که دو ساعتی طول کشید! بعد هم به سرو وضع خودم رسیدم. دوش گرفتم … یه تاپ بافتنی تو گردنی پوشیدم … با شلوارکی که تا وسط رونم بود … تاپ قرمز بود و شلوارکم مشکی … جوراب روفرشی قرمزی هم پام کردم … یه چیزی بین جوراب و دمپایی بود!جلوی آینه نشستم. کمی سورمه کشیدم، ریمل و فرمژه زدم و رژلب صورتی. هیچ رنگی رو بیشتر از صورتی دوست نداشتم … کمی هم رژ گونه زدم … خیلی تغییر کرده بودم و خودم از دیدن خودم کیف می کردم! موهامو ساده دورم ریختم … بالاخره نوبت به روزی رسیده بود که علی بتونه راحت موهای منو ببینه … صدای ماشینی که وارد حیاط میشد رو شنیدم … از اتاق بیرون اومدم و جلوی درحیاط ایستادم. صدای پاهاشو از پشت در میشنیدم که داشت از پله ها بالا میومد. ایستاد و چند لحظه بعد در باز شد. از خجالت سرمو پایین انداختم و تو دلم به شیرین فحش دادم.فقط تا زانوهاشو میدیدم. چند تا نایلون میوه دستش بود. همونطور توی در ایستاده بود. چند لحظه بعد نایلون ها رو ول کرد روی زمین و اومد سمتم.دستهاشو دور رونم گذاشت و بلندم کرد. غافلگیر شدم و ناخواسته جیغ کوتاهی کشیدم. از ترس اینکه نیفتم، دستهامو دور گردنش حلقه کردم. سرم بالاتر از سرش بود و علی برای اینکه نگاهم کنه، سرشو بالا گرفته بود. خندید و گفت:- دخترک خوشکل من. اگه میدونستم یه تصادف اینجوری منو به تو میرسونه، صد بار تصادف میکردم.از حرفش دلم لرزید و ناراحت شدم. انگشتمو روی لبش گذاشتم و با ناراحتی گفتم:- این چه حرفیه؟ خدا نکنه.انگشتمو بوسید و رفت به سمت کاناپه. نشست و منو روی پاش نشوند. پیشونیمو بوسید و بهم خیره شد. از نگاه خیره اش خجالت میکشیدم. میترسیدم بخواد زیاده روی کنه و درخواستی ازم بکنه که من آمادگیشو نداشته باشم. یاد شیرین افتادم که گفته بود، مشکلمو با علی درمیون بذارم. تصمیم گرفتم قبل از اینکه علی بخواد حرکتی انجام بده بهش بگم. با خجالت گفتم:- علی …- جان دلم سارا جونم؟نگاهی بهش کردم گفتم:- من تو رو دوست دارم ولی …چشمهای قشنگش نگران شد و گفت:- ولی چی؟به زحمت گفتم:- ولی … الان … آمادگیشو نَ … ندارم.نگرانی ِ توی چشمهاش به تعجب تبدیل شد و گفت:- آمادگی چیو نداری؟فکر نمیکردم متوجه منظورم نشه. چه طوری باید حالیش میکردم دردم چیه! بدجوری توش مونده بودم. لبمو گاز گرفتم و گفتم:- آمادگی این که … آمادگی اون که … اون که باید … انجام بشه!بوسه ی محکمی از لبهام گرفت و با خنده گفت:- این به جای اون گازی که از لبت گرفتی … حالا منظورت از چیزی که باید انجام بشه چی بود؟ای بابا. چرا نمیفهمید. حرصم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و با کلافگی گفتم:- همون رابطه زناشویی دیگه!!تا اینو گفتم غشغش خندید و گفت:- از همون اول فهمیدم منظورت چیه. میخواستم خودت بگی که یه کم از این خجالتت بریزه!دستی تو موهام کشید و ادامه داد:- من که از تو چیزی نخواستم که اینقدر نگران شدی. تا تو نخوای من هیچ انتظاری ازت ندارم.حرفهاش هم خوشحالم کرد هم بیشتر خجالتم داد! دستشو دو طرف صورتم گذاشت . سرمو بالا آورد و گفت:- ولی یه شرط داره!دلم ریخت. نمیدونستم چه شرطی میخواد بذاره. با ترس سرمو تکون دادم و پرسیدم:- چه شرطی؟- از این به بعد باید شبها پیش هم بخوابیم. چشمام گشاد شد. انتظارشو نداشتم چنین شرطی بذاره. با دلهره گفتم:- تو که گفتی تا من نخوام …نذاشت ادامه بدم و گفت:- هنوز هم میگم. مگه فقط به خاطر رابطه جنسی باید کنارهم خوابید. من میخوام پیشم باشی، همین.اون قدر مظلومانه و معصومانه این حرفهارو زد که ناخواسته با سر، حرفشو تایید کردم و شرطشو قبول کردم. بوسه ی آرومی روی لبهام گذاشت و گفت:- ممنونم.با لبخند جواب دادم. دستی به کمرم زد و گفت:- بوی غذات هوش از سرم برد. نمیخوای شامو بکشی؟خندیدم و گفتم:- تا لباسهاتو عوض کنی، میزو میچینم.علی رفت به اتاقش و من هم میوه هارو از جلوی در برداشتم و تو یخچال گذاشتم. دیس پلو رو که روی میز گذاشتم، علی اومد تو آشپزخونه. از لباسهایی که پوشیده بود تعجب کردم.پلیور قرمز رنگ که آستین هاشو بالا زده بود، با شلوار مشکی. دقیقا همونطور که من لباس پوشیده بودم. فقط اون آستین ها و پاچه هاش بلند بود! رو به روم ایستاد و گفت:- خوب با هم سِت شدیما!سر شام اولین قاشق غذا رو جلوی دهن من گرفت. به جز توی فیلم عقدمون دیگه همچین کاری نکرده بود. هم تعجب کرده بودم هم خوشحال بودم. قاشق رو که از دهنم در آورد، گفت:- حالا نوبت تو ِ.بعد هم دهنشو باز کرد که من مجبور بشم غذارو دهنش بذارم. قاشقی غذا دهنش گذاشتم و خواستم قاشق هارو عوض کنم که گفت:- من میخوام با همون قاشقی که دخترکم باهاش غذا خورده، غذا بخورم.