رمان صدای بارون ، عطر نفسهات
- به قلم عاطفه امیرانی
- ⏱️۱۰ ساعت و ۲۳ دقیقه
- 109.6K 👁
- 695 ❤️
- 660 💬
رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طور اتفاقی با پسری همکلاس میشه که … (ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …)تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه با یه تلفن رقم می خوره …. پایان خوش
کیمیا -: به خاله بگو من اصلا اثرات دلبریشو ندیدم...
تا بنا گوش سرخ شدم.
-: خیلی خري کیمیا...
و از خجالت رفتم بیرون... ! داخل آشپزخونه شدم و دستم رو گرفتم جلو دهنم. خیلی خجالت کشیدم خدایی. محمد از دستشویی
اومد بیرون و بهم خندید. شسته بود گردنشو.
محمد-: فک کنم واقعا آبرومو بردیا ...
لبم رو گزیدم .کیمیا از اتاق اومد بیرون.
کیمیا -: شهاب زنگ زد گف میخوان سفره پهن کنن ... بریم پایین ؟ ...
-: باشه ... لباسامو تنم کنمو بیام ...
کیمیا -: پس من رفتم ...
راه افتاد سمت در. یهو چرخید .
کیمیا -: عاطفه راسی ... چطور بیام به غزاله سر بزنم ؟ ...
-: آها راست می گی ... واستا بهت کلید بدم ...
اطرافمو نگاه کردم . محمد به روي اپن اشاره کرد . کلید رو چنگ زدم و دویدم . گرفتمش طرف کیمیا .
کیمیا -: مرسیییی ... زود بیاین ...
سرمو تکون دادم و چشمامو به معنی تایید روي هم فشار دادم . در رو بستم . محمد نشست روي مبل . لبخندي بهم زد و با سرش
بهم اشاره کرد بشینم کنارش . جلوتر رفتم . کشوندم تو بغلش .
۹
محمد-: گردنمو که شستم ... ولی اینو نمیشوري ...
به تیشرتش اشاره کرد .
محمد -: هر وقتم رنگش رفت تجدیدش می کنی ...
با خنده می گفت و همراه خنده اش نفسش رو خیلی کوتاه و صدا دار بیرون می داد . دلم ضعف می رفت واسه اینطور خندیدنش .
انگار مست می شدم وقتی این مدلی می خندید. نگاهم کرد . فکر کنم فهمید باز روانیش شدم . خخخخخخخخ!!!
صورتشو نزدیکتر کرد .
محمد -: می خواي منم آبروتو ببرم ؟ ...
به شوخی جوري وانمود کردم که انگاري هول کردم .
-: عه ؟ ... محمد؟... بچه تو خونه اس ...
با خونسردي گفت
محمد-: یک ... بچه خوابه ... دو ... تو اتاقه ...
غش غش خندیدم .
-: سه ... به هر حال تاثیر میذاره ... چهار ... چه شاعرم شده پاشو بریم پایین ببینم ...
بلند شدم تا برم و آماده بشم . دستمو کشید و محکم لپمو گاز گرفت .یه مشت زدم به سینه اش .
-: محمد دیوونه ... این چه کاریه آخه ؟ ... الان مگه نمی ریم پایین پیش کلی آدمممم ؟ ... صورتم قرمز شدددد ؟؟ ...
تکیه داد و دستشو باز کرد روي پشتی مبل .
محمد -: من که سیر شدم ... دیگه شام میل ندارم ...
برام زبون در آورد . ایستاد . دستمو گرفت و بلندم کرد . لباسامو پوشیدم . محمد جاي پدر و مادرم رو توي اون یکی اتاق پهن کرد
و بعد هم دو طرف غزاله متکا گذاشت تا نیفته . چهار سالش بود و کامل حرف می زد و راه می رفت ... ولی خب هنوز بچه بود و
علاوه بر اون توي یه خواب عمیق بود . باید ایمنش می کردیم .
دست تو دست هم رفتیم طبقه پایین . مجلس خانوما و آقایون رو باز از هم جدا کرده بودن و شام آقایون تو منزل حاج خانوم صرف
می شد . بعد شام ، کم کم مهمونا آماده رفتن شدن . کمی صبر کردیم تا غریبه ها برن . بعد جمع و جور کردن و تا حدي مرتب
کردن ، آشناها هم عزم رفتن کردن . محدثه رو هزار بار بغل کردم و تبریک و روبوسی ... به همراه مهموناي خودم از خونشون
خارج شدیم . مامان و بابا و خواهرم و شیده و شیدا .
