رمان شبیه یک مرداب به قلم ساحل زندی
داستان رمان درمورد تارا گریفین می باشد.
دختر نوزده سالهای که اهل کارولینا هست.
تارا با آرزوها و رویاهای دور و دست نیافتنی و یک عشق تمام نشده و کوهی از مشکلات مالی که سر راهش قرار دارد، تصمیم می گیرد برای ادامه تحصیلات خود به کانادا برود.
اما هیچوقت اوضاع طوری پیش نمی رود که برنامهریزی کرده بود…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۱۳ دقیقه
صداش که منو با ضمیر "این" خطاب کرد توی مغزم اکو شد.دارم درست میبینم یا خطای دیده؟اخه چطور ممکنه؟صدای فریادگونه ی اون...به خودم اومدمو با صدای لرزونم اسمشو صدا زدم:
-جیسن؟!
در کسری از ثانیه هردو نفرشون انگار برق بهشون وصل کرده باشی بهم نگاه کردن.
-جیسن؟!
اینو با لحن خودم تکرار کرد.استن متعجب پرسید:
-تو جیسن و میشناسی؟
این چه مسخره بازیه؟منو دست انداختن؟استن منو میشناخت؟برای همینم سیریش شد که بیام اینجا؟یا شایدم این نقشه جیسن بوده.اصلا جیسن اینجا چیکار میکنه؟نکنه هردوشون نوچه های ادوینن؟توی کشوری فرسخ ها دورتر از جایی که هردو قبلا زندگی میکردیم.اینقدر فکرای مختلف همزمان به ذهنم هجوم اوردن که نمیتونستم همشون رو به زبون بیارم یا حداقل یه دونشون رو بپرسم.اون قد بلند و موهای آشفته ی روشن..اون چشمای آبی رنگ و صورت استخونی خوش فرم حتی صداش...چطور صداش رو از پشت در تشخیص ندادم؟شاید چون از ذهنمم عبور نمیکرد که ممکنه جیسن پشت در باشه.سکوتم بیش از حد طولانی شد و فقط با نگاهی الوده به بغض و حیرت بهش خیره شده بودم ولی اونطوری بهم نگاه میکرد که انگار اصلا منو نمیشناسه.من ماه هاست دارم این چهره رو توی ذهنم مرور میکنم.این صدا رو.همه ی اون حرفای قشنگ رو...اینقدر همه چیز رو درمورد این مرد دوره کردم که حتی تک تک کک مک و خال های توی صورتش رو میتونستم از حفظ بگم!قدمی به جلو برداشتم و بدون اینکه فکری بکنم،دست لرزونمو بالا اوردمو با تمام توانم سیلی محکمی توی صورتش زدم که باعث شد نه فقط خودش بلکه استن هم دستشو روی صورتش بذاره!شاید بخاطر سیلی ای که توی گوش اون زده بودم حس همزادپنداری میکرد.فقط در یه جمله ی خیلی کوتاه که با بغض به زبونش اوردم گفتم:
-خیلی پستی.
و بی اعتنا به دو جفت چشم از حدقه درومده دویدم وسط اتاق تا همه ی اون خرت و پرتا رو دوباره برگردونم توی جعبه.استن زودتر به خودش اومد و دوید توی اتاق.
-تارا..تارا..فکر کنم سوتفاهم شده..
جیسن وسط حرفش پرید و نذاشت ادامه بده
-نه،فکر کنم حقم بود.
کمی مکث کرد.انگار که داشت اسم منو توی ذهنش تجزیه و تحیلیل میکرد!
-اره حقم بود،تارا؟!!
رفتارش عجیب غریب بود تا حدی که حس میکردم استن هم باهاش حس غریبگی میکرد و طوری بهش نگاه میکرد که داری چی میگی؟!
همه ی اون کتابا رو برگردوندم توی جعبه.دستبند هنوز توی دستم بود.دوباره از جام پاشدم و با عصبانیت رو به روی جیسن گارد گرفتم:
-نمیدونم تو چطوری اینجا سر و کله ات پیدا شد و هدفت از اینکه منو کشوندی اینجا چیه.فقط میدونم که بهتره وقت خودت رو هدر نکنی چون کاری که کردی به هیچ وجه قابل بخشش نیست.
یه ابروشو بالا داد:
-کاری که کردم؟
رسما داشت خودشو به اون راه میزد.نکنه واسه اون،رها کردن یه نفر وقتی زیادی بهت وابسته شده اونم بدون هیچ زنگ و خبری،کار بدی حساب نمیشه؟اونم وقتی که به جرم پریدن با اون یه خلافکار روانی دنبالمه؟.با حرص دستبند و پرت کردم طرفشو دوباره روی زمین نشستم تا بقیه وسیله هامو جمع کنم.دستبند رو روی زمین و هوا گرفت.
