رمان با من حرف بزن به قلم noghre
اسمم آسمانه! بابا میگه :
– اسمت رو گذاشتم آسمان چون نزدیک بود از دستت بدم! مادرت زمین خورده بود. منم رو کردم به آسمان و گفتم: خدایا! اگه بهم برگردونیش اسمش رو میزارم آسمان تا خیلی بهت نزدیک باشه! اونم خدایی کرد و هم تورو بهم برگردوند و هم مادرت رو…
حالا من آسمانم نزدیکم بهش ولی گاهی هم باهاش قهر می کنم. می دونم اون قهر نمی کنه و هوامو داره ولی بازم…شرم گاهی اجازه نمیده به زبون بیارم پشیمونیم رو! خودش برام امتحاناتی رقم زده که همه سخت هستن و من خوب می دونم آخر این همه سختی و درد شیرینی و آرامشی خوابیده که ارزشش رو داره! ارزش نفس کشیدن، گریه کردن، کابوس دیدن و ارزش گفتن از ترس هایی که گاهی تنت رو می لرزونه! اما باید حرف زد و من حرف می زنم. …
پایان خوش.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۰ دقیقه
چشم که باز کردم دایی را دیدم که دست پاچه ایستاده. صدایم خود به خود خفه شد.
صاف ایستادم. آن قدر شوکه و خجالت زده شده بودم که نفهمیدم چطور به دایی نگاه کردم. دایی اما..نگاه سرگردانش میان مردی بود که با لبخند نگاهی به من و دایی می کرد.
از اتاق ضبط که بیرون آمدم با صدای آرامی سلام کردم.
دایی با استیصال به سمتم آمد و گفت: خواهر زاده م آسمان !
مرد با آرامش و لبخندی محو دستش را به سمتم دراز کرد. من دوست نداشتم دستش را لمس کنم.
مرد- ماکان ملکی هستم! خوشبختم آسمان خانوم.
با سر انگشت زوری دست دادم.
-همچنین!
نگاهم به سمت دایی کشیده شد. دوست نداشتم هیچ مردی جز او را ببینم. دعوایم کرده بود. می گفت این لوس بازی ها را نداریم. می گفت من هم این افکار مزخرف را داشتم. کنار بیا! هیچ کسی از اول نامرد به دنیا نیامده!
آن روز که این حرف را زد بزرگ ترین سوال ذهنم این بود:
" پس بچه ی ستاره چی؟..اون که از اول حروم به دنیا میاد؟"
ملکی دید که از آشنایی با او زیاد خوش حال نشدم. به صورتش نگاه نمی کردم. چهره معمولی داشت. مثل هر مرد دیگری جذابیت های خاص خودش را. قد بلندش را دوست نداشتم! حتی پالتوی سیاه بلندی که تنش بود! شبیه مرد های عب*و*سش می کرد! حس بدی داشتم! از مرد ها متنفر بودم!
دایی- آسمان به متین میگی برای منو ماکان قهوه بیاره؟
بله آرامی گفتم و برای دایی صلوات فرستادم که از دست این حجم هوای خفقان آور هرچند برای مدتی کوتاه نجاتم داده بود.
از در که بیرون آمدم به متین پسری که شاید سه سالی از خودم کوچک تر بود گفتم که برایشان قهوه ببرد. خودم هم... پشت بام استودیوی دایی جای دنجی برای تنهایی هایم بود.
پالتویم را از روی چوب لباسی ای که گوشه راهروی متصل به در استودیو بود برداشتم و به سمت پله ها رفتم.
باد با باز کردن در آهنی به صورتم خورد. پالتوی دودی ام را بیشتر دور تنم پیچاندم. با قدم های آرام وارد شدم. ایزوگام مشخص نبود. حجم بیست سانتی برف رویش را پوشانده بود.
در را بستم و لنگر را برای بسته نشدن باز کردم تا روی پشت بام نمانم!
به سمت لبه پشت بام رفتم. قسمتی از برف را کنار زدم و آرام نشستم. به نمای سفید پوش شهر نگاه کردم. به آسمان سرخ غروب. به ماشین هایی که در رفت و آمد بودند.
سردم نبود. حس خوبی از خنکای باد سرد به تنم جاری می شد. منه سرمایی دیگر به سرما حسی نداشتم.
