یعنی می‌شود تابستان، بشود عروس زمستان؟ یعنی می‌شود جانان قصه‌ی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟ یعنی می‌شود دختر قصه‌ی ما وقتی از طوفان‌های بزرگ زندگی‌اش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی باشد که دست‌های او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟ امّا چه کسی می‌تواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد. تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصه‌ی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون و جانان چه کسی خواهد شد؟


19
486 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

کوشیدم بوی تو را از سلول‌های پوستم بیرون کنم. پوستم کنده شد؛ امّا تو بیرون نشدی.
کوشیدم که تو را به آخر دنیا تبعید کنم. چمدان‌هایت را آماده کردم. برایت بلیط سفر خریدم. در اوّلین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم؛ وقتی کشتی حرکت کرد، اشک در چشم‌هایم حلقه زد.
تازه فهمیدم در اسکله‌ام. تازه فهمیدم آن‌که به تبعید می‌رود، منم، نه تو... .

"به نام حضرت عشق"

وارد‌ سالن دانشگاه شدم و به سمت کلاسم رفتم. با ورودم به کلاس چشمم به دوستم ساحل خورد که همیشه در حال فک زدن بود. به سمتش رفتم و سلام آرومی به بچّه‌ها کردم. ساحل به سمت صدا برگشت و با دیدنم لبخندی زد و دستش رو بالا برد. من هم با لبخند به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- سلام جیگرم.
ساحل با دیدنم لبخند زد و گفت:
- بَه! سلام خوشگلم‌ ‌چطور مطوری؟
آروم روی صندلی کناریش نشستم و گفتم:
- آی خوبم؛ اگه این درس‌ها‌ی لعنتی بذارن.
ساحل با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- دیگه خرخونی دردسر داره جانان ‌خانم.
از حرف مسخره‌اش بلند زیر خنده زدم که ساحل نزدیکم شد و وِلوم صداش رو آروم کرد و گفت:
- فعلاً نیشت رو ببند. میگم جانی یک خبر توپ برات دارم که نگم برات.
با تعجّب به سمتش خم شدم و گفتم:
- چه خبری؟
- تازه ساناز بهم گفت که برای فردا شب یک مهمونی خفن ترتیب دادن.
بی‌اراده یک تای ابروم بالا پرید و زیر لب زمزمه‌وار گفتم:
- مهمونی؟
ساحل با خوش‌حالی سری تکون داد و گفت:
- آره دیگه.
با بی‌حوصلگی ازش فاصله گرفتم و صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- خوبه خوش بگذره.
ساحل با حیرت نگاهم کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- چی رو خوش بگذره؟ قراره باهم‌ بریم جانان ‌خانم.
با این حرف ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- ساحل‌ جونِ عمه‌ت بی‌خیال من شو‌ خواهشاً!
ساحل با حالت ملتمسی دست‌هاش رو به صورت هندی بهم کوبید و گفت:
- جانان خواهش می‌کنم. فقط این یک بار رو قبول کن.
با کلافگی کتابم رو از کیفم در آوردم، روی میز گذاشتم و گفتم:
- ساحل‌ تو رو خدا بس کن دیگه. تو که خوب می‌دونی من از این‌جور جاها خوشم نمیاد.
ساحل لب‌هاش رو جمع کرد و با حالت بامزه‌ای گفت:
- خب خوشگلم، امتحانش که ضرر نداره. بعدش هم من تنهایی نمی‌تونم برم، بی تو اصلاً خوش نمی‌گذره.
به چهره‌ی ملتمس ساحل نگاه کردم. می‌خواستم‌ جوابش رو بدم که با ورود استاد به کلاس زودی حرفم رو خوردم‌. استاد بعد از احوال‌پرسی شروع به تدریس کرد.
- فصل چهار رو شروع می‌کنیم. خب بچّه‌ها، مبحث این درس در مورد... .
بعد از اتمام تدریس استاد من و ساحل وسایل‌مون رو جمع کردیم و از کلاس بیرون زدیم. به سمت بوفه‌ی دانشگاه رفتیم، دوتا قهوه سفارش دادیم و روی میز دو نفره‌ی کنار پنجره نشستیم. با دیدن قیافه‌ی‌ آویزون ساحل پوفی کشیدم و گفتم:
- عه! ساحل الان مثلاً قهری؟
ساحل روش رو از من برگردوند و حرفی نزد. می‌دونستم از دستم ناراحته؛ پس بهتره به‌خاطر ساحل هم که شده، این‌بار باید قید درس رو بزنم و کمی خوش بگذرونم. با این تصمیم لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- حیف شد. می‌خواستم پیشنهادت رو‌ قبول کنم ها؛ امّا با دیدن قیافه‌ی ‌آویزونت دیگه پشیمون شدم.
بلافاصله سر ساحل به تندی به سمتم چرخید و با لبخندی که تا بنا گوشش باز شده بود، گفت:
- چی؟ جون من؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و لب‌هام رو جلو دادم و گفتم:
- نچ ‌‌نچ! دیگه پشیمونم کردی.
ساحل با خوش‌حالی نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
- گمشو دختره‌ی لوس، وای جانان نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حال شدم. یعنی دوست دارم الان بپرم ما... .
با رسیدن قهوه‌ها ساحل حرفش رو با خنده خورد و یواشکی چشمکی بهم زد. با دیدن چشمکش آروم خندیدم و شروع به خوردن قهوه‌‌هامون کردیم. بعد از خوردن قهوه‌هامون لب‌هام رو تر کردم و با صدای آرومی رو به ساحل گفتم:
- کِی هست حالا؟
ساحل با ذوق گفت:
- فردا شبه.
