رمان تراژدی دانلود رمان
جدیدترین رمان های تراژدی در دنیای رمان
دلوین اعتصام، مشهورترین مدلینگ ترکیه... دختری که گذشته ی تلخی را پشت سر گذاشته... دختری از تبار درد... آتش... زخم... خشم و... انتقام... جنجالی به پا می شود... برپا کننده ی این جنجال خود اوست... اویی که همانند آهویی درنده به انتظار شکارچی هاست... همان شکارچی هایی که روحش را کشتند و جسم بی جانش را درون کویر تاریک رها کردند... و حال نمی دانند که او با افکاری شوم به انتظار آنهاست... حال تنها خدا می تواند به آنها کمک کند... خدایی که با خودِ اوست چگونه به آن درنده ها کمک می کند؟! آیا اصلاً کسی قرار است به آنها کمک کند؟!
سرپناهی دیگر روایتگر زندگی آدم های گذشته بر پایه ی عقاید سنتی؛ غرور و تعصب های بیجا است. بیست سال از حرف ها، کارها و اشتباهات گذشته است. هیچکس نمی داند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات می برد. به دنبال افشای حقیقت می رود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان می شود. او تنها است. میان سوالاتی بی جواب تا با کسی روبه رو می شود که عاجرانه از او کمک می خواهد... .
غرق شده در گرفتاری و مصیبتی روز افزون، حمایت و مراقبت از کسی بر گردنش افتاد. برای گریز از حضور منحوس فقر، چنگ به هر ریسمانی نواخت و دیده بر روی درستی و نادرستی کارهایش بست؛ گویا که از یاد برده بود حتی تکیهگاهی محکم مختص به خود، با وجود تکیهگاه بودنش ندارد! اشتباهی غیر منتظره، شقاوت را بر سر و رویش ریخت، همه از اطرافش پر کشیده و دخترکی بسمل شدن را برگزید. زندگانی، درست در کنجی از چهار دیواری نمور، به تعیشی...اوهاموار برایش بدل شد! *** اوهاموار: توهموار، توهم گونه.
من توی شهر آدمها یه گمشده بودم. سمیر، می خواست قصه گوی سرنوشتم باشه؛ اما روزگار برامون نقشه ها چیده و باند قاچاق آدم هم دشمن خونین من بودن! سمیر مرد کینه ای و بد اخلاقم، قرار منو خوشبخت کنه؟ آیا اونم مثل آدمهای دیگه یه روی سیاه و شیطانیم داره؟ من آخر این بازی نمی دونم. تو این طوفان خاکستر میشم یا ...
غرق شده در گرفتاری و مصیبتی روز افزون، حمایت و مراقبت از کسی بر گردنش افتاد. برای گریز از حضور منحوس فقر، چنگ به هر ریسمانی نواخت و دیده بر روی درستی و نادرستی کارهایش بست؛ گویا که از یاد برده بود حتی تکیهگاهی محکم مختص به خود، با وجود تکیهگاه بودنش ندارد! اشتباهی غیر منتظره، شقاوت را بر سر و رویش ریخت، همه از اطرافش پر کشیده و دخترکی بسمل شدن را برگزید. زندگانی، درست در کنجی از چهار دیواری نمور، به تعیشی...اوهاموار برایش بدل شد! *** اوهاموار: توهموار، توهم گونه
یعنی میشود تابستان، بشود عروس زمستان؟ یعنی میشود جانان قصهی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟ یعنی میشود دختر قصهی ما وقتی از طوفانهای بزرگ زندگیاش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی باشد که دستهای او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟ امّا چه کسی میتواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد. تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصهی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون و جانان چه کسی خواهد شد؟
شقایق به شدت از ازدواج با احسان ناراضیه و دوستش گیتا سعی میکنه تا کمکش کنه و به دنبال مدرکیه تا این مرد به ظاهر آشنا رو از زندگی شقایق دور کنه. بعدها متوجه میشه احسان نیکنام دچار اختلال روانیه و همین بهونهای میشه تا احسان رو لو بده و اون رو به تیمارستان ببرن؛ ولی احسان با فرار از اونجا در پی انتقام از گیتا میافته!
برای رهایی گاهی تلاش کردن بیفایده است. گاهی نیازی به تلاش و نتیجه نگرفتن نیست و تو خود میدانی که مجبوری تسلیم بشوی. این تسلیم شدن و اطاعت کردن فقط مختص به تو نخواهد بود. این تاس به تو یک شش بدهکار خواهد بود.
گاهی دوست داری بنشینی و ساعتها به فنجانِ قهوات خیره شوی؛ بدونِ اینکه حتی جرعهای بنوشی. اما داستان، درست زمانی آغاز میشود که بالاخره تصمیمات را میگیری؛ تمامِ جرئتت را جمع میکنی، لیوان را بالا میآوری و جرعهای مینوشی. تلخ است؛ ولی انگار قرار نیست عبرت شود. چون دقیقاً فردا، دوباره سرِ همین میز نشستی و دوباره همین کار را تکرار کردی! قصهی محیا هم همین است؛ "عادت". آیا بالاخره روزی میرسد که از سد عادت عبور کند؟ کسی چه میداند؛ شاید روزمرگی صدها بار بهتر از این باشد که زندگیات، یک شبه از این رو به آن رو شود.
مرگ از زندگی پرسید: چرا همه از من متنفرند ولی به تو عشق میورزند؟ زندگی پاسخ داد: چون من یک دروغِ زیبا هستم و تو یک واقعیتِ تلخ... شامل 3 داستان متفاوت با ژانری متفاوت
حاصل یک اشتباه بودم... اشتباهی خوفناک... شبی وحشتناک و... منی که حاصل آن اشتباهم... با مردی که همانند عروسکی خیمه شب بازی مرا به ساز آرزوهایش میرقصاند... به جای لباس پرنسس ها... رخت شوالیه ها را بر تنم میکند. به جای عروسک... شمشیری برنده به دستم میدهد. به جای صورتی... رخت و لباسی سفید بر تنم میکند و میگوید... این رخت عزای من است... در جامعهای که هنگام غم و غصه، همه سیاه بر تن می کنند، سفید پوششان باید من باشم و اگر در جشن هایشان سفید پوشیدند... آن روح که کفن بر تن دارد باید من باشم.
راه های دانلود اپلیکیشن