رمان صدای بارون ، عطر نفسهات به قلم عاطفه امیرانی
رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طور اتفاقی با پسری همکلاس میشه که … (ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …)تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه با یه تلفن رقم می خوره ….
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۳ دقیقه
کیمیا -: به خاله بگو من اصلا اثرات دلبریشو ندیدم...
تا بنا گوش سرخ شدم.
-: خیلی خري کیمیا...
و از خجالت رفتم بیرون... ! داخل آشپزخونه شدم و دستم رو گرفتم جلو دهنم. خیلی خجالت کشیدم خدایی. محمد از دستشویی
اومد بیرون و بهم خندید. شسته بود گردنشو.
محمد-: فک کنم واقعا آبرومو بردیا ...
لبم رو گزیدم .کیمیا از اتاق اومد بیرون.
کیمیا -: شهاب زنگ زد گف میخوان سفره پهن کنن ... بریم پایین ؟ ...
-: باشه ... لباسامو تنم کنمو بیام ...
کیمیا -: پس من رفتم ...
راه افتاد سمت در. یهو چرخید .
کیمیا -: عاطفه راسی ... چطور بیام به غزاله سر بزنم ؟ ...
-: آها راست می گی ... واستا بهت کلید بدم ...
اطرافمو نگاه کردم . محمد به روي اپن اشاره کرد . کلید رو چنگ زدم و دویدم . گرفتمش طرف کیمیا .
کیمیا -: مرسیییی ... زود بیاین ...
سرمو تکون دادم و چشمامو به معنی تایید روي هم فشار دادم . در رو بستم . محمد نشست روي مبل . لبخندي بهم زد و با سرش
بهم اشاره کرد بشینم کنارش . جلوتر رفتم . کشوندم تو بغلش .
۹
محمد-: گردنمو که شستم ... ولی اینو نمیشوري ...
به تیشرتش اشاره کرد .
محمد -: هر وقتم رنگش رفت تجدیدش می کنی ...
با خنده می گفت و همراه خنده اش نفسش رو خیلی کوتاه و صدا دار بیرون می داد . دلم ضعف می رفت واسه اینطور خندیدنش .
انگار مست می شدم وقتی این مدلی می خندید. نگاهم کرد . فکر کنم فهمید باز روانیش شدم . خخخخخخخخ!!!
صورتشو نزدیکتر کرد .
محمد -: می خواي منم آبروتو ببرم ؟ ...
به شوخی جوري وانمود کردم که انگاري هول کردم .
-: عه ؟ ... محمد؟... بچه تو خونه اس ...
با خونسردي گفت
محمد-: یک ... بچه خوابه ... دو ... تو اتاقه ...
غش غش خندیدم .
-: سه ... به هر حال تاثیر میذاره ... چهار ... چه شاعرم شده پاشو بریم پایین ببینم ...
بلند شدم تا برم و آماده بشم . دستمو کشید و محکم لپمو گاز گرفت .یه مشت زدم به سینه اش .
-: محمد دیوونه ... این چه کاریه آخه ؟ ... الان مگه نمی ریم پایین پیش کلی آدمممم ؟ ... صورتم قرمز شدددد ؟؟ ...
تکیه داد و دستشو باز کرد روي پشتی مبل .
محمد -: من که سیر شدم ... دیگه شام میل ندارم ...
برام زبون در آورد . ایستاد . دستمو گرفت و بلندم کرد . لباسامو پوشیدم . محمد جاي پدر و مادرم رو توي اون یکی اتاق پهن کرد
و بعد هم دو طرف غزاله متکا گذاشت تا نیفته . چهار سالش بود و کامل حرف می زد و راه می رفت ... ولی خب هنوز بچه بود و
علاوه بر اون توي یه خواب عمیق بود . باید ایمنش می کردیم .
دست تو دست هم رفتیم طبقه پایین . مجلس خانوما و آقایون رو باز از هم جدا کرده بودن و شام آقایون تو منزل حاج خانوم صرف
می شد . بعد شام ، کم کم مهمونا آماده رفتن شدن . کمی صبر کردیم تا غریبه ها برن . بعد جمع و جور کردن و تا حدي مرتب
کردن ، آشناها هم عزم رفتن کردن . محدثه رو هزار بار بغل کردم و تبریک و روبوسی ... به همراه مهموناي خودم از خونشون
خارج شدیم . مامان و بابا و خواهرم و شیده و شیدا .
۱۰
علی و محمد و شهاب به همراه پدرم جلوي در ایستاده بودن . پدر و مادرم صبح امروز اومده بودن و بنا بود که فردا صبح هم
برگردن . کیمیا درحالیکه غزاله رو تو بغلش تکون می داد از آسانسور خارج شد و با تشکر کلید رو داد دستم . کلید رو تحویل
مادرم دادم
-: مامان جان ... شما و بابا برید استراحت کنید ... خسته اید... تا ما بیایم طول می کشه ...