با حرف ساحل سرم رو خاروندم و گفتم:
- میگم ساحل، حالا چه‌جور مهمونی‌ هستش؟ ارزشش رو داره بریم؟
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- نه بابا، یک مشت گدا و عقب افتاده می‌خوان بیان مهمونی‌، اون‌ هم ‌به‌ عشق تو پرنسسم.
با حرص فقط نگاهش می‌کردم که ساحل ادامه داد و گفت:
- خا‌ک‌ تو سرت جانان، یعنی واقعا‌ً خاک! لامصب ناسلامتی خودت هم پولداری‌ها؛ امّا هیچ ‌چیزیت شبیه پول‌دارها نیست.
- ساحل دستت درد نکنه، یک‌دفعه بگو اسکلم دیگه!
ساحل با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- در اون که شکی نیست.
ازحرص با پام لگدی به پاهاش از زیر میز زدم و گفتم:
- خیلی بیشعوری‌ها. من اصلاً از این مهمونی‌های بچگونه و خز بازی خوشم نمیاد. بیشتر روی اهداف زندگیم متمرکزم خودت که بهتر می‌دونی.
ساحل دستم رو گرفت و با حالت بامزه‌ای گفت:
- خبر دارم خانوم متمرکز. حالا پاشو‌، پاشو بریم تا کلاس بعدی‌مون رو از دست ندادیم.
دو نفری از جامون بلند شدیم و بعد از حساب کردن قهوه‌هامون به سمت کلاس بعدی رفتیم.
***
با دیدن خودم از توی آیینه لبخندی زدم و گفتم:
- جون به‌ خودم.
یک لباس بلند مشکی مدل ماهی که سنگ‌کاری شده بود پوشیدم. بالاتنه‌ی لباسم فقط دو تا بند داشت که پوست سفیدم رو حسابی به نمایش گذاشته بود. موهای مشکی بلندم رو باز نگه ‌داشتم و یک آرایش ملیح انجام دادم. رژ لب جیگری به لب‌هام زدم و شروع به چک کردن سایه‌ی چشم‌هام شدم‌. سایه‌ی تیره‌ای به چشم‌های آبی‌ام زدم که چشم‌های من رو دو برابر وحشی‌تر نشون می‌داد. به سمت کُمدم رفتم و پالتوی پشمی سفید رنگم رو در آوردم به همراه یک شال حریر ظریف تنم کردم. کیفم رو از روی ‌میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم که یک‌ دفعه مامانم جلوم سبز شد. مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ماشاءاللّٰه، دخترم چه‌‌قدر خوشگل شدی!
با مهربونی پیشونی مامانم رو بوسیدم و گفتم:
- مرسی فدات‌ شم.
مامان با شیطنت خاصی انگشتش رو روی بینیم زد و گفت:
- ایشاللّٰه عروسیت مادر.
با شنیدن این حرف قیافه‌ام رو کج کردم و کشدار گفتم:
- آی مامان ول ‌کن تو رو‌ خدا!
مامان با حرفم خندید و گفت:
- کوفت و مامان، بیش از حد خوشگلی. درکم کن خب! این‌قدر خیره‌ سر شدی دیگه نمی‌تونم کنترلت کنم چشم سفید.
من برای فرار از این موضوع تکراری مادرم دوباره گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- باشه مامان‌جون. فعلاً من برم تا دیرم نشده.
با گفتن این حرف پا تندی از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. با دیدن دو تا از ماشین‌هام که یکی‌شون دویست شیش و دومی سانتافه‌ی مشکی ‌رنگ بود، کمی تو فکر فرو رفتم. کمی دو دل شده بودم که برای مهمونی امشب کدوم ماشینم رو سوار بشم. با کمی فکر کردن و فشار آوردن به مغز عتیقه‌ام تصمیم گرفتم که سوار ماشین سانتافه‌ام بشم که بسیار مناسب مهمونی و تیپ امشبم بود. به سمت ماشین سانتافه‌ام رفتم که با یادآوری کفش‌های بیست سانتیم آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- آی خدا، با این کفش‌های بیست سانتیم چه ‌طوری می‌تونم عروسکم‌ رو برونم؟!
دهن کجی کردم و پُفی کشیدم. خدا امشب رو به‌ خیر بگذرونه.
به ناچار سوار ماشینم شدم و پام و روی پدال گاز فشردم و گاز دادم. باید تحمل می‌کردم دیگه؛ چون اون ساحل در به ‌در شده اگه ببینه دیر کردم درجا شهیدم می‌کنه! با این فکر با سرعت از خونه بیرون زدم. تو مسیر خونه‌ی ساحل بودم. ضبط ماشین رو روشن کردم و یک آهنگ روسی عاشقانه گذاشتم و صداش رو تا ته زیاد کردم. بعد از بیست دقیقه به خونه‌ی ساحل رسیدم که با تک زنگ زدن به گوشیش، بعد از پنج دقیقه بدو بدو از خونه بیرون زد و سوار ماشین شد. با سوار شدنش محکم پاهام رو روی پدال گاز گذاشتم و گاز دادم که ساحل از ترس جیغ محکمی زد گفت:
- یا خدا! جانان دیوونه شدی تو دختر؟
از ترس ساحل خنده‌ی بلندی سر دادم و گفتم:
- برای مهمونی امشب دارم آماده‌ات می‌کنم جیگرم.
ساحل با عصبانیت نگاهم کرد ولی سریع قیافه‌اش رفته‌رفته متعجّب شد و گفت:
- جانان لامصب تو چرا این‌قدر خوشگل کردی!
