رمان آخرین آرزوی مادر
- به قلم Fatima Eqb
- ⏱️۳ ساعت و ۵۷ دقیقه
- 78.1K 👁
- 286 ❤️
- 230 💬
داستان درباره دختری به نام نارگل و پسری به نام حسام است. نارگل یک دختر شیرینیپز است که دوست دارد یک روزی آخرین آرزوی مادر متوفایش را برآورده کند. داستان از روزی شروع میشود که پسری به نام حسام که روانپزشک است وارد شیرینیفروشی نارگل میشود و ماجراهای داستان از بعد از ورود حسام شروع میشود. چرا که حسام با وجود این که یک پزشک است از نارگل میخواهد اجازه دهد که در شیرینیفروشی آنها کار کند. داستان گاهی از زبان نارگل است و گاهی از زبان حسام. در کنار نارگل و حسام، شخصیتهای دیگری هم هستند که در روند داستان تأثیر زیادی دارند. باید دید در آخر نارگل و حسام چهگونه آخرین آرزوی مادر نارگل را برآورده میکنند و آیا موفق میشوند یا نه؟
یکی دیگهاشون با شیطنت گفت:
- صغری با ث سه نقطه.
اونی یکی گفت:
- بهش بگو صُغی تا با کلاس بشه.
و بعد سه تاشون زدن زیر خنده، دختر اول با تعجب به سه قلوها نگاه کرد و بعد با اخم گفت:
- نخیر اسم من صغری نیست، ببخشید آقا من نارگل هستم... نارگل شیرین سخن.
یکی از سه قلوها دوباره با شیطنت گفت:
- از بس شیرینه باباش براش قنادی زده.
دوباره سه تاشون بلند خندیدند. شیطنت زیادی بین این سه نفر بود. همینطور که به رفتارهای اون سه تا نگاه میکردم تو دلم یه چیزی شبیه قند آب شد. با خودم اسم دختر رو تکرار کردم... نارگل شیرین سخن... اسم و فامیل زیبایی داشت. تو فکر بودم که یکی از سه قلوها گفت:
- خب جناب آقای خوشبخت! کار دیگهای ندارین؟
- نه فقط یه سؤال دارم، میشه شما سه نفر هم خودتون رو معرفی کنید؟
یکی از سه قلوها که از بقیه شیطونتر بود شروع به معرفی کرد:
- من ملیکا هستم، ایشون ملیسا و این هم ملینا.
- از آشنایی با شما خوشبختم.
سه تاشون با هم گفتند: ما هم خوشبختیم جناب خوشبخت.
و دوباره بلند زدن زیر خنده و از اتاق بیرون رفتند. من موندم و نارگل خانم.
نارگل گفت:
- آقای خوشبخت! به خاطر رفتار امروزم اجازه بدین یه کیک و قهوه مهمونتون کنم، ما اینجا کیکهای خوشمزهای درست میکنیم.
من: ممنونم خانم شیرین سخن.
یک مرتبه یه چیزی به ذهنم رسید، فکری بهتر از این نبود، به نارگل نگاه کردم و گفتم:
- خانم شیرین سخن! شما قصد جبران اون ضربه رو دارین؟
- اون کارم که جبران نمیشه؛ اما به خاطرش هر چی شما بگین قبول میکنم.
- هر چی باشه؟
- هر چی باشه.
- پس...به خاطر جبران اون ضربهای که زدین باید بذارین من هم روزها بیام اینجا و در کنار شما کیک و شیرینی بپزم.
چشمهای درشت نارگل از شدت تعجب گرد شد و با دهان باز چند ثانیه خیره نگاهم کرد و پرسید:
- اینجا کار کنید؟ مگه شما شاغل نیستید؟
خندیدم و گفتم:
- من روانپزشک هستم؛ اما همیشه عاشق کار تو یه همچین جایی بودم، الان هم که این فرصت به دست اومده دلم میخواد اینجا کار کنم.
- ولی شما شغل به این خوبی دارین، چرا میخوایین قناد بشین؟! نه نمیشه شرمنده.
- چرا نمیشه؟ مگه مشکلی هست؟
- آخه یه دکتر چرا باید تو قنادی کار کنه؟
- چون دوست دارم شیرینی بپزم.
- نمیشه...نمیتونم اجازه بدم اینجا کار کنید.
- خب پس من هم میرم کلانتری و از شما بابت ضرب و شتم شکایت میکنم.
- شکایت میکنید؟ ای بابا...
بالاخره تونستم راضیش کنم که روزها برم تو قنادی اونها و شیرینی پزی رو یاد بگیرم. آرزوم بود یه روز کیکی رو که میخورم خودم پخته باشم.
***
نارگل:
پسرهی دیوونه خودش پزشکه، میگه میخواد تو قنادی کار کنه! خُله بدبخت، مردم قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن. با خودم غرولند میکردم که خانم رحمانی اومد کنارم و گفت:
- نارگل جان! خودت اجازه دادی که بیاد، پس چرا اینقدر غرولند میکنی؟
- آخه گفت اگه بهش اجازه ندم میره کلانتری و ازم شکایت میکنه.
