رمان چشمهایت به قلم Vaniya.b
رمان در مورد یه دختره با یه شخصیت عادی…مثل همه ی ما گاهی مهربون وکم حرف به موقعش هم حاضرجوابو حرص در آر…اما بیماری قلبی اش کمی اونو از همه دور کرده…تصمیم میگیره چیزهای جدیدی رو تو زندگیش تجربه کنه…برای همین ازبرادرش می خواد اونو به خونه اش ببره،برای تغیر روحیه اش …برادری که یه زندگی سالمو ساده ای نداره…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۳ دقیقه
پس حتماخيلي راحت بودن که توخونه اش ميره حموم. هنوزم ازش دلخوربودم براي همين به تعنه گفتم:جالبه... دوستت نميدونست خواهرداري...
بهنام-بروصبحونه اتوبخور...
بااخم روشوبرگردونداما از صداش مشخص بود که نميخواسته ناراحتم کنه...برگشتم سمت درکه صداي شهاب بلند شد...بااون صداي بم ومردونه اش سعي داشت صداي يه دخترروتقليد کنه
شهاب-بهيييييي جونم...صابون نداري که بلاگرفته...ووويييييي...چيکارش کردي ؟نکنه...
بهنام بهت زده براي جلوگيري ازحرفش منوبه سمت در بردودر حالي که بيرونم ميکرد گفت:بهي و زهرمار...گمشوتن لشتوبياربيرون...
صداي ضعيف شهاب هنوزبه گوش ميرسيد:چيييييييش...ايکبيري نچسب...
به زور خنده امو کنترل کردم...يخچالش درحال ترکيدن بود همه جور اتوآشغالي بود...براي جلوگيري ازغر زدنهاي بهنام ليواني شيرکاکائوخوردم وبرگشتم توحال...
مدتي بعد هردو وارد حال شدن...شهاب با ديدنم تک ابرويي بالا انداخت...حتما داشت باصبح مقايسه ام ميکرد...لبخندي زدويه مبل نزديک بهم نشست وبا نيش باز گفت:چقد چشماتون شبيه همه...
بهنام بااخم نگاش کردولي اون بي توجه گفت:من به اين بهي ميگم چشات شبيه دختراس ناراحت ميشه...بيا...راست ميگم ديگه...
لبخندي کمرنگ رولبام اومد...نيششوشل ترکرد وگفت:من شهابم...
موهاموبا دستم کمي کنار زدموگفتم:منم بهارم...
شهاب - ازحرفاي صبحم که ناراحت نشدين!؟
وپرسشگرنگام کرد...نفسي کشيدمو گفتم:نه ...سو تفاهم بود ديگه...
گوشه لبشوبالادادو گفت:اصلا به اين گوشت تلخ نميخوره خواهري مثل شما داشته باشه...
بهنام که خيلي تحمل کرده بود غريد: ببند دهنو...
بعد ارمکثي گفت:نميخواي بري؟
رسما داشت ميگفت بروگمشو...ولي اون شونه بالا انداختوگفت: نهار هستم...واسه منم تدارک ببين...
اخم بهنام چنان غليظ بود که من ترسيدم اما شهاب زل زد به منو گفت:چند سالتونه؟
نگاهم رنگ تعجب گرفت...من هميشه با آدم هاي کمي در ارتباط بودم...حتي يه دوست هم نداشتم...هميشه تافته ي جدا بافته محسوب ميشدم...تو فاميل...تودبيرستان...ارتباط برقرار کردن برام خيلي سخت بودحتي با همجنسم...چه برسه با يه پسر...فکرکنم توجواب خيلي طول دادم که متعجب شد...
انتهاي رشته اي از موهامو تودستم گرفتم پيچيدم وگفتم:19
ابروهاش بالارفت ونگاهي به سر تا پام کرد ...چيه توقع داشت بگم دبستانيم؟يا بيشتر بهم ميخورد؟
شهاب – رشته ات چي بود؟دانشگاه ميري الان؟
-نه...تا دوم هنرستان بيشترنخوندم...رشته ام نقاشي بود...
بازابروبالا انداخت وگفت:چرا؟
بهنام با دندوناي کليد شده اش غريد: بسه...گمشوبيا ناهار درست کنيم...
دلم گرفت...کاش بيشترحرف ميزديم...آهي کشيدم وپاهامو توشکمم جمع کردم و چونه امو رو زانو ام گذاشتم...
داشتم به اين فکر ميکردم چقدر بهنام خوش شانس بود که دوستي مثل شهاب داره...که صداي شهاب بلند شد:بهار خانوم...بيا اينجا وردست ما...