-نه..نه...باور کن من نمیدونستم تو اینجایی.نمیدونستم استن خونه رو به تو اجاره داده.
بعد با اشاره بهش گفت که پاشه بره بیرون.فکر میکرد من کرم یا کور؟استن با کمی تردید از اتاق بیرون رفت.روی زمین کنارم روی زانو خم شد و پرسید:
-چرا داری وسایلتو جمع میکنی؟اگه حرفای دم در رو شنیدی بهتره فراموششون کنی...فکر نمیکردم تو اینجا باشی.
حتی سرمو بالا نیاوردم و همونطوری زیرلب جواب دادم:
-حتی اگه چیزی هم نشنیده باشم حالا که میبینم این خونه مال توئه حاضر نیستم یه لحظه دیگه هم توش بمونم.
-اینقدر آدم مزخرفیم؟
جوابی ندادم.کمی سرشو خم کرد تا بتونه بهم نگاه کنه.
-اینقدر حالت ازم بهم میخوره؟
برای لحظه ای دسته بندی کتابا رو متوقف کردم و سرمو بالا اوردمو بهش زل زدم و برخلاف حسی که واقعا داشتم گفتم:
-همینقدر حالم ازت بهم میخوره.
هنوزم وقتی بهش نگاه میکنم جای خالیش توی قلبم درد میگیره.چرا بعد از گذشت یک سال باید اینجا ببینمش؟این یه جورایی معجزه امیزه.دوباره سرمو پایین انداختم.یهویی کتابا رو از دستم کشید که مجبور شدم بازم بهش نگاه کنم
-وقتی یه دختر میگه ازت متنفره،دقیقا منظورش خلافه این حرفه!پس اون سیلی رو جدی نمیگیرم و میذارم به حساب تلافی.
نیشخندی زدم:
-تلافی؟!ها؟!فکر میکنی با یه سیلی همه چیز تموم میشه؟اونقدر ناگهانی عوض شدی که حتی نتونستم هضم کنم چطور ممکنه یه ادم این همه دو رو باشه؟اونم بعد از اینکه منو ب*و*سیدی؟من سالهای سال از هر پسری فاصله گرفتم ولی به تو اعتماد داشتم.
اون سردی مزخرف توی کارا و حرفاش جای خودشو به یه حالتی بین لبخند و تعجب داد و زیرلب طوری که فکر میکرد فقط خودش میشنوه متفکرانه گفت:
-ب*و*سه؟!
حس میکردم حرفمو به تمسخر گرفته البته هیچ حسی قابل اطمینان نبود.سریعا همون لحن قبلی رو در پیش گرفت:
-منم دلایل خودمو داشتم.
-چه دلیلی میتونه بی خبر رفتنت رو بعد از دردسری که منو توش انداختی توجیه کنه؟ میدونی بعد از اون کاراگاه بازیات و لو دادن ادوین ما دیگه نتونستیم توی اون محله زندگی کنیم؟
با دقت خاصی به حرفام گوش میکرد.انگار داره یه داستان رو میشنوه.مشکوک پرسید:
-ادوین میلر؟
-یه جوری رفتار نکن که انگار ادوین رو نمیشناسی
معلومه که میشناسم.صبر کن ببینم،تو که پلیس نیستی؟!هستی؟-
این چجور سوالیه؟فکر میکنه خیلی بامزه ست؟
- فکر کنم یه پلیس یار حرفه ای که پته یه باند خلاف رو چند ماهه رو اب میریزه نباید نگران پلیس باشه!