من هم از سوالش جا خوردم و با حیرت گفتم:
- قرار بود با قیافه‌ی بدون آرایش و جن‌زده‌ام بیام؟
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- نه لامصب؛ ولی انگاری امشب دل همه رو می‌بری. با این آرایشی که کردی و لباسی که تو پوشیدی، قطعاً دیگه هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کنه.
با این حرف نگاهی به تیپ ساحل کردم و گفتم:
- جون بابا، تو هم بد تیکه‌ای شد‌ی‌ ها!
ساحل یک لباس گلبهی پوشیده؛ چون پالتوی چرم روش پوشیده بود، مدل لباسش زیاد مشخص نبود. یک آرایش ملیح گلبهی انجام داده و موهاش رو هم دم اسبی بسته و حسابی هم ناز شده بود. از نگاه کردن به تیپش دست برداشتم و زیر لب اوه مای گادی از زیبایش گفتم که ساحل با تعجّب رو به من کرد و گفت:
- ناموساً؟
با خنده در جواب ساحل چشمکی زدم و گفتم:
- به جون عمه‌م راست میگم.
ساحل با حرص مشتی به بازوم زد و با اخم گفت:
- درد، توی عمرت یک بار جدی باش خب.
همین‌طور‌ی من و ساحل غرق حرف زدن و شیطونی کردن بودیم که یکدفعه تا جلوم رو نگاه کردم با دیدن پسر جوونی می‌خواستم فوراً ترمز بزنم؛ امّا دیگه دیر شده بود؛ چون ماشینم به پسره‌ی بی‌چاره خورده بود و از شدت ضربه پسره روی زمین پخش شده بود. من و ساحل با دیدن این صحنه جفتمون خشک‌مون زده بود و هیچ صدایی از جفت‌مون در نمی‌اومد. ساحل با ترسی که از صداش مشخص بود لرزون گفت:
- جا... نان، مرده؟!
فقط با ترس به جلوم خیره شده بودم و با پاهای لرزون بدون جواب دادن به ساحل از ماشینم پیاده شدم و به سمت فرد ضربه‌ خورده رفتم. با دیدن یک پسر جوون با سن حدوداً بیست و هفت یا بیست و هشت ساله‌ای که غرق خون شده بود، سر جام خشکم زد. مردم هم کم‌کم دور ما جمع ‌شده بودن. ساحل از ترس حتّی از ماشین هم پیاده نشد؛ ولی من هوشیار بودم و زودی به سمت ماشینم رفتم، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و به آمبولانس زنگ زدم. بعد از پنج دقیقه آمبولانس با سرعت سر رسید و پسرِ بی‌چاره رو توی آمبولانس گذاشتن و راهی بیمارستان شدن. من هم با ترس به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشینم شدم. محکم پاهام رو روی پدال گاز گذاشتم و پشت سر آمبولانس به راه افتادم.
توی مسیر بیمارستان ساحل همه‌اش گریه می‌کرد و با ترس می‌گفت:
- همه‌اش تقصیر من بود‌ جانان، کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتیم به این مهمونی لعنتی.
با حرف ساحل سعی داشتم لرزش صدام رو پنهون کنم و با لحن آرومی گفتم:
- ساحل آروم باش لطفاً!
ساحل در حالی‌که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد به سمتم برگشت و گفت:
- جانان یعنی الان ما قاتل شدیم؟!
با عصبانیت آمیخته از ترس فریادی روی ساحل زدم که ساحل با داد من دهنش رو بست و دیگه حرفی نزد امّا گریه‌اش شدت گرفت. من با شنیدن صدای گریه‌های ساحل دلم از ترس و دلهره مثل سیر و سرکه می‌جوشید و فقط می‌خواستم زودتر به بیمارستان برسم و از حال پسره‌ی بی‌چاره با خبر بشم که نکنه بلایی سرش اومده باشه.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه‌وار گفتم:
- خدایا چیزیش نشده باشه!
با رسیدن آمبولانس به بیمارستان ماشین رو به‌ تندی گوشه‌ای از بیمارستان پارک کردم. با اضطراب زیاد به‌ سرعت از ماشین پیاده شدیم و با همون لباس‌های مهمونی وارد بیمارستان شدیم که باعث جلب توجه همه‌ی مردم بیمارستان به ما شد. پرستارها با عجله پسر زخمی رو با برانکارد به سمت اتاق عمل بردند. من و ساحل هم با قیافه‌های رنگ ‌پریده و ترسیده توی سالن انتظار ایستاده بودیم که ساحل از ترس و استرس زیادی سرش گیج رفت. می‌خواست روی زمین پخش بشه که من پا تندی به سمتش رفتم و اون رو توی بغلم گرفتم. آروم روی صندلی کنارم نشوندمش، صورتش رو نوازش کردم و با اخم گفتم:
- ساحل تو که این‌قدر ترسو نبودی؛ آروم باش ساحلی! نترس عزیزم چیزیش نمی‌شه.
ساحل با بی‌حالی سر تکون داد و چشم‌هاش رو بست. من هم کنارش روی صندلی نشستم و فوراً گوشیم رو از کیفم در آوردم و شروع به گرفتن شماره‌ی بابا کردم که‌ با دوّمین بوق، بابا جواب داد.
- جانم دخترم.
- الو بابا؟
- چی‌شده دخترم چرا‌ صدات پریشونه؟
- با... بابا ما تو مسیر تصادف‌کردیم، الان هم اومدیم بیمارستان.
یکهو صدای بابا نگران شد و وِلوم صداش بالا رفت؛ گفت:
- یا حسین! چه بلایی سرتون اومده؟ دخترم حالتون خوبه؟
- بابا جون ما خوبیم امّا اونی که بهش زدیم الان توی اتاق عمله.
بابا با شنیدن حرف‌هام آهی کشید و گفت:
- زود آدرس بیمارستان رو بده دخترم.
با دادن آدرس بیمارستان، بابا بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. من هم با بی‌حالی گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. بعد از نیم‌ساعت با اومدن دکتر از اتاق عمل، هر دو از جامون بلند شدیم و به سمت دکتر پرواز کردیم که ساحل جلوتر از من رو به دکتر کرد و گفت:
- آقای دکتر، زنده‌ست؟ حالش چه‌طوره؟ تو رو خدا زودتر بگین دارم می‌میرم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
با حرف دکتر نگاهی به ساحل انداختم که‌ اون هم با درموندگی نگاهم کرد. زود لبی تر کردم و گفتم:
- باهاش تصادف کردیم، متأسفانه ایشون رو نمی‌شناسیم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- عمل با موفقّیت انجام شد، فقط ضربه‌ی بدی‌ به پای‌ سمت چپش خورده ‌‌و این رو‌ هم بگم زخم شدیدی هم به پیشونیش خورده که جای نگرانی نیست؛ ولی تا صبح باید منتظر بمونیم که جواب آزمایشاتش حاضر بشن، بعد راجع‌ به ترخیص بیمار تصمیم می‌گیریم.
بعد از رفتن دکتر ساحل نفس‌ عمیقی کشید و گفت:
- آه خدایا‌ شکرت.
- دخترم؟
هر دو به سمت صدا برگشتیم که با دیدن بابا به سمتش پرواز کردم و خودم رو توی بغلش انداختم که بابا گفت:
- دخترم خوبی؟
آروم زیر لب گفتم:
- آره بابا‌ جونم خوبیم.
که یکهو صدای امیرحسین از پشت سر بابا بلند شد که خطاب به من گفت:
- جانان عزیزم خوبی؟ حال یارو چطوره؟
از بغل بابا بیرون اومدم و به‌ صورت امیرحسین نگاه کردم و با اکراه گفتم:
- خوبه خطر رفع شد.
امیرحسین نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خودت چطوری؟
بدون جواب دادن به امیرحسین صورتم رو به سمت بابا برگردوندم و گفتم:
- مامان از تصادف خبر داره؟!
بابا سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نه دخترم، اگه بگم خودت خوب می‌دونی که چی میشه.
امیرحسین که حسابی از کارم ضایع شد، بی‌حرف کنار بابا ایستاد. رو به بابام کرد و گفت:
- خدا رو شکر دخترها سالم هستن.
بابا هم در جواب امیرحسین سری تکون داد و گفت:
- خدا بهشون رحم کرد پسرم.
ساحل هم جلو اومد و با بابا و امیرحسین سلام و احوال‌پرسی کرد که بابا با دیدن حال بد ساحل سری از روی تأسف تکون داد. رو به من کرد و گفت:
- جانان دخترم زشته جلوی مردم با این لباس‌ها بگردید.
با حرف بابا زیرچشمی به دور و برم نگاه کردم که دیدم همه‌ی مردم داشتن با نگاه‌هاشون درسته ما رو قورت می دادن؛ پس حق با بابا بود. بابا در ادامه گفت:
- دست ساحل رو بگیر برید خونه... هم لباس‌هاتون رو عوض کنید‌، هم استراحت کنید.
شالم رو با دست درست کردم و گفتم:
- نه بابا جون، لباس‌هامون رو عوض می‌کنیم و بر می‌گردیم.
بابا با این حرفم اخمی‌ کرد و گفت:
- با این حالت می‌خوای بیای؟ رنگ صورتت شبیه گچ دیوار شده!
با حرف بابا صورتم رو از خستگی جمع کردم و گفتم:
- آخه بابا... .
بابا وسط حرفم پرید و گفت:
- تو نگران نباش دخترم من به مش‌رحیم (سرایدار خونمون) میگم بیاد این‌جا هر اتفاقی افتاد فوراً خبرمون می‌کنه.
با کلافگی به ساحل نگاه کردم که یکهو امیرحسین باز مثل نخود هر آش رو به بابا کرد و گفت:
- عمو جان اگه اجازه بدید من دخترها رو می‌رسونم خونه، با این حالشون که نمی‌تونن رانندگی کنن.
بابا لبخندی زد و دستی به کمر امیرحسین زد و گفت:
- البته، ممنون پسرم.
امیرحسین لبخندی به روی بابا زد و با دستش اشاره کرد که بریم. من و ساحل هم همراه امیرحسین از بیمارستان بیرون زدیم و به سمت خونه راه افتادیم. با رفتن ساحل داخل خونه‌اشون، امیرحسین پاهاش رو روی پدال گاز گذاشت و به راه افتاد. توی تموم مسیر خونه سکوت کرده بودم و همه‌اش توی دلم لحظه‌‌شماری می‌کردم که زودتر به خونه برسیم؛ چون بودن در کنار امیرحسین واقعاً غیرقابل‌ تحمل بود برام! چون برخلاف پسر عمو بودنش خیلی کنه و نچسب بود و مثل جوجه اردک زشت همه‌اش دنبال من راه میفته و این من رو به شدت عصبی می‌کنه. زیر چشمی نگاهی به امیرحسین کردم و زود نگاهم رو با اکراه ازش دزدیدم. امیرحسین پسری قد بلندِ لاغر اندامی بود که اصلاً خبری از عضله و سیکس پک نبود. صورت کشیده‌ای به همراه ریش شیش تیغ و لـب‌های نازکی داشت و همیشه تیپ‌های جلف و چسبونی می‌پوشه که من از این‌جور تیپ‌ها متنفرم. شبیه سوسول‌های جلف می‌شد؛ ولی متأسفانه اعتماد به نفس خیلی بالایی داره که همین من رو کشته امّا از بچّگی‌ ادعا می‌کرد که عاشق من بوده؛ ولی همه می‌دونستن که اون چشم به ارث پدرم داره؛ وگرنه امیرحسین پلشت رو چه به عشق و عاشقی! در هر صورت اون مرد رویاهای من نبود. اونی نبود‌ که من می‌خواستمش، چه عشق امیرحسین واقعی باشه چه دروغ امّا این موضوع هیچ‌وقت توی کتِ امیرحسین نمی‌رفت و قبول نمی‌کرد که من عاشقش نیستم؛ امّا کو گوش شنوا؟ غرق در افکارم بودم که امیرحسین نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان چه‌طوری تصادف کردی؟ تو که دست فرمونت عالیه.
با شنیدن این حرف به سمتش ‌برگشتم و با تَشر ‌گفتم:
- میشه‌ خواهشاً در موردش حرف‌ نزنیم؟
امیرحسین‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه‌ باشه حالا چیزی نگفتم که... بداخلاق!
با این حرف به ظاهر بامزه‌اش ابرویی بالا پروندم و با حرص گفتم:
- ببین امیرحسین من خیلی‌ خسته‌ام و حال و حوصله‌ی چرت و پرت‌های تو رو اصلاً ‌ندارم.
امیرحسین در حالی ‌که از این حرفم خیلی عصبی شده بود؛ امّا سعی می‌کرد خودش رو کنترل ‌‌‌بکنه با لحن آروم گفت:
- چرت و پرت؟ جانان چرا با من این‌طوری رفتار می‌کنی؟ ما قراره در آینده زن و شوهر بشیم و زیر یک سقف با هم زندگی کنیم. خواهش می‌کنم طرز حرف زدنت رو با من درست کن؛ وگرنه... .
با تعجّب به سمتش برگشتم و‌ گفتم:
- وگرنه چی؟ چی واسه خودت بلغور می‌کنی‌؟ ها؟
- بلغور نیست حقیقته عزیزم.
با این حرف موهای جلوی صورتم رو با حرص کنار زدم و در ادامه گفتم:
-هه... شتر در خواب بیند پنبه‌ دانه. ببین‌ امیرحسین هزاران بار بهت گفتم که من هیچ حسی بهت ندارم و این رو باید قبول کنی.
امیرحسین با حالت عصبی دستی به صورتش کشید و گفت:
- چه ربطی داره جانان؟ پدر و مادر‌هامون هم بعد از ازدواج عاشق هم شدن. می‌بینی که چه‌قدر خوش‌بختن. ببین جانان من هم بهت قول میدم اگه با من ازدواج کنی جوری خوش‌بختت کنم که حتّی توی خوابت هم تصورش رو نمی‌کردی عشقم.
از حرف چندش‌آورش جیغی زدم و با داد گفتم:
- خفه‌ شو امیرحسین. به من نگو عشقم! اصلاً نگه‌دار، نگه‌دار می‌خوام پیاده بشم.
دستم رو دیوونه‌وار روی دستگیره‌ی ماشین گذاشتم‌ که امیرحسین با ترس گفت:
- جانان دیوونگی نکن! آروم باش.
بدون توجه به حرفش می‌خواستم در ماشین رو باز کنم که امیرحسین از ترس با صدای بلندی گفت:
- باشه‌ باشه، دیگه چیزی نمی‌گم!
با این حرف با اکراه روم رو به سمت پنجره کردم‌. مرتیکه‌ی چندش! همش ور می‌زنه و رو مخم راه میره. عق! به من میگه عشقم، عشقم و درد، عشقم و مرض. اصلاً وقتی این بشر به من میگه عشقم همه‌ی تنم مور مور میشه. سکوت سنگینی توی فضای ماشین ایجاد شده بود. توی کل مسیر امیرحسین ساکت بود. اصلاً جیکشم در نیومد. اوه‌... انگاری خشمم خیلی کارساز بود که این جوجه دیگه دهن وا نکرد. لبخند ریزی زدم و توی دلم گفتم:
- چه جذبه‌ای دارم من!
با رسیدن به خونه بی‌حرف از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو محکم از پشت بستم که امیرحسین اوّل با تعجب، بعد شیشه سمت شاگرد رو پایین داد که من زود از ماشینش فاصله گرفتم و به سمت در خونه رفتم در حال کلید انداختن توی در خونه بودم که از پشت سرم صدای امیرحسین رو شنیدم که می‌گفت:
- خوب بخوابی عشق‌ بداخلاق من.
با حرفش دست‌هام رو مشت کردم. شیطونه میگه برم گردنش رو خورد کنم؛ اصلاً آدم بشو نیست که نیست این مرتیکه‌ی میکروب.‌
نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به حرفش با بی‌محلی در رو باز کردم و وارد خونه شدم؛ چون جواب ابلهان خاموشیست. خونه غرق سکوت شده بود. با خستگی به سمت اتاق رفتم و در رو از پشت قفل کردم که کسی مزاحمم نشه. کفش‌هام رو از پاهام در آوردم و پالتو و کیفم رو گوشه‌ی اتاق پرت کردم و مستقیم وارد حموم شدم که یک دوشی بگیرم و سرحال بشم.
***
بی‌صبرانه منتظر خروج دکتر‌ از اتاق معاینه شده بودیم. ساحل هم از استرسی‌ که‌ ازش معلوم بود، گوشه‌ای ‌ایستاده بود و با پاهاش روی زمین ضربه می‌‌زد. من هم روی‌ صندلی نشسته بودم که ناگهان گوشی بابام زنگ خورد. بابا با دیدن صفحه‌ی گوشیش ته سالن بیمارستان رفت و شروع به حرف زدن با گوشیش کرد. دکتر از اتاق بیرون اومد. من و ساحل با دیدن دکتر با نگرانی به سمتش پرواز کردیم که من زودی با استرس‌ گفتم:
- آقای‌ دکتر حالش چطوره؟
دکتر ‌لبخندی به هر دوی ما زد و گفت:
- خدا رو شکر حالشون کاملاً خوبه؛ ولی پای چپشون به مدت یک هفته گچ بسته میشه. آزمایش‌هاشون رو هم چک کردم، سالم بودن به امید خدا می‌تونن همین امروز مرخص بشن.
خنده‌ای از خوش‌حالی کردم که ساحل با ذوق گفت:
- الان می‌تونیم ببینیمش؟
- بله‌ حتماً ولی زیاد خسته‌اش نکنید.
ساحل چشمی گفت و هر دو وارد اتاق معاینه شدیم. با دیدن پسری بیست و هفت یا بیست و هشت ساله‌ای که روی تخت خوابیده بود، دهن‌کجی کردم و به سمت ساحل برگشتم و گفتم:
- این‌ که خوابه.
یکهو صدای بَم مردونه‌ای توی‌ اتاق پیچید که گفت:
- متأسفانه بیدارم.
با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم پسره چشم‌هاش رو باز کرده بود و داشت ما رو با غضب نگاه می‌کرد. از نگاهش هول کردم و با مِن ‌مِن گفتم:
- عام، خدا سلامتی بده شرمنده من... .
پسره ناگهان وسط حرفم پرید و دستش رو بالا برد و با درد صورتش رو جمع کرد و گفت:
- بسه خواهشاً. نمی‌خوام چیزی بشنوم. جنابعالی اگه رانندگی بلد نیستید، اشتباه می‌کنید پشت فرمون می‌شینید خانم محترم.
از پر رویی پسرِ تعجّب کردم. من هم کم نیاوردم، اخمی کردم و گفتم:
- اولاً رانندگی من هیچ مشکلی نداره، دوماً تقصیر شما بود، یکهو وسط جاده عین جن ظاهر شدید.
پسره با حرفم پوزخندی زد. در حالی‌که به پاهاش و زخم روی پیشونیش اشاره می‌کرد، گفت:
- بله... مشخصه‌ چقدر رانندگی‌تون‌ خوبه!
وا... پسره‌ی بی‌تربیت. رانندگی‌ من رو مسخره می‌کنی مرتیکه‌ی چلاق؟ دندون‌هام رو از روی حرص روی‌ هم فشار دادم و زیر لب آروم گفتم:
- اصلاً خوب کاری کردم.
پسره ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بلند‌ بگو من هم بشنوم.
با پررویی توی چشم‌هاش ‌نگاه کردم و گفتم:
- می‌دونستید خیلی بی‌ادب تشریف دارید؟
پسره پوزخندی به حرفم زد و گفت:
- لطف‌ دارید شما.
ساحل‌ یواشکی نیشگونی از پهلوم گرفت و در گوشم با تَشر ولی آروم گفت:
- بحث نکن باهاش جانان، مگه نمی‌بینی اعصاب پسره به هم‌ ریخته؟
با حرص به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- خودت که دیدی چقدر روی مخه؟ به خدا اگه چلاق نبود می‌زدم اون پاش رو هم خورد می‌کردم.
ساحل از حرصم خنده‌ای ریزی کرد که یهو بابام وارد اتاق شد و با دیدن پسره‌‌ خنده‌ای بزرگی روی لب‌هاش ‌اومد. من و ساحل با تعجّب به هم نگاه کردیم که بابا گفت:
- عه... پسرم سیاوش تویی؟
پسره که معلوم شد اسمش سیاوشه با دیدن بابام می‌خواست از جاش بلند بشه که بابام شونه‌‌اش رو گرفت و گفت:
- زحمت نکش پسرم، راحت ‌باش.
سیاوش ‌لبخندی زد و گفت:
- ممنون ‌آقای توکلی.
بابام‌ نگاهی به اون مرتیکه‌ سیاوش کرد و آهی کشید و گفت:
- چه دنیای کوچیکی در اومد پسرم؛ چه زود آدم به آدم می‌رسه.
با تعجّب به بابا نگاه کردم و توی دلم گفتم:
- الآن چی‌شد؟ بابام این رو از کجا می‌شناسه؟
سیاوش لبخندی زد و در جواب بابام گفت:
- بله‌ خیلی کوچیکه؛ ولی امروز نزدیک بود این دختر خانم‌ها به اجبار من رو بفرستن اون‌ور دنیا.
بابا با حرف سیاوش خنده‌ای ‌کرد و گفت:
- ناراحت نشو پسرم.
و بعد با دست به من اشاره کرد و گفت:
- ایشون دختر یکی یک دونه‌ی من‌ جانان خانم و ایشون هم ساحل خانم دوستِ دخترم هستند.
سیاوش‌ چشم‌هاش رو ریز کرد و به‌ جفتمون نگاهی انداخت و گفت:
- خوشبختم.
بابا‌ هم رو به ما کرد و در ادامه گفت:
- ایشون هم آقای سیاوش کامروا پسر بهترین دوستمه. راستی جانان، حاج‌ علی رو فکر کنم بشناسی؛ چون سیاوش پسر حاج‌ علیه.
ابرویی بالا پروندم، لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- آها، بله می‌شناسم. خیلی خوشبختم جناب. بابت این اتفاق واقعاً شرمنده هستم؛ چون غیرعمد بود.
سیاوش‌ در حالی‌که دستی توی موهای پریشونش می‌کشید، با لحن سردی گفت:
- مشکلی نیست، می‌بخشم.
با گفتن این حرف فقط با حرص نگاهش کردم و لب پایینیم رو از حرص گاز گرفتم. نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو آروم کنم بعد فوراً رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا من برم دیگه، هزینه بیمارستان رو هر چقدر باشه سر راه هم میدم.
- نه دخترم‌ خودم همه‌ی کارهای لازم رو انجام دادم، نیازی نیست.
سیاوش رو به بابا کرد و با تعجّب گفت:
- عموجون شما چرا زحمت کشیدید؟ خودم این‌کار رو می‌کردم!
بابا لبخندی زد و دست سیاوش رو گرفت و گفت:
- لازم نکرده پسرم. تو فعلاً استراحت کن که باید زود خوب بشی؛ چون کارها بدون تو اصلاً پیش نمی‌ره.
سیاوش زیر لب تشکّری کرد و بعد از کمی حرف زدن، من و ساحل از بابام و پسره‌ی پررو خداحافظی کردیم. از بیمارستان بیرون زدیم و به سمت دانشگاه رفتیم.
***
با حس کردن نواز‌ش روی گونه‌ام از خواب بیدار شدم که‌ با دیدن صورت مهربون بی‌بی‌جون جیغی از خوش‌حالی زدم و محکم خودم رو توی بغلش انداختم. با خوش‌حالی گفتم:
- بی‌بی‌جون!
بی‌بی هم با محبّت دست‌هاش رو دور کمرم گذاشت و من رو توی بغلش فشرد و گفت:
- عزیز دل مادر، چطوری ‌دخترم؟
با خوش‌حالی از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- مگه می‌شه تو باشی و من بد باشم بی‌بی‌جون؟ راستی کی اومدی؟
- هعی! دخترم از وقتی آقاجونت به رحمت خدا رفته دیگه تحمّل اون خونه برام سخت شده. همش خاطرات آقاجونت توی اون خونه‌ جلوی چشم‌هام میاد.
آخی، دلم براش کباب شد. لب‌هام رو جمع کردم و با لحن بچّگونه‌ای گفتم:
- عزیز دلم ناراحت نشو. مگه من این‌جا چی کارم؟ خودم حسابی مخت رو می‌خورم.
بی‌بی با این حرفم لبش رو گاز گرفت و با تشر گفت:
- مادر مخت رو می‌خورم یعنی چی؟ استغفرالله.
با حرف بی‌بی‌ خنده‌ای بلند سر دادم و گفتم:
- گیره‌ نده بی‌بی. راستی مامان بابام کجان؟
بی‌بی در حالی‌که لباس گل‌گلیش رو درست می‌کرد، گفت:
- راستش مادرت داره با بابات حرف می‌زنه.
با تعجّب گفتم:
- درمورد چی؟
بی‌بی ‌لبی تَر کرد. کمی مکث‌ کرد و گفت:
- تو که خواب بودی عموت تازه زنگ زد و گفت که می‌خوان ‌امشب بیان ‌خواستگاریت.
با شنیدن این حرف ‌بی‌بی ماتم برد. ازدواج؟ اون هم با امیرحسین چندش؟
کم‌کم صورتم جدی شد و با صدای کاملاً خالی از عاطفه و محبّت گفتم:
- بی‌بی‌جون خودت بهتر می‌دونی که من از این پسره‌ی چندش بدم میاد و خودش هم خوب می‌دونه که من عاشقش نیستم. چطور جرأت می‌کنه بیاد خواستگاری‌ من؟
بی‌بی دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- عزیزم، عاشقی بعد از ازدواج هم می‌تونه به وجود بیاد؛ مثل من و آقاجونت.
با حرف بی‌بی دستش رو با عصبانیت پس زدم و از روی تخت پا شدم و گفتم:
- یعنی چی بی‌بی عشق بعد از ازدواج؟! مگه تو دوره‌ی عهد بوق زندگی می‌کنیم. من الان بیست و یک سالمهِ خودم می‌تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم و در آخر خودم تصمیم می‌گیرم که با کی ازدواج کنم بی‌بی‌جون.
بی‌بی با دیدن عکس العملم با ترس گفت:
- آروم باش جانان! فعلاً که چیزی نشده فقط امشب یک خواستگاری ساده می‌کنند همین.
با حرف بی‌بی کل وجودم سوخت و بدون کنترل کردن خودم با داد گفتم:
- چیزی نشده بی‌‌بی؟! می‌دونی بار چندمه الان دارن میان؟ برای بار سوم دارن میان بی‌بی. اصلاً مگه این پسرِ غرور نداره که پیله کرده به دختری ‌که اصلاً عاشقش نیست!
یکهو مامان با تعجّب وارد اتاقم شد و گفت:
- چته‌ جانان؟ خونه رو روی سرت گذاشتی.
با عصبانیت رو به مامان کردم ‌و با دست به سرم اشاره کردم و گفتم:
- لازم باشه خونه رو هم روی سرم می‌‌ذارم مامان! من چند بار باید بهت بگم که من با امیرحسین‌ ازدواج نمی‌کنم. کی این رو می‌خواید بفهمید؟
مامان با تعجّب نگاهم کرد بعد کم ‌کم اخمی بین ابروهاش مهمون شد و با صدای بلندی اسم بابا رو صدا زد که بابا با چهره‌ا‌ی که علامت سوال بزرگی بالاش نمایان شده بود گفت:
- چی‌ شده؟!
مامان با خشم رو به بابا کرد و گفت:
- خواهشاً به اون برادرت و او زن عفریته‌اش بگو امشب خونه‌ی ما تشریف نیارن؛ چون دخترم جوابش منفیه و راضی‌ به ازدواج نیست.
با حرف مامانم انگار آب‌ سرد ریختن روی قلب آتشینم. آخ مامان‌جون دستت طلا. بابا با تعجّب به مامان و بعد نگاهی به من کرد، گفت:
- دخترم خوب فکرات رو کردی؛ چون می‌خوام این‌بار جوری بهشون جواب منفی بدم که دیگه نتونن پشت سرشون رو هم نگاه نکنند‌.
من هم با قاطعیت گفتم:
- آره! بابا جون تو که خوب می‌دونی‌ آرزوی من چیه؟ شب و روز دارم درس می‌خونم که امتحانات این‌ یک ماه رو پاس‌ کنم تا بتونم مدرکم رو بگیرم تا در کنارت عین یک مرد توی کارهای شرکت بهتون کمکت کنم، چون می‌خوام تو به من افتخار کنی. خودت می‌دونی شما با این دیسک کمری که داری تا یک سال دیگه نمی‌تونی توی شرکت کار کنی و حتما باید عمل بشی!
با بغض سنگینی‌ که‌ توی گلوم نشسته بود ادامه دادم:
- بابا و مامان! من می‌خوام به آرزوی بچّگیم برسم. نه این که برم زن اون دیوونه‌ی بچّه‌ ننه‌‌ی بی‌سوادی بشم که حتّی بلد نیست حرف بزنه.
مامانم با شنیدن حرف‌هام با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- دخترم، من بهت ایمان دارم که تو حتماً موفق میشی!
- آره اگه شما بذارید من حتماً می‌تونم موفق بشم.
با این حرف با چشم‌های اشکی رو به بابا کردم و با التماس گفتم:
- بابا جون، فقط دو روز بهم مهلت بدید که من امتحاناتم رو بدم تا قبول بشم؛ نذار اون همه سالی که جهشی خوندم حروم بشن.
با گفتن این حرف اشکی‌ از چشم‌هام افتاد که مامان با ناراحتی به سمتم اومد و آروم بغلم کرد و گفت:
- هرچی تو بگی دخترم. هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو مجبور به ازدواج بکنه.
بابا هم با حرف مامان لبخندی زد و گفت:
- پس من برم زنگ بزنم و بهشون بگم امشب خونه‌ی ما نیان.
با این حرف با حالت تشکری به بابا نگاه کردم و گفتم:
- ممنون بابایی.
بابا هم چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- جانان من‌ حق پیشرفت کردن رو داره مگه نه؟
سری تکون دادم و لبخندی از حرف بابام زدم و بعد از کمی با هم صحبت کردن. با خروج مامان بابا از اتاقم جیغی از خوش‌حالی زدم که باعث شد مامان‌بزرگم زیر خنده بزنه و بگه:
- از دست تو جانان!
با خوش‌حالی به سمت بی‌بی رفتم و از روی تخت بلندش کردم. شروع به رقصیدن کردم که بی‌بی با حالت خجالتی گفت:
- جانان‌ من که بلد نیستم برقصم مادر!
با این حرف چشمکی بهش زدم و با لحن شیطونی گفتم:
- خودم یادت میدم جیگرم.
من با گفتن این حرف بی‌بی بهم اخمی کرد که من با‌ اخمش پقی زیر خنده زدم که بی‌بی با خنده‌ی من خندید و گفت:
- دختره‌ی چشم سفید.
درحال درست کردن مقنعه‌ام بودم که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد. دور و ورم رو سریع نگاه کردم؛ ولی ‌گوشیم نبود. وا پس کجا گذاشتمش؟ با دقت دوباره به اتاقم نگاه کردم که با دیدن روشن و خاموش شدن صفحه‌ی گوشیم از زیر پتو به سمت تختم یورش بردم. گوشی رو از زیر پتوم بیرون کشیدم که با دیدن اسم ساحل پُفی کشیدم و تماس رو برقرار کردم.
- الو؟
- الو و حناق! الو بخوره تو سرت جانان معلوم هست کدوم گوری هستی تو؟
- وا... خب دارم آماده می‌شم. با لباس خواب‌ بیام دانشگاه؟
- دختره‌ی‌ خر! نُه و سی دقیقه باید کلاس باشی. اون‌وقت تو به‌ فکر لباس پوشیدنی؟
با حرف ساحل مثل فنر به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم. با دیدن ساعت که نُه و پانزده دقیقه بود! چشم‌هام از حدقه بیرون زدند. محکم با دست به کله‌ی پوکم زدم و با داد گفتم:
- وایی برگ‌هام! الو ساحل من دارم میام.
زودی بدون خداحافظی از ساحل گوشی رو قطع کردم. بدو‌بدو به سمت کُمدم رفتم و سوئیچ، کفشم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که بی‌بی با دیدنم با تعجّب گفت:
- کجا‌ جانان؟ بیا اول صبحونت رو بخور مادر!
همون‌طور که بدو‌بدو به سمت در می‌رفتم و کفش‌هام رو به پاهام می‌کردم با صدای بلندی داد زدم:
- بی‌بی دیرم شده من باید برم.
بعد از این حرف به سمت ماشینم رفتم و تا سوار شدم دو تا بوق پشت سر هم زدم که مش‌رحیم با شنیدن بوق ماشینم به‌ تندی در حیاط رو باز کرد. من هم پاهام رو روی پدال گاز گذاشتم و به سمت دانشگاه پرواز کردم. خدا رو شکر دانشگاهم زیاد از خونمون دور نبود. بعد از ده دقیقه به دانشگاه رسیدم. به‌ تندی ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و وارد دانشگاه شدم‌. با عجله به سمت کلاسم رفتم که با ورودم به