رمان آرزو کردم عشق همسفرت باشد به قلم نرگس رضایی
چطور میشه عاشق واقعی رو شناخت؟ وقتی که زیبایی آرامش ثروت و سلامتی هست عاشق بودن و عاشق موندنم کار زیاد سختی نیست. اما اگه یه روز تک تک اینا رو از عشقت بگیرن حتی برای یه مدت زمان محدود بازم میتونی عاشق بمونی؟
اونجاست که شاعر میگه گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش ورنه ره خود گیر و یکی راهگذر باش...
یه قصه ی عاشقانه پر از هیجان و احساس
پر از شک و تردید موندن یا رفتن
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۵ دقیقه
بگذار در سالهای دور
وقتی بادها
خاکستر تن مرا
بر شهرهای دور می افکنند
شمیم مهر بر تن ساقه ها بنشیند
و دانه ها از عشق جوانه زنند
از تن پر ز شور و قلبِ من
که می تپد هنوز
در ذرّه ای خاک نرم
بگذار باد بِوَزَد
و همه جا پر از عشق شود
ببین گوش کن
صدای باد می آید
تا ابد عاشقم باش»
آنقدر محو شعر شده بودم که برای لحظه ای ارکیده را فراموش کردم.
ـ فوق العاده بود!
ـ متشکرم.
ـ الحق که زیبا بود استاد!
ـ خیلی ممنون.
برای لحظه ای به چشمان سیاه عمیق اش چشم دوختم. ابروان مشکی و بلند و پرپشت سایه بان چشمهای سیاه و در صورت مردانه اش بودند. در آن لحظه بی اختیار حس احترام و نزدیکی زیادی به آن استاد جوان کردم.
ـ خیلی عالی احساس تون رو بیان کردین جناب مفید. با لبخند به صورتم نگاه کرد.
ـ خیلی ممنونم جناب بهمنش.
ـ آشنایی با شما باعث افتخاره منِ استاد.
خندید، نگاهش دوستانه شد.
ـ بنده هم همینطور البته فکر می کنم در جمع امشب شما تنها کسی هستین که در رشته ی ما فعالیت نداره، امیدوارم صحبت ها و بحث های ما حوصله تون رو سر نبرده باشه.
ـ نه اصلاً اینطور نیست، من واقعاً از بودن در جمع دوستان هنرمند لذت می برم.
با لبخند سر تکان داد.
ـ خوب با اجازه همگی این هم هدیه ی کوچک من به آیناز عزیزم و همسر محترمشون!
نگاهها روی بسته ی بزرگ روی میز ثابت ماند. کاغذ کاهی قهوه ای و نخ های کنفی با زیبایی دور قاب کوچک را پوشانده بودند.
چشمهای آیناز از دیدن قاب و دو پرنده ی کوچکی که به صورت سفالی بالای قاب قرار داشتند درخشیدن گرفت.
این عالیه! بی نظیره عزیزه من!
قاب چوبی کنده کاری شده که برخلاف تمام قابهایی که تا آن روز دیده بودم رنگ آبی فیروزه ای داشت.
داخل قاب قطعه شعری به صورت نقش برجسته های پیچیده درهم به چشم می خورد که با کمی دقت می شد مضمون نوشته را خواند. اثر هنری فوق العاده زیبا و چشمگیری بود.
با عشق ممکن است تمام محال ها...
آرتین با خوشحالی روی نوشته های برجسته دست کشید.
ـ کار خودتونه غزل جان؟!
غزل لبخند زد. استاد گفت:
ـ یک درصد فکر کن غزل اینو خریده باشه؟!
ـ خیلی خوبه، خیلی خوبه غزلم! این عالیه!
آیناز بلند شد و با خوشحالی گونه های دخترک را بوسید. نفس عمیقی کشیدم. چه خوب بود که دیگر مهمانی به پایان رسیده بود. هر چند که در دقایق آخر و آشنایی بیشتر با استاد و دوستان آیناز و آرتین احساس بهتری را تجربه می کردم امّا هنوز همان حس دلتنگی و درد لعنتی را داشتم. خداحافظی چند دقیقه ای به طول انجامید.
آخرین دیدارم با جمع در پارکینگ کافه بود. راستش خودم هم انتظار دیدن استاد جوان را با آن ماشین خاص و گرانقیمت نداشتم. رنگ خاص ماشین اش حتی در آن ساعت شب با نور کم هم زیبا بود.
وارد اتوبان که شدم، باران بند آمده بود. پخش ماشین را روشن کردم. در حافظه اش تمام آهنگ ها و موسیقی های مورد علاقه ارکیده را ذخیره کرده بودم. هرچند که خودم چندان علاقه ای به آن سبک از موسیقی نداشتم امّا بخاطر خوشحالی ارکیده تحمل می کردم.
وارد پارکینگ برج محل سکونتمان که شدم، ساعت از یازده گذشته بود. سرم سنگین و گنگ شده بود. آنقدر تا رسیدن به خانه فکر کرده بودم که ذهنم انباشته از وهم شده بود. پیاده شدم. کیف دستی ام را برداشتم و خواستم ریموت را بزنم که صفحه مانیتور گوشی روشن شد و چند ثانیه بعد آهنگ زنگی که ناآشنا بود در سکوت پارکینگ پیچید.