ومتقاعبش رو اپن نيم خيز شد تا منوببينه...بهنام با اخم هميشگي نگاهي به من کردوگفت:چيکار به بهار داري؟
شهاب:چيششششششششش...به تو چه؟ميخوام بياد هنرامو به رخش بکشم...
بعدم انگشتاشو سمتم گرفتو گفت:از هر کدومش هزارتا هنر ميباره...
به سمت اپن رفتم...بي توجه به من گوجه اي روي تخته گذاشتومثلا خواست حرفه اي خوردش کنه...علاوه بر گند زدن به تکه هاي گوجه...اونوتقريبا له کرد...جالب اينجا بود با اخم نگاهي به گوجه انداخت انگاري تقصير گوجه است...لبموگازميگرفتم نخندم...
گوجه ي دوم بدتر از اولي شد...داشت با دقت مثلا خورد ميکرد که بهنام تخته رو از زير دستش کشيدو گفت:
کاريوبلد نيستي چراانجام ميدي؟بيا اين قاچارو خورد کن...
شهاب حق به جانب گفت: چراقارچ؟بده همون گوجه هارو درست ميکنم...داشتم نگيني خورد ميکردم...
بهنام – نه که دست به آبميوه گيريت خوبه...همين قارچ به دردت ميخوره ...
شهاب بي تفاوت به تعنه ي بهنام قارچوخورد کرد...ريز ريز...بهنام چشم غره اي رفتو گفت.:فقط کار منو زياد کن...اينا که سرخ شه چيزي ازش نميمونه...
پوفي کردوقارچاروازجلو دستش برداشت...شهاب بيخيال نيششوشل کردو به من نگاه کرد...
شهاب- دستپختشوخوردي؟
با سر گفتم نه...
شهاب- بهي واسه آبجيت هنر نمايي نکردي؟
بهنام جوابي نداد...شهاب با لبخندي گفت:ولش کن اين ابولهولو...انگار حرف بزنه از عمرش کم ميشه...
به بهنام نگاه کردم...انگار به حرفاش عادت داشتو اين اخم ها وچشم غره ها نمايشي بود که ابهتشوکم نکنه...
صداي زنگ تلفن بلند شد...بهنام تلفنو برداشتو بين گوشو،شونه اش گذاشت...آروم حرف ميزدو همش ميگفت بله...نخير...بعد مدتي گفت بهار بيا مامانه...
تلفنوگرفتم...دلتنگي از حرفاش ميباريدو من سعي ميکردم آرومش کنم...شهابم زل زده بود به لباي من...خنده ام ميگرفت از نگاهش...
تلفنم که تموم شد زل زد به دماغم...متعجب بودم...نکنه دماغم چيزيش باشه...زيرلب ببخشيدي گفتم و به اتاقم رفتم...توآيينه چيز عجيبي نديدم...اين پسرم يه چيزيش ميشه ها...کنار پنجره رفتم...اينجا بر خلاف باغِ خونه، پنجره اش رو به خيابون بود...ازاين بالا آدما مثل عروسک بودن...ماشينا قد قوطي کبريت...هوا گرفته بود... نميدونم چقدر گذشت که بهنام وارد اتاقم شد...ياد نميگرفت بايد در بزنه...
بهنام- ناهار آماده اس...
-ميام...
سري تکون دادورفت...دوباره نگاهي به بينيم کردم...خل شدم انگار...
هردو سرميز بودن...پشت صندلي روبه روي بهنام نشستم...لازانيا...يه برش بزرگي تو بشقابم نشست...متعجب به دست شهاب نگاه کردم ...بي توجه بود...يه گنده ترشوبراي خودش گذاشتوکفگيرودادبهنام...با ابروهايي بالا رفته غذاخوردنشو نگاه ميکردم...اصلاانگار توباغ نبود...گرم خوردن بود...با اشتهايي عجيب غريب غذاميخورد...سرشوبالا آوورد که انگار ازبهنام چيزي بخواد ، ابروش بالا رفت...چي باعث شد دست از خوردن بکشه؟
نگاهم رفت سمت بهنام که يه نگا به ظرف من يه نگاه به من ميکرد...وا...چي عجيبه براش؟
با نگاه به بشقابم دليلشو فهميدم...من نيم بيشتريِ غذاموخورده بودم...چجوريشونميدونم...انگاراشتهاي شهاب به منم سرايت کرده بود...
