رمان به گسی خرمالو به قلم عاطفه لاجوردی
رمان در ژانر عاشقانه_اجتماعی، راجع به زنی جوان است که بعد از عبور از مرحله سختی در زندگیاش، همراه پسر تازه متولد شدهاش به آلمان مهاجرت کرده است. شبنم رفته رفته زندگیاش را میان عطر وانیل و شیرینیهای خانگی از نو میسازد. اما یک روز درست بعد از سیزده سال و میان کافهی دوستداشتنیاش، آدمی از گذشته رو به رویش قرار میگیرد. آدمی که روزی عشقش توسط شبنم رد شده است و حالا با بهانهای ساده کنارش قرار گرفته است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۷ دقیقه
دستم رو گرفت: می فهمم....اما به نظرم با اینکه خودتم تصمیم داشتی که بخاطر دانشگاه بری، اینبار پریشونتری!
لبم رو گزیدم و نگاهی به فضای نیمه تاریک اطراف انداختم:
-همسر احسان آدم حساسیه و نسبت به من هم جبهه ی بدی داره...دوست نداشتم اینجا ببینمش!
مکث کردم و پوف کلافه ای کشیدم: حالا هم که قراره همراهش برگردم!
متعجب نگام کرد: برای چی آخه؟
-مربوط به گذشته س اما واقعا از این موضوع حس بدی دارم چون یجورایی بهش حق میدم
منتظر توضیح بیشتری بود انگار که همچنان داشت پرسشی نگاهم می کرد. از جام بلند شدم:
- با اینکه اصلا دلم نمی خواد باهاش برخوردی داشته باشم اما فکر کنم باید به محض برگشتنم اول خیال اون رو از وفاداری شوهرش راحت کنم!
با ابروهای بالا پریده بلند شد:
- به شوهرش شک داره؟
پوزخند زدم:
-به همه ی دنیا شک داره...حتی مورچه های ماده ی اطراف احسان!
با اینکه ربط حرفام رو درست متوجه نشده بود اما به خاطر جمله ی آخرم با صدای بلند خندید و همراهم از پله ها بالا اومد.
باید به حال پریشونم غلبه می کردم....
********
موقع خداحافظی محکم سلین رو بغل کردم و یواش بغل گوشش زمزمه کردم:
-مواظب خودت باش...بخشید که یه ماه بیشتر کارها روی دوشت افتاد
بیشتر به خودش فشردتم:
-دلم برات تنگ میشه...سعی کن کاراتو وزدتر انجام بدی و برگردی... بدون تو اینجا دلم میگیره
با لبخند ازش کمی فاصله گرفتم:
-چه دختر لوسی شدی
سعی کرد با لبخند، گرفته بودن صورتش رو پنهان کنه اما خیلی هم موفق نبود. بیشتر از این حرف ها میشناختمش.
-واقعا امیدوارم بتونم بدون تو اینجا رو درست اداره کنم
به شوخی اضافه کرد:
-من موندم چجوری دلش رو پیدا کردی که این ریسک خطرناک رو بکنی و منو با کافه ی عزیزت تنها بزاری!
خندیدم و باز بغلش کردم:
-چون مطمئنم از پسش برمیای....در ضمن درآمد این پنج ماه از کافه کاملا مال خودته
با فاصله گرفتن ازم خواست مخالفت کنه اما این اجازه رو بهش ندادم و تاکید کردم:
- چونه نزن! وقتی کامل مسئولیتش با توئه، درآمدش هم مال خودته دیگه، پس کارا رو با عشق انجام بده.
با نگاهی که از همون لحظه دلتنگی توش موج میزد، محکم به بازوم کوبید و به شوخی گفت:
- داری برای حفظ رونق کافه ت بهم باج میدی یعنی؟
فقط لبخند زدم و اینبار حین فشردن دستش واقعا خداحافظی کردم.
احسان تا کافه اومده بود تا با هم به فرودگاه بریم. به غیر از چند جمله ای که توی لحظات اول رد و بدل کرده بودیم، تمام طول مسیر تا فرودگاه رو سکوت کردیم و جز کلماتی که رادین گاهی می گفت صدایی نبود.
با صدای مهماندار چشمام رو باز کردم. چیزی از حرفاش نشنیدم ولی از هیاهویی که بین مسافرا بود، حدس زدم بعد از یه پرواز نسبتا طولانی بلاخره رسیدیم. شالی که از قبل توی ساک دم دستیم گذاشتم رو روی موهام انداختم. رادین هیچ خاطره ای از ایران نداشت. از یک سالگیش تا حالا که 6 سالش بود، فقط دو بار ایران اومده بودیم که هر دوبار اونقدر کوچیک بوده که تو حافظهش خاطره ی خاصی جز اعضای خانواده م نبود، برای همین انواع سوال ها رو از شال روی سر من گرفته تا اسم بچه ی نداشته احسان میپرسید!
