رمان هویدا به قلم Nelson
انوشه زندگیِ آرامی داشت. اما کابوسی که از چهار سال پیش او را آزار می دادناگهان بُعدی حقیقی پیدا می کند و زندگی انوشه را تحت تاثیر قرار می دهد.
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۳ دقیقه
کاش هیچ وقت از سر قرار با نسترن، به خونه برنمی گشتم.
پاهامو جمع کردم و توی خودم مچاله شدم. همه جام درد می کرد ولی درد سرم وحشتناک تر از همشون بود. تمام حوادث چهار سال پیش، مثل یه فیلم سینمایی، از جلوی چشمم رد می شدن. می دونستم کار کیه، کاملا مطمئن بودم. چهار سال پیش هم همین اتفاق افتاد، البته نه برای من. اون موقع من یه حامی بزرگ داشتم که نذاره اتفاقی بیفته؛ که اگر هم اتفاقی افتاد، با کمترین حادثه و دردی برای من خاتمه پیدا کنه ولی الان توی این میدون جنگ به راه افتاده، تنها بودم. دشمن هم، همون حامی چهار سال پیش بود.
آهی کشیدم و دستم رو به پیشونیم تکیه دادم. تمام پوست کنارِ ناخنام زخم شده بود و می سوخت. سر و صداهای اونا از توی هال میومد ولی اصلا دلم نمی خواست برم بیرون؛ فی الواقع دلم می خواست کر باشم، کور باشم و نه هیچی بشنوم و نه هیچی ببینم.
در اتاق به آرومی باز شد. با صدای دورگه و نخراشیده ام گفتم:
ـ نیا تو!
ـ منم.
الیاس بود. کمر خشک شده ام رو صاف کردم و زیر پتو خزیدم.
از فرو رفتن تخت فهمیدم که نشسته. عروسک شیر هادی رو دستم گرفتم و فشارش دادم. سرم رو توی یال های نارنجی رنگش فرو بردم. بوی شامپو بچه می داد. دستش رو روی بدنم احساس کردم.
گفت:
ـ سلام!
جواب ندادم. پلکامو روی هم فشار دادم و قطره های اشک، آروم از کنار چشمم سُر خوردن و رفتن توی یال های نارنجی شیر کوچولو.
آهی کشید و گفت:
ـ جواب نمی دی؟ انوشه؟
دماغ بامزه ی شیر رو به دهنم فشار می دادم تا هق هقم رو نشنوه.
ـ خب مثل این که ... بی خیال! این الان کجاته؟
پهلوم رو گرفت. چند بار بهش ضربه ای زد و بعد هم محکم فشار داد. جیغم هوا رفت.
ـ پهلومو ول کن عوضی!
و شروع کردم به لگد انداختن. با یه دستش از رو پتو، پاهام رو مهار کرد و با دست دیگه اش، دستامو. سرش رو چسبوند به جایی که فکر می کرد گوشمه ولی در اصل گردنم بود.
ـ هیس انوشه! آروم باش عزیزم! آروم ... هیــــــش ش ش ش ش ...
شیر رو کنار زدم و گریم شدت گرفت. خیس شدن پتو رو که حس کرد، پتو رو از روم کنار کشید و بغلم کرد.
آروم نچ نچی کرد و زمزمه کرد:
ـ دختره ی دیوونه ...! چه بلایی سر چشمات آوردی؟
چونه اش رو گذاشت رو سرم. آروم و ناشیانه موهام رو ناز کرد. آروم دمِ گوشم سوت می زد؛ آهنگِ فیلم Kill Bill. می دونست با این روشِ به ظاهر احمقانه، آروم می شم.
هق هقم که یه خرده آروم تر شد، سوت زدن رو کنار گذاشت و گفت:
ـ مطمئن باش که اون جاش بد نیست. من می شناسمش.
گریه ام شدیدتر شد. با صدای گرفته ای گفتم:
ـ اوینه! اوین!! شوخی که نداره!
سرش رو خاروند و گفت:
- درسته؛ ولی مهم اینه که ما می دونیم اون بی گناهه. در ضمن؛ من داداشم رو خوب می شناسم. الان زندان اوین رو کرده هتل هیلتون.
حالم بد بود. بهتر بود دست از لودگی هاش بر می داشت. با مشت به سینه اش ضربه زدم. نچ نچی کرد و دستام رو گرفت. جیغ زدم:
ـ وقتی بمیره چه فرقی داره بی گناه باشه یا با گناه؟
ـ نمی میره.
دستام رو آزاد کردم و با آشفتگی شروع کردم به شکوندن مفصل هام. با هق هق گفتم:
ـ همه مدارک علیهشه!
دستام رو گرفت و انگشتامو از هم بیرون کشید.
ـ مدارک غلط کردن! مدارک دست نشونده ی آدمان، از آدما هم که شل و ول تر و چلمن تر وجود نداره! پس مطمئن باش اون جونور میاد بیرون.
