رمان آخرین آرزوی مادر به قلم Fatima Eqb
داستان درباره دختری به نام نارگل و پسری به نام حسام است. نارگل یک دختر شیرینیپز است که دوست دارد یک روزی آخرین آرزوی مادر متوفایش را برآورده کند. داستان از روزی شروع میشود که پسری به نام حسام که روانپزشک است وارد شیرینیفروشی نارگل میشود و ماجراهای داستان از بعد از ورود حسام شروع میشود. چرا که حسام با وجود این که یک پزشک است از نارگل میخواهد اجازه دهد که در شیرینیفروشی آنها کار کند. داستان گاهی از زبان نارگل است و گاهی از زبان حسام. در کنار نارگل و حسام، شخصیتهای دیگری هم هستند که در روند داستان تأثیر زیادی دارند. باید دید در آخر نارگل و حسام چهگونه آخرین آرزوی مادر نارگل را برآورده میکنند و آیا موفق میشوند یا نه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۷ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #طنز
خلاصه :
داستان درباره دختری به نام نارگل و پسری به نام حسام است. نارگل یک دختر شیرینیپز است که دوست دارد یک روزی آخرین آرزوی مادر متوفایش را برآورده کند. داستان از روزی شروع میشود که پسری به نام حسام که روانپزشک است وارد شیرینیفروشی نارگل میشود و ماجراهای داستان از بعد از ورود حسام شروع میشود. چرا که حسام با وجود این که یک پزشک است از نارگل میخواهد اجازه دهد که در شیرینیفروشی آنها کار کند. داستان گاهی از زبان نارگل است و گاهی از زبان حسام. در کنار نارگل و حسام، شخصیتهای دیگری هم هستند که در روند داستان تأثیر زیادی دارند. باید دید در آخر نارگل و حسام چهگونه آخرین آرزوی مادر نارگل را برآورده میکنند و آیا موفق میشوند یا نه؟
نارگل:
مادرم همیشه میگفت"اگه با عشق و محبت شیرینی بپزی، لبخند رو به لب مردم هدیه میدی." مادر همیشه با لبخند شیرینی میپخت، هیچوقت یادم نمیره، هر وقت کیک یا دیس شیرینیها رو از داخل فر بیرون میآورد چنان ذوق زده میشد که انگار کار اولشه. اون زن کدبانو و مهربونی بود، همیشه یکی از آرزوهاش ساختن یه خونه از کیک و شیرینی بود. دوست داشت حتی اگر شده، به عنوان آخرین آرزوی زندگیش برآورده بشه. مادر زود از بین ما رفت، حتی فرصت نکرد آخرین آرزوش یعنی ساختن یه خونه از کیک و شیرینی را برآورده کنه... هی خدا...
خانم رحمانی: نارگـل!
وای باز هم خانم رحمانی جیغ زد.
- بله خانم رحمانی؟ اومـدم.
قالب کیکها رو زود تو فر گذاشتم و سریع به دفتر خانم رحمانی رفتم. آخ ببخشید خودم رو معرفی نکردم، من نارگل هستم، نارگل شیرینسخن، 24سالمه و قنادی بزرگ پدرم رو اداره میکنم، البته مدیریتش با خانم رحمانیه و من فقط شیرینی میپزم؛ اما پدرم گفته حساب دخل و خرج قنادی رو هم باید داشته باشم. پدرم اینجا رو به یاد مادرم باز کرده؛ چون مادرم یه قناد ماهر بود؛ اما چند سال پیش وقتی 10 ساله بودم مادرم تصادف کرد و رفت به آسمون. سال بعدش یه خانم معلم داشتم که عاشقش شدم و نمیدونید چهقدر مصیبت کشیدم تا تونستم نسرین جون و پدرم رو عاشق هم کنم، نسرین جون همون خانم معلمم بود. زن خوب و مهربونیه و از یه مادر چیزی برام کم نذاشته، حتی با وجود اینکه خودش بچهدار شده؛ اما باز هم من رو بیشتر از بقیه دوست داره، خب نسرین جونه دیگه!
اون روز خانم رحمانی با اون صدای جیغ جیغوش صدام زد و زود تو دفترش رفتم.
- بله خانم رحمانی، کارم داشتین؟
- نارگل! امروز سفارش کیک عروسی گرفتیم، کار خودته، نمیخوام اون سه قلوهای سر به هوا کار کیک عروسی رو بر عهده بگیرن.
- ولی سه قلوها که کارشون خوبه.
- کارشون خوبه؛ اما سر به هوا هستن، دو هفته رو پیش یادت رفته؟! وسط کیک تولد قاشق چایخوری جا گذاشته بودن، آبرومون رفت، اینبار یکی از مشتریهای قدیمیمون سفارش داده و زشته از این اتفاقها بیفته، برو ببینم چه کار میکنی.
- باشه...حالا چه نمونهای سفارش داده؟
- یه سه طبقهی مدل اروپایی سفارش داده، از اونهایی که بهش میگی سلطنتی.
- وای خانم رحمانی! اون مدلها حسابی خستهام میکنه، چرا قبول کردین؟!
- تو نگو خسته میشی که باور نمیکنم، یا الله برو کارت رو شروع کن که میدونم از عهدهاش برمیایی، برو دختر خوب.
خانم رحمانی با چربزبونی راضیم کرد و رفتم تو آشپزخونه، سه قلوها باز هم مشغول بازیگوشی بودند. تو قنادی ما، دو تا پسر عمو به نام بهزاد و علی و سه تا خواهر سه قلو به نامهای ملیکا و ملینا و ملیسا مشغولن. سه تاشون بازیگوش، شوخ و خندهرو هستن، با کوچکترین چیزی سه تایی بلند میخندن، طفلک بهزاد و علی، اون سه تا دائم سر به سرشون میذارن و گیجشون میکنن. یه خانم حبیبی و یه آقا رجب هم تو قنادی کار میکنن که وظیفهاشون نظافت و ظرفشوییه. بهزاد و علی مهارت زیادی تو پخت باقلوا و شیرینیهای محلی دارن و سه قلوها هم مهارت زیادی تو پخت انواع شیرینیها، کوکیهای فانتزی و کیک پزی دارن. من هم که سفارش کیک مجالس و شیرینیهای مجلسی رو انجام میدم، زمانی که سفارش مجلسی نداشته باشیم پشت دخل میشینم و فروش رو انجام میدم. وارد آشپزخونه که شدم یکی از سه قلوهای تُخس بلند گفت:
- نارگیل وارد میشود.
- نارگیل و زهرمار! تو ملیکایی یا ملیسا یا ملینا؟
یکی از سه قلوها جواب داد:
- ملیکا گفت.
ملیکا: نه ملینا گفت.
ملینا: ملیسا گفت.
ملیسا: من نگفتم ملیکا گفت.
کلافه داد زدم:
- وای بس کنید، حالا هر کی گفت، دفعه آخرتون باشه به من میگین نارگیل، فهمیدین؟!
ملیکا: باشه نمیگیم، حالا بگو چرا کلافهای؟
ملینا: برزخی واژه بهتریه.
