رمان ارثیه پر دردسر به قلم New Age
داستان اینه که یه سری دختر و پسر واسه یه ارثیه چشم گیر باید برن پیشه یه عمه خانم زندگی کنن اما این وسط یه مدعی واسه امواله عمه خانم پیدا میشه.....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۷ دقیقه
سحر - واي توروخدا جلو مامانم چيزي نگينا، انقدر سفارشم کرد که جلف بازي در نيارم، عمه اين آقا دکتر چند سالشه؟
- سی و دو سال ، در ضمن مجردم هست.
با اين حرفش يه چشمک به سحر زد.
سحر - من که وضعيت تاهلشو نپرسيدم.
عمه - من گفتم که جاي سوالي برات نمونه عزيزم.
با خنده از کنارمون رد شدو رفت سمتِ دکتر و بهداد.
- چرا اسمشو نگفت؟! پاشین بچه ها، عمو داره کتشو می پوشه، پرستو بریم مانتوهامونو بپوشیم.
سحر - مال منم بیارین، مهتاب انقدر نخور، ده کیلو اضافه وزن تا الان بست نیست، سکته می کنیا، نخور، پر واستا این با روشن بره، وگرنه خودشو خفه می کنه!
- پاشو بیا مهتاب، ترکیدی، ای بمیره اون امیر که با تو بهم زد و تو دوباره تیریپ افسردگی برداشتی.
پرستو - من نمی دونم کدوم آدمی تو افسردگی چیزی از گلوش پایین می ره که تو انقدر می خوری؟
دایی - بچه ها حاضر شدین؟! عمه جان با اجازه، اگه امشب حرف نامعقولی زدیم، ازتون واقعا عذر می خوام.
عمو - مسعود راست می گه، ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
عمه - من شمارو خیلی شکه کردم، پس عکس العمل هاتون از نظر من طبیعی بود، اما رو حرفام فکر کنید.
رو کرد به ماها که هنوز درگیر بودیم و داشتیم باهم سروکله می زدیم و گفت: از کنار شما بودن واقعا لذت بردم، بچه های شادی هستین، روشنک جان عزیزم تو منو یاده پدرت انداختی، خیلی شبیه اونی اما با خنده های مادرت، خدا رحمتشون کنه.
- ممنون از تعریفتون عمه، خوشحال شدم دیدمتون!
عمه با بقیه هم خداحافظی کرد، همه راه افتادیم، من با عمو اینا اومدم، داشتن تو ماشین حرف می زدن، اما من مثل عادت همیشه، تا پام رسید تو ماشین، خوابم برد.
- پاشو دیگه روشن، رسیدیم.
خواب آلود رفتم تو خونه، خاله و دایی هم تازه رسیدن اما بهداد گفت که می خواد بره خونه خودشون.
مهتاب - بهداد خونه نرفتا، یکی بهش زنگ زد، اونم رفت سرِ قرار!
- من خوابم میادا، می رم بخوابم.
سحر - اما من می خوام بمونم ببینم آخر این دعوا به کجا ختم میشه.
پرستو - منم می رم بخوابم، مهتابی تو نمیای؟
مهتاب - نه!! منم پیش سحر می مونم.
دیگه نفهمیدم چی شد، فقط با تکون دادن یکی از خواب پریدم.
- چیه؟! کله سحر، مرض داری؟!
سحر - پاشو ببین چی شده؟
- مهتاب دوباره جاشو خیس کرده؟!
مهتاب - درد بگیری تو، من کی این کارو میکنم؟؟!! تبریک می گم بهتون، بالاخره پولدار شدیم.
- چرا؟
سحر - بهداد دیروقت بود که برگشت، یه دفعه عنوان کرد که شرط عمه رو می خواد قبول کنه، بعدش دایی و عمو رو برد تو اتاق پرستو، یه ساعتی اونجا بودن، وقتی اومدن بیرون گفتن که قبول کردن، خاله هم قهر کرد رفت، مامان منم باهاش رفت.
- جون من؟!! چه جوری قبول کردن! بهداد که خیلی شاکی بود، پرستو کوش؟
سحر - پیشِ بهداده!
- پس شماها چرا اینجایین؟ بریم پایین ببینیم چی شده؟
مهتاب - همه خوابیدن، قراره صبح برن دنباله مامان اینا، اما بابا گفت که قبول کردن و دو روز دیگه می خوان برن پیشه عمه واسه اینکه سنگاشونو وا بکنن.