در همه حال بد دهنی عصبی خودش رو داشت. حالتی که بعد از اون اتفاقا دچارش شده بود و به همه چیز فحش می بست. دستمو گرفت و از رو تخت بلندم کرد.
ـ حالا هم بیا غذا بخور! مطمئن باش اون با غذا نخوردن تو آزاد نمی شه. تو این جا به اعتصاب خود زندانیا بهایی نمی دن، چه برسه به خاندان زندانیا!
کنارش زدم و گفتم:
ـ من هیچ جا نمیام.
ـ چرا؟
ـ چون ... چون ... همش تقصیر منه.
چشم هاش رو تنگ کرد و با دقت بهم خیره شد. سعی کردم نگاهم با نگاهش برخورد نکنه. پرسید:
ـ چرا تقصیر توئه؟
چیزی نگفتم و چشمامو بستم. اشک آروم از زیر پلک های بستم می ریخت.
ـ داری یه چیزی رو از ما پنهون می کنی. درسته انوشه؟
با صدایی لرزون گفتم:
ـ من هیچی رو از شما ... از شما پنهون نمی کنم. اگه ... اگه فقط یه کمی دقت داشتید می فهمیدید.
با پشت دستم اشکامو پس زدم. دستم می لرزید. خراب کرده بودم. کمی سکوت کرد و گفت:
ـ من منظورت رو نمی فهمم انوشه. ولی امیدوارم مسئله ی خیلی مهمی نباشه ... وگرنه من واقعا عصبانی می شم.
از کنارم بلند شد. به چهره ی متفکر و عصبانیش نگاه کردم. خطوط چهره اش توی تاریکی گنگ بودن. دستی به صورتش کشید و گفت:
ـ گریه رو بس کن انوشه. بلند شو و برو دست و صورتت رو بشور. بعد هم بیا شام بخوریم.
اهمیتی به حرفش ندادم. صدای نفس عصبانیش رو شنیدم.
ـ گفتم بلند شو!
وقتی دید به حرفش اهمیتی نمی دم؛ دستش رو انداخت زیر زانوهام و بلندم کرد و در عین بی حیایی، جلوی هادی، هیوا، گیتی و انوشیروان، برد تو دستشویی و دست و صورتم رو شست.
***
5
پاهاشو دراز کرده بود رو چمنا و دستاش رو ستون کرده بود و بهشون تکیه زده بود. سرش رو بالا گرفته بود، انگار داشت به آسمون نگاه می کرد. گهگاهی صدای زمزمه اش شنیده می شد که آهنگی رو زیر لب می خوند. صدای خوبی داشت انصافا.
فاطمه
۲۶ ساله 00به شدت چرت وبی مزه آدم نمی فهمه چی به چیه
۱۱ ماه پیشرویا
00خیلییی عالییی رفت جزو رمانای مورد علاقم ب دور از رمانای آبکی پر از راز هایی جذاب قلم عالیییی کاملا مشخصه ی فرد حرفه ای نویسندس 👌👌👌👌
۲ سال پیشfatemeh
۱۸ ساله 10خوب بود واقعا چرا وقتی کامل نخوندین نظر میدین
۲ سال پیشبهار
۳۲ ساله 01افتضاح بود. رمان گنگ و بی مفهومی بود .۱۰ بار هم بخونیش نمیفهمی چی به چیه
۲ سال پیش!
01واقن فک نمیکردم رمان بی مفهوم باشه. من هر جمله ی رمان رو میخوندم چیزی متوجه نمیشدم ینی نمیدونستم اینجا الیاس گفته یا ادریس.خیلی به هم ریخته بود و من از داستانش خوشم نیومد.
۲ سال پیشنمکدون
۲۰ ساله 02دوستان وقت خودتونو با خوندنش تلف نکنید به شدت بی مزه با پایان باز
۲ سال پیشلعیا~~~
70سلام به نظر من همه داستان ها و رمان ها خوب هستند ولی از همه مهم تر بسته به قلم و نوع رمان داره قلم باید قوی و نوع رمان هم تکراری نباشه اینجوری رمان ها جذاب تر می شن 🥰🙂
۴ سال پیشبهار
۲۵ ساله 272واقعا چرا این جوری شده جدیدا رمان ها اصلا خوب نیستن
۴ سال پیش?
160دقیقااا اصلن رمان های جدید قشنگ نیستن
۴ سال پیشدنیز
۲۰ ساله 152خوبه اول اومد سراغ نظرات و الا می خواندمش وقتم هدر میرفت
۴ سال پیشنفس
۲۸ ساله 120خوب شد نخوندمااا
۴ سال پیشسایه
۱۷ ساله 154این چی بود بابا اصلا خوب نیست یعنی چرت به نظرم همون تاریخه خودمونو بخونیم بهتره یه چیزایی یاد میگیریم برای آیندمون خوبه والا به خدا
۴ سال پیش
زهرا
۴۹ ساله 00واقعا که چرا وقت مردمو تلف میکنید اصلا سروته نداشت من رمان دختر خون بس رو 4بارخوندم ولذت بردم آخه این چی بود