شهاب که ديد من کمي معذب شدم با لبخند گفت:بهي جون تو خيلي حيفي...
خنديدوگفت:نميذارم حروم شي...خودم ميگيرمت...
بهنام از من چشم گرفتوگفت :ببند...
خنده ام گرفته بود شديد...شهاب چند بار پلک زدو با لحني دخترونه گفت:چرا؟چشمو ابرومشکي دوس نداري؟
اينقد لحنش خنده دار بود که ديگه نشد خودمو نگه دارم...وقتي خنده ام تموم شد قيافه ي بهت زده ي هردو جلو چشمم بود...هنوز ته خنده اي داشتم...بهنام حتما فکر ميکرد امشب خل شدم...بهش حق ميدادم...من نه غذاي آنچناني ميخوردم ...ونه اينجور ميخنديدم...براي خودمم کمي عجيب بود...با خجالت تشکري کردموبلند شدم وبه اتاقم رفتم...انگار ديگه با هم حرف نميزدن چون صدايي نميومد...انرژي زيادي صرف کرده بودم...روي تخت دراز کشيدم و خيلي سريع به خواب رفتم...
***
فرداي اون روز بهنام و به زور فرستادم بره بوتيک...نميخواستم حالاکه اينجام مزاحمش باشم...بهنام مدام به صورتم خيره ميشد...دليلش هرچه بود معذبم ميکرد...وقتي ام ديد مثل قبل غذا ميخورم اخمي کرد،اما حرفي نزد...دروغ نبود اگه بگم از نبود شهاب کمي کسلم...انگار سالها بود که با هم زندگي ميکرديم وحالا اون نبود...
سنگدل
00به نویسنده بر نخوره ها ولی داستان عاشقیشون آبکی بود
۱ ماه پیش✌️✌️
00عالی کاش از دوران نامزدی بهار و شهاب بیشتر نوشته میشد در کل دست نویسنده درد نکنه
۳ ماه پیشمائده
۱۶ ساله 00عالی بود کلی ذوق کردم با خوندنش مخصوصا جاهایی ک شهاب سر مردنی(آندوه) غیرتی میشد و حسودی میکرددددد
۳ ماه پیشS'hr
10سلام رمان دلنشینی بود پیشنهاد میکنم. ولی قابلیت اینو داشت که طولانی تر باشه و به مسائل جزئی هم اهمیت داده بشه مخصوصا آخرای رمان که خیلی زود تموم شد.
۴ ماه پیشحنانه
00خوشم نمیاد پسری که همه غلطی تو زندگیش کرده تهش بره با یه دختر افتاب مهتاب ندیده از زورگویی های شهابم خیلییییییییی بدم میومد ولی درکل رمان جالبی بود
۴ ماه پیشفاطمه سلامتیان
۱۹ ساله 00خیلی قشنگ بود ولی کاش داستان عاشقیشون بیشتر طول می کشید خلاصه شد یهو ولی هیچی از جذابیتش کپ نکرد واقعا قلم خوبی داشتین اگه میشه بقیه رمانایی که نوشتن هم اسمشو بگید بخونم بازم میگم عالی بود😍🩷
۴ ماه پیشریحانه
۲۳ ساله 00عالی بود فقط کاش طولانی تر بود خیلی دلنشین نوشته بودی عزیزم
۴ ماه پیشتبسم
۱۸ ساله 00خیلبییییییی خوب بود بابا دمت گرممممم
۴ ماه پیشپریا
۱۷ ساله 00وای چقدر خوب بود مخصوصا آخراش ولی من یجورایی منتظر بودم از زبون شهاب هم موقع حمله ی قلب بهار می بود ولی بازم خیلی خوشم اومد قلم خیلی خیلی زیبایی داشتی و امید وارم رمان های بیشری ازشما بخونم ممنونم
۵ ماه پیشفریبا
00خیلی عالی بود فصل دوم نداره؟؟؟
۶ ماه پیشحمیده
00عالی بود
۶ ماه پیشبانو
۲۷ ساله 00خوب بود شب تاصب خوندم تموم شد
۶ ماه پیشبانو احمدی.
۲۱ ساله 00خیلی رمان قشنگی بود دست نویسنده درد نکنه ولی ای کاش ادامه داشت میتونست پایان قشنگ تری داشته باشه
۷ ماه پیشمینا
10رمان خوبی بود .دلم یه داداش خواست که هوامو داشته باشه
۷ ماه پیش
مبینا
00رمان خوبی بود دوسش داشتم.ولی اخرش خیلی خلاصه بود