رمان کژال منی
- به قلم Mahsa g.i
- ⏱️۱۱ ساعت و ۲۰ دقیقه
- 74.4K 👁
- 286 ❤️
- 299 💬
داستان روایتگر زندگی یک مدیومه، دختری با قدرت شجاعت از دو طرف مورد آزار روحی و جسمی قرار می گیره.در یک طرف نفرین خانوادگی که از نسل گذشته به دختر داستان رسیده و برای جنگیدن با این نفرین باره و بارها اعتقادت دختر نصبت به خدای که خالق جهانه سنجیده می شه تا صاحب سه موکل رحمانی و یک فرشته بشه...در طرف دیگر، دختر داستان به زیبایی و شجاعت زبان زد تمام خاص و عامه، شجاعتش به قدری زیاد که دو خان برای تصاحبش وارد جدال عاشقی می شن!یک خان برای انتقام و دیگری برای عشقی جوانه زده در کودکی...حالا از دختر داستان فقط مادری شجاع و غباره زده باقی مونده تا به جهان ثابت کنه دنیای سحر و جادو نفرین شده و هر کسی بهش پا بزاره در منجلابش غرق می شه.
با لبخند گفتم:
- ولی نه امروز.
بابا لبخندی زد که کنار چشمم چین افتاد،
سمت بابا رفتم و خودم رو داخل آغوشش انداختم حس امنیت و آرامش رو بهم میداد با تمام وجود عطر تنش رو بو کشیدم دلم برای بابا خیلی میسوخت چند ساله بدون مامان زندگی میکنه، چطور این همه سال غم دوریش رو تحمل کرده؟
حواسم سمت کژین پرت شد که اشک داخل چشمهاش حلقه زده بود دستم رو دراز کردم و اون رو هم به جمعمون اضافه کردم.
سر کژین روی پای راست و من روی پای چپ بابا بود بابا نوازشگرانه دستش روی موهامون حرکت میداد با همون حس آرامش به خواب رفتیم.
وقتی بیدار شدم شب شده بود که بیبی سفره رو انداخت کژین هنوز خواب بود به صورت مهتابیش نگاه کردم، دو چشم قهویی، موهای خرمایی رنگش مثل ابریشم نرم بودن طوری که آدم دلش میخواست انگشت داخلشون فرو کنه و صورت سفیدش با اون دستهای تپلش باعث می شد دلم براش ضعف بره.
سمت آشپزخونه رفتم که به بیبی کمک کنم که نگاهم به پنجره افتاد دیگه جایی برای گرد شدن چشمهام نبود سمت بیبی برگشتم جیغ زدم:
- وای بیبی من چقدر زیاد خوابیدم چرا بیدارم نکردی؟!
لبام رو برچیدم که بیبی آروم روی لپم زد و گفت:
- مادر خیلی معصوم خوابیده بودین دلم نیومد بیدارتون کنم دوتا طفل معصومین بخدا، خدا با همون بزرگیش عاقبت بخیرتون کنه.
- ممنون بیبی، برو بشین بیبی بقیش رو خودم انجام می دم.
بی بی خواست مخالفت کنه برای همین گفت:
- آخه...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- بیبی آخه نداره.
مشغول درست کردن غذا شدم، سبزیها رو داخل بشقاب گذاشتم و دیزی هم داخل قابلمه درست شده بود با اسم خدا از پلهها بالا رفتم و سفره رو انداختم با زیبایی سفره چیدم سمت کژین رفتم بیدارش کردم.
- آجی پاش و با شکم گرسنه نخواب.
کژین با صدای خوابالو گفت:
- آجی خوابم میاد تو روخدا.
کژین پشت بند این حرفش پتو رو روی سرش کشید.
سمتش رفتم و پتو رو کشیدم و گفتم:
- پاشو غذا بخور بعد بخواب زود باش.
کژین حرصی پوفی کشید و لب زد:
- آجی... باشه، پوست آدم رو میکنی.
خنده آروم کردم و گفتم:
- خوابالو خانوم، بدو ببینم.
سمت اتاق بابا رفتم که بابا با پیراهنی که تنش بود و داشت دکمههاش رو میبست از اتاق خارج شد، آروم لب زدم:
- بابا شام آماده است.
بابا سری تکون داد و گفت:
- بریم دخترم.
لب زدم:
- چشم.
بابا با دلگرمی گفت:
- عزیز بابا بیبلا باشه.
با بابا سمت سفره رفتیم که یک سایه دیدم بابا صدام زد:
- بابا جان نمیای؟
رو بهش کردم و گفتم:
- شما برید من میام.
بابا گفت:
- باشه دخترم.
آروم آروم سمت در اتاق حرکت کردم و با جارویی که کنار دیوار بود رو به دست گرفتم وارد اتاق شدم.
اتاق به قدری تاریک بود که نمیدونستم کی به کیه؟
دمایی اتاق به قدری سرد و استخوان سوز بود که ترس کمکم داشت بهم غلبه میکرد.
با احساس اینکه کسی ناخونش رو داخل کمرم فرو کرد، به پشتم برگشتم.
