رمان هیچوقت دیر نیست به قلم مهسا زهیری
داستان پیرامون تلاش های شخصیت زن داستان در جهت جبران کردن اشتباهات گذشته اش هست. یک جور رویارویی نیروهای مثبت و منفی که یکی از نتایج حاصلش می تونه این باشه که هیچ چیز قطعاً خوب یا قطعاً بدی وجود نداره… و اینکه هیچ وقت دیر نیست!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۳۱ دقیقه
دیشب دو بار بالا آورده بودم و نتونسته بودم بخوابم. موضوع رو عوض کردم: خودت الان چیکار می کنی؟
-هیچی. خرده فروشی.
-برنگشتی آرایشگاه؟
-نه بابا. به قول شهناز اونجا محل کار آدم های محترمه!
با خنده گفتم: این محترم بودن یا نبودن رو هم حتماً شهناز تعیین می کنه!
وقتی خنده اش تموم شد جواب داد: بیچاره حق داشت. نصف مشتری هاش رو قر زده بودم.
-ساده ای! اون ها به خاطر جنس می اومدند نه آرایش. بعد از تو نصف مشتری هاش پریده!
باز مشغول خندیدن شد. درست نشست و گفت: به هر حال خیلی مرام گذاشت که تحویلم نداد. من از اولش هم فقط براش درد سر بودم.
-...
-واسه تو هم درد سر شدم.
-من خودم خواستم به مادرت کمک کنم.
-اگر بدون اینکه عمل کنه می مرد، من هم می مردم.
بعد از سکوت کوتاهی گفتم: حالا که به پول قلب و عمل نیازی نیست... چرا دست از ساقی گری بر نمی داری؟ بری دنبال همون آرایشگاه.
-نمیشه.
-اصلاً از کی جنس میگیری؟
-از... یکی دو تا از بچه های قدیم... همون... همون موقع ها باهاشون آشنا شدم.
-...
-سه ساله همین کار رو می کنم. پولش هم خوبه.
با خنده اضافه کرد: می خوای دست تو رو هم بند کنم؟
بلند شدم و به طرف کمدش رفتم. همزمان گفتم: این همه درس نخوندم که آخرش این بشه... یه مانتوی درست حسابی برمی دارم، برم.
و کاغذ آدرس ها رو توی هوا تکون دادم.
- صبر کن خودم بیام... سلیقه ی لباس نداری آبجی!
بلند شد و بین لباس ها دنبال چیزی گشت.
- ولش کن. یه چیزی بده حالا!
یه مانتوی رنگ روشن انتخاب کرد و گفت: بلکه تو اون هیری ویری یه خواستگار پیدا کنی!
یک ساعت بعد جلوی یه ساختمون شیک از تاکسی پیاده شدم. توی شیشه های تیره ی در ساختمون نگاهی به سر تا پام انداختم و رد شدم. لباس ساناز بهم می اومد. خوشبختانه ظاهر خوب و قابل اعتمادی داشتم. چشم های عسلی روشنم بیشتر از اینکه زیبا باشه، با کلاس و اصیل بود. این رو هم مدیون زن آلمانی جد پدریم بودم که از بازمانده های قجر بود. نه اینکه به شجره نامه و این مزخرفات اعتقادی داشته باشم، فقط بهم اعتماد به نفس می داد. نمی دونستم با چه جور آدمی قراره صحبت کنم و با سابقه ای که داشتم، سخت بود که ترس رو از خودم دور کنم.
چند ضربه به در زدم و وارد شدم. منشی بهم گفته بود من آخرین نفری هستم که امروز می پذیرند، اما دو نفر هم بعد از من وارد شده بودند. مرد میانسال و محترمی پشت میز نشسته بود. البته ظاهرش اینطور نشون می داد... این دو سال، درس بزرگی بهم داده بود؛ اینکه نباید به کسی اعتماد کنم. وقتی وارد نقش های مهم میشی، هر کس ممکنه روی دستت بلند بشه و کاری کنه که ازش انتظار نداری. اگر دو سال پیش هم کمی بیشتر حواسم رو جمع می کردم، همه چیز بی سر و صدا تموم می شد و پای من به زندان باز نمی شد. مرد لبخندی زد و گفت: خوش اومدید.
-ممنون.
فرمی که بیرون پر کرده بودم رو جلوش گذاشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. مشغول مطالعه شد. چند لحظه بعد با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت: شیمی ِ شریف؟!
-بله.