هر لحظه حالت صورتش با شنیدن حرفای من برافروخته تر و متفکرانه تر میشد اما سوالی نمیپرسید.یه سال گذشته،قطعا اتفاقاتی افتاده که من ازشون بی خبرم ولی هیچ چیز رفتار عجیبش رو توجیه نمیکنه.بعد از یه مکث خیلی طولانی بازم بهم زل زد و با جمله ی ناگهانیش تقریبا شوکه ام کرد:
-حتی فکرشم نمیکردم دوباره ممکنه ببینمت...فقط اینقدر شوکه شدم که نمیدونم چی باید بگم،میتونی یه فرصت دوباره بهم بدی؟
صبح روز بعد،با لباسی کمی رسمی و ادرسی که توی دستم بود رو به روی ساختمون بزرگ و سر به فلک کشیده ای بودم که طبقه های انتهاییش بین دود و دم گم شده بود و تابلوی غول آسایی که روش نوشته شده بود:آرلینگتونز امپایر (امپراطوری آرلینگتون)
امپایر؟!چه اسم خودخواهانه ای برای یه شرکت.توی مدت زمان کوتاهی که جیسن رو شب قبل دیدم و فهمید من زبان فرانسه ام رو نصف و نیمه رها کردم بهم گفت که برای جبران یهویی رفتنش میتونه بهم کمک کنه یه شغل عالی با حقوق و البته پرستیژ اجتماعی عالی ترپیدا کنم که با حقوقی که گیرم میاد در عرض کمتر از یه سال میتونم برگردم کالج و دیگه لازم نیست اون گارسونی خجالت اور رو انجام بدم و حالا من اینجا بودم.وسط یکی از بزرگترین سازه های معماری که توی عمرم دیده بودم و توی انتظار برای مصاحبه بعنوان یه منشی،نشسته بودم.خیلی سریع تصمیم گرفتم دوباره به جیسن اعتماد کنم چون چاره ای جز این نداشتم.درواقع اون تنها کسی بود که میشناختم.طی چند هفته گذشته واقعا دوران درخشانی رو پشت سر گذاشتم!برگشتن به کاری که ازش اخراج شدم پیدا کردن یه خونه ی عالی،دیدن دوباره جیسن البته کمی عجیب و غریب تر از همیشه و الان هم فرصت استخدام شدن توی یه شرکت به این بزرگی؟مثل یه خواب می مونه.از زمزمه های دور و اطراف میفهمیدم که شخصی که قراره باهاش مصاحبه کنیم خوده رییس و میشنیدم که میگن خیلی سختگیره و حتی از نحوه راه رفتن و مدل حرف زدنت هم میتونه بلافاصله عذرتو بخواد و اجازه نده حرف بزنی.به دور و اطرافم نگاه کردم.دست کم 6 تا دختر جوون که ظاهرشون داد میزد چند صد دلاری خرج لباساشون شده مثل من منتظر مصاحبه شون بودن.نگاه گذرایی به خودم انداختم،این کت آبی رنگ دست دوم و کهنه واقعا خجالت اور به نظر میرسه و اگه همونطور که همه میگن این رییس،زیادی به ظواهر اهمیت میده،جیسن قبلش باید به من میگفت با چه کسایی قراره رقابت کنم.من حتی یه مدرک دانشگاهی درست و حسابی هم ندارم و سنم تازه به زور 20 شده. چطور قراره با همه ی این زنای قد بلند و به ظاهر تحصیل کرده ی اینجا که انگار خیلی بارشونه رقابت کنم؟!نکنه منو فرستاده اینجا تا ضایع شم؟حتی ازش نپرسیدم اون چه ربطی به این شرکت داره.
دو سه نفر از همونا بعد از پنج شیش دیقه توی دفتر رییس بودن،با قیافه های براشفته ای که ناشی از رد شدنشون بود از اتاق بیرون میومدن و میرفتن.سرمو برگردوندم و به زنی که با حرص از پله ها پایین میرفت نگاه کردم.
-تارا گریفین.
مثل ترقه از جام پریدم.مرد سیاه پوستی که دم در اتاق رییس وایستاده بود و کت شلوار طوسی به تن داشت منو صدا میزد.به سمت در قدم برداشتم.در رو برام باز کرد.اتاق پیش رو سراسر شیشه و پنجره بود و میشد از اون تو همه ی تورنتو رو دید.بی دلیل نیست این ساختمون این همه بلنده،لابد میخواستن یه ویو از کل شهر داشته باشن.صندلی کامپیوتر که پشت بلندی داشت به سمت پنجره چرخیده بود و فقط دستی که به دسته ی صندلی تکیه داده شده بود و سر آستین سفید و اتو خوردش به چشم میومد.انگار رییس همینیه که پشت به در ورودی نشسته.به نظرم زیادی دم در ایستاده بودم و اون مرد سیاهپوست چیزی بهم گفته بود که نشنیدم.
-هی بلوبری!حواست اینجا باشه.