داشتیم حرف میزدیم که پرستو اومد داخل اتاق و گفت: بهداد می گفت دیشب دکی بهش زنگ زده، رفتن بیرون، مثل اینکه عمه مریضی سنگینی داره، گفتن یه چند وقت دیگه ای بیشتر زنده نیست، دکتر گفته اگه محیط اطرافش شاد باشه، راحت تر این دوران و می گذرونه، از ما خواسته که فکر کنیم یه چند مدتی رفتیم یه جا مسافرت، یا مستاجری، اون گفته که عمه در هر صورت اموالشو به ما می بخشه، ظاهرا اونم با کار عمه مخالف بوده اما وقتی دیده اون از قبل وصیت نامه اش رو تنظیم کرده بوده، حتی قبل اینکه به کسی چیزی بگه اسم ماها رو توش آورده نظرشو عوض کرده و خواسته هر جوری هست به عمه کمک کنه، از بهداد خواهش کرده تا بیشتر فکر کنه، بهدادم فکراشو کرده و اومده به بابا اینا گفته، بهشون گفته می خواد این کارو واسه عمه انجام بده، دیگه نمی دونم چی گفته که اما دکتر زنگ زده و با بابا و دایی حرف زده، ظاهرا راضی شدن، اما خاله و زن دایی قهر کردن، این وسط مامان من خوشحاله...
- یعنی چی شده که عمو راضی شده؟!
سحر - چیکار به این کارا دارین شماها؟! فکر کنین یه مدت رفتین یه خوابگاهِ توپ، من که از الان دلمو صابون زدم واسه پولایی که قراره بگیرم!
- بمیری که فقط فکر پولی!
مهتاب - بچه ها من دلم نمی خواد برم اونجا، ما که نمی دونیم اونجا قراره چی بشه!! تو اون خونه یه نفر خودشو کشته، می دونین این یعنی چی؟
پرستو - یعنی یه روحِ سرگردان که می خواد مهتابو بکشه!
مهتاب - من شوخی نکردما!
سحر - خوبه فیزیک خوندی و انقدر دچار توهم می شی، حالا پرستو رو بگی یه چیزی!
پرستو - مگه من چجوریم؟!
- عزیزم بین ماها فقط تو هستی که استعداد نوشتن داری، اینام حسودیشون می شه، مهم اون بنده خداست که عاشق این چرت و پرتایی که تو می نویسی!
پرستو - بمیری که تعریف کردنت از فحش دادن بدتره!
مهتاب - آره دیگه اون داداش خنگ من نمی دونم از چی این خوشش اومده؟!
- دلشم بخواد، دختر به این قشنگی، به این خوش هیکلی!
پرستو - بسه دیگه، بگیرین بخوابین که فردا باید دعواهای این خانما رو تحمل کنیم.
سحر بالشت ذو پرت کرد تو صورت مهتاب و از اتاق پرید بیرون، اصلا حس فکر کردن نداشتم، اما ما باید می رفتیم تو اون خونه!!
سه روز از اون شب گذشته، خاله و زن دایی بالاخره راضی شدن، امروز عمو و دایی و بهداد رفتن خونه عمه، وقتی برگشتن یه جلسه سری گذاشتن که ماها رو توش راه ندادن، فقط فهمیدیم که آخر هفته خونه عمه می ریم تا با اون سه نفرم آشنا بشیم....
سحر - روشن این چیه پوشیدی؟
- چیه؟ به این قشنگی!
سحر - قشنگ که هست اما به نظرم خیلی آشنا میاد، احیانا مال من نیست؟
- چرا، اما رنگش به تو نمیاد، واسه همین دیگه مال من شده.
سحر - ای آدم بپیچونه بد ذات!
- خودتی عزیزم، بوس بوس!
مهتاب - آبرو داری کنین، امشب باید ببینیم اینا کین که ما باید باهاشون یه جا وایستیم، راستی این دیواره چی بود که وسطه خونه عمه کشیدن؟!!
پرستو - بهداد می گفت که عمه خونشو به دوقسمت تقسیم کرده البته نه همه جاشو، درِ بیشتر اتاقا رو قفل کرده، قسمت شرقی عمارتشو کاملا از اینور جدا کرده ظاهرا دخترا باید برن اون طرف، البته خودشم پیش ماها قراره بمونه.
مری
11ب شخصه میتونم بگم خیلی مزخرف 🙂
۳ سال پیش- 00
بسیار رمان چرتی بود
۴ سال پیش ازاده
۳۰ ساله 30رمان طلایه رو بخونیدعالیه زیباست
۴ سال پیشحدیث
۲۰ ساله 100بدک نیست اما من بهتون رمان های طنز در همسایگی گودزیلا،کی میگه من شیطونم،فرار دردسرساز،عشق آمازونی را پیشنهاد میکنم.
۴ سال پیشرزیتا
00بد نیست 🙁🙁
۴ سال پیشفری
00اعصاب خردکن
۴ سال پیشلیندا
10جالب نیست
۴ سال پیشhajar
30از خلاصش معلومه چرته رمان سرکار خانم وروجک،درهمسایگی گودزیلا،سرباز انتقام و بهتون پیشنهاد میدم.
۴ سال پیشGirly.s.t.z
410هرکس نظر خودشو داری هرکی نخونه(از نظر من)یه کلاه گندههه🎩سرش رفتههه😆
۴ سال پیشآوین
00جالب نیس
۴ سال پیش??
00من نخوندم اما امید وارم خوب باشه
۴ سال پیشی بنده ی خدآ
00بد نیست
۴ سال پیشدلارام
00دوفصلشوخوندم،جالب نبود
۴ سال پیشنرگس
20زیباست♥😐
۴ سال پیش
سحر ۳۵
00خوب بود