به برف یک دست روی بام نگاه کردم. چند روز گذشته بود؟
روز اول توی اتاق مهمان دایی عزا گرفته بودم. یک ریز اشک می ریختم. آن روز اولین باری بود که دست دایی رویم بلند شد. سیلی محکمی به صورتم زد. جوری که رد انگشت های بلندش روی صورت سفیدم نقش بست. سرم داد زد. گفت فراموش کن. گفت بی خیال! گفت به درک. گفت ما زنده ایم. گفت زندگی می کنیم. گفت اینجا آخر دنیا نیست!
من اما گریه کردم. گفتم آن مرد محرم من بود! درسته واسه یک ماه درسته بعدش من رفتم اما اون مرد نامزد من بود.
باورش سخت بود اما من تا آن روز باور نمی کردم مردی که به من زنگ می زنه و می گوید صبح بخیرعشقم. شب به خواهرم می گوید شب بخیرعشقم! باورم نمی شد خواهرم توی آغوشش برود و حتی ذره ای عذاب وجدان نداشته باشه! خواهر من! خواهر من!
بغض کردم... چقدر این درد بد بود.
دایی داد زد. گفت به درک که یک مدت محرم بوده. داد زد. صدایش خش دار شد.
گفت فراموش کن. با بی رحمی گفت فراموش کن که سعیدی بوده خواهری بوده. گفتم نمی تونم! سیلی زد. باز سیلی زد! به منی که هیچ کس از گل نازک تر بهم نگفته بود!
داد زد: فراموش کن آسمان! فراموش کن!
آن روز حرف زد دلیل آورد متقاعدم کرد. گفت بیخیال سعید شو. بیخیال مادری که بعد از رفتنت سراغی هم نگرفت و رفت طرف دختر و بچه حروم توی شکمش. گفت بی خیال پدرت شو که به جای اسم آسمان داد میزنه ستاره و سعید! گفت بیخیال شو که به جای اسم آسمان تو کارت عروسی می نویسن ستاره! گفت به درک! همین! آن روز متقاعد شدم. گفتم باشه! سعی کردم زندگی کنم! سعی کردم آرام باشم. رفتم. ستاره را دیدم. سعید را دیدم. برای آینده تهدیدشان کردم. تنشان را لرزاندم. من نیش زدم. در آینده هم نیش می زنم. مار زخم خورده شده ام. از دنیا بریده ام. سرد شده ام. سخت شده ام. می خندم اما مگر خنده یک مرده فرقی هم دارد؟
چشم هایم هنوز برق می زند. به این تنیجه رسیده ام که کدری چشم هایی که می گویند کشک است. چشم های من هنوز هم برق می زند. هنوز با ظرف عسل هیچ فرقی ندارد. هنوز هم شیرین است.
روز سوم عکس ستاره را در گوشی ام با صورت خودم در آینه مقایسه کردم. بینی ام عملی بود ! بخاطر انحراف بینی عمل کرده بودم. گونه داشتم. برجسته و صورتی. پوستم سفید بود. همه مرد های ایرانی پوست سفید دوست داشتند مگر نه؟
موهایم خرمایی بود. بلند بود. از کمر چین می خورد. فر می شد. ابرو هایم کمانی بود. چشم های درشت و کشیده بود و انتهایش به سمت بالا می رفت. زشت نبودم. ستاره به زیبایی من نبود. اصلا زیبایی اش مهم نبود. من دور بودم. سعید مهر سرد کرده بود. چهار سال نبودم. چهار سال! کم زمانی نبود برای مهر سرد کردن.
بار ها صدایی تو سرم کوبید که تو همین کشور همسایه بودی. مگر از اینجا تا ترکیه چقدر راه بود؟... یعنی فاصله تا حدی زیاد بود که نتواند بیاید و برود؟... مهر سرد کند؟
این ها را با خودم هی می گفتم! سرم به حد انفجار می رسید. قلبم ریتمش به هم می ریخت. کارم به بیمارستان می کشید. دکتر می گفت ناراحتی اعصاب! می گفت از شدت فشار عصبی مبتلا شده ام! من اما باور نمی کردم. من کجا و ناراحتی اعصاب کجا؟
از خودم حرصم می گرفت. حالم از خودم بهم می خورد.