بعد از تحویل چمدون ها، به سمت پارکینگ فرودگاه حرکت کرد و من و رادین بی حرف دنبالش راه افتادیم. ماشین گرون قیمتش ابروهامو بالا انداخت، یادم نمی اومد آخرین بار ماشینش چی بود. اهمیتی نداشت برام اما از ذهنم گذشت، مطمئنا این غول مشکی نبوده! طی یک قانون نانوشته هیچ اخباری از احسان به من توی این سالها منتقل نمیشده و من سرگرم زندگی پر فراز و نشیب خودم کنجکاوی هم در موردش نمی کردم. توی ماشین نشستیم و احسان همچنان در سکوت راه افتاد. سکوت و اخمای درهمش برای صدمین بار از اینکه ما رو آورده بود، کلافه م کرد. مسیر به نظرم از هر بار طولانی تر بود و نمی تونستم کاری برای جو مزخرف بینمون بکنم.
بلاخره جلوی خونه ی بابا اینا توقف کرد و ترمز دستی رو کشید. همچنان بی توجه به من کمربند ایمنیش رو باز کرد و پیاده شد. گوشه ی لبم رو گزیدم و نگاهی به رادین انداختم، خوش خواب بود. پیاده شدم و از روی صندلی عقب به سختی بغلش کردم. احسان چمدون هامونو تا جلوی در آورد و نگاهی به من که به سختی رادین رو نگه داشته بودم کرد. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. گلوم از سکوت چند ساعته خشک شده بود و سردردی که خوردن قرص مسکن هم روش تاثیری نداشت، کلافه م کرده بود.
سعی کردم جملات و ردیف کنم:
-بازم ممنون بابت تمام زحمتا....از طرف من از محیا عذرخواهی هم کن...
نذاشت حرفمو تموم کنم:
-برای چی؟
-خب.... یه هفته آلمان بودی و..... الانم نصف شبی .....تنها مونده
-فقط به خاطر شما نبود آلمان اومدنم... اینقد کلنجار نرو با خودت!
-بهرحال ممنون، لطفا از طرفم ازش عذر بخواه
نگاهش زیادی بی حوصله بود، سری تکون داد و با نگاه دوباره ای به رادین سوار ماشینش شد. از صدای صحبتمون رادین بیدار شده بود و حالا کنارم ایستاده بود، در حالی که هر چند ثانیه چشماش روی هم میوفتاد و باز دوباره هوشیار میشد. زنگ رو فشردم و ناخودآگاه زل زدم به چراغ های ماشینی که به آرومی ازمون دور میشد. توی هفته اخیر قد تمام روزهایی که این سال ها گذشته بود، حیرت زده بودم. با صدای شایان نگاهم از مسیری که رفته بود، برداشته شد. اما جلوتر از صدای شایان، صدای گاز ماشین که با دیدن شایان سرعت گرفته بود، توی گوشم پیچید. به سمت شایان برگشتم و تو آغوش برادر کوچیکترم غرق شدم از دلتنگی....
*********
تمام دیشب رو به جز یک ساعت بعد از روشنایی هوا، تقریبا نخوابیده بودم. حضورم در ایران هجوم خاطراتی رو رقم میزد که تمام سال های گذشته سعی داشتم به یاد نیارم یا لااقل تلخیشو کمتر کنم. در واقع به غیر از شش
هفت سال اخیر، تمام عمرم رو همین جا، توی همین کشور و بیشترش رو توی همین خونه سپری کرده بودم. خاطرات قشنگم کنار خانواده م به قدری زیاد بود که قابل توصیف نبود اما بار سنگینی تلخ ترین حادثه ی زندگیم، درست هفت سال پیش اونقدر سنگین بود که تمام اون خاطرات خوب رو تحت شعاع قرار میداد. ترجیح میدادم دور باشم تا اینکه بمونم و با یادآوری اون اتفاق تلخ، روزهام رو بگذرونم.