۱۰
علی و محمد و شهاب به همراه پدرم جلوي در ایستاده بودن . پدر و مادرم صبح امروز اومده بودن و بنا بود که فردا صبح هم
برگردن . کیمیا درحالیکه غزاله رو تو بغلش تکون می داد از آسانسور خارج شد و با تشکر کلید رو داد دستم . کلید رو تحویل
مادرم دادم
-: مامان جان ... شما و بابا برید استراحت کنید ... خسته اید... تا ما بیایم طول می کشه ...
شیدا -: پس منم برم یکی دوتا از وسیله هامونو بیارم ...
-: کجا ؟
شیدا -: امشبو خان داداش دستور داده ...
کیمیا حرفشو برید ؛
کیمیا -: امشب و فردا ناهار خونه مان ... شمام ناهار بیاید ...
پدر و مادرم رفتن . بعد کلی شوخی و تفریح ... شهاب اینا با شیدا و شیده رفتن . محمدم موقع خداحافظی علی رو بغل کرد و سرشو
بوسید . عزم رفتن کردیم . و خیلی زود کل این ساختمون ، که مدتها بود شلوغ و پرسر و صدا شده بود رو سکوت فرا گرفت ....
تا محمد دوشی بگیره ، من لباسامو عوض کردم و یه تاپ و دامن کوتاه پوشیدم و پریدم روي تخت . خیلی خسته بودم . دوش رو
گذاشتم واسه فردا . بین خواب و بیداري بودم که با دراز کشیدن محمد کنارم ، وارد عالم بیداري شدم . چرخید سمت من . چشمام
از هم باز شد . مثل دختربچه ها خودم رو بهش نزدیک کردم و سرمو چسبوندم به سینه اش .
محمد-: یه عروسی دیگه رو هم راه انداختیم ...
Atrin
00رمان متفاوت و بسیار جذابی بود...
۲ هفته پیشنفس
00عالی فقط جلد اولش نتونستم پیداکنم
۳ هفته پیشآهو
00آموزنده و زیبا و ساده 😍
۳ هفته پیشMelika
00از نظرات متوجه شدم این رمان جلد اول هم داره، نیازه برای خوندن این رمان جلد اول هم خوند؟ یا به هم ارتباطی ندارن؟
۶ ماه پیشمبینا
00حدود ۹۰ درصد بهم ارتباط دارن
۴ هفته پیشچیمن
10خیلی خوب بود به نظرمن همه برای یه بار هم که شده باید این رمان رو بخونن به آدم کلی درس میده
۴ هفته پیشریحانه
00رمان خیلی عالی به نظر من نیاز هرکسی این رمان رو بخونه علاوه بر عاشقانه بودنش کلی درس به آدم میده مثل این که هر لحظه هر جا برای هرچی به خدا توکل کنی
۴ هفته پیشمحدثه
00ببخشید مگه این رمان که فصل دوم رمان برای من بمون برای من بخون هست به قلم هاوین امیریان نیست؟
۱ ماه پیش...
11من اسم های شخصیت های رومان رو زدم واقعی بود حالا نمیدونم درسته یا نه ولی انگار بر اساس واقعیت هست
۱ ماه پیشسونا
00من هر دو جلد رمانو چند سال پیش خوندم فوق العاده بود دوباره خوندمش .
۲ ماه پیشحلما
10عالللللییییی
۲ ماه پیشریحانه فاتحی
10سلام واقعا این رمان زیبا بود من جلد اول این رو هم خوندم وبه نظرم عالی بود از نویسنده تشکر فراوان دارم
۲ ماه پیشریحانه فاتحی
00سلام واقعا این داستان زیبا بود و من عاشق این داستان شدن از نویسنده تشکر فراوان دارم🥰
۲ ماه پیشLira
10فوق العاده زیبا بود . خسته نباشی نویسنده ی عزیز . ♡♡
۲ ماه پیشیکتا
00سلام ببخشید چرا این رمان برام باز نمیشه 🥺
۲ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده havinamiriyan
-
آیدی تلگرامی نویسنده TheMoonLightDream
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
رمان ترنم عاشقی ژانر : #پلیسی #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای
-
رمان فرار دردسر ساز ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #غمگین #همخونه ای
-
همخونه شیطون من ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #ازدواج اجباری #همخونه ای #هیجانی
-
صدای بارون ، عطر نفسهات ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای #مذهبی
-
زندگی به سبک اورانگوتان ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای
Maryam
00رمانی از جنس دختران پاک سرزمینم