روز پنجم آینه اتاقم را شکستم. دایی خانه نبود. به حال خودم گریه کردم. از این که مدام خودم را با ستاره مقایسه کنم و آخر به این نتیجه برسم که من با تمام زیبایم نتوانسته ام نامزدم را برای خودم نگه دارم بدم می آمد.
حالا از آن روز های حال به هم زن شش روز گذشته بود. شش روزی که من به این نتیجه رسیده بودم باید خودم و زندگی ام را بچسبم.
برای چه می ترسیدم؟ مگر بچه ای دارم و دیگر باکره نیستم؟...من باکره ام. مادر نیستم! سالمم و از این سالم بودنم لذت می برم.از این که هنوز از دنیای دخترانه و ساده ام جدا نشده ام راضی ام. نباید خودم را اذیت کنم. نباید.
دیگر از مرد ها متنفر شده بودم. از همه به جز دایی متنفر بودم. دایی ماًمن من است و مثل من زخم خورده. دایی مرد است. او به من فهماند حقیقت یعنی چه! من این حقیقت تلخ را می خواستم! دایی مرا به زندگی باز گرداند. من هم مثل او که به زنی در زندگی اش نیاز ندارد به مردی نیاز ندارم! چه نیازی این وسط می تواند باشد؟... اگر حسش کرده بودم می گفتم نیاز است اما نه حس کرده ام و نه تجربه!
یادم است روز هایی که در ترکیه بودم دوستی داشتم به اسم نادیا دختر آرام و مهربانی بود. با برادرش زندگی می کرد. فوق العاده دوست داشتنی بود. هر وقت با هم کنار ساحل می رفتیم و نسکافه می خردیم می گفت: دوست دارد عشقی داشته باشد که با او کنار ساحل قدم بزند. من نمی فهمیدم که چرا این را می گوید. دختر زیبایی بود سرطان داشت و در روز های آخر زندگی اش هم به احساسی که هرگز در دلش جوانه نزده فکر می کرده. چیزی که من داشتم.
همیشه لبخند داشت. این روز ها عجیب می خواهم او را الگوی خودم کنم. می خواهم از ته دل برایش فاتحه بخوانم هر شب و بگویم می توانم در عین نا امیدی زندگی کنم. او همیشه محکم بود. پر از آرامش دختری باهوش و مهربان. می خواهم مثل او باشم اما سخت است! این منه لعنتی سخت تغیر می پذیرد. من نمی توانم به همین راحتی گذشته ها را دور بریزم.
با اولین عطسه از تفکر عمیقم فاصله گرفتم.
نگاه خشک شده ام را از برف های سفید گرفتم وبه آسمان که کمی تیره شده بود دوختم! به ساعت ظریف دور مچم نگاه کردم. با یک حساب سر انگشتی کوچک می توانستم بفهمم که یک ساعتی است که روی پشت بامم. کمی حس سرما کردم.
بلند شدم. پاهایم خشک شده بود. کمی پا به پا کردم تا پاهایم از خشکی در آمدند. در پشت بام را بستم و پایین آمدم.به متین گفتم به دایی بگوید می روم خانه! هرچند می دانستم دایی ناراحت می شود اما نمی خواستم به این موضوع فکر کنم! با پولی که از سه روز پیش توی جیبم بود تاکسی گرفتم و راهی خانه دایی شدم.
می گفتند راه دل مرد ها از شکمشان رد می شود. من هم می خواستم با درست کردن یک شام خوشمزه جلوی هر جنجال دایی را بگیرم. مامان همیشه سخت می گرفت . مجبورم می کرد موقع غذا درست کردن کنارش بایستم و نگاه کنم. چند باری غذا دستم می داد. می گفت تو دختر بزرگی باید یاد بگیری که یک موقع من نبودم بتوانی از پس خانه بر بیایی!
حرفش را گوش می کردم. اگر بخواهم حساب کنم دختر حرف گوش کنش بودم. البته اگر به ترکیه رفتنم را فاکتور بگیرم.
بسته گوشت چرخی را از فریزر بیرون کشیده و توی کاسه آب گرم گذاشتم تا یخش آب شود.
به سمت سبد پیاز و سیب زمینی رفتم.