بیاختیار نگاهم روی عروسک پولیشی رادین که همیشه موقع خواب بغلش میکرد، افتاد. شوک بعدی بعد از اون
اتفاق، خبر بارداریم بود که خودم رو بیشتر از همه توی بهت برد. جوری که تا مدتها نمی تونستم وجودش رو باور کنم، اما با وجود تمام روزهای سختی که اون موقع گذرونده بودم، به خاطر رادین همیشه از خدا ممنون بودم. از اون به بعد رادین شد نفر اول زندگیم و همیشه تمام تلاشم برای راحتی و خوشحالی اون بوده حتی مهاجرتمون به آلمان که تقریبا هیچ کس راضی نبود!
هیاهوی بیرون نشان از حضور همه اعضای خانواده دور میز صبحانه بود. موهامو بالای سرم جمع کردم. حین جمع کردن موهام، توی آینه نگاهم به چهرهم افتاد. پای چشمام از نخوابیدن گود افتاده بود و بی نهایت خسته به نظر می رسیدم ولی به هر حال میدونستم که تا شب از خواب خبری نیست. به نظر خودم تنها نکته ی دلنشین برگشتنم فقط دیدن خانواده م بود. از اتاقی که متعلق به مجردیم بود و همچنان برای وقتهای حضور من حفظ شده بود، خارج شدم و از پله ها پایین رفتم. سعی کردم کسالت رو از صورتم کنار بزنم و لبخند رو جایگزینش کنم :
-سلام، صبح بخیر
شایان با سرخوشی جوابمو داد:
- تو اصلا خوابیدی؟ قیافت که زار میزنه
رادین در حالی که چسبیده بود به گوشی شایان، بدون اینکه نگام کنه گفت:
-مامان زار میزنه چیه؟
مامان چشم غره ای به شایان رفت:
-هیچی مامانی، مامانت همه جوره خوشگله، صبحونه تو بخور پسرکم
دستی به موهای رادین کشیدم و پشت میز نشستم. نگاهی به چهره ی شاداب شایان انداختم:
اردلان
10رمان قشنگئ بود دوسش داشتم
۲ ماه پیشبارین
10رمان خیلی قشنگی بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید آرزوی موفقیت برای شما نویسنده ی عزیز
۲ ماه پیششهناز
۴۳ ساله 10رمان خوب وپخته ای بود معلوم نویسنده کاملا باعلم کافی این رمان رو نوشته نخسته نباشید
۲ ماه پیشپاییز
۳۰ ساله 10خوب بود، خیلی اروم پیش رفت، ملایم بود و هیجانی نبود و اونجاش رو دوست داشتم که از زندگی مشترک شون هم نوشته بود. مثل بعضی رمان ها نبود که تا بله رو میگن تمام میشه . موفق باشی نویسنده جان ❤
۲ ماه پیشسهی
۲۵ ساله 00رمان قشنگی بود خسته کننده نبود ولی هیجانی هم نبود مرسی از نویسندش همیشه بدرخشید
۲ ماه پیشmm
00با سلام و خدا قوت به نویسنده عزیز واقعا رمان عالی و قشنگی بود به دوستان پیشنهاد میکنم حتما رمان رو بخونن عالیه با آرزوی موفقیت روز افزون برای شما نویسنده عزیز.
۲ ماه پیشسارا غفوری
00تبریک میگم به نویسنده قلم کتاب به قدری خوب بود که خسته نمیشی
۳ ماه پیشمینا
00این رمان اتفاقات پر از هیجانی نداشت و تعلیق نسبتا طولانی ای هم داشت اما با این حال من لحظه ای از خوندنش خسته نشدم و به نویسنده بابت چنین قلمی تبریک میگم عالی بود
۳ ماه پیشلیلا
۱۶ ساله 00ب عنوان کسی ک ۴ ساله رمان میخونم میتونم بگم محشره ، عالی ،آروم، دوست داشتنی، لطفا لطفا بخونیدششششش
۳ ماه پیشدنیا
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود ، شدیدا پیشنهاد میکنم ، ممنون و خدا قوت نویسنده جان❤️👌🏼
۳ ماه پیشزهرا
۴۶ ساله 00خیلی خوب وکامل بود🌺
۳ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز بابت قلم قوی و زیباشون رمان فوق العاده زیبایی بود خیلی همه چیز به جا و با هیجان عنوان شده بود توصیه میکنم حتما بخونیدش بازم عالی
۳ ماه پیشBahar
۳۰ ساله 00خوب بود ممنون از نویسنده
۴ ماه پیشالسا
۳۷ ساله 00رمان خوب و جذابی بود هیجانش کم بود اما محتوای جذابی داشت ممنون از نویسنده جان
۴ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
ازیتا
۵۶ ساله 00خیلی زیبا ودست داشتنی بود حتما بخوانید