نارگل: باید از اون کیک مجلسیهای مدل اروپایی درست کنم.
ملیسا: تو که استادی، دیگه چرا کلافه میشی؟
نارگل: آخه باید ساعتها سر پا وایستم.
ملینا: میخوای ما هم کمکت کنیم؟
نارگل: نه تو رو خدا، همون یه بار که کمک کردین بسه، قاشق چایخوری رو تو کیک جا گذاشتین آبرومون رفت.
ملیکا: اشکال نداره اینبار علی رو تو کیک جا میذاریم.
سه تایی زدن زیر خنده و علی که مشغول کارش بود با شنیدن اسمش سرش رو بالا گرفت و گفت:
- با من بودین؟
ملیسا:آره با تو بودیم.
- خب؟
ملیکا: گفتیم دفعه قبل قاشق تو کیک جا گذاشتیم، این دفعه تو رو تو کیک جا میذاریم.
دوباره بلند خندیدند و علی با اخم نگاهشون کرد و به کارش ادامه داد. از عکسالعمل علی خندهام گرفت. رفتم سراغ آلبوم کیک تا یه مدل خوب انتخاب کنم.
اون روز همه مشغول بودیم، بهزاد و علی سفارشهای خودشون رو آماده میکردند و اون سه تا اجنه هم با سر و صدای خفیف مشغول بودند. داشتم آلبوم رو چک میکردم که یه مدل کیک توجهام رو جلب کرد. تصمیم گرفتم همین رو درست کنم. خلاصه تا ساعت 9شب حسابی مشغول بودیم، شب خسته و کوفته رفتم خونه.
نسرین جون سفره شام رو پهن کرد و گفت:
- حدس بزن امشب چی برات پختم؟
- کباب؟
- نُچ
- خب...نکنه لازانیا پختی؟
- نه اشتباه گفتی، فقط یکی دیگه میتونی حدس بزنی، اگه اشتباه بگی باید بشینی غذاخوردن ما رو نگاه کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صبر کن الان میگم...آهان خورش فسنجون درست کردی، آخ جون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین پیروزمندانه خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اشتباه گفتی...لوبیا پلو درست کردم، حالا ما میخوریم و تو هم باید نگاه کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نسرین جون! من گشنمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبساط لوبیا پلوی خوشعطر و خوشمزه چیده شد. میدونستم نسرین جون شوخی میکنه؛ اما وقتی سفره پهن شد و همه نشستن دور سفره، من رفتم یه گوشه نشستم. بابام با تعجب پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چرا نمیایی شام بخوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه تنبیه شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تنبیه؟! کی تنبیهات کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انگشت به نسرین جون اشاره کردم و بابا یه نگاه به رد اشارهام کرد تا به نسرین رسید. اون هم که همون موقع یه قاشق لبریز از لوبیا پلو گذاشته بود توی دهانش، یکه خورد و با همون دهان پُر و در حالیکه دونههای برنج روی سفره پرت میشدند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به خدا شوخی کردم، فقط میخواستم یه کم سر به سرت بذارم، وگرنه شام امشب رو مخصوص تو درست کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و بابا زدیم زیر خنده و نسرین جون همچنان با چشمان نگران ما رو نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا: حالا بیا سر سفره، نسرین خانم شام امشب رو مخصوص شما درست کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشام رو در یک فضای کاملاً صمیمانه خوردیم؛ البته اگر امیرحسین گذاشت بفهمیم چی میخوریم، همهاش از استرسهای قبل از کنکورش گفت. یادم رفت بگم، امیر حسین برادرم 18 سالشه، امسال قراره کنکور بده. همهی ما رو تو استرسهاش شریک کرده، میخواد پزشک بشه انشاالله، خودم هم فارغ التحصیل رشته حسابداری هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد با هزار امید و آرزو و البته فکر و خیال راجع به کیکی که سفارش گرفته بودیم از خواب بیدار شدم. بعد از صبحونه و از زیر قرآن ردشدن، رفتم به طرف قنادی. اصولاً نسرین جون عادت داره هر روز صبح همهی ما رو از زیر قرآن رد کنه. خودش رو هم من از زیر قرآن رد میکنم که بره مدرسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسیدم قنادی، آقا رجب تازه مغازه رو باز کرده بود و داشت به گلدونهای جلوی مغازه آب میداد. سلامی کردم و رفتم داخل، هنوز هیچکس نیومده بود، طبق معمول خودم اولین نفر بودم. یه چک از دیروز مونده بود، دادم به آقا رجب که ببره بانک بریزه به حساب. تک و تنها نشسته بودم تو قسمت آشپزخونه و داشتم فوندانت آماده میکردم که صدایی شنیدم، اولش فکر کردم خانم رحمانی اومده و سلام کردم؛ ولی جوابی نشنیدم! حدس زدم سه قلوها یا دو تا پسرعمو اومدند؛ اما اونها هر روز ساعت 9 صبح میان قنادی، پس این کی بود که بیسر و صدا اومده بود؟! آهسته رفتم سمت در و از لای در، داخل مغازه رو نگاه کردم، یه مرد نسبتاً قد بلند ایستاده بود کنار صندوق، پشتش به من بود، از ترس گلوم خشک شده بود، با ترس گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای دزد اومده! حالا چه کار کنم؟ خدایا چه کار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دور و برم نگاه کردم، یه وَردَنه دیدم. وردنه رو برداشتم و پاورچین پاورچین رفتم سمت در، آهسته خزیدم تو مغازه و پشت یکی از ویترینهای شیرینی قایم شدم. دزدِ رفت سمت آشپزخونه، در رو باز کرد و نیم خیز شد سمت اونجا که مجال ندادم و از پشت زدم تو سرش. یارو برگشت، با گیجی نگاه کرد و یه چیزی گفت و بیهوش روی زمین افتاد. از ترس جیغ کشیدم که همین موقع خانم رحمانی رسید و با دیدن این صحنه نگران دوید سمتم و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده نارگل؟ این کیه؟ مُرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا کلمهی مُرده رو شنیدم با ترس وردنه رو روی زمین انداختم و با گریه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم رحمانی! نمیدونم زندهست یا مرده، همین الان زدم تو سرش، اون هم افتاد و تکون نخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گریه پریدم خانم رحمانی رو بغل کردم. طفلک سعی داشت آرومم کنه که سه قلوها برعکس همیشه که دیر میاومدند، اون روز زود اومدند و با دیدن این صحنه خشکشون زد. خانم رحمانی هر جوری بود من رو از خودش جدا کرد و رفت سمت جنازه و آروم دستش رو گرفت جلوی بینی مردِ، کمی بعد با خیال راحت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شکرِ خدا زندهاس، فکر کنم ضربه باعث شده فقط بیهوش بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملیکا: بیایین ببریمش تو دفتر خانم رحمانی، خوب نیست اینجا باشه، ممکنه مشتری بیاد و ببینه، اونوقت برامون دردسر میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه دستکش پوشیدیم و با هزار بدبختی آقا رو بردیم تو دفتر خانم رحمانی. ملینا یه لیوان آب آورد. خانم رحمانی یه کم آب تو صورت آقا پاشید تا بلکه به هوش بیاد؛ اما تکون نخورد. من با ترس بالای سرش ایستاده بودم و به صورتش نگاه میکردم. ملینا حوصلهاش سر رفت و لیوان آب رو گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مردها با این قرتیبازیها به هوش نمیان، باید اینجوری آب پاشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملینا اجازه واکنش به هیچکدوممون رو نداد و کل لیوان آب رو یکجا و با ضرب پاشید تو صورت اون آقا. یک مرتبه اون بندهی خدا نفس عمیقی کشید و با وحشت به هوش اومد. سر و صورت مرد بیچاره خیس شده بود و همونطور گیج و منگ به تک تک ماها نگاه میکرد. خانم رحمانی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقا حالتون خوبه؟ مشکلی که ندارین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملیکا دستش رو گرفت جلوی صورت آقا و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چندتاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملیسا: اسمت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون آقا دوباره همه ما رو از نظر گذروند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملینا: من هم خوشبختم؛ اما تا بدبخت نشدیم بگو اسمت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم که! خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملیکا: اسمت خوشبخته؟ فامیلیت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشبخت...حسام خوشبخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای خوشبخت بعد از معرفی خودش، دوباره به من زل زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانمی که یکی از بیمارهای همیشگیام بود و هیچوقت هم حاضر نبود خوب بشه، بعد از کلی گریهکردن و تمومکردن دستمال کاغذیهای روی میز، بلند شد و رفت. خیلی خسته بودم، زنگ زدم به منشی و ازش پرسیدم کسی دیگهای هم هست یا نه که شکر خدا گفت کسی نیست. با خوشحالی روپوش سفیدم رو در آوردم و کتم رو پوشیدم و به منشیم گفتم که هر کی اومد بگه دکتر رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیرون از مطب احساس بهتری دارم. کی میگه روانپزشکها مشکلی ندارند، ولله مشکل ما دست مردمه، از صبح تا شب باید بشینیم و به درد دلهاشون گوش بدیم و فکر و ذهنمون رو مشغول اونها کنیم. بعضیهاشون که اوضاعشون حسابی داغونه. همین چند هفته پیش یکیشون با گلدونی که روی میز بود، زد تو سرم که چرا دختر مورد علاقهاش بهش نه گفته. خب پدر بیامرز، اون هم دیده چهقدر اوضاعت خرابه و بهت نه گفته! یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من حسام خوشبخت هستم، ۳۵ساله، روانپزشک و مجرد. همهی هم سن و سالهام الان یکی دوتا بچه دارن؛ اما من هنوز یه دوست دختر هم ندارم چه برسه به زن. از بچگی عاشق آشپزی و شیرینیپزی بودم و دلم میخواست دانشگاه رشتهی تغذیه بخونم و در کنارش یه قنادی یا یه رستوران با غذاهای سالم داشته باشم؛ اما وقتی بزرگ شدم و به مرحله کنکور رسیدم، بابام نذاشت. بابام یه زمانی دوست داشت روانپزشک بشه، بعد از چهار یا پنج مرتبه شرکتکردن در کنکور، اون هم در دوران پهلوی که کنکور سختتر از الان بود، عطاش رو به لقاش بخشید و با مدرک دیپلم رفت تاجر شد، چند سال بعدش هم یه تجارت خونه بزرگ دایر کرد و شد سری تو سرها. بعد از انقلاب هم ازدواج کرد و فقط من حاصل این ازدواج بودم. اون سالی که میخواستم کنکور بدم بابام برام دفترچه رو پُر کرد و تمام گزینههای انتخاب رشته رو فقط و فقط نوشت روانپزشکی. دیگه کار نداشت کجا و کدوم دانشگاه، مهم این بود که روانپزشکی قبول بشم. حالا میخواست دانشگاه تهران باشه یا یه دانشگاه ته یکی از شهرهای جنوبی. تسلیم خواستهی پدر شدم؛ ولی دوست نداشتم تو شهر خودمون درس بخونم، از تهران خوشم نمیاومد و خدا خدا میکردم تو یکی از شهرهای خوش آب و هوای شمال قبول بشم؛ اما از اونجایی که هیچوقت خوشبختی با من یار نبود، دانشگاه تهران قبول شدم. خیلی دوست داشتم زن بگیرم؛ اما مادرم برعکسِ همهی مادرها که دوست دارن پسرشون رو تو لباس دامادی ببینن همیشه به من میگفت:« پسرم دوست نداره عشق به مادرش رو با یکی دیگه تقسیم کنه مگه نه پسرم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ناامیدی به بابام نگاه میکردم که اون هم میگفت:«پسرم مادرت خیر و صلاحت رو میخواد، هر چی میگه قبول کن!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو منِ همیشه تسلیم:«چشم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه اینجوری شد که تا ۳۵ سالگی هنوز مجردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از کمی چرخیدن در شهر برگشتم خونه. مادرم با خوشرویی به استقبالم اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر: الهی قربون پسرم برم، بیا که مادر برات سنگ تموم گذاشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشحال شدم، فکر کردم مامان بالاخره رضایت داده و برام یه دختر خوب پیدا کرده، با ذوق رفتم دنبالش؛ اما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر با ذوق به میز رنگارنگی که برام چیده بود اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین برات چه میزی چیدم، امروز برات سنگ تموم گذاشتم، خوشت اومد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام ذوق و شوقم دود شد و رفت هوا. لبخندی زدم و نشستم سر میز و با اشتهای کورشده غذا خوردم. مادر همینطور که غذا میخورد تعریف کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امروز اشرف خانم و زیبا خانم اومدن پیشم. یه دختر جوون هم با خودشون آورده بودند. گویا دختر برادر شوهر زیبا خانم بود. خوشگل بود؛ ولی من گولشون رو نخوردم. من که فهمیدم اون رو آوردنش که برای تک پسرم انتخابش کنم؛ ولی کور خونده بودن، عمراً اگه میذاشتم پسرم از دستم بره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه جوری جوابشون کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به دخترِ کممحلی کردم تا بفهمه اومدنش بیفایدهست، هر چی حرف میزد و میخواست از خودش تعریف کنه بهش توجه نمیکردم و حرف خودم رو ادامه میدادم. اونها هم پا شدن و رفتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مادر! راستش رو بهشون میگفتین، میگفتین من برای پسرم فعلاً زن نمیگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جداً؟ باید این رو میگفتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله...اینجوری اونها هم از شما ناراحت نمیشدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی ناراحتشون کردم که زود رفتن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله، ناراحت شدن که زود رفتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا من رو ببخشه، حالا کاریه که شده، غذات رو بخور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از صرف غذا رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم. بابام همیشه کمی دیروقت میاومد خونه و وقتی میاومد تا ساعتها همهاش از کارش و اتفاقات تجاریاش حرف میزد و مادر با اشتیاق به حرفهاش گوش میداد. اونها عاشق هم هستند و هیچوقت چیزی که باعث دعوا بشه بینشون اتفاق نیفتاده. همون شب بابام به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حسام! فردا صبح اول وقت یه سر برو به این قنادی و سه چهار کیلو کیک فنجونی سفارش بده، شب جمعه میخوام برای اموات خودم و مادرت خیرات کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر: خدا خیرت بده عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا: خواهش میکنم خانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن: آدرسش کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا: بیا...این هم آدرسش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن: چهقدر دوره؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا: الان چند ساله که مشتری اینجا هستم. خداییش کیک و شیرینی خوشمزهای درست میکنن، خدا رحمت کنه خانمِ صاحب اینجا رو که قبل از اینکه قنادی بزنند، کیک و شیرینی خونگی فوقالعادهای درست میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآدرس رو از بابا گرفتم و تو اتاق رفتم. صبح موقع رفتن بابا یه بار دیگه سفارش کرد که یادم نره اول برم به آدرس اون قنادی و کیک سفارش بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر جوری بود آدرس رو پیدا کردم. خدا خدا میکردم اون وقت صبح باز باشه، خوشبختانه باز بود. رفتم داخل مغازه؛ اما کسی نبود، چند دقیقه صبر کردم و کمی قدم زدم؛ اما کسی نیومد. رفتم سمت صندوق، برچسب دخترونهی کیتی که یه گوشه از صندوق چسبونده بودند، نظرم رو جلب کرد، داشتم نگاهش میکردم که یه صدایی شنیدم. به طرف صدا برگشتم، یه در دیدم، به طرف در رفتم که کسی رو پیدا کنم و سفارشم رو بگم که یک مرتبه ضربه سختی پشت سرم احساس کردم، سر درد و سرگیجه گرفتم و برگشتم ببینم کی بود که زد تو سرم، یه دختر جوون دیدم که یه وردنه تو دستش بود و با ترس به من نگاه میکرد، دیگه نفهمیدم چی شد؛ چون بیهوش شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احساس خیسی شدیدی به هوش اومدم، پنج تا خانم دورم جمع شده بودند، سه تاشون عجیب شبیه هم بودند، حدس زدم سه قلو باشن، یکیشون یه خانم مسن بود و اون یکی...اون یکی همون دختری بود که زد تو سرم. خانم مسن ازم پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقا حالتون خوبه؟ مشکلی که ندارین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از اون سه قلوها دستش رو گرفت جلوی صورتم و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چندتاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون یکی گفت: اسمت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه دور همه رو از نظر گذروندم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی دیگه از سه قلوها گفت: من هم خوشبختم؛ اما تا بدبخت نشدیم بگو اسمت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم که، خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از سه قلوها: اسمت خوشبخته؟ فامیلیت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن: خوشبخت، حسام خوشبخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه به هم نگاه کردند و دختری که زده بود تو سرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو رو خدا ببخشید آقای خوشبخت، من فکر کردم دزد اومده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از سه قلوها: آخه دزد با کت و شلوار و اینقدر شیک و مجلسی میاد دزدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرف دخترِ خندهام گرفت؛ ولی به روی خودم نیاوردم. تک سرفهای زدم و صاف نشستم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اشکال نداره، بالاخره از این سوء تفاهمها پیش میاد، شما خودتون رو ناراحت نکنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم مسن ازم پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید آقا من رحمانی هستم، حتماً اینجا کاری داشتین که صبح به این زودی اومدین، درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله خانم رحمانی، راستش پدرم...آقای خوشبخت، یکی از مشتریهای قدیمی اینجاست، گفت که بیام اینجا و سفارش کیک فنجونی بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس شما پسر آقای خوشبخت هستید؟ ما ایشون رو خیلی خوب میشناسیم، سالهاست که از ما خرید میکنن، حالا چهقدر کیک میخواهید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چهار کیلو باشه کافیه، یه خیرات شب جمعهست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله حتماً، میگم بچهها سفارشتون رو امروز آماده کنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون خانم رحمانی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم کشیده شد سمت اون دختر، هنوز ساکت و شرمنده یه گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت، فقط نگاهم میکرد. چشمهای گیرایی داشت، یه لبخند زدم و با احترام پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید خانم، اینجور که از نگاهتون پیداست، شما هنوز نگران هستین! گفتم که، من حالم خوبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با شرمندگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به خدا نمیخواستم اینجوری بشه، خدا رو شکر که حالتون خوبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میتونم اسم شما رو بپرسم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر خواست جواب بده که یکی از سه قلوها که حالا دیگه فهمیده بودم شیطون هم هستن، سریع جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اسمش صغریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی دیگهاشون با شیطنت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صغری با ث سه نقطه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونی یکی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهش بگو صُغی تا با کلاس بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد سه تاشون زدن زیر خنده، دختر اول با تعجب به سه قلوها نگاه کرد و بعد با اخم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخیر اسم من صغری نیست، ببخشید آقا من نارگل هستم... نارگل شیرین سخن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از سه قلوها دوباره با شیطنت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از بس شیرینه باباش براش قنادی زده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره سه تاشون بلند خندیدند. شیطنت زیادی بین این سه نفر بود. همینطور که به رفتارهای اون سه تا نگاه میکردم تو دلم یه چیزی شبیه قند آب شد. با خودم اسم دختر رو تکرار کردم... نارگل شیرین سخن... اسم و فامیل زیبایی داشت. تو فکر بودم که یکی از سه قلوها گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب جناب آقای خوشبخت! کار دیگهای ندارین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه فقط یه سؤال دارم، میشه شما سه نفر هم خودتون رو معرفی کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از سه قلوها که از بقیه شیطونتر بود شروع به معرفی کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من ملیکا هستم، ایشون ملیسا و این هم ملینا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از آشنایی با شما خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه تاشون با هم گفتند: ما هم خوشبختیم جناب خوشبخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره بلند زدن زیر خنده و از اتاق بیرون رفتند. من موندم و نارگل خانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارگل گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای خوشبخت! به خاطر رفتار امروزم اجازه بدین یه کیک و قهوه مهمونتون کنم، ما اینجا کیکهای خوشمزهای درست میکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن: ممنونم خانم شیرین سخن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک مرتبه یه چیزی به ذهنم رسید، فکری بهتر از این نبود، به نارگل نگاه کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم شیرین سخن! شما قصد جبران اون ضربه رو دارین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون کارم که جبران نمیشه؛ اما به خاطرش هر چی شما بگین قبول میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هر چی باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هر چی باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس...به خاطر جبران اون ضربهای که زدین باید بذارین من هم روزها بیام اینجا و در کنار شما کیک و شیرینی بپزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای درشت نارگل از شدت تعجب گرد شد و با دهان باز چند ثانیه خیره نگاهم کرد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینجا کار کنید؟ مگه شما شاغل نیستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من روانپزشک هستم؛ اما همیشه عاشق کار تو یه همچین جایی بودم، الان هم که این فرصت به دست اومده دلم میخواد اینجا کار کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی شما شغل به این خوبی دارین، چرا میخوایین قناد بشین؟! نه نمیشه شرمنده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا نمیشه؟ مگه مشکلی هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه یه دکتر چرا باید تو قنادی کار کنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چون دوست دارم شیرینی بپزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیشه...نمیتونم اجازه بدم اینجا کار کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب پس من هم میرم کلانتری و از شما بابت ضرب و شتم شکایت میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شکایت میکنید؟ ای بابا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره تونستم راضیش کنم که روزها برم تو قنادی اونها و شیرینی پزی رو یاد بگیرم. آرزوم بود یه روز کیکی رو که میخورم خودم پخته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارگل:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسرهی دیوونه خودش پزشکه، میگه میخواد تو قنادی کار کنه! خُله بدبخت، مردم قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن. با خودم غرولند میکردم که خانم رحمانی اومد کنارم و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نارگل جان! خودت اجازه دادی که بیاد، پس چرا اینقدر غرولند میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه گفت اگه بهش اجازه ندم میره کلانتری و ازم شکایت میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عیب نداره دخترم بذار بیاد، وقتی ببینه کار اینجا چهقدر سخته و تمام وقتش رو میگیره، خودش میذاره و میره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا کنه، حالا اینها به کنار، وقتی سه قلوها عاصیش کردن میره و دیگه اسم اینجا رو هم نمیاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خانم رحمانی زدیم زیر خنده که باز هم صدای سه قلوها بلند شد. خانم رحمانی کلافه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یا سر به سر این بهزاد و علیِ بدبخت میذارن یا با خودشون کل کل میکنن، من برم ببینم باز چه خبر شده، تو هم برو پشت دخل که امروز مشتری زیاد داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم خانم رحمانی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون روز، روز شلوغی بود، به هر زحمتی بود روز رو به شب رسوندیم و رفتیم خونه. از خستگی یه گوشه از اتاق دراز کشیدم، نسرین جون اومد کنارم نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه خبر؟ فکر کنم امروز حسابی خسته شدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دقیقاً، امروز یه عالمه کیک تولد و شیرینی فروختیم، دیگه از کت و کول افتادیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خسته نباشی عزیزم، میخوای ماساژت بدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخ گفتی نسرین جون، ساق پاهام خیلی درد میکنه، میشه برام ماساژ بدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم، الان پاهای دختر گلم رو چنان ماساژ بدم که خستگی از توی جونت فرار کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینطور که نسرین جون پاهام رو ماساژ میداد من هم قضیه امروز رو براش تعریف کردم. نسرین جون گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بذار یه چند وقتی بیاد، اینجور که معلومه این آقای دکترِ ما به جای پزشکی عاشق شیرینیپزی بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما از کجا میدنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ناسلامتی من معلم این مملکتمها، کلی شاگرد زیر دستم میاد و میره، به روحیه همهاشون آشنا هستم؛ مثلاً پارسال یه شاگرد داشتم که دوست داشت خلبان بشه؛ ولی باباش بهش گفته بود باید درس بخونی تا دکتر بشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا بعضی پدر و مادرها نمیذارن بچههاشون کاری رو که دوست دارن انجام بدن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، به نظرم والدین بچهها دوست دارن آرزوهای خودشون رو به وسیله بچههاشون برآورده کنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا رو شکر که من همیشه تو زندگیم آزاد بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین جون با شیطنت خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چون یکی مثل من رو داشتی، وگرنه الان باید زن ممد نفتی میشدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوتایی زدیم زیر خنده. اون شب تا نیمههای شب بیدار بودم و خوابم نمیبرد، همهاش نگران فردا بودم؛ چون از فردا آقای دکتر میاومدن به قنادی ما. نمیدونستم اومدنش شروع یه ماجرای جالب و هیجانانگیز برای همهی ما خواهد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خوشحالی و هیجان خوابم نمیبرد، برای اولین بار میخواستم کاری رو انجام بدم که فقط خودم و خدا ازش خبر داشتیم. باید اعتراف کنم که این اولین باری بود که کاری رو از پدر و مادرم مخفی میکردم. نمیدونستم رفتنم به اون قنادی شروع یه ماجرای جالب و هیجانانگیز برای من خواهد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد متفاوتتر از همیشه از خواب بیدار شدم. برعکس همیشه که کسل و اخمو از روی تخت بلند میشدم، اون روز با لبخند و خوشحالی بلند شدم، به خودم، خورشید و خدا سلام کردم، یه نرمش کششی انجام دادم و بعد از گرفتن یه دوش دلچسب رفتم سر میز صبحانه. به مادرم سلام کردم و اون هم با خوشرویی همیشگی جوابم رو داد. رادیو یه آهنگ شاد پخش میکرد و من هم با خواننده همراهی کردم. مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه حسام؟ کبکت خروس میخونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از خروس گذشته، داره قناری میخونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند خندیدم و جلوی چشمهای گردشدهی مادرم یه تخم مرغ آبپز برداشتم و همینطور خالی خالی خوردم. بابام اومد تو آشپزخونه و با خوشرویی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام بر اهل و عیال خودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام بابا، صبح زیبای شما بخیر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سرت به جایی خورده بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه...چهطور مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه اصلاً یادم نمیاد گاهی اینقدر شاد و شنگول بوده باشی! خبریه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، مگه باید خبری بشه تا آدم شاد باشه؟! از امروز تصمیم گرفتم یه زندگی جدید برای خودم بسازم، همین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم جلوی آینه قدی که بیرون از آشپزخونه بود ایستادم و مشغول براندازکردن خودم شدم. همون موقع صدای آهسته مادرم رو شنیدم که به بابام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی عوض شده! خدا مرگم بده نکنه عاشق شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه بابا عاشق کجا بود، کی میاد به این میرغضب زن بده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرفهای پدر و مادرم خندهام گرفت. رفتم که آماده بشم. بعد از پوشیدن لباس و زدن خوشبوترین عطر، رفتم دم در و بلند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم و آقای خوشبخت! بنده عازم محل کارم، کسی نیست بیاد بدرقه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم سریع از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الهی دورت بگردم مامان جان، بـ ــوسهی صبحگاهی رو ندادی پسر خوشگلم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از بوسیدن روی ماه مادرم و خداحافظی از هر دوتاشون رفتم بیرون. باید یه برنامهریزی میکردم. اول باید به مدت یکی دو ساعت میرفتم مطب و بقیه روز رو میرفتم قنادی، اینجوری بهتر بود؛ چون کسی شک نمیکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسیدم مطب و با خوشرویی وارد شدم. بنده خدا منشی با تعجب نگاهم کرد، بعد از سلام و احوالپرسی رفتم تو اتاق. امروز سه تا مریض داشتم که حال یکیشون بدتر از بقیه بود، باید سعی میکردم انرژی منفی اون رو جذب نکنم. یه موسیقی ملایم گذاشتم و منتظر نشستم. طبق معمول یکی از بیمارهام که به دلیل وسواس مراجعه کرده بود، رسید. دقیقاً سر وقت اومد. اون روز بعد از اینکه کارم تمام شد کتم رو پوشیدم و به منشی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم اسدی! هر کی اومد یا زنگ زد، یه وقت برای فردا و پس فردا بهشون بدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم دکتر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب من میرم جایی کار دارم، شما میتونید برید خونه، عصر هم مطب تعطیله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی با خوشحالی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم آقای دکتر، خیلی ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه یه وقت بابام یا مادرم زنگ زدن بگو با موبایلم تماس بگیرن، اصلاً نگو تو مطب نیستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم، بهشون نمیگم؛ ولی شما کجا میرین دکتر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نیازی نیست شما بدونید، جایی کار دارم باید برم، تا فردا خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی همینطور که با نگاهش بدرقهام میکرد آهسته جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم میخواست از خوشحالی سوت بزنم، سوار آسانسور که شدم کسی به جز خودم نبود، از فرصت استفاده کردم و تو آینه یه نگاه به خودم کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم. از ساختمون بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم. دل تو دلم نبود، نمیدونستم رفتن به اون قنادی چرا اینقدر هیجانزدهام کرده! در طی مسیر صدای ضبط رو بلند کرده بودم و با هیجان میروندم و با خواننده همراهی میکردم. سر راهم از یه گل فروشی یه دسته گل رُز خریدم و رفتم قنادی. وارد که شدم چند تا مشتری اونجا بودند، پشت دخل همون خانم رحمانی نشسته بود، رفتم جلو و سلام کردم. خانم رحمانی سرش پایین بود و داشت با مشتری حساب میکرد و همونطور جواب سلام من رو داد، وقتی سرش رو بالا گرفت و من رو دید با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام آقای دکتر، خیلی خوش اومدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون، خب من از امروز اومدم که کارم رو شروع کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم رحمانی با تعجب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی من فکر میکردم که شوخی کردین، نمیدونستم تو تصمیمتون جدی هستین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم رحمانی! من یا حرفی نمیزنم یا اگر هم بزنم سر حرفم هستم. لطفاً بگین کجا باید برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم رحمانی همونطور هاج و واج از روی صندلی بلند شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همراه من تشریف بیارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدسته گل رو گذاشتم روی میز و به همراه خانم رحمانی رفتیم داخل قنادخونه، یه جایی شبیه آشپزخونه بود؛ ولی همهاش فر و وسایل شیرینیپزی گذاشته بودن. دو تا آقا و اون سه قلوهای آتیشپاره هم مشغول بودند. یکی از سه قلوها با دیدن من بقیه رو هم خبر کرد و همه با هم سلام کردن. خانم رحمانی رو کرد به بقیه و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچهها! از امروز ایشون هم اینجا مشغول میشن، باید بهشون شیرینیپزی رو یاد بدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای دکتر! معرفی میکنم، آقایون بهزاد و علیِ سلامی که پسر عمو هستند و ایشون هم...زود خودتون رو صادقانه معرفی کنید، فهمیدین چی گفتم؟ صادقانه، نبینم خودتون رو جای هم معرفی کنید وگرنه به حسابتون میرسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه قلوها با شیطنت قول دادن و خودشون رو معرفی کردند. بعد از مراسم معارفه، خانم رحمانی برگشت سر کارش و من موندم و دوتا پسر عموی مظلوم و سه تا سه قلوی شیطون، فقط این وسط یکی کم بود! نارگل نبود. همینطور که به اطراف نگاه میکردم پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید...کدوم یکیتون قراره به من شیرینیپزی رو آموزش بده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملیکا: نارگل.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملینا: بشین تا بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملیسا: یادت باشه وقتی داره بهت یاد میده بچه خوبی باشی وگرنه با وردنه میزنه تو سرت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سه تایی زدن زیر خنده. علی که مشغول کارش بود، سمت من برگشت و با لهجهی شیرینی که آذری آمیخته به فارسی بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای دکتر حرفهای اینها رو گوش نده، والله شیطون از دست اینها استعفا داده، نارگل خانم به چشم خواهری خیلی هم خانم متین و خوبیه، هیچی بهت نمیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد: بله آقای دکتر، شما هر قدر سؤال بپرسی نارگل خانم جوابتون رو میدن، الان هم رفته تو اتاق خانم رحمانی و داره با تلفن صحبت میکنه، وسایلتون رو میتونید تو این کمد بذارید، بدین خودم براتون میذارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد که مشخص بود مرد مهربونیه، کیف و کتم رو گرفت و گذاشت توی یکی از کمدها. خیالم راحت شد که نارگل همینجاست. نمیدونم چرا دل تو دلم نبود! بیصبرانه منتظر دیدن نارگل بودم. مشغول دیدن وسایل اونجا بودم که نارگل اومد، اولش متوجه من نشد و با خنده به بقیه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچهها میدونید کی زنگ زده بود؟ همون خانمی که کیک عروسی چهار طبقه سفارش داده بود، میگفت کیکش محشر شده بود و تمام دخترهای فامیل حسودیشون شده بود، کلی تشکر کرد، از شماها هم تشکر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از سه قلوها به نارگل اشاره کرد که پشت سرش رو نگاه کنه، اون هم برگشت و تا من رو دید با تعجب چند سانت عقب رفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای آقای دکتر! شما کی اومدین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تازه اومدم، مگه قرار نشد از امروز اینجا مشغول به کار بشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی... آخه شما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی و اما و اگر نداریم، من گفتم میخوام اینجا کار کنم و شما هم موافقت کردین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما دکتر! دیروز وضع فرق میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه، اگه نمیخواین من اینجا بیام پس...الان میرم کلانتری تا بابت دیروز شکایت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم سمت در که یه مرتبه نارگل ناخودآگاه آستینم رو گرفت و من رو کشید. برگشتم بهش نگاه کردم، با خجالت آستینم رو ول کرد و تند تند عذرخواهی کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من رو ببخشید...منظوری نداشتم...ببخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه اشکال نداره به شرطی که از الان آموزش رو شروع کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارگل کلافه یه نگاه به بقیه کرد و یه نگاه به من و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب باشه، با من بیایین تا وسایل رو بهتون معرفی کنم، قبلش باید شما هم از این روپوشی که علی و بهزاد هم پوشیدن، بپوشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم خانم مربی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی با خنده یه روپوش تمیز و نو برام آورد و پوشیدم. سه قلوها برام دست زدند و گفتند: ایول دکتر قناد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه اولین روز کار تو قنادی رو در یک فضای شاد شروع کردم. همه با هم اسم وسایل قنادی رو بهم گفتن و طرز کار فِرها و بعضی از وسایل رو یادم دادند. از الککردن آرد گرفته تا میزان شکر و وانیل و تعداد تخم مرغها، همه رو به من آموزش دادند، فقط موند طرز تهیه کیک. نارگل قبل از اینکه طرز تهیه کیک رو بگه تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین دکتر! وقتی میخوای کیک درست کنی سعی کن با عشق این کار رو انجام بدی؛ چون اگه با عشق و محبت شیرینی بپزی، لبخند رو به لب مردم هدیه میدی. این رو هیچوقت فراموش نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو چشمهای گیرای نارگل نگاه کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فهمیدم خانم شیرین سخن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- و این رو هم یادت نره، از الان دیگه به من نگو خانم شیرین سخن...بگو نارگل.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس شما هم به من نگو دکتر، بگو حسام...باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارگل لبخندی زد و گفت: بله...