- عیب نداره دخترم بذار بیاد، وقتی ببینه کار اینجا چهقدر سخته و تمام وقتش رو میگیره، خودش میذاره و میره.
- خدا کنه، حالا اینها به کنار، وقتی سه قلوها عاصیش کردن میره و دیگه اسم اینجا رو هم نمیاره.
با خانم رحمانی زدیم زیر خنده که باز هم صدای سه قلوها بلند شد. خانم رحمانی کلافه گفت:
- یا سر به سر این بهزاد و علیِ بدبخت میذارن یا با خودشون کل کل میکنن، من برم ببینم باز چه خبر شده، تو هم برو پشت دخل که امروز مشتری زیاد داریم.
- چشم خانم رحمانی.
اون روز، روز شلوغی بود، به هر زحمتی بود روز رو به شب رسوندیم و رفتیم خونه. از خستگی یه گوشه از اتاق دراز کشیدم، نسرین جون اومد کنارم نشست و گفت:
- چه خبر؟ فکر کنم امروز حسابی خسته شدی.
- دقیقاً، امروز یه عالمه کیک تولد و شیرینی فروختیم، دیگه از کت و کول افتادیم.
- خسته نباشی عزیزم، میخوای ماساژت بدم؟
- آخ گفتی نسرین جون، ساق پاهام خیلی درد میکنه، میشه برام ماساژ بدی؟
- چشم، الان پاهای دختر گلم رو چنان ماساژ بدم که خستگی از توی جونت فرار کنه.
همینطور که نسرین جون پاهام رو ماساژ میداد من هم قضیه امروز رو براش تعریف کردم. نسرین جون گفت:
- بذار یه چند وقتی بیاد، اینجور که معلومه این آقای دکترِ ما به جای پزشکی عاشق شیرینیپزی بوده.
- شما از کجا میدنی؟
- ناسلامتی من معلم این مملکتمها، کلی شاگرد زیر دستم میاد و میره، به روحیه همهاشون آشنا هستم؛ مثلاً پارسال یه شاگرد داشتم که دوست داشت خلبان بشه؛ ولی باباش بهش گفته بود باید درس بخونی تا دکتر بشی.
- چرا بعضی پدر و مادرها نمیذارن بچههاشون کاری رو که دوست دارن انجام بدن؟
ترانه
00خیلی آبکی و تخیلی
۴ هفته پیشفاطیما
10کاملا مسخره بیش از هد مسخره واقعا چ معنی میده ک ماد آدم نزاره عاظق بشه معمولا والدین خوشی بچه هاشونو میخوان ۲فصلشو خوندم حیف وقتم
۱۰ ماه پیشترانه
00خیلی آبکی بود.تو قسمت های اول ولش کردم!حیف وقتتونه نخونبد
۴ هفته پیشمبینا
01یه رمان خیلی خوشمزه با چاشنی شیرینی عشقولانه بود❤️ از اول تا آخرش لبخند رو مهمون لبا میکنه و واقعا شیرین بود، یه شیرینی خاص و دلچسب که هیچوقت دل آدمو نمیزنه😍💖
۱ ماه پیشنازنین
20عالی بود 🫂🤩❤
۲ ماه پیشباران
20اوم رمان خوبی بود اما میتونست یکم جذاب تر باشه ولی من عاشق شیرینی عشقولانه شدم 🥲منم میخوام
۲ ماه پیشفاطمه
20بهترین رمانی بود ک خوندم و انقدر براش ذوق کردم همیشه آرزو داشتم زندگی منم طبق رمان ها پیش بره❣️اگه واقیعیه ادرس شیرینی فروشی رو بزارید🥺
۲ ماه پیشمحبوب
10عالی بود انشاالله که درآینده بتوانید رمان های زیبا تری را به قلم بیاورید.پایدارباشید
۳ ماه پیشالیسا
20معلومه حسام مدرکشو خریده😂😂
۳ ماه پیشعالی بود
20آفرین به نویسنده عالی بود
۳ ماه پیشزهرا
10کاش واقعا این قنادی بود هر جای شهرم بود میرفتم از ازون شیرینی های عشقولانش هم برا خودم هم برا عشقم میگرفتم که شیرینی دوست داره واقعا رمانه عالی بود هن خوشمزه هم شیرین😋💕
۴ ماه پیشزهرا
30منم ازون شیرینیا میخام☹
۴ ماه پیشمهدیه
20چه قدر این رمان قشنگ بود.عشقی که نارگل به مادرش داشت تو جای جای داستان مشخص بود.نکات آموزنده ی بسیاری رو متذکر شده بودی و خسته نباشید میگم. پاورقی:عاشق اونجایی شدم که گفتی جنگل انگلیس!😉👏
۴ ماه پیشآپامه
10عالی بود
۴ ماه پیشاپامه
10خیلی باحال بود
۴ ماه پیش
مخاطب بی نام
00رمان خییییییییییلی خوبی بود من خیلی خوشم اومد واقعاً ممنون