رمان کژال منی به قلم Mahsa g.i
داستان روایتگر زندگی یک مدیومه، دختری با قدرت شجاعت از دو طرف مورد آزار روحی و جسمی قرار می گیره.در یک طرف نفرین خانوادگی که از نسل گذشته به دختر داستان رسیده و برای جنگیدن با این نفرین باره و بارها اعتقادت دختر نصبت به خدای که خالق جهانه سنجیده می شه تا صاحب سه موکل رحمانی و یک فرشته بشه...در طرف دیگر، دختر داستان به زیبایی و شجاعت زبان زد تمام خاص و عامه، شجاعتش به قدری زیاد که دو خان برای تصاحبش وارد جدال عاشقی می شن!یک خان برای انتقام و دیگری برای عشقی جوانه زده در کودکی...حالا از دختر داستان فقط مادری شجاع و غباره زده باقی مونده تا به جهان ثابت کنه دنیای سحر و جادو نفرین شده و هر کسی بهش پا بزاره در منجلابش غرق می شه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۲۰ دقیقه
با لبخند گفتم:
- ولی نه امروز.
بابا لبخندی زد که کنار چشمم چین افتاد،
سمت بابا رفتم و خودم رو داخل آغوشش انداختم حس امنیت و آرامش رو بهم میداد با تمام وجود عطر تنش رو بو کشیدم دلم برای بابا خیلی میسوخت چند ساله بدون مامان زندگی میکنه، چطور این همه سال غم دوریش رو تحمل کرده؟
حواسم سمت کژین پرت شد که اشک داخل چشمهاش حلقه زده بود دستم رو دراز کردم و اون رو هم به جمعمون اضافه کردم.
سر کژین روی پای راست و من روی پای چپ بابا بود بابا نوازشگرانه دستش روی موهامون حرکت میداد با همون حس آرامش به خواب رفتیم.
وقتی بیدار شدم شب شده بود که بیبی سفره رو انداخت کژین هنوز خواب بود به صورت مهتابیش نگاه کردم، دو چشم قهویی، موهای خرمایی رنگش مثل ابریشم نرم بودن طوری که آدم دلش میخواست انگشت داخلشون فرو کنه و صورت سفیدش با اون دستهای تپلش باعث می شد دلم براش ضعف بره.
سمت آشپزخونه رفتم که به بیبی کمک کنم که نگاهم به پنجره افتاد دیگه جایی برای گرد شدن چشمهام نبود سمت بیبی برگشتم جیغ زدم:
- وای بیبی من چقدر زیاد خوابیدم چرا بیدارم نکردی؟!
لبام رو برچیدم که بیبی آروم روی لپم زد و گفت:
- مادر خیلی معصوم خوابیده بودین دلم نیومد بیدارتون کنم دوتا طفل معصومین بخدا، خدا با همون بزرگیش عاقبت بخیرتون کنه.
- ممنون بیبی، برو بشین بیبی بقیش رو خودم انجام می دم.
بی بی خواست مخالفت کنه برای همین گفت:
- آخه...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- بیبی آخه نداره.
مشغول درست کردن غذا شدم، سبزیها رو داخل بشقاب گذاشتم و دیزی هم داخل قابلمه درست شده بود با اسم خدا از پلهها بالا رفتم و سفره رو انداختم با زیبایی سفره چیدم سمت کژین رفتم بیدارش کردم.
- آجی پاش و با شکم گرسنه نخواب.
کژین با صدای خوابالو گفت:
- آجی خوابم میاد تو روخدا.
کژین پشت بند این حرفش پتو رو روی سرش کشید.
سمتش رفتم و پتو رو کشیدم و گفتم:
- پاشو غذا بخور بعد بخواب زود باش.
کژین حرصی پوفی کشید و لب زد:
- آجی... باشه، پوست آدم رو میکنی.
خنده آروم کردم و گفتم:
- خوابالو خانوم، بدو ببینم.
سمت اتاق بابا رفتم که بابا با پیراهنی که تنش بود و داشت دکمههاش رو میبست از اتاق خارج شد، آروم لب زدم:
- بابا شام آماده است.
بابا سری تکون داد و گفت:
- بریم دخترم.
لب زدم:
- چشم.
بابا با دلگرمی گفت:
- عزیز بابا بیبلا باشه.
با بابا سمت سفره رفتیم که یک سایه دیدم بابا صدام زد:
- بابا جان نمیای؟
رو بهش کردم و گفتم:
- شما برید من میام.