بقیه ی فرم رو سرسری نگاه کرد و گفت: توی همین هفته با مدارکتون تشریف بیارید تا بررسی کنیم. اولویت ما با دانشگاه های قوی کشوره... اینجا آزمایش ها حرفه ای انجام میشه. هر پستی که خالی میشه یا به دلیل مهاجرت به خارج از کشوره یاارتقاء.
-بله متوجه ام.
-ما معمولاً از طریق روزنامه نیرو نمی گیریم. می دونید که...
-...
-این آگهی ها توی بازار کار، بیشتر جنبه ی انجام وظیفه داره.
پوزخند زدم و گفتم: بله.
-از شما هم تعجب می کنم که توی روزنامه دنبال شغلید!
-راستش خواستم یه امتحانی کرده باشم. اسم اینجا رو زیاد شنیدم.
دوباره لبخندی تحویلم داد و مطمئنم کرد که باید با مدارک بیام برای مصاحبه ی علمی. کاملاً واضح اعلام کرده بود که یه مدعی دیگه با پارتی و توصیه هست که البته هیچ ربطی هم به آگهی توی روزنامه نداره. اما کی می تونست باشه که توی مصاحبه از من جلو بزنه؟ من که تو دوران ارشد هم چند تا مقاله نوشته بودم. من که بهترین روزهای جوونیم رو مثل خر درس خونده بودم.
دوباره موقع بیرون اومدن نگاهی به شیشه های تیره انداختم. صورتم از چیزی که بودم، آروم تر نشون می داد. حداقل متوجه استرس زیادم نشده بود. با وجود هوای گرم دلم می خواست قدم بزنم. اینطوری بیشتر احساس آزاد بودن می کردم. دو تا چهار راه گذشته بود و من کم کم به حالت قبل از زندان بر می گشتم. قرار نبود برای راه رفتن و هوا خوردن هم کسی بهم اجازه بده!
***
نگاهم از چشم های آبی امیر روی موتور زیر پاش سر خورد و گفتم: پس ماشینت کو؟
خندید و گفت: مال خودم نبود.
نگاهی به بالای ساختمون کردم. ساناز جلوی نرده های پشت بوم برامون دست تکون داد. شالم رو محکم کردم و سوار شدم.
-پس سر کوچه مون نگه دار.
-می ترسی حاج آقا داماد آینده اش رو ببینه!؟
خودش از حرفش زیر خنده زد ولی من اصلاً خوشم نیومد. روی شونه اش که از خنده می لرزید، ضربه ای زدم و گفتم: راه بیفت!
روشن کرد و به حرکت افتاد. همین مونده بود که به بابا معرفیش کنم. ایشون آقا امیر، معروف به امیر زاغو!!
سرش رو عقب تر آورد و گفت: منو بگیر، می خوام گاز بدم.
صدام رو بلند کردم که تو شلوغی خیابون به گوشش برسه: ول کن. مثل آدم برو... کلاه هم که نذاشتی!
-حیفه این موها نیست؟
دسته ی فرمون رو ول کرد و بین موهای روشنش که زیر آفتاب برق می زد دست کشید. سر تکون دادم و حرفی نزدم. دو دقیقه بعد موتور تکونی خورد و با سرعت توی خیابون خلوت پیچید. جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: چه خبرته؟
سرعتش رو بیشتر کرد و خندید. یاد بازی های برقی دوران بچگی افتادم. تا همین اواخر هم ازشون خوشم می اومد. وزن موتور رو روی یه سمت انداخت و پیچید. کم مونده بود که پاهامون به زمین بخوره. کمرش رو گرفتم و کنار گوشش گفتم: آروم تر!
خندید ولی سرعتش رو کم نکرد. آدم های اطراف فقط به ما نگاه می کردند. فشار دست هام رو بیشتر کردم و بلند تر گفتم: امیر!!
سرعتش رو پایین آورد و دستش رو روی یکی از دست هام گذاشت که بلندش نکنم. چند دقیقه گذشت. دیگه نزدیک خیابونمون شده بودیم. فکرم پیش امیر بود. باید زودتر تکلیفمون رو روشن می کردم ولی نمی خواستم تنها دوست ها و حامی هایی که برام مونده بود رو هم برنجونم. به خصوص توی همچین شرایطی که داشتم. سابقه ی آشناییم با امیر سه سالی می شد که دو سالش توی زندان گذشته بود، اما توی همون یک سال هم همیشه هوای من رو داشت و به هر سازم ر*ق*صیده بود.