سمت فانوس گوشه دیوار رفتم، سعی کردم روشنش کنم، چند بار انجام دادم انگار کسی فوتش میکرد.
در اتاق با شدت بسته شد هین بلندی کشیدم و سمت در رفتم تا بازش کنم ولی انگار قفل شده بود.
به در میزدم و کمک میخواستم ولی کسی نمیاومد.
سریع سمت فانوس رفتم زمزمه کردم:
- اَه... تو رو خدا روشن شو.
بعد از کلی کلنجار رفتن موفق شدم فانوس رو روشن کنم.
وقتی به پشتم برگشتم که یک زن با لباس کهنه در حال گریه کردن کنار اتاق بود سمتش آروم حرکت کردم:
- خانوم حالتون خوبه؟! من خیلی ترسیدم این کار شما بود؟
گریه زن تبدیل به خنده شد صداش شبیه صدای یک مرد و زن بود، دورگه و ترسناک سمتم برگشت که فانوس از دستم افتاد و گلیم فرش آتیش گرفت.
با تعجب به چیزی که رو به روم بود نگاه کردم، یک موجود درست مثل انسان با دستهای دراز و ناخونهای بلند، دو چشم کهربایی که خط اُفقی بزرگی وسط چشمهاش بود.
دستش رو دور گردنم انداخت و فشار داد، داشتم خفه میشدم و اون قهقه میزد، باورم نمیشد اون یک جن باشه مگه جن وجود داره؟!
چشمهام داشت سیاهی میرفت که صدای مردی در ذهنم پیچید.
- دخترم اون از نام خدا فراریه، اسم اللّه رو به زبونت بیار.
عسل
0همه خیانت کار بودن پاکی کژال هم همچنین پاکی ای که دم زده می شد نبود ...
۱ ماه پیشریحان
1واقعا محشر بود خوشم اومد فقط چرا کژال میخاست شیعه بشه مگه سنی بودن چشه سنی ها دین و ایمانشون از شیعه ها بیشتره ک
۲ ماه پیشمیعاد
1مردای این رمان واقعا بی غیرتن اصلا زندگی کثیفی رو ب تصویرکشیدن
۲ ماه پیشفرزانه
0رمانش برای منی که هفت ساله رمان میخونم زیاد جالب نبود از این شاخه به اون شاخه پریدن داشت، نوع قلمش هم به دلم ننشست چند فصل خوندم رهاش کردم، جذبم نکرد بازم خسته نباشید
۲ ماه پیشFaezeh
1واقعااا رمان عالی بود..تبریک میگم به قلم زیباتون.. نوع نوشتار و گفتار و تعریف داستان بقدری زیبا و دلنشین بود که دوسداشتی تا اخر ماجرا رو ادامه بدی و حتی من واقعا دلم میخواست بازم ادامه داشته باشه.. خیلیی قشنگ بود و خیلی حیفم اومد از اینکه تمومش کردم..
۲ ماه پیشآهو صبور
0جلد رادوم نداره راجب مهتاب یا الماس؟
۲ ماه پیشفرزانه
1بهترین رمانی بود که تا بحال خوندم چقدم غمگین بود
۲ ماه پیشعالی بود
1عالی بود دوسش داشتم
۳ ماه پیشسولماز
1داستان جالبی بود
۳ ماه پیش...
1رمان خیلی قشنگی بود . زندگی نامه کژالی که موقع خوندن با غمش غمگین و با خوشحالی اون شاد میشدی . از نویسنده رمان ممنونم . و میخوام پیشنهادی بدم ، بهتره جلد دوم این رمان رو بنویسی و مشخص کنی که آیا نفرین از بین رفت یا هنوز پا برجاست و اینکه ما مهتابی رو توی قصه ندیدیم . مهتاب میتونه دختر الماس باشه...
۳ ماه پیشنرگس
0داستان تا آخر خوندم ولی خوشم نیومده سلیقه من نبود
۴ ماه پیشماریا
0رمان بسیار جالب و متفاوتی بود من که از خوندنش لذت بردم با تشکر از نویسنده این رمان زیبا🌹🌹🌹🌹🌹
۴ ماه پیشElvan
0رمان خیلی قشنگ جالب بودی انگار با شخصیت ها داخل رمان بودم 🫶👌🏻👌🏻👌🏻
۴ ماه پیشصدرا
3فوق العاده چرت و مزخرف.دوستانی که تعریف کردن واقعا از چیه این رمان بی سر و ته خوششون اومده.وقتتون و با این رمان تلف نکنید.
۵ ماه پیش
-
پشت کوه ژانر : #عاشقانه #طنز #هیجانی #ترسناک
-
کژال منی ژانر : #عاشقانه #رازآلود #اربابی #هیجانی #ترسناک
-
ماه دل (ماهِ دل) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
زاموفیلیا (جلد دوم مانکن نابودگر) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #هیجانی #جنایی
-
اشک های ماه ژانر : #عاشقانه #اربابی #هیجانی #تاریخی
raha
0برای منی ک سیزده سالمه اصلا مناسب نیست تا فصل پنج خوندم و بقیشو نتونستم بخونم باید از همون اول میکفتید محدودی سنی داره😐.