غذا درست کردن را دوست داشتم. نه خیلی. در حد معمول. عاشقش نبودم. من عاشق خیلی چیز ها نبودم اما انجامشان می دادم.
پیاز را پوست گرفتم و خلال کردم و توی کاسه ریختم.
سیب زمینی ها را اول شستم و پوست گرفتم. از لمس کردن سیب زمینی خشک موهای نداشته تنم سیخ می شدند.درست مثل شنیدن صدای کشیده شدن چاقو روی سطح فلزی و صدای تیزی که تمام تنت را می لرزاند.
سیب زمین ها را بعد از پوست گرفتن باز شستم و مشغول خلال کردنشان شدم.
زندگی سخت بود. نادیا همیشه می گفت اتفاق های خوب زود می گذرند و اتفاق های بد...آه آسمان. هر لحظه اش به اندازه یک سال طول می کشد.
این روز ها اما برای من ساعت ها کوتاه تر شده بودند. من واقعا دلم دیگر برای مامان، ستاره و بابا تنگ نمی شد. حتی حرف های آرام و زیر گوشی ای که با سعید می زدم. چقدر احمق بودم که نگاه خیره ستاره را به حساب فوضولی می گذاشتم!
چاقو را این بار محکم تر توی تن سیب زمینی بیچاره فرو کردم و برش گردی از تنش جدا کردم.
کشیده شدن چاقو روی تخته اعصابم را به هم می ریخت! باید تخته پلاستیکی بخرم!
دایی گوشت چرخی سرخ شده با سیب زمینی دوست دارد. من هم دوست دارم. علایقی شبیه هم داریم. من بیشتر نوجوانی ام را با دایی بوده ام. عادت غذایی مثل هم داریم. الگو های نوجوانی! علاقه شدید به تقلید کردن.
خوب یادم است پایم را توی یک کفش می کردم که من لباس های رسمی می خواهم. دختر باید جدی باشد!
ناشناس
۲۰ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشفاطمه زهرا
00به نظرم خیلی الکی کشش داده بود
۱۲ ماه پیشندا
00عالی بود نویسنده ولی ای کاش ادامه داشت از شب***و اذیت کردنای خالش و مامانش در مورد شب عروسی و بزرگ شدن یزدان و بچه اول خودشان درسته اولش غمگین بود ولی اخرش که خالش و مامان اذیتش کردن در مورد کبودی
۱۲ ماه پیشماهرخ
۳۲ ساله 00عالیییی و متفاوت
۱۲ ماه پیشTf
00رمان شیرینی بود،نثرشیوا ودلنشینی داشت،دست نویسنده طلا
۱۲ ماه پیشنیلوفرانه
00چه اه و ناله ای کرد این دختر منکه بیخیال شدم ولش کردم
۱ سال پیشفرزانه
۲۷ ساله 10دوسش داشتم خیلی خیلی عالی بود عاشق یغما شدم
۱ سال پیشMoon
00خیلی خوب بود
۱ سال پیشآهو
۱۸ ساله 00سلام خدمت نویسنده عزیز رمان فوق العاده ای بود و ممنون ازین قلم عالی رمان آموزنده و پر محتوایی بود با آرزوی صحت و سلامتی برای شما دوست عزیز و زیاد شدن رمان های آموزنده جدید
۱ سال پیشMahbobeh
00عالی بود
۱ سال پیشفرشته
۲۶ ساله 10عالی بود .اما کاش ادامش میدادن یجورایی تا بچه اولشون .من بشخصه اگه رمان خوب اینجوری تموم بشه ناراحت میشم.ولی درکل عالی بود . درضمن سخن پایان نویسنده خیلی خوب بود بنظر من تکمیلش کرد.
۱ سال پیش(:
۱۷ ساله 10اول رمان زیاد جالب نبود اما بعد خیلی قشنگ شد رمانی بود که به واقعیت نزدیک بود آبکی نبود فقط اولش یکم صبر میخواد ممنون از نویسنده
۱ سال پیشرها
20واقعا عالی بود بشدت پیشنهاد میشه بخونید
۲ سال پیشMozhgan
۳۴ ساله 10در یک کلمه زیبا بود و واقعی
۲ سال پیش
معصوم
۳۷ ساله 00خیلی خیلی خیلی عالی بود ممنونم از نویسنده ی محترم