سر کوچه موتور رو نگه داشت. حتی بدون نگاه دقیق هم می تونستم دو تا از همسایه ها رو تشخیص بدم که نزدیک می شدند. دلم می خواست همون لحظه سوار موتور بشم و فرار کنم. اما فرار کردن تا کی؟ بالاخره باید با این مسئله رو به رو می شدم. این مسئله که اینجا یه محله ی قدیمی تو نیمه ی جنوبی شهر بود و همسایه ها به حرف همدیگه اهمیت می دادند. به طرف خونه حرکت کردم. توی راه به دو خانم برخورد کردم. سعی کردم لبخند بزنم اما نگاه هر دو به نقطه ای توی انتهای کوچه بود. برگشتم و دیدم امیر هنوز نرفته. نگاه خانم ها با کنایه به سمت من برگشت. «سلام» کوتاهی کردم و جواب آرومی هم گرفتم. ذهنم درگیر تر از تحلیل این ماجراها بود. تا چند دقیقه ی دیگه قرار بود خانواده ام رو ببینم.
خونه همون خونه ی دو سال پیش بود. یه خونه ی کلنگی کوچیک اما با معماری قدیمی و اصیل که بخشی از ارثیه ی اجدادی بود. اگر تیغ زیر گردن بابا می گذاشتند هم راضی به فروشش نمی شد. همین که زنگ رو زدم، پرده ی همسایه ی رو یه رویی که وقتی بچه بودیم «بی بی» صداش می زدیم، کنار رفت. براش سر تکون دادم ولی پرده رو انداخت. صدای مامان توی آیفون شنیده شد: کیه؟
-منم. وفا.
ستاره
۲۲ ساله 00عالی حرف نداشت
۶ روز پیشستاره
۲۲ ساله 00خیلی خیلی ممنون از خانم زهیری عالی بود دستتون درد نکنه ❤️
۷ روز پیشستاره قراباغی
۲۲ ساله 00من از نویسنده این رمان خیلی خیلی تشکرمیکنم عالی عالی دست نویسنده دردنکنه من تنهام با این رمان ها روزمو شب میکنم. خیلی عالی بود❤️❤️❤️
۷ روز پیشبهار
00قشنگ بودن و فوق العاده بودن این رمان رو نمیتونم توصیف کنم
۲ ماه پیشمحدثه
۳۰ ساله 00کاشکی فصل دوم داشت
۳ ماه پیشمنا
00رمان متفاوتی بود تقریبا معمایی هیجانی ،ولی پایانشو دوست نداشتم میتونست از اول این کارو بکنه الکی لفتش داد
۵ ماه پیشفریلا
۳۰ ساله 10عععععااااااالللللیییی
۷ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00رمان قشنگی بود ارزش خوندنو داشت ولی بعضی جاهاش بودولی اخرش خیلی غمگین بود
۸ ماه پیشحدیث
۱۹ ساله 20واقعا رمان بی نظیری بود قلم قوی داشت پایان متفاوتی هم داشت من لذت بردم ...ای کاش جلد دومی هم در نظر گرفته میشدو اینکه خسته نباشید میگم نویسنده جان
۱۰ ماه پیشنرگس
20واقعا قشنگ بود عاشق پایانش شدم درسته خیلی غم انگیز بود ولی خفن و متفاوت بود مثل داستانی آبکی دیگه نبود که از آخر با خوبی و خوشی زندگی کنند
۱۱ ماه پیشZahra
40ارزش خوندن و داشت و این که موضوعش جالب و در عین خاص بودن قابل باور بود
۱ سال پیشتینا
51رمان محشری بود حرف نداشت...
۱ سال پیشالی
41رمانش حرف نداره جز بهترین هایی بود که خوندم
۱ سال پیشمن
40رمان محشریه نقشه ها و برنامه ریزی های رمان آدم و به وجد میاره رمان خاصیه موضوعش هم خیلی خاصه پیشنهاد میکنم بخونید
۱ سال پیشرویا
۲۰ ساله 72این رمان فوق العاده است برای کسایی که دنبال رمان آبکی نیستن پیشنهادش میکنم هم قلم عالی هم روند داستانی فوق العاده جذابی داره... کارای خانم زهیری حرف ندارن
۱ سال پیش
سهیل
۲۷ ساله 10خیلی خیلی عالی بود من این رمانو دوبار خوندم..هممون میگیم ای کاش آخرش اینجوری تموم نمیشد یا جلد دوم داشت ولی همین پایان غم انگیزش رمانو عالیتر کرد..موفق باشید نویسنده