شیدا -: پس منم برم یکی دوتا از وسیله هامونو بیارم ...
-: کجا ؟
شیدا -: امشبو خان داداش دستور داده ...
کیمیا حرفشو برید ؛
کیمیا -: امشب و فردا ناهار خونه مان ... شمام ناهار بیاید ...
پدر و مادرم رفتن . بعد کلی شوخی و تفریح ... شهاب اینا با شیدا و شیده رفتن . محمدم موقع خداحافظی علی رو بغل کرد و سرشو
بوسید . عزم رفتن کردیم . و خیلی زود کل این ساختمون ، که مدتها بود شلوغ و پرسر و صدا شده بود رو سکوت فرا گرفت ....
تا محمد دوشی بگیره ، من لباسامو عوض کردم و یه تاپ و دامن کوتاه پوشیدم و پریدم روي تخت . خیلی خسته بودم . دوش رو
گذاشتم واسه فردا . بین خواب و بیداري بودم که با دراز کشیدن محمد کنارم ، وارد عالم بیداري شدم . چرخید سمت من . چشمام
از هم باز شد . مثل دختربچه ها خودم رو بهش نزدیک کردم و سرمو چسبوندم به سینه اش .
محمد-: یه عروسی دیگه رو هم راه انداختیم ...
یکتا
00سلام ببخشید چرا این رمان برام باز نمیشه 🥺
۷ روز پیشیکتا
00سلام چرا این رمان برای من باز نمیشه 🥺
۷ روز پیشسمرابلوچ
00خیلی عالیه واقعاممنون ببخشیداین رمان براساس واقعیت بود یانه؟ چون بنظرم شیخصیتاش واقعی بودن
۲ هفته پیشمریم
۲۶ ساله 00بار دوم من بود که خوندم عااالی بود ممنون از نویسنده ی عزیز
۳ هفته پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
❤️❤️❤️
۳ هفته پیشفاطی
۲۲ ساله 00سلام رمان خیلی خوبیه آیا جلد سوم هم داره؟
۳ هفته پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
خیر عزیزم ولی اگه به این سبک علاقه دارید به رمان پاناسیا سر بزنید :)
۳ هفته پیشدنیز
10عزیزم خیلی قشنگ بود واقعاً لذت می برم از عشقی که بین شخصیت های رمان مخصوصاً محمد عاطفه موج می زنه من دارم با تک تک شخصیت های این رمان زندگی می کنم واقعاً مرسی از قلم
۵ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهیه چشمای خوشگلت عزیزم.. امیدوارم پاناسیا رو هم دوست داشته باشی
۵ ماه پیشسلامجلد اول اسمش چیه
۳۳ ساله 00جلد اول اسمش چیه؟
۱ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
سلام عزیزم. جلد اولش چاپ شده ... اسمش برای من بخون، برای من بمونه
۴ هفته پیشعاطفه
00سلام عزیزم رمانت بسیار بسیار عالی و فوق العاده زیبا بودبهترین رمانی بود که خواندم خیلی احساس خوب وآرامش بهم دادوخیلی هم آموزنده بود یه جاهایش روادم بایدازش درس بگیره انشاءالله عاقبت بخیروسلامت باشی 🙏
۱ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهیه چشمای خوشگلت عزیزم... باعث افتخارمه که دوسش داشتی. امیدوارم رمان پاناسیام ر و هم دوست داشته باشی
۴ هفته پیشفرشته
00رمان چرتی بود،اصلا معلوم نبود چه شخصیتی داره حرف میزنی ادم و گیج میکرد واقعا مضخرف بود
۱ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم از وقتی که گذاشتی ... شاید معلوم نبودنش به خاطر اینه که شما جلد اول این رمان رو نخوندی... این جلد دومه و یه طورایی افتر استوری محسوب میشه
۴ هفته پیشاکرامی
۱۴ ساله 00این رمان بر اساس واقعیت هست من پارسال خوندم این رو
۲ ماه پیشMaryam
۲۰ ساله 10واقعا خسته نباشی خیلی عالی بود رمانت من چند ساله ک میخونم خیلی کم پیش میاد ک اینجور عالی باشن گاهی خیلی اغراق میکنن ولی این با وجود مذهبی بودنش اصلا ادمو اذیت نمیکرد و باعث آرامش میشد خیلی ممنون 😘
۲ ماه پیشمریم
00سلام عزیزم،رمان عااالی بود،واقعا قلم دلنشینی داری...موضوع رمانت خاص و ناب بود..
۲ ماه پیشرقیه
۲۰ ساله 00رمان جالبی بود تشکر از سازنده ❤
۲ ماه پیشمها
۳۶ ساله 00قشنگ بود لذت بردم
۲ ماه پیشنازی
۱۸ ساله 00عالیییییی بود بهترین رمانی بود که خوندم ممنون نویسنده ❤️
۲ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
Lira
00فوق العاده زیبا بود . خسته نباشی نویسنده ی عزیز . ♡♡