آقا حسام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم خندیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا شد... نارگل خانم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر نظر نارگل و چشمهای فضول سه قلوها کارم رو شروع کردم. بالاخره بعد از یکساعت اولین کیکی که تو عمرم پختم، آمده شد. از هیجان نمیدونستم باید چهکار کنم، دوست نداشتم کیک رو برش بزنم. نارگل پیشنهاد خوبی داد و گفت که از کیک یه عکس بگیرم. من هم با موبایلم یه عکس از کیک گرفتم و علی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا یه کم ازش بخور ببین چطور شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه برش کوچک از کیک رو برداشتم و کمی ازش خوردم...خیلی خوشمزه شده بود، حداقل برای خودم که اینطور بود، بعد از اون نارگل و بقیه هم یه کم از کیک خوردند، بقیه رو نمیدونم؛ اما نظر نارگل برام مهم بود، اون هم کمی بعد با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کارت عالی بود آقا حسام، دستپخت خوشمزهای دارین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه هیچی نشنیدم...فکر کنم رفتم تو آسمون، اصلاً نمیدونم چرا یه مرتبه اینجوری شدم و نظر نارگل اینقدر برام مهم شده بود که از خود بیخود شدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی بعد خانم رحمانی وارد شد و بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا همهاتون یه جا جمع شدین؟ بجنبید کلی سفارش داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارگل: خانم رحمانی بفرمایید یه کم از کیکی که آقا حسام پختن بخورید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم رحمانی جلو اومد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بارک الله! یه کم بده ببینم چهکار کرده این آقای دکتر ما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه کم از کیک خورد و با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خوشمزه شده دکتر، فکرش رو هم نمیکردم شما اینقدر استعداد داشته باشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اختیار دارید خانم رحمانی، امیدوارم به زودی کیکها و شیرینیهای بیشتری یاد بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انشاالله، خب همه برگردین سر کارتون، امروز خیلی سفارش داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه برگشتن سر کارشون. به نارگل گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نارگل خانم! فکر کنم برای امروز کافیه، اگه اجازه بدین من برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اختیار دارین، فردا باز هم میاین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صد در صد...شک نکنید، من هر روز میام اینجا، راستش این اولین باره که تو زندگی اینقدر بهم خوش گذشته، زندگی واقعاً برام کسلکننده و یکنواخت شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشحالم که این حس رو دارید، فردا میبینمتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بقیه هم خداحافظی کردم و رفتم. تو مسیر بودم که بابام زنگ زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن: الو...سلام بابا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا: سلام...چرا تو مطب نبودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه شما رفته بودین مطب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره، سر راه داشتم از اونجا رد میشدم گفتم یه سری هم به تو بزنم؛ ولی هیچکس اونجا نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دستپاچگی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه امروز کار داشتم، باید یه جایی میرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا با شیطنت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا رفته بودی شیطون؟ نکنه با کسی قرار گذاشته بودی و به ما نگفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه به خدا، قرار کجا بود؟ گفتم یه جایی کار داشتم، رفته بودم پیش یکی از دوستهام یه کاری داشتم... همین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب باور کردم، شب زود بیا خونه، چند کیلو تخمه خریدم، امشب بازی آرسنال و منچستره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه زود میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میبینمت...خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به سلامت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم چرا بعد از این همه سال بابام هنوز نفهمیده من از فوتبال بدم میاد؟! من به تنها تیم فوتبالی که علاقه داشتم و با اشتیاق نگاهش میکردم بازی سوباسا بود و بس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارگل:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز روز خوبی بود. برام خیلی جالب بود یه دکتر با اصرار بخواد تو قنادی کار کنه. حسام مرد خوبی بود، چشم پاک و صمیمی. وقتی با بهزاد و علی صمیمانه میگفت و میخندید و سر به سر سه قلوها میذاشت، بیشتر ازش خوشم میاومد. لعنت بر شیطون! چرا من دارم این حرفها رو میزنم؟! اصلاً چرا همهاش دکتر حسام تو ذهنمه؟ برم سرکارم، امروز سه تا سفارش کیک تولد داشتیم، تا شب همهاش مشغول بودم، بعد از یه روز کاری سخت ولی شیرین برگشتم خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و اخبار گوش میدادم؛ اما فقط صدا میشنیدم و تصویر میدیدم ولی ذهنم جای دیگهای بود، به امروز فکر میکردم، قیافهی دکتر همهاش جلوی چشمم بود، وقتی اولین برش کیکش رو خورد و کلی ذوق کرد، یه چیزی تو دلم لرزید، همینطور تو فکر بودم که داداشم اومد کنارم و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آبجی! اخبار داره جوک تعریف میکنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم اومدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی؟ جوک برا چی بگه؟ داره از این تروریستهای از خدا بیخبر نشون میده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چرا تو داری میخندی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من میخندم؟ برای چی بخندم؟ تازه داشتم بابت مردم بیگـ ـناه گریه میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداداشم بلند شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره جون خودت، نمردیم و معنی گریه رو هم فهمیدیم، داره میخنده بعد میگه دارم گریه میکنم... این هم شد گریه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینجور که متلک میگفت رفت سمت اتاقش. نشستم و با خودم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای لعنت به تو دکتر، داشتم به تو فکر میکردم که آبروم رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح زود بیدار شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب قبل اصلاً نتونستم درست بخوابم، نمیدونم چرا فکرم همهاش مشغول بود، رفتم تو آشپزخونه و مثل یه دختر خوب، چای دم کردم و میز صبحانه رو چیدم تا وقتی بقیه بیدار شدن دور هم یه صبحونهی مَشتی بخوریم. ساعت نزدیک هفت صبح شد؛ ولی کسی از اتاقش بیرون نیومد، همینطور که آماده میشدم با خودم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه نسرین جون امروز مدرسه نداره؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین موقع صدای بازشدن در اتاقی رو شنیدم، سریع رفتم بیرون و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام صبح بخیر، چه عجب بیدار شدین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام بود. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیره! کجا به سلامتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، میرم قنادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امروز هم باید بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثل هر روز دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به بابام نگاه کردم، معلوم نیست چِش شده. بابا یه نگاه دیگه به من انداخت و زد زیر خنده و همونطور که میخندید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه مَثَل هست که میگه"حسنی به مکتب نمیرفت، وقتی میرفت جمعه میرفت" حالا حکایت کار تو شده، آخه صبح روز تعطیل، اون هم صبح زود کی میره سر کار؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه امروز چند شنبهست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جمعه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی؟ امروز جمعهست؟ چرا حواسم نبود؟! دیدی چی شد بابا؟ خواب ناز روز جمعه رو از دست دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینطور که غرولند میکردم دویدم تو اتاقم، زود مانتوم رو در آوردم و چنان شیرجه زدم تو تخت که انگار اتفاق مهمی افتاده، خب چه اتفاق مهمی جز اینکه خواب روز تعطیل رو از دست داده بودم. پتو رو کشیدم روی سرم و تو دلم گفتم: ای بمیری دکتر که به خاطر تو دیشب خوابم نمیبرد. یک مرتبه همونطور که زیر پتو بودم نشستم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه من به دکتر فکر میکردم؟ ای لعنت بر شیطون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره خوابیدم. از شانس بد همهاش خواب دکتر رو دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت حدوداً 10:00 صبح با مشت و لگدهای امیرحسین بالاخره رضایت دادم بیدار بشم. اون هم چه بیدار شدنی، ایستادم جلوش و بلند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هوووی چته وحشی؟ مثل اینکه آدم خوابیده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرحسین دوید یه طرف اتاق و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونستم قراره هیولا بیدار بشه، من رو نخور... من رو نخور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وایستا ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه چند دقیقهای با امیرحسین دور تا دور اتاقم دویدیم و به همدیگه بالش و کتاب و دفتر و گلدون و خلاصه هر چیزی که دم دستمون بود پرت کردیم و خندیدیم، آخر سر هم من موندم و یه اتاق زلزلهزده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمعهها قنادی تعطیل بود، من هم حسابی تو کارهای خونه به نسرین جون کمک میکردم، اون روز هم مشغول بودم که یک مرتبه به یاد دکتر افتادم، گفته بود فردا هم میاد قنادی، نگران شدم آخه ممکنه دکتر ندونه جمعهها اونجا تعطیله، شمارهاش رو نداشتم که بهش زنگ بزنم، هیچی دیگه بیخیال شدم و گفتم وقتی کرکرههای مغازه رو پایین ببینه، خودش از همون جایی که اومده بر میگرده، دندهاش نرم، میخواست بفهمه جمعهها کار تعطیله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز شنبه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شتاب خودم رو رسوندم در مغازه تا ببینم یادداشتی، فحشی، چیزی از طرف دکتر لابهلای کرکرهی مغازه هست یا نه که دیدم آقا رجب طبق معمول زودتر از همه اومده و داره جلوی مغازه رو آب و جارو میکنه. سلام کردم و ازش پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام آقا رجب صبحتون بخیر، وقتی اومدین چیزی لابهلای کرکره ندیدین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا رجب کمی فکر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه چیزی ندیدم، مگه قرار بود کسی برات پیغوم بذاره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه...نه همینجوری پرسیدم، خب پس چیزی نبود، خدا رو شکر، من برم دخل امروز رو آماده کنم، فعلاً.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا رجب با تعجب من رو نگاه کرد و من هم رفتم داخل مغازه، فکر کنم با خودش گفت دخترِ خُل شده، بابا بیخیال.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا ساعت 9صبح دیگه همه اومده بودن، من و سه قلوها مشغول درستکردن کوکی بودیم و علی و بهزاد هم باقلوای ترکی درست میکردند. اصولاً تبحر خوبی تو درستکردن شیرینیهای محلی داشتند. ساعت نزدیک 10شده بود؛ اما خبری از دکتر نشد، یه جوریم شده بود، با خودم گفتم نکنه دیگه نیاد؟ ای لعنت بر شیطون، چرا همهاش به اون فکر میکنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت 11یک مرتبه یه نفر محترمانه به همه ما سلام کرد، برگشتم سمت صدا و دیدم دکتر خیلی شیک و پیک، مجلسی و عطر زده در حالی که یه لبخند پهن روی صورتش نقش بسته بود، روبروی ما ایستاده. ذوق کردم ولی خودم رو کنترل کردم و جواب سلامش رو دادم؛ اما امان از سه قلوها، هر کدوم یه متلکی به دکتر بدبخت پروندن، بیچاره از خجالت آب شد، رفت سمت کمدش و وسایلش رو گذاشت و روپوش پوشید. اومد سمت من و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب خانم مربی، امروز چی باید یاد بگیرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدام رو صاف کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کوکی، درس امروز کوکیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کوکی؟ اون هم کیکه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه قلوها خندیدند که بهشون چشم غره رفتم. به دکتر گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه آقای دکتر...یعنی آقا حسام، کوکی یه نوع بیسکوئیته که خیلی متنوع و خوشمزهست و اینروزها خیلی هم طرفدار داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درستکردنش سخته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه به اندازه دروس پزشکی؛ اما وقتی یاد بگیری عین آبخوردن میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبه، من بچهی با استعدادی هستم، این رو هم میتونم زود یاد بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببینیم و تعریف کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس شروع کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوسایل کوکی رو گذاشتم جلوی دکتر و طرز تهیه کوکی رو هم یادش دادم. خوشبختانه به قول خودش بچهی بااستعدادی بود و اولین کوکی رو خیلی تمیز درست کرد. چند تا دیگه هم درست کرد و چه با اشتیاق هم این کار رو انجام میداد. هر بار که یه کوکی تموم میشد، میذاشت کف دستش و میخندید. کم کم با سه قلوها هم صمیمی شده بود و سربهسرشون میذاشت. به روش خاص خودش تونست سه تاشون رو از هم تشخیص بده، کاری که تا الان ما نتونسته بودیم انجام بدیم. ملینا بیشتر از بقیه شیطون بود و با دکتر سربهسر هم میذاشتن. خلاصه جو جدیدی تو قنادی به وجود اومده بود و همه راضی و خوشحال بودند، علی و بهزاد هم خیلی با دکتر صمیمی شده بودند. ناگفته نماند، دکتر هر از گاهی در قالب یه روانپزشک به بچهها مشاوره میداد. اینقدر قشنگ حرف میزد و چیزهای خوبی یاد میداد که دیگه کم کم با خودم گفتم عجب غلطی کردم رفتم حسابداری، کاش روانشناسی خونده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند روز از اومدن حسام میگذشت، تو این مدت همهی ما از وجودش خوشحال و راضی بودیم. ما به حسام کیک و شیرینی یاد میدادیم و اون هم مشاور خوبی برامون بود؛ اما یه موضوعی من رو نسبت به حسام مشکوک کرده بود، برام جای سؤال بود که چرا حسام دوست نداشت خانوادهاش بفهمن اون تو قنادی کار میکنه! یه روز موقع استراحت دوتا قهوه و یه ظرف کوچیک کوکی آماده کردم و بردم تو اتاقم. حسام هم نشسته بود و برای کسی پیامک میفرستاد، تک سرفهای زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دکتر قهوه بخور سرد میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی رو خاموش کرد و گذاشت روی میز و نشست روبروی من. فنجون قهوه رو برداشت و بو کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به، عجب بویی داره...آدم رو عاشق میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه جالب! من هم از این حرفها میزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثلاً چی میگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی یه چیز خوشمزه میخورم میگم آدم رو عاشق میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچ میدونستی از جنبه روانشناسی به این طرز تفکر میگن انرژی مثبت؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هم که بمب انرژی مثبت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir