رمان اوهام وار به قلم نرگس شریف
غرق شده در گرفتاری و مصیبتی روز افزون، حمایت و مراقبت از کسی بر گردنش افتاد. برای گریز از حضور منحوس فقر، چنگ به هر ریسمانی نواخت و دیده بر روی درستی و نادرستی کارهایش بست؛ گویا که از یاد برده بود حتی تکیهگاهی محکم مختص به خود، با وجود تکیهگاه بودنش ندارد! اشتباهی غیر منتظره، شقاوت را بر سر و رویش ریخت، همه از اطرافش پر کشیده و دخترکی بسمل شدن را برگزید. زندگانی، درست در کنجی از چهار دیواری نمور، به تعیشی...اوهاموار برایش بدل شد! *** اوهاموار: توهموار، توهم گونه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴۹ دقیقه
نام فرستنده که شکار مردمکهای دودوزنم شد، لحظهای گویا نفس در گلویم ماند و چون غدهای چرکین، راه تنفسم را بست. ضربهای به میان استخوانهای ترقوهام کوفتم و با چند سرفهٔ کوتاه، بیمعطلی صفحهٔ پیام رسانی را گشودم. حتی از شکل و شمایل پیام هم شومی و نحسی میبارید، باز هم باید از صبا دور میشدم؟ اینبا برای چه؟
انگشتان مرتعشم بر روی صفحه کلید لغزیدند و تایپ کردم.
«هنوز دو روز از کار قبلم نگذشته!»
انتظارم مبنی بر پاسخش، بسیار طولانیتر از آنی شد که فکر میکردم؛ آن هنگام که پس از چندین بار مردن و زنده شدن پاسخم را داد، چشمان ترسانم را به پیامکی کلاف کردم که حاوی آدرس کار جدیدم بود!
اصلاً پیامم را خوانده بود؟ برایش مهم بود که جانی در پیکرهام ندارم که بخواهم حتی از زمین خوردن خود جلوگیری کنم؟ مطمئناً نه!
پیامک بعدیاش، در دو خط بیشتر خلاصه نشد؛ لیکن چنان دریای پر تلاطم درونم را به طوفانی عظیم بدل کرد که در لحظه، جان از کف دادم و دنیا پیش رویم به سیاهی گرایید.
«حداکثر تا فردا فرصت داری حرکت کنی، چون گزارش دادن حالِ یه مریضِ روانیِ بدحال به اورژانس، دو دقیقه بیشتر وقت نمیگیره!»
دستانم به سانِ بید میلرزیدند، احساس سرما میکردم؛ گویا درون فریزری بزرگ و بیانتها رهایم کرده بودند. صفحهٔ گوشی خاموش شده بود و من خیره به انعکاسِ چهرهٔ وهمزدهام در سیاهیاش بودم؛ چقدر حقیر شده بودم!
باید به فریاد خبر میدادم؟ اصلاً فریاد چه میتوانست برایم انجام دهد وقتی که او هم در حیرت اتفاقات پیش آمدهٔ زندگیام بود؟ پس مسلماً جایز نبود!
انگشتان خشک و پوسته شدهام، گیسوانم را در چنگ گرفته و بیاختیار، آرنجم برای از ریشه کندن این تار موها، با شدت به پایین حرکت کرد. سوزش ناگهانیِ پیچیده شده در کاسهٔ سرم، آنقدری دردناک بود که جیغم را سخاوتمندانه از بند حنجرهام فراری دهد.
اشکی داغ درون کاسهٔ چشمانم لانه کرد و قطرات مذاب مانندش گونه تا چانهام را به آتش کشید. اگر روانی میشدم حق داشتم نه؟! چرخشی نود درجه به پیکر نالانم دادم و گونهٔ ملتهبم را به دیوارهٔ اپن تکیه دادم؛ گرم بود! یا نکند من سرد بودم؟! مگر همین سنگ، تا چندی پیش مرهم التهاب درونیام نبود؟!
نگاهی حوالهٔ ساعت قدیمی روی دیوار کردم، از نیمه شب گذشته بود. الآن نمیتوانستم حرکت کنم، اگر الآ عزم رفتن میکردم، بازگشتنم با خدا بود! گوشی را روشن کرده و باری دیگر نگاهی به آدرس انداختم؛ بیرون شهر بود، اگر الآن حرکت میکردم جنازهام هم به آنجا نمیرسید!
تلفن همراهم را خاموش و طرفی رها کردم. صبح اول وقت باید حرکت میکردم تا از بوجود آمدن هر خطر احتمالی جلوگیری کنم؛ نقطه ضعف من، تنها صبا بود و بس، این گرگِ باران دیده هم خوب به آن پی برده بود و روز و شب درحال بازی با آن بود!
پلک بر هم نهادم. یا تفکر به صبا و لبخندهای زیبایی که صدفهای سپید دهانش را به رخ میکشید، تلخندی زدم. حاضر بودم برای دوباره باز گرداندنِ آن لبخندها، زمین و زمان را به یکدیگر بدوزم.
اگر این کار را هم به سرانجام میرساندم، مطمئناً مایهٔ خوبی نصیبم میشد و شاید میتوانستم در آیندهای نچندان دور، یکی از تختهای خصوصی بیمارستان را برای درمان صبا اجاره کنم!
***
دستهٔ کیسهٔ کیف نام را بر روی شانهام جابهجا کردم و سرم را زیر انداختم. کتانیهای کهنهام کم مانده بود زیر نگاه سنگینم بفرسایند. انگشتان اشاره و شصتم بر روی یقهٔ پیراهن بلند و گشادم لغزید و مصلحتی آن را مثلاً درست کردم.
وزن نگاههایی چنان بر پیکرهام سنگینی میکردند که گویا قصد خم کردن کمرم را داشتند. سرم درد میکرد؛ البته سر من همیشه مرضی داشت که درگیرش شود و نبض پردردش را در تمام مویرگهای مغزم منعکس کند، منتها الآن بیشتر از همیشه سردرد داشتم.
الآن چند اتوبوس بود که میایتسادند و مردم سوار میشدند و میرفتند؟! نمیدانستم، تنها چیزی که میدانستم، آن بود که نزدیک به یک ساعت بود منتظر آن شخصی بودم که مثلاً قرار بود به دنبالم بیاید؛ آخر اگر خودم با پای خودم مسیر را میگرفتم و میرفتم، الآن رسیده بودم!
پلکی زدم و دلآزرده از سوزش چشمانم که نوید از بیدار ماندنِ جغد مانندِ دیشبم میداد، اخمهایم را در هم کشیدم. گویی سرم چندین تُن وزن داشت که آنقدر بر گردنم سنگینی میکرد.
به ناگه، با ایستادن پژوپارس نقرهای رنگی نزدیک به ایستگاه اتوبوس، گردن کج کردم و نگاهی به تصویر محو راننده که از ورای شیشه میدیدمش، انداختم.
با انگشت اشاره داد که سوار شوم و من بهگامهایم حرکتی سریع داده و در جایگاه کمک راننده جای گرفتم. ماسک سیاهی که بر صورتش نهاده بود، تنها رؤیت چشمان نخود مانند و فرو رفته در چالش را برایم فراهم ساخته بود. چقدر این مدت از این چهره بیزار شده بودم.
خودرو را به حرکت درآورد و با آرامش خاص و نرمشی حرفهای، فرمان را پیچاند. مشامم بوی خوبی احساس نمیکرد، گویا که اطرافم را انرژیای نحس پر کرده بود! آنقدر در تنهایی با انسانهای مختلف دست و پنجه نرم کرده بودم که لااقل محتاط باشم و بتوانم خوب و بدشان را تشخیص دهم.
- اینکه اون پسره رو بذاری به طور نامحصوص مراقب خواهرت باشه، حرکت زیرکانهای بود!
پیکرم در لحظه یخ بست و نفس در سینهام گره خورد. جرم که نکرده بودم، پس چرا طوری این کلمات را ادا کرد که مغزم به این یقین برسد که گناهکار منم و کاری اشتباه انجام دادهام؟ لحظهای اختیار زبانم از دستم در رفت و با ته مزهٔ ترس، پرسیدم:
- نباید...میگفتم؟
پاسخم را نداد. دنده را عوض کرد و نگاهی کوتاه به آینهٔ بغل خودرو انداخت. مشکوفانه گفت:
- ترسیدی؟ چرا؟ مگر کار اشتباهی کردی؟
چه ساده ذهنم را خوانده بود و باز هم چه ساده دربرابرش کیش و مات شده بودم! نفسی عمیق کشیدم، هرچقدر که ضعیف بودم و حقیر، نباید خود را میباختم! در گلو غریدم و پاسخ دادم.
- حرفت آدم رو به شک میندازه، هول شدم.
"هومی" گفت و فرمان را در در میان حرکت حرفهای پنجههایش، به راست پیچاند. ابروانش اندکی در یکدیگر فرو رفته و گفت:
- شنیدم دیشب هار بازی درآوردی و زدی طرفِ حسابت رو آش و لاش کردی!
پنجهٔ جایگیری شده بر روی رانم، با این سخنش سخت مشت شد و دندانهایم روی یکدیگر فشرده شدند. غریدم:
- حقش بود لاکردار، موقعی که وارد شدم گفت نهصد تومن، یهو بهش زنگ زدن و بعد از اینکه قطع کرد، گفت الآن دو تومن باید رد کنی بیاد!
نگاه کوتاهی حوالهام کرد که نادیدهاش گرفتم و سرم را سمت شیشه گرداندم. صدای پوزخند ناگهانیاش را شنیدم و بیاعتنا، خود را با دید زدن منظرهٔ تقریباً سیاه بیرون به سبب دودی بودن شیشه، مشغول کردم.
- صحرا! لاپوشونی کردن گندکاریهایی که تاحالا بخاطر چهارتا قلم دارو به بار آوردی، زیادی به اعتبارم توی بازار ضربه زده!
پوزخندی در دل زدم و برای خود، واژهاش را کامل کردم.
- بازار سیاه البته!
همانطور که راه خارج از شهر را درپیش گرفته بود، شروع به گفتن سخنانی کرد که علناً همانند آتش، خون را به قلقل کردن درون رگهایم وا میداشت.
- امیدوارم یادت نرفته باشه اون روزهایی که دست تو و خواهر و مادرت رو گرفتم و از اون طویله بیرونتون کشیدم! من آدمی نیستم که از فردی که مطمئنم زندگیش توی مشتمه، انتظار داشته باشم؛ فقط و فقط چشمم به تو و خواهرت، وسیلهای برای انجام کارهام و مهمتر از اون، مخفی موندن خودمه!
کم مانده بود در چهرهام داد بکشد لقب جدیدتان سپربلای من است! علاقهای به این طرز صحبتش نداشتم که هیچ، اگر رهایم میکردند این بینیِ عقابیِ پنهان شده زیر ماسکش را هم سطح چهرهاش میکردم.
لازم بود هر دفعهای که او را میبینم، این جملات کثیف را در چهرهام بکوبد و آلودگی زیر دست بودن را بیشتر و بیشتر به کامم روا بدارد؟
- ولی...از اونجایی که تا حدی بهم مدیونی، باید بدونی که نباید برام دردسر بتراشی!
پلکهایم را محکم بر هم فشردم. با همان چشمان بسته، دهان باز کردم تا پاسخش را بدهم، لیکن با نوازشی که انگشت اشارهاش بر روی شکستگی ابرویم نواخت، سخن جایی مان حنجره و دهانم اسیر شد. خودرو گوشهای ایستاده بود!
دیدگانم به ناگه از کاسه بیرون زده و نگاه بهتزدهام به روبهرو و نقطهای نامشخص بود. نوای سخن گفتنش، همزمان که انگشتش هنوز هم بر روی شکستگی ابرویم میلغزید، درست جنب گوشم نواخته شد.
- یادت میاد؟ شبانهروز کار کردن مادرت، خم و راست شدن خواهرت جلوی این و اون و اطاعت از حرف هر فردی، کتک خوردن خودت، بچههایی که وقتی از کوچهشون رد میشدی، با سنگ میزدنت!
نبلکه لبانم، بلکه سلول به سلول پیکرم میلرزید و اشک در چشمانم چون چشمهای میجوشید. میترسیدم، میترسیدم اینگونه که دندانهایم را بر هم میفشردم، در لحظه مینایشان ترکی بطلانی بردارد تمامشان در دهانم خالی شوند!
انگشتش را از روی ابرویم عقب کشید و خودش هم درجایش بازگشت. خودرو به حرکت درآمد و من هنوز هم درحال لرزیدن بودم. با سخن بعدیاش، کبریت گرفت و انبار باروت اعصبام را در لحظه به آتشی فروزان بدل کرد.
- اینها رو بهت گفتم تا یک، بدونی کی بودی و چی شدی! دو، کاری کنم خوی ترسوی درونت بیدار بشه تا با پای خودت فرار کنی!
به سویش بازگشتم و چون ماده شیری بر سرش فریاد کشیدم.
- به من که توی این زندگیای که لجنزار بهتر میتونه موصفش باشه، زندگی کردم، میگی ترسو؟ هان جمشید؟
انگشت شارهاش را قلاب بالای ماسکش کرد و آن را پایین کشید. لبخندی پیروز بر لبانش بود یا توهم میزدم؟ پلکی حیران زدم، چهرهاش همان بود لیکن خبری از آن لبخند مضحک نبود! برای نخستین بار از توهم زدنم خرسند گشتم. گردنش را به سویم گرداند و ابروان مشکی و کم پشتش را بالا انداخت.
- نیستی؟!
با فریاد، «نه»ای گفتم که باز هم اوهاموار، احساس کردم لبخندی پیروز و غیرقابل کنترل بر لبانش نقش بست و باز هم با پلک زدنم محو شد!
در آن لحظه، آنقدر عصبی بودم که از ذهنم کمک نگرفته و بیشتر از آن، حرکات، کنشها و واکنشهایش را تجزیه و تحلیل نکردم. نفسنفسی حرصی زدم.
- پیاده شو صحرا، رسیدیم!
پلکهایم را چون جن دیدگان با سرعتی به سانِ نور گشودم و اطرافم را از نظر گذراندم. در لحظه حرص و غضبم ته کشید و بیش از آن پا بر روی دمش نگذاتشم! هرچقدر هم که قوی بودم، نمیتوانستم منکر آن شوم که من و او تنها در این دشت خالی از سکنه حضور داشتیم و با یک حرکت دست، میتوانست ضربهای به زیر بینیام بزند و جادرجا بیهوشم کند!
کیفم را محکم در مشت چلاندم و پس از کشیدن نفسی عمیق، از خودرو پیاده شدم. مسیری خاکی و پر از چال و پستیبلندی پیشرویمان بود که به خانهای کاهگلی منتهی میشد.
باران
۴۹ ساله 00بد نبود ولی نویسنده عزیز آنقدر خودتو درگیر کلمات و توصیفات قلنبه سلمبه کردی که گاهی به داستانت صدمه زدی موفق باشی