بلوبری؟!(تمشک آبی)منو میگه؟شاید بخاطر این کت ابی رنگ همچین لقبی بهم داد ولی مهم نیست،از چارچوب در فاصله گرفتم و رفتم تو.در پشت سرم بسته شد.با استرس به سمت میز قدم برداشتم.کاش میتونستم با قدکوتاهی کنار بیام و گرفتار کفشای پاشنه داری که نمیتونم باهاشون راه برم شم،بخش اصلی استرسم همیشه مربوط به اینه که نکنه زمین بخورم!فرم مشخصات و به قولی رزومه ام رو روی میز گذاشتم.صدامو الکی صاف کردم تا متوجه حضور من شه.البته اگه با تق تق اون کفشا و بلوبری خطاب شدن من دم در،تا حالا متوجه نشده باشه.برنگشت اما دستش رو که روی دسته صندلی بود تکون داد و بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد:
-تارا گریفین.20 ساله.اهل چپل هیل کارولینا،فارغ التحصیل نشده از دانشگاه مونترآل.بدون مهارت یا تحصیلات خاص یا حتی وجه اجتماعی چشمگیر.چرا باید توی ارلینگتونز امپایر استخدام بشه؟
بفرما شروع شد.حتی برنگشته تا منو ببینه و حالا داره ایراد میگیره؟همه مشخصاتم رو هم که از حفظه.پس چه نیازی به پر کردن فرم بود؟صندلی که چرخید و دیدم کی روی اون صندلی نشسته برق از سرم پرید.جیسن؟!اون رییس این شرکته بزرگه؟با نگاه پرسشگرم اول به خودش و بعد به اتیکت شیشه ای هرمی شکل روی میز که اول اسمش رو به همراه فامیلیش به اختصار اینطور نوشته بود:جی-آرلینگتون.مدیر عامل. خیره شدم
واقعا نمیدونستم چی باید بگم.مطمئنم مدیر عامل همچین شرکتی بودن موفقیتی نیست که بعد از ترک کردن چپل هیل نصیبش شده باشه و اون از اولم ادم مهمی بود که برای هدفای نامعلوم پاش به همسایگی ما باز شد.تعجبی هم نیست که چرا بی خبر گذاشت و رفت وقتی صاحب یه امپراطوریه.اگه ممکن بود فکر کنم اون فقط مدیرعامله و این معنیش این نیست که صاحب این شرکته،اسم شرکت باعث میشد این فکر کاملا رد شه.با تته پته توی جام تکون خفیفی خوردم و صداش زدم:
-جیسن؟!
سارینا
۱۶ ساله 10واقعا عالی بود من تمام صحنه ها رو میدیدم ولی یکم طولانی بود و این یکم کسلش کرده بود ولی خیلی قشنگ بود
۴ ماه پیشمن
۱۸ ساله 10خیلیی خوب بود خیلی زیاد
۴ ماه پیشراحله
۲۰ ساله 01رمان خیلی طولانی بود و یکم بی نمک میشد...البته این نظر منه اما در کل به نویسنده عزیز خسته نباشید میگم
۷ ماه پیشelham
۲۲ ساله 00پایانش خوشه؟؟؟؟؟؟؟؟ تا نصفه خوندم عالیه فقط میترسم پایانش بد باشه
۷ ماه پیشsyt
30به عنوان کسی که خیلی رمان خونده و با ژانر هیجانی بیگانه نیست باید بگم فوق العاده ترین رمانی بود ک خوندم واقعا زیبا و دقیق و با جزئیات برعکس خیلی رمانا ک با صحنه های بدون سانسور میخوان جذب شی ولی خاص
۱۱ ماه پیشفریبا
۲۸ ساله 30بی نظیر بودانگار داشتی ی فیلم خارجی نگاه میکردی من تمام صحنه هاشو جلو چشمم تجسم میکردم عالییییییییییی مرسی از نویسنده
۱۱ ماه پیشپروانه
۲۱ ساله 00😱😱باورم نمیشه مگه شما هاچقد میتونید رمان بخونید...؟ گفتم یه سری به برنامه بزنم که دیدم تا 2ساعت پیش هم نظر دادیدخوابتون نمیااااد😂
۱۱ ماه پیشزیبا
۲۹ ساله 20بعد از مدتها یه رمان کاملا متفاوت خوندم واقعا لذت بردم وقلم نویسنده خیلی خوب بود دستت درد نکنه نویسنده گرامی
۱۲ ماه پیشالهه
10قشنگ بود.برای یه بار وقت گذاشتن وخوندن خوب بود .
۱۲ ماه پیشفربد
11عالی بود.............
۱ سال پیششیدا
۳۷ ساله 31خیلی زیبا وقلم قوی داشت خیلی لذت بردم
۱ سال پیششهاب
۲۸ ساله 41سلام تشکر از قلم نویسنده بسیار عالی بود، خیلی زیبا و عالی
۱ سال پیشمهربانو
۳۴ ساله 20امیدوارم همیشه رمان های شما بدرخشند
۱ سال پیشعاطفه
۳۲ ساله 20من لذت بردم از خوندنش وبه کسایی که رمان خوان با موضوع عاشقانه هستند پیشنهاد میکنم
۱ سال پیشویدا
۴۵ ساله 30عالی بود نویسنده ی عزیز قلمت ماندگار.
۱ سال پیش
رها
۳۲ ساله 00عالی بود خیلی دوست داشتم من رمان های زیادی خوندم وبه نظرم این رمان جزو بهترین ها بود