بعد هم قاشقی از داخل جا قاشقی روی میز برداشت، گرفت طرفم و گفت:- ولی تو اگه بدت میاد، قاشقتو عوض کن.کارش بدجوری شرمنده ام کرد. نگاهش کردم و گفتم:- با همین قاشق میخورم.تا پایان غذا خوردنمون، حسابی به من رسید. حالا میفهمیدم غذا خوردن با شوهر یعنی چی. از هر چی میخواست بخوره اول دهن من میذاشت. سالاد، ماست، ته دیگ، دوغ و همه رو اول به من میداد بعد خودش میخورد.غذا که تموم شد گفت:- سارا … اگه میشه از فردا به جای اینکه دو تا بشقاب و دیس به این بزرگی بذاری، یه دیس کوچولو برای دوتایی مون بذار که با هم از یه ظرف غذا بخوریم. حالا میفهمیدم وقتی شیرین گفت ” اون میدونه چه طوری تو رو آماده کنه ” منظورش چی بود! با همین کارهای کوچیک، منو لحظه به لحظه بیشتر به خودش نزدیک میکرد.وقت خواب رسیده بود. دلم مثل سیروسرکه میجوشید. خیلی نگران بودم و دلشوره داشتم. همش میترسیدم اون که نباید اتفاق بیفته، اتفاق بیفته! وسط تخت نشسته بودم و پتو رو روی پاهام کشیده بودم. دم در که رسید، به در باز اتاق ضربه ای زد و گفت:- اجازه هست؟فقط سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم. بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود و نمیذاشت حرف بزنم. اومد داخل و در رو پشت سرش بست. مهتابی رو خاموش کرد و به جاش، چراغ خواب رو روشن کرد. هر قدمی که به سمت تخت برمیداشت، تپش قلبم شدیدتر میشد.سمت راستم روی تخت نشست. دست چپشو دور شونه ام گذاشت و گفت:- نگران نباش … کسی که تا الان صبر کرده، باز هم میتونه صبر کنه.دست راستشو روی سینه ام گذاشت، آروم به عقب هلم داد و روی بازوش خوابوندم. به پشت خوابیده بودم و زل زده بودم به سقف. علی اما به پهلوی راستش خوابیده بود و به من خیره شده بود. بغض داشت خفه ام میکرد. جرأت نمیکردم حتی نفس بکشم. میترسیدم بغضم بترکه.علی موهامو از دور گردنم جمع کرد و بالای سرم گذاشت. کنار گوشم آروم گفت:- برای چی بغض کردی؟ اگه این قدراز بودن من ناراحتی، من برم.حرفش باعث شد بغضمو رها کنم. خیلی زود صورتم خیس اشک شد. احساس کردم میخواد بلند شه و بره. یقه اشو چنگ زدم و با هق هق گفتم:- علی … تنهام … نذار …منو به سمت خودش چرخوند. بغلم کرد و گفت:- من غلط بکنم تنهات بذارم.توهمه زندگی منی. آروم باش دخترکم. می خوای اشک منم دربیاری.بدون اینکه حرفی بزنه، موهامو نوازش میکرد.اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. به همین راحتی اولین شب سپری شد!از اون شب به بعد دیگه پیش هم میخوابیدیم. علی تمام وسایلشو از اتاق خوابش، به اتاق من آورد و به قول خودش دیگه اون اتاق، اتاق ” ما ” بود. بعضی شبها کلی با هم حرف میزدیم بعد میخوابیدیم. علی عادت داشت بدون بلوز بخوابه. اولین شبی که لباسشو درآورد، فکرهای ناجور به ذهنم هجوم آورد و با ترس بهش گفتم:- داری چیکار میکنی؟خیلی جدی گفت:- دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم.داشت میومد سمت تخت که پا گذاشتم به فرار. دم در که رسیدم، یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه اش درو قفل کرد! با تمام وجود سعی میکردم خودمو از دستش خلاص کنم اما فایده ای نداشت. بلندم کرد و روی تخت خوابوندم. تمام وزنشو روی بدنم انداخت. نفسم به زور بالا میومد.در یک لحظه لباسمو از سرم بیرون کشید … جیغی کشیدم و دو دستهامو، ضربدری روی سینه ام گذاشتم … دو تا دستهامو با یه دستش گرفت و بالای سرم برد. دست دیگه اشو گذاشت به کِش دامنم و خیلی ملایم و آروم گفت:- سارا …می بینی که اگه بخوام کاری بکنم تو نمیتونی جلومو بگیری، پس این قدر بیخود نترس … من نمیخوام زنم یه عمر ازم متنفر باشه. اون هم حالا که بعد از یک سال صبر کردن، تازه داری میای سمتم.ماتم برده بود. گیج شده بودم. از روم بلند شد و منو هم نشوند. پتو رو گرفتم جلوم که بدنمو نبینه. دستی به موهام کشید و گفت:- سارا … این منم … علی … هم خونه ی سابقت … هم اتاقی جدیدت … سارا من دوستت دارم … چرا این قدرازمن میترسی؟- علی … تو که تا حالا صبر کردی … چند وقت دیگه هم صبر کن … من دارم تمام تلاشمو میکنم که با این موضوع کنار بیام… تو باید کمکم کنی …- من میخوام کمکت کنم ولی تو نمیذاری.- منظورت چیه؟ من که شرط تو رو قبول کردم.- آره قبول کردی. ولی فقط در حد همون شرط من موندی. تو حتی نمیذاری من بهت دست بزنم.با درموندگی گفتم:- تو بگو من چیکار کنم؟- هیچی. فقط ازت میخوام به من اعتماد کنی.باید به قول شیرین، خودمو به دست علی می سپردم. حرفی برای گفتن نداشتم. دستمو بردم سمت بلوزم که بپوشم. علی مچ دستمو گرفت و گفت:- نه!