به صفحه مانیتور که عکس صورت دختر جوان را در زمینه داشت چشم دوختم. چند ثانیه ای طول کشید که از گیجی بیرون بیایم. تصویر همان دختری بود که در کافه دیده بودم همان دوست آیناز، که بود؟! غزل!...
مات و مبهوت به تصویر و نام غزل که داشت زیر عکس نقش بسته بود خیره شدم. در آن ساعت از شب با آن حجم وسیع فکر و خستگی عجیب ترین چیز دیدن صورت آن دختر و ذخیره بودنش در لیست مخاطبین گوشی تلفنم بود. هر چقدر که فکر می کردم بخاطر نمی آوردم که بیشتر از چند جمله مختصر بین مان رد و بدل شده بود. حتی بین صندلی هایی که نشسته بودیم فاصله بود. پس چطور نام و عکس اش در تلفنم ذخیره شده بود!!
حیران و مات اتصال تماس را لمس کردم.
صدای خاص و رسای مردانه که در گوشی پیچید. حیرانی ام بیشتر شد.
ـ سلام جناب بهمنش!
با آنکه در تشخیص صداهای آشنایی که قبلاً شنیده بودم تبحر داشتم. امّا در آن لحظه و با خستگی و اتفاقاتِ روز سختی که داشتم صدایش را نشناختم.
ـ سلام؟! جمله ی بعدی اش شکم را به یقین مبدل ساخت.
ـ مفید هستم جناب بهمنش!
ـ بله جناب مفید، خواهش می کنم در خدمتتون هستم استاد!
صدای خندانش را از پشت گوشی می شد تشخیص بدهم.
ـ فکر می کنم امشب اشتباهی رخ داده.
در ماشین را بستم و همانجا ایستادم.
ـ اشتباه؟!
ـ بله! گوشی تلفن بنده و شما به علت شباهت جابه جا شدن و هیچکدون هم متوجه نشدیم تا این لحظه!
صدای خنده اش که در گوشی پیچید. تلفن را از گوشم جدا کردم و با حیرت به رنگ و مدل گوشی که کاملاً مشابه تلفن شخصی ام بود چشم دوختم.
توجه کنید :
سلام به تمام خوانندگان عزیز
این کتاب چاپ شده و دارای مجوز ارشاد و حق نشر هست.
نویسنده عزیز این کتاب رو به صورت رایگان برای شما قرار دادند.
ماهرخ
۱۸ ساله 00خیلی قلم قوی داشت. ممنون از نویسنده لذت بردم
۳ هفته پیشمرضیه
00فقط میتونم بگم خییییلی قشنگ بود
۲ ماه پیشفائزه
۲۶ ساله 00اینکه توی داستان اتفاقات رو دونفر به صورت جداگانه روایت کنند خوبه اما از یه جایی به بعد وقتی این اتفاق زیاد میشه حوصله سر بر میشه . از نظر من رمان بد نبود اما در حد تعریف هایی که بقیه کردن نبود .
۲ ماه پیشمهدی
00مثلا در پایان بچه واقعا پسرش بودو دختره بهش میگفت حالا برای جبران اشتباهات به پسرت عشق بورز و دختره هم برگرده پیش حامی و بفهمه کاری که حامی کرده که برگرده پیش پسره یعنی حامی واقعا عاشقش بوده
۲ ماه پیشمهدی
00و اینکه حامی به عنوان پلیس همچین نقشه ای بکشه اصلا جالب نبود به نظرم احساس دختره باید حسی شبیه ترحم میبود اینکه بدونی پسره با تاهل بودن خیانت میکنه عاشق شدنش قابل قبول نیست هر چند بخواد رمان باشه
۲ ماه پیشمهدی
00من رمان شمیم اردیبهشت شما را هم خوندم وقتی شروعش با نام این سه رمان بود فکر میکردم رمان بهتری باشه ولی پایانش خوب نبود اینکه پسره با وجود تاهل و فرزند به زنش خیانت میکرد جالب نبود . . .
۲ ماه پیشمهدی
00رمان زیبایی بود و هر چه جلوتر میرفتیم زیباتر و معمایی تر میشد و ارزش چندباره خواندن را دارد به نظرم فیلم و یا داستان باید گیرا باشد که چند بار ببینی یا بخونی
۳ ماه پیشنفس
00بسیار رمان قشنگ وجذاب بود من که لذت بردم ممنون خسته نباشی منتظر رمان های بعدی جذاب هستیم
۳ ماه پیشفرشته
00عالی بود
۳ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00عالی و پر محتوا بسیار ممنون از نویسنده عزیز توصیه میکنم حتما بخونیدش عالیه
۴ ماه پیشماهرخ
00خیلی خوب بود ممنون
۵ ماه پیشساحل
۲۲ ساله 00سلام نویسنده جان رمانت خیلی زیبا و مجذوب کننده بود ولی کاش میگفتی اونجایی ک غزل میبینه روناک و سامیار توی حیاط دارن بحث میکنن و روناک گریه میکنه چی داشته بهش میگفته من خیلی ذهنم درگیر شد بازم ممنون🤍
۷ ماه پیشراحله
00خیلی خوب بود خسته نباشید
۷ ماه پیشفاطمه
۱۴ ساله 001
۸ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
ساغر
00بنظرم ، رمان خوبی بود و نویسنده زحمتی ک براش گذاشته بود واقعا قابل قبول بوده