بابا گفت:
- باشه دخترم.
آروم آروم سمت در اتاق حرکت کردم و با جارویی که کنار دیوار بود رو به دست گرفتم وارد اتاق شدم.
اتاق به قدری تاریک بود که نمیدونستم کی به کیه؟
دمایی اتاق به قدری سرد و استخوان سوز بود که ترس کمکم داشت بهم غلبه میکرد.
با احساس اینکه کسی ناخونش رو داخل کمرم فرو کرد، به پشتم برگشتم.
سمت فانوس گوشه دیوار رفتم، سعی کردم روشنش کنم، چند بار انجام دادم انگار کسی فوتش میکرد.
در اتاق با شدت بسته شد هین بلندی کشیدم و سمت در رفتم تا بازش کنم ولی انگار قفل شده بود.
به در میزدم و کمک میخواستم ولی کسی نمیاومد.
سریع سمت فانوس رفتم زمزمه کردم:
- اَه... تو رو خدا روشن شو.
بعد از کلی کلنجار رفتن موفق شدم فانوس رو روشن کنم.
وقتی به پشتم برگشتم که یک زن با لباس کهنه در حال گریه کردن کنار اتاق بود سمتش آروم حرکت کردم:
- خانوم حالتون خوبه؟! من خیلی ترسیدم این کار شما بود؟
گریه زن تبدیل به خنده شد صداش شبیه صدای یک مرد و زن بود، دورگه و ترسناک سمتم برگشت که فانوس از دستم افتاد و گلیم فرش آتیش گرفت.
با تعجب به چیزی که رو به روم بود نگاه کردم، یک موجود درست مثل انسان با دستهای دراز و ناخونهای بلند، دو چشم کهربایی که خط اُفقی بزرگی وسط چشمهاش بود.
دستش رو دور گردنم انداخت و فشار داد، داشتم خفه میشدم و اون قهقه میزد، باورم نمیشد اون یک جن باشه مگه جن وجود داره؟!
چشمهام داشت سیاهی میرفت که صدای مردی در ذهنم پیچید.
- دخترم اون از نام خدا فراریه، اسم اللّه رو به زبونت بیار.
فاطمه
20واقعا میگم عالییییییییی
۳ هفته پیشزاهدی
۳۲ ساله 10خیلی خوب بود امیدوارم بتونی بهتر از این هم بنویسی
۱ ماه پیشسیمین
10سلام عزیزم عالی بود خسته نباشید
۲ ماه پیشپریا
10از نویسنده داستان به خاطر رمان زیبا و آموزنده و قلم زیبایشان متشکرم
۲ ماه پیشبنین
00رمان زیبایی بود ظرافت رمان رو دوست داشتم و همراهش ناراحت . خوشحال و عمیقا درکش کردم
۳ ماه پیشسارا
10از نویسنده رمان تشکر میکنم واقعا عالی بود مرسی
۳ ماه پیشنورا
۱۸ ساله 15اصلا عاشقانه نبود!
۱۰ ماه پیشژانرش که عاشقانه نیس
۰۰ ساله 00ژانرش عاشقانه نیست که
۳ ماه پیشمرجان
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
مرجان
00خیلی ضعیفی بودداستان در زمان قدیم بود ولی متن همخوانی نداشت غلط املایی و نوشتاری فراوان داشت معلوم نشدزری مادرکژاله یاکژال زری دستش رو که قطع میکنن سیاهی کل بدن رو می گیره و میمیره و....
۶ ماه پیشفرزان
۳۲ ساله 04خیلی مزخرف بود اصلا اهل تسنن به همچین مزخرفاتی اعتقاد ندارن
۱ سال پیشنازنین
00خب نخون
۷ ماه پیشحسنا
۱۸ ساله 00رمان بسیار خوبی بود و واقعا وقتی می خوندم همه غم و ناراحتی ها رو یا بند بند تنم حس میکردم
۷ ماه پیشالهه
۲۴ ساله 00خیلی خیلی قشنگ بود🥰
۷ ماه پیشس
01داستان خوبی نبود انتظار داشتم با هیجان بیشتری تموم بشه حیف وقت
۸ ماه پیشkurd
۲۶ ساله 02چرت بود .اینهمه وقت گذاشتم آخرش افتصاح بود
۹ ماه پیش
aynaz
00اولاش خیلی خوب بود و هیجانی ولی انگار که رمان اصن عاشقانه نبود