پتو رو از دورم باز کرد و از پشت بغلم کرد. تن داغش که به کمرم خورد، نفس تو سینه ام حبس شد … چیزی تو وجودم زیرورو میشد …علی خوابید و منو هم با خودش خوابوند… پتو رو روی هر دومون کشید و گفت:- خجالت خوبه. اما نه در برابر شوهرت. بیچاره دیگه نمیدونست چه طوری بهم بگه که این خجالت مزاحم زندگیمونه. به خواسته علی عمل کردم و بهش اعتماد کردم. دیگه با هیچ خواسته ایش مخالفت نمیکردم. هر چند که هر خواسته ای اولش برام پر از خجالت بود، اما کم کم برام عادی میشد.مادر علی به خاطر سالم موندنمون تو اون تصادف، سفره ی نذری انداخته بود … غروب که شد، همسایه هاشون رفتن و خودمون موندیم … کم کم مردها هم از راه رسیدن … قرار بود شام رو دور هم باشیم … جای فاطمه و محمود و زهرا خالی بود و سلیمه خانوم مدام می گفت:- جای بچه هام خالیه …علی و سهیل با هم رسیدن … رفتم دم در استقبالشون … با سهیل دست دادم و سهیل باهام روبوسی کرد و گفت:- نزدیک بود از شرت راحت شیما … حیف که نشد …علی منو از آغوش سهیل بیرون کشید و بغل کرد و گفت:- داشتیم آقا سهیل؟ … دلت میاد با دخترکم این جوری حرف بزنی؟سهیل خندید و گفت:- چه قدر لوسش کردی … خدا شانس بده … مجرد که بود به خاطر ته تغاری بودنش لوسش می کردن … حالا هم که شما لوسش می کنی … خر ما هم که از کرّه گی دم نداشت…همه خندیدن و علی پیشونی منو بوسید … لبمو گاز گرفتم و چشمهامو درشت کردم که مثلا بهش بگم جلو بقیه این کارهارو نکنه … یه دفعه علی چشمهاش گرد شد و ابروهاش پرید بالا و با تعجب گفت:- سارا … اینجا؟؟؟ … مطمئنی؟با وحشت سر تکون دادم و گفتم :- نه نه … منظورم این نبود … علی نگاهی به بقیه کرد و منم نگاهشو دنبال کردم … تقریبا همه داشتن مارو نگاه می کردن … علی با خنده گفت:- ببخشید الان برمی گردیم …دستمو گرفت و برد توی اتاق سابق خودش … همونطور که دنبالش می رفتم چشمم افتاد به ضحی که دست به سینه کنار بیژن ایستاده بود و با خنده برام ابرو بالا مینداخت!! بیژن هم نگاهش به علی بود و برای علی چشم و ابرو میومد !! به اتاق که رسیدیم، درو قفل کرد و چسبوندم به دیوار … بازوهامو تو دستش گرفت وسرشو توی گردنم فرو کرد … قلقلکم میشد و سرمو به شونه ام می چسبوندم … شالمو از سرم کشید و لبهاش رفت سمت گوشم … تمام تنم مورمور میشد … نفسهاش که به گوشم می خورد دیوونه میشدم … می خواستم سرمو عقب بکشم ولی سرمو محکم بین دستهاش گرفت … بین علی و دیوار گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری هم نداشتم … حال عجیبی داشتم … هم قلقلکم میشد هم لذت می بردم … یه لحظه سردم میشد یه لحظه گرم … نمی دونم اگه چند ضربه به در اتاق نخورده بود تا کی می خواست ادامه بده!! علی ازم فاصله گرفت و شالمو دستم داد … درو که باز کرد، صدای خنده بلند شد … با تعجب به در نگاه کردم، ضحی و شیرین پشت در بودن … فکر نمی کردم شیرین هم دعوت باشه … نامردها اومده بودن کِـرم ریزی … علی با خنده سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت … ضحی و شیرین، با جیغ و سر و صدا پریدن تو اتاق و شروع کردن به خندیدن و شلوغ کردن … شیرین با حالت مسخره ای دستشو روی شکمم گذاشت و گفت:- می بینم که قراره به زودی مثل مال خودمم قلمبه بشه …دستشو پس زدم و با چندش گفتم:- اَه نمیری شیرین که حرفهات همش چندشه …ضحی دستی به پشتم زد و گفت:- سارا جون چرا دلخور میشی خوب حقیقت تلخه …چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:- ضحی … نکنه با این شیرین نشست و برخاست داشتی و از راه به در شدی؟ضحی با خنده سرشو تکون داد و گفت:- دقیقا همینه … واقعا باید بهت آفرین گفت که این همه سال در کنار شیرین پاک موندی …صدای سر و صدای مردها باعث شد از اتاق بریم بیرون … فوتبال دستی بزرگی وسط سالن بود و همه دورش نشسته بودن … ما هم رفتیم کنار بقیه نشستیم و بازی جالبشون رو تماشا کردیم … علی و بیژن تیم قرمز بودن و سینا و سبحان هم آبی … جنگ آبی و قرمز راه افتاده بود … چنان برای هم کُری می خوندن که انگار بازی واقعیه … سینا دستش به هر دستگیره ای که می خورد عین فرفره تند و تند می چرخوندش … اصلا هم کار نداشت که توپ کجاست! هر چی علی و بیژن غر می زدن که این کار خطاست به گوشش نمی رفت … عاقبت هم با این کارش یه گل به خودشون زد … ما همه می خندیدم و سبحان حرص می خورد …بیژن از دروازه مراقبت می کرد و یه بار که نزدیک بود توپ بره تو دروازه، دستشو گذاشت زیر فوتبال دستی و از زمین بلندش کرد، به خاطر شیبی که پیدا کرد، توپ برگشت عقب و صاف افتاد تو دورازه ی سبحان … سبحان دادش در اومده بود و می گفت باید بیژنو اخراج کرد! علی خط حمله رو هدایت می کرد و مدام شعر می خوند:- چه خوش گفت فردوسی پور در نود/که قرمز به آبی برنده بودسینا از اون طرف این جوری جوابشو میداد:- طرف داران آبی کوه وارند/همیشه رنگ دریا دوست دارندبیژن پقی زد زیر خنده و گفت:- توانا بود هر که قرمز بود / ز شش تا دل شیر غران بودسبحان همون طور که دسته هارو با هیجان می چرخوند گفت:- طرفداران قرمز در زوال اند/ که میدانی ز قومی بی خیال اندهر بار که یکی از طرفین گل می زد، طرفداراهاش تشویقش می کردن و جیغ می کشیدن … من و ضحی طرفدار علی و بیژن بودیم و شیرین و سیما طرف سینا و سبحان … ما چهار تا هم مدام برای هم ادا و اصول در می آوردیم و می خندیدم … پدر و مادرهامون هم گوشه ای نشسته بودن و با خنده تماشامون می کردن … مازیار و سهیل و آرمان هر کدوم یه چیز دستشون گرفته بودن و سر و صدا می کردن … مازیار با قاشق ته کاسه می کوبید … سهیل یه قیف تو دهنش گذاشته بود و مثلا شیپور می زد!! … آرمان هم یه رو بالشی سفید که گلهای آبی و صورتی داشت، دستش گرفته بود و به جای پرچم تاب میداد!!مهناز و ژاله و آمنه هم دستهای همدیگه رو گرفته بودن و موج مکزیکی می رفتن … بچه ها هم با جیغ و داد دنبال هم می دویدن و حسابی شلوغ کرده بودن … اونقدر سر و صدا توی خونه بود که صدا به صدا نمی رسید … دقیقا شده بود مثل ورزشگاه …بالاخره بعد از دو نیمه ی نفس گیر(!) نفهمیدیم کدوم برنده شدن!! هیچ کس حواسش نبوده که تعداد گل هارو بشماره!موقع شام خوردن، وقتی داشتم ته دیگ بر می داشتم علی با خنده گفت:- این دفعه که دیگه سر ته دیگ زیر دست و پا له نشدی؟خندیدم و گفتم:- نه خداروشکر … اینجا دیگه خونه ی پدرشوهرمه و من همه کاره ام … کسی جرئت نداشت جلو مادرشوهرم نگاه چپ بهم بکنه …علی با چشمهای مهربون و خنده ی ملایمی نگاهم می کرد … با تعجب گفتم:- چرا این جوری نگاه می کنی؟- چون تا حالا به پدر و مادرم نگفته بودی پدرشوهر و مادرشوهر …تازه متوجه حرفی که ناخودآگاه زده بودم شدم … برای خودمم جالب بود که چه طور یه دفعه اینقدر تغییر رویه دادم!ته دیگ رو گازی زدم و برای اینکه دورلبم چرب نمونه، لبم رو با زبونم پاک کردم و لب پایینمو به دندون گرفتم … علی اخم ملایمی کرد و گفت: – لبت می خاره؟ … بخارونم برات؟باز شیطون شده بود … ازش بعید نبود سر سفره دستمو بگیره ببره تو اتاق … با التماس نگاهش کردم و گفتم:- وای علی … حواسم نبود … بذار واسه خونه …علی سری تکون داد و گفت:- از الان به ازای هر یک دقیقه سود بهش می خوره … حالا حساب کن چند دقیقه دیگه مونده تا بریم خونه !با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:- وای … علی … تازه ساعت نه و نیمه … تا برسیم خونه دوازده شده … می دونی یعنی چند دقیقه ؟علی ابرویی بالا انداخت و با صدای آرومی گفت:- دقیقه نه … بوسه … میشه صد و پنجاه تا بوسه …دلم هری ریخت … با خنده گفتم:- نمیشه قسط بندیش کنی؟- نوچ نمیشه … همه اشو همین امشب می خوام …لپهام داغ شده بود … سرمو کنار گوشش بردم و گفتم:- این جوری که دیگه لب نمی مونه برام …علی موذیانه خندید و گفت:- حالا کی گفته همه ی صد و پنجاه تا سهم لبهاته؟احساس می کردم صورتم سرخ سرخ شده … علی خندید و گفت:- باز شدی مثل دختر بچه ها که تازه از حموم دراومدن … لپ قرمزی شدی …تا موقعی که بریم خونه، علی ده بار ساعتو کنار گوشم اعلام کرد :- نه و پنجاه دقیقه ،تا الان شده بیست تا … ده و ربع ، شده چهل و پنج تا … دخترک ساعت یازده شده ، یعنی نود تا …شیرین و ضحی و سیما داشتن از فضولی می مردن که بفهمن علی چرا اینقدر دم گوشم ساعت رو اعلام می کنه!! هر کسی که می خواست بلند شه و بره خونه اش، علی با اصرار نگهش می داشت و می گفت:- یه شب دور همیم، چرا اینقدر زود می خواین برین؟ … و مدام منو نگاه می کرد و با شیطنت چشم و ابرو میومد و می خندید!! … می خواست لِفتش بده که دیرتر برسیم خونه و تعدادش بیشتر بشه … بالاخره ساعت دوازده و ربع بود که رسیدیم خونه … به محض اینکه پامو گذاشتم توی سالن، تو هوا معلق شدم … از ترسی جیغی کشیدم و یقه اشو چنگ زدم … روی دست بلندم کرده بود … خندید و گفت:- بالاخره گیرت آوردم … یه نگاه به ساعت بنداز … صد و شصت و پنج تا بوسه بدهکاری … طلبمو همین الان می خوام خندیدم و خواستم حرفی بزنم که لبهای علی مانع شد … همونطور که می بوسیدم بردم سمت اتاق خواب … دونه دونه لباس هامو در می آورد و هر قسمتی از بدنم که معلوم میشد بوسه بارونش می کرد … آخرین باری که نگاهم به ساعت افتاد، حدود دو صبح بود و دیگه بعد از اون نفهمیدم کی خوابیدیم … صبح که از خواب بیدار شدم، سرم رو سینه ی برهنه ی علی بود و موهام روی بدنش بخش شده بود … دستش توی موهام تاب می خورد و با لبخند نگاهم می کرد … یه دفعه از جا پریدم و با وحشت گفتم:- واااای علی … دیرمون شد … باید بریم سر کار … ساعت چنده ؟دستمو کشید و دوباره سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت:- بگیر بخواب دخترک حواس پرت … امروز جمعه است …نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:- دیدن مادربزرگ نمیری ؟- چرا میرم … دوست داری بیای؟- آره حتما … کمی بعد سر جام نشستم و پتو رو دورم پیچیدم … علی اخمی کرد و گفت:- یه لحظه صبر کن ببینم …با تعجب نگاهش کردم و گفتم:- چی شده؟موهامو از دور گردنم جمع کرد و با ناراحتی گفت:- گردنت چرا کبود شده؟پتو رو از روی شونه هام پایین آورد و نگاهی به سر شونه هام انداخت … اخمش عمیق تر شد و گفت:- تو چرا این جوری شدی؟نگاهی به خودم انداختم و گفتم:- مگه چه جوری شدم؟با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:- شرمنده ام سارا … اصلا حواسم نبود … فکر نمی کردم پوستت اینقدر حساس باشه …با حرفهاش نگرانم کرده بود … همونطور که پتو رو دورم نگه داشته بودم، از تخت پایین اومدم و رفتم جلوی آینه … تا چشمم به خودم افتاد، هین بلندی کشیدم … چند جای گردنم و شونه هام کبود شده بود!! پشت به علی کردم و پتو رو باز کردم تا بقیه ی قسمت های بدنم رو ببینم … چند جای دیگه هم کبود شده بود … مثل پارچه ی سفید با گـُـل گلی بنفش شده بودم!! خنده ام گرفته بود … کم کم خنده ام شدیدتر شد و غش غش زدم زیر خنده … علی هم که با شرمندگی سرش پایین بود، سرشو بالا آورد و کم کم اون هم به خنده افتاد … روی تخت نشستم و همون طور که لباس می پوشیدم گفتم:- من که گفتم قسط بندیش کن … – باور کن فکرشو نمی کردم اینقدر زود کبود بشه …- اشکال نداره … بی خیال … خوبیش به اینه جایی نیست که تو چشم باشه و یه وقت کسی ببینه … بریم صبحونه بخوریم که بدجوری گرسنه امه …بعد از صبحونه دو تایی رفتیم دیدن مادربزرگ … اولین بار بود که با هم می رفتیم و زندایی از دیدن ما دو تا با هم تعجب کرد و با خنده گفت:- چه عجب شما دو تا با هم اومدین … قبلا هر کدومتون وقت ملاقات خصوصی می گرفتین … حالا نوبت به ملاقات های عمومی رسیده؟ … علی خندید و گفت:- آره دیگه … مشاورمون گفته از این به بعد هر دومون باید با هم تو جلسه حضور داشته باشیم ….خندیدم و گفتم:- مادربزرگ هنوز اسم منو میاره؟لبخند کجی زد و گفت:- والله چی بگم … جدیدا فقط میگه شوهر راحله کجاست ؟ … فکر کنم می خواد واسه راحله جلسه خصوصی بذاره …رفتیم به اتاق مادربزرگ … روی ویلچرش نشسته بود و با رادیوی قدیمیش کلنجار می رفت … علی خم شد و بغلش کرد و گفت:- سلام گیس برفی … حالت چه طوره؟ … دلم برات اندازه سوراخ جوراب مورچه شده بود …مادربزرگ غش غش خندید و گفت:- تو کی هستی شیطون؟ علی بدون اینکه ناراحت بشه گفت: - خب معلومه … همونی که خیلی حرصت میده … علی کوچولو که حالا بزرگ شده … یادته قدیما شعر علی کوچولو رو برام می خوندی؟ مادربزرگ دستی به سر علی کشید و گفت: - سارا خوبه؟ گل از گلم شکفت … رفتم جلو و دستشو بوسیدم و گفتم: - سلام مادربزرگ … من سارام … منو یادتونه؟ فقط لبخند زد و چیزی نگفت … چند دقیقه بعد گفت: - بچه ندارین؟ علی با خنده گفت: - خیالت راحت مادربزرگ … نوبت به بچه هم می رسه ولی زیاد عجله نکن … خجالت کشیدم و لبمو گاز گرفتم … یه دفعه علی دستمو گرفت و منو کشوند پشت سر مادربزرگ … خیلی ناگهانی لبهاشو روی لبهام گذاشت …چند لحظه بعد سرشو عقب برد و آروم در گوشم گفت: - یادت باشه هر وقت این کارو تکرار کنی جوابش همینه … چه تو خونه باشیم چه هر جای دیگه … دیشب هم خیلی رحمت کردم سر سفره کاری باهات نداشتم! هاج و واج مونده بودم و علی با خنده رفت سراغ مادربزرگ …
{{{ اتفاقی که قرار بود دو ماه بعد بیفته و منتظرش بودم، افتاد. اون روز تولد علی بود. مرخصی گرفته بودم که براش سنگ تموم بذارم. خانواده هامونو هم دعوت کرده بودم . خونه رو مثل دسته گل کردم. از فاطمه شنیده بودم که فسنجون با رب انار ِ زیاد دوست داره. علاوه بر فسنجون، قرمه سبزی هم درست کرده بودم. سالادهارو تزیین کردم. چند تا از سیب و پرتقال هارو به شکل گل تزیین کردم و روی میوه ها گذاشتم. گل های رُز و زنبق هم خریدم. زنبق هارو گذاشتم توی گلدون و روی میز گذاشتم. رُزهایی که خریده بودم، پرپر کردم و توی ظرفی داخل کمد قایم کردم! کادوی تولدش یه لب تاپ بود. براش کیک هم سفارش داده بودم .قرار بود سینا با خودش بیاره. ساعت سه و نیم بود که مهمونا اومدن. می خواستم موقع اومدن علی همه باشن. همه براش کادو خریده بودن و کادوهارو چیدیم روی میز. کت و شلوار شیری رنگ که علی برام آورده بود پوشیده بودم … شال مشکی پوشیده بودم و گردنبند طلا و کوارتزی که علی برای تولدم بهم داده بود، روی شال پوشیدم. رنگ نقره ای و بنفشش روی شال مشکی خیلی جلوه پیدا کرده بود … صندل های مشکی رو هم پام کردم … آرایش ملایمی هم کردم … همه منتظر اومدن علی بودیم. بالاخره ساعت چهار وربع شد … علی ماشینش رو توی حیاط پارک کرد و از توی حیاط شروع کرد به صدا زدنم : - سارا جونم … کجایی دخترکم؟ همه به من نگاه کردن و لبخند زدن. خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. علی درو باز کرد و همین که همه ی مارو دید جا خورد. همه با هم گفتیم: - تولدت مبارک. علی که حسابی ذوق زده شده بود، با تمام وجودش لبخند زد. با نگاهش دنبال من می گشت. رفتم جلو و سلام کردم. همه چشم شده بودن و مارو نگاه می کردن.علی دستشو به طرفم دراز کرد. دستشو گرفتم. دستمو صمیمانه فشرد و گفت: - ممنونم. از نگاهش معلوم بود که اگر تنها بودیم، حسابی بغلم میکرد و بوسه بارونم میکرد! صدای آهنگ بلند شد و بیژن با خنده گفت: - بیژن دی جی در خدمت شماست … بپرین وسط … زمستون فصل تولد تو می خونم فقط به خاطر تو دل من دیگه آروم نداره تو رو خواسته دیگه راهی نداره شب تولدت باز مثل پارسال بی قرارم بی قراریم مثل هر سال هزارون گل سرخ هدیه به تو یار آسمون ستاره بارون شده این بار … همه با آهنگ می خوندیم و دست می زدیم و مردها هم می رقصیدن … بعد از کلی رقص و پایکوبی بالاخره نوبت به کیک و کادوها رسید … سیما موقع دادن کادوهاعکس می گرفت و خانوادگی با هم عکس می انداختیم. همه کادوها باز شد و آخر از همه کادوی من باز شد. با محبت نگاهش کردم و گفتم: - یادته توی جنگل بهت گفتم، دو ماه دیگه مونده. - آره یادمه. - امروز دو ماه تموم شد… منتظر این روز بودم. نوزدهم اسفند روز تولدت… تولدت مبارک
نگاه پر محبتی بهم کرد. کادو باز شد و کیف لب تاپ معلوم شد. علی لب تاپ رو درآورد و همه دست زدند. علی دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و جلوی همه بغلم کرد. صدای جیغ و سوت هم به صدای دست زدن اضافه شد … کنار گوشش گفتم: - یه هدیه دیگه هم برات دارم. - چه هدیه ای ؟ - به وقتش بهت می گم. از آغوشش بیرون اومدم … چشمکی نثارش کردم و عمدا لبهامو گاز گرفتم! چشمهاش که گرد شد و ابروهاش رفت تو هوا، غش غش خندیدم … شب شده بود و مشغول کارهای شام شدیم. سر شام علی حسابی خوشحال بود. هر کدوم از تزیینات غذاهارو که می دید، بیشتر خوشحال می شد و نگاه هاش مدام به من بود. تا ساعت دوازده همه خونه ی ما بودن. علی روی پاش بند نبود. کم کم مهمون ها رفتن. آخرین نفر شیرین بود. به شیرین سپرده بودم که با شوهرش، علی رو دم در معطل کنن تا من بتونم هدیه امو آماده کنم. در راهرو رو بستم و با سرعت رفتم طرف اتاقمون. نشستم پای میز آرایش و آرایشم رو تمدید کردم … موهامو شونه کردم و ریختم دورم … لباس یاسی رنگی که علی برام آورده بود تنم کردم … بالاتنه ی دکلته و دامن کوتاه و کلوش … آماده که شدم، ظرف گلبرگ هارو که توی کمد قایم کرده بودم، برداشتم و رفتم پشت در … از دم در تا توی اتاق خوابمونو با گلبرگ های رز پر کردم. بعد هم بقیه گلبرگ هارو ریختم روی تخت ! دیگه همه چیز آماده بود … طبق قرارمون به گوشی شیرین تک زنگ زدم. شیرین هم چند لحظه بعد خداحافظی کرد و رفت. صدای بسته شدن درو که شنیدم، چراغ اتاق رو خاموش کردم و به جاش، چراغ خوابو روشن کردم. رفتم تو اتاق سابق علی که روبه روی اتاقمون بود، ایستادم. چشمش به گلبرگ ها که افتاد، ماتش برد. چند قدم آروم در طول گلبرگ ها اومد. بعد هم با سرعت اومد دم اتاق خوابمون ایستاد. رفتم پشت سرش ایستادم. وقتی دید تو اتاق نیستم آروم گفت: - سارا … عزیز دل من … دخترکم کجایی؟ دستمو گذاشتم روی شونه اش. برگشت و نگاهم کرد. چیزی که می دید باور نمی کرد. چند بار سر تا پامو برانداز کرد … یه دستشو روی شونه ام گذاشت و با دست دیگه اش گردنمو لمس کرد! صورتمو جلوتر بردم وبا تمام وجود بوسیدمش. علی نگاه مشتاقی به سر تا پام انداخت، روی دست بلندم کرد و با خنده گفت: - نکنه اون هدیه دیگه اتو، قراره تو رختخواب بهم بدی؟! سرمو پایین انداختم و گفتم: - دیوونه. قهقهه بلندی سر داد و گفت: - پس بالاخره انتظار تموم شد.
بردم به اتاق خواب و روی تخت خوابوند … تمام تنم درد می کرد … هر تکونی که می خوردم، کمرم تیر می کشید و درد تو تنم پخش میشد … خواستم غلت بزنم که آخم در اومد … علی از خواب پرید و با نگرانی گفت: - چی شده عزیز دلم؟ … درد داری؟ … می خوای بریم دکتر؟ بدجوری ازش خجالت می کشیدم … صورتمو برگردوندم و نگاهی به ساعت انداختم، چهار صبح بود … بی حال سرمو سمت علی چرخوندم و توی آغوشش خزیدم … محکم بغلم کرد و با ناراحتی گفت: - سارا … اذیت شدی؟ سرمو بیشتر تو سینه اش فرو کردم … روم نمیشد حتی یه کلمه حرف بزنم … ولی اگه حرف نمی زدم قطعا علی خوشیش کوفتش میشد … همونطور که سرم بین سینه و دستهاش بود گفتم: - نه … فقط … یه کم کمرم درد می کنه … دستش رفت سمت کمرم و ماساژش داد … کمی بعد از جاش بلند شد … لباسشو پوشید و گفت: - الان میام … چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت … یه لیوان آب و یه قرص مسکن توش بود … به اضافه یه کاسه پر از گردو و بادوم و پسته و بشقابی از خرما!! کمکم کرد روی تخت بشینم… با خجالت به علی گفتم: - میشه اول برم دوش بگیرم؟ با مهربونی و ملایمت گفت: - باشه عزیزم … یه لحظه صبر کن … از اتاق بیرون رفت و با ملافه ای برگشت … ملافه رو دورم پیچید و بغلم کرد … بردم به حمومی که توی راهرو بود … با تعجب گفتم: - چرا اینجا؟ لبخندی زد و گفت: - اونطرف وان هست اذیت میشی … این طرف راحت تری … نگران نباش … شامپو و لیف و صابونتم برات میارم … منو روی چهار پایه ای که توی حموم بود نشوند و رفت … خیلی زود با وسایل حمومم و حوله ی حمام من و خودش برگشت … چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - حوله ی خودتو چرا آوردی؟ ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت: - فکر کردی میذارم تنهایی حموم بری؟ از الان دیگه باید با هم بریم … با درموندگی نگاهش کردم و گفتم: - علی … آخه من … روم نمیشه … لپمو کشید و گفت: - یه جوری میگی روم نمیشه انگار تا حالا ندیدمت … - خب همیشه تو تاریکی بوده … پس حداقل لامپو خاموش کن … علی بوسه ای روی لبم گذاشت و گفت: - چشم عزیز دلم … خوبه این تیر چراغ برق هست یه ذره نورش اینجارو روشن کنه … لامپو خاموش کرد و لباسهاشو از تنش بیرون کشید و توی سبد لباسی انداخت … شیر آب رو باز کرد و گرم و سردیش رو تنظیم کرد … اومد سمتم … دستمو گرفت و بلندم کرد … درد تو تنم پیچید و اخم هام رفت تو هم … ملافه رو از دورم باز کرد و کمکم کرد برم سمت دوش … زیر دوش کمرمو ماساژ میداد … از حموم که بیرون اومدیم … علی سینی خوردنی هارو جلوم گذاشت … هسته ی خرمارو در می آورد و به جاش گردو و بادوم و پسته میذاشت و دونه دونه دهنم میذاشت … چند تا که خوردم، قرص مسکن رو با آب خوردم و خوابیدیم …
با تکون های دست علی بیدار شدم … صدای مهربونش رو می شنیدم : - بلند شو دیگه … پاشو ببین شوهرت چه کرده … هم برات صبحونه آماده کرده هم برای جفتمون مرخصی رد کرده … اسم مرخصی که اومد هوشیار شدم … با صدای خواب آلودی گفتم: - ساعت چنده؟ - ده و ربع … سرمو بلند کردم تا بشینم … علی دستشو پشت کمرم گذاشت و کمکم کرد تا بلند شم … چشمهامو مالیدم تا بهتر ببینمش … لبخند زدم و گفتم: - سلام … صبح به خیر … خنده ی قشنگی کرد و با خوشحالی گفت: - سلام به روی ماه نشسته ات … صبح تو هم بخیر” همسرکم “… نیشم شل شد … چه واژه ی قشنگی … حالا دیگه همسرش شده بودم … دیگه دخترک نبودم!! انگشتی به بینیش زدم و گفتم: - دیوونه … نگاهم به سینی صبحونه افتاد … همه چی توش بود … با دیدن صبحونه دلم ضعف رفت و اول از همه افتادم به جون تخم مرغ های آب پز شده … علی هم همراهیم می کرد … با ولع صبحونه رو خوردم و بعد از صبحونه علی گفت: - آماده شو بریم دکتر … - دکتر برای چی؟ گردنشو خاروند و گفت: - مگه نباید بریم؟ - نه بابا … نمی خواد … بهترم … اگه تا دو سه روز دیگه دردم از بین نرفت اونوقت میریم … فعلا که حالم خوبه … موهامو پشت گوشم زد … بوسه ای روی گونه ام گذاشت و گفت: - خیلی دوست دارم همسرکم … « فصل بیستم » صدای خنده و بازی محمد و علی تمام خونه رو پر کرده … تو آشپزخونه پشت میز نشستم و همونطور که سبزی پاک می کنم، بازی پدر و پسرو تماشا می کنم … محمد دو سالش شده … شیرینی زندگیمون با اومدن محمد دو برابر شده … هیچ وقت شبی که علی ، محمد رو بهم هدیه کرد یادم نمیره!!
شام رو که خوردیم، علی که خیلی خسته بود، روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشید و خیلی زود خوابش برد … ظرفهارو که شستم، روی مبل کناری علی نشستم و تلویزیون رو با صدای کمی روشن کردم … نمی خواستم علی بیدار بشه … تا ساعت یازده کمی فیلم و سریال نگاه کردم و علی همچنان روی کاناپه خواب بود ودستشو روی چشماش گذاشته بود. اگر همونطوری تا صبح میخوابید، حتما بدنش کوفته میشد و خستگی تو تنش میموند.نمی دونستم چه طوری بیدارش کنم که اذیت نشه. کنار کاناپه نشسته بودم و نگاهش می کردم. غلت زد و به پشتی کاناپه تکیه کرد. بهترین موقعیت بود که به روشی جالب بیدارش کنم!! بلند شدم و آروم کنارش روی کاناپه دراز کشیدم … جام کم بود و به زحمت خودمو نگه داشته بودم که نیفتم… دستمو بین موهاش فرو کردم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم. چشماشو کمی باز کرد. هنوز کاملا هوشیار نشده بود و فکر کرد روی تخت خودمونیم. غلت زد و خواست سرشو روی سینه ام بذاره که تعادلم به هم خورد و هر دومون با هم از کاناپه افتادیم روی زمین. وزن علی هم افتاد روی من. کمر و پشتم حسابی درد گرفت و اشک توی چشمام جمع شد. علی از روم بلند شد و با دستپاچگی گفت: - مُرد؟ - چی مرد؟ - بچه! - کدوم بچه؟ - همون که تو شکمته! - مگه من حامله ام؟ - نیستی؟ - معلومه که نه! دستی به موهاش کشید، خندید و گفت: - عجب خوابی دیدما. خواب دیدم تو حامله ای! این سومین باره که همچین خوابی می بینم. چند لحظه همون طور خیره نگاهم کرد. انگار داشت به خوابش فکر می کرد. بعد یه دفعه حواسش جمع شد. از روی زمین گذاشتم روی کاناپه و گفت: - حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟ اگر جاییت درد می کنه بریم دکتر. - نه مهم نیست. پشتم یه کم ضرب دید، خودش خوب می شه. - بذار ببینم. برگشتم و علی لباسمو بالا زد که ببینه چیزی شده یا نه. پرسیدم: - قرمز شده؟ - یه کم. دستشو روی جایی که ضرب دیده بود گذاشت و گفت: - درد می گیره؟ - نه. - خوب پس خدارو شکر چیز خاصی نیست … خواستم لباسمو پایین بیارم اما علی نگذاشت! لباسمو از تنم بیرون کشید و بغلم کرد و همون طور که می بوسیدم به اتاق خواب برد و گفت: - امشب دیگه قراره خوابم تعبیر بشه … قبلا با علی سر بچه به توافق رسیده بودیم و من به خاطر ترسی که داشتم مدام امروز و فردا می کردم ولی اون شب دیگه خودمو به دست علی سپردم و علی هم محمد رو بهم هدیه کرد!! با آرامش و لبخند به محمد نگاه می کنم … چهره اش بیشتر به علی رفته … چشمهاش هم مثل هر دومون عسلی شده … پرهام و لعیا حالا دو تا دختر دارن … لیلا و لیالی … پسر کوچولوی شیرین، اسمش آرش ِ … شیرین میگه همین یه دونه بچه واسه هفت پشتش بسه … ضحی و بیژن هم عروسی کردن و حالا ضحی هشت ماهه بارداره … و جالب اینجاست که بچه هاش دوقلوان … اون هم دوقلوی دختر و پسر!! مادربزرگ سه سال پیش از دنیا رفت … غم از دست دادنش تا ماه ها علی رو افسرده کرده بود … جای مادربزرگ توی چهارشنبه سوری ها بدجوری خالیه … قبل از فوت مادربزرگ، راحله هم ازدواج کرد … انگار به مادربزرگ الهام شده بود که قراره برای راحله یه خبرهایی بشه !… از روزی که میترا واقعیت اون شب رو برام گفت و علی از اصل ماجرا با خبر شد، علی به آرامش رسیده … تقریبا دو ماه بعد از تولد علی بود که میترا با رضا و بچه هاش به ایران اومد … وقتی من و علی رو دید سرشو پایین انداخت و از نگاهمون فرار می کرد … عاقبت هم منو گوشه ای کشید و واقعیت رو گفت … واقعیتی که علی رو از عذاب وجدان شش ساله اش رها کرد … اون شب وقتی علی از اثر مشروب بی هوش شده بود ، میترا هم از کاری که می خواست انجام بده منصرف شده بود … ولی اون مرد غریبه ای که اون بچه رو تو دامن میترا گذاشت، با وجود التماس های میترا از کارش منصرف نشده بود … رضا با این قضیه کنار اومده … میترا و رضا با هم به توافق رسیدن و با آرامش زندگی می کنند … پسر میترا چیزی از پدر واقعیش که هیچ وقت معلوم نشد کی بوده، نمی دونه و رضا رو پدر خودش می دونه … محمد داره از علی کولی میگیره … روی شونه های علی نشسته و با صدای بلند و کودکانه ای می خنده … حالا که سختی ها رو پشت سر گذاشتیم و زندگی آروم و دلنشینی داریم، معنی اون استخاره ای که پنج سال پیش موقع سال تحویل گرفته بودم رو می فهمم: « انَّ مَعَ العُسر یُسرا »
پایان
نفس
۱۷ ساله 00ای بدک نبود کاش پرهام در گذشته عاشق سارا نبود و حالا که بود همراه سارا ازدواج می کرد باز هم خوب بود مرسی 🙂🙂
۲ ماه پیشزینبی??♀️
۱۲ ساله 00س درکل رمان قشنگی بود و خیلی دوست داشتی بهترین شخصیت های داستان ها جذاب و عالی بودن
۳ ماه پیشسحر
00خوب بود ولی هر چی تو اطرافیان دقت میکنم مردایی مثل علی مال تو قصه هان
۳ ماه پیشفندق
۲۵ ساله 00قشنگ بود لذت بردم..
۴ ماه پیشموفرفری
00رمان خیلی خوشگل و جذاب بود به خصوص با جاسوس بازیای مادربزرگ اینکه علی چقدر احترام مبذاشت اما بهترین قسمت اش دخترک گفتنی عالییی بودند خیلی رمان قشنگی بود پیشنهادش میکنم...
۵ ماه پیشزینب
۳۶ ساله 00جزو رمان های قشنگ و قلم عالی نویسنده بود،ممنونم از نویسنده هنرمندش. بار سوم و چهارم بود که خوندمش.
۵ ماه پیشهدیه
00عالی
۶ ماه پیشمریم
۵۱ ساله 00بسیار عالی دوست داشتم واز خوندنش لذت بردم موفق وپیروز باشید
۷ ماه پیشالهه،
00رمان خوبیه،حتما بخونید.
۷ ماه پیشآیه
00در کل رمان خوبی بود یعنی عالی بود ولی این عالی ای که میگم یه مشکل داشت اینم این بود که بیماری آلزایمر مادر بزرگ مورد پسندم نبود ،کی تا حالا با یه حمله ی عصبی آلزایمر میگیره که ایشون دومیش باشه😅
۸ ماه پیشموفرفری
00رمان خیلییییی قوی نیست اما داستانش جالبه و برای خوندن بسیار سرگرم کننده و مناسبه پیشنهادش میکنم
۱۰ ماه پیشMohi
۱۸ ساله 10فوق العاده بود عالی بی نظیر 😍
۱۱ ماه پیشنرکس
۳۸ ساله 00من این رمان خیلی دوست دارم تا حالا فکرکنم بیشتر از ۵بار خوندمش
۱۱ ماه پیش..
10اولین رمانی بود که خوندم اون موقع خیلی خوب بود شاید الان جذابیت قبل رو نداشته باشه اما ...
۱۲ ماه پیش
مهدیس
00اینقدر که رمان قشنگیه تا به الان چندین بار میخونم و برام تکراری نمیشه..از نویسنده بابت رمان قشنگی که نوشتین ممنونم رمان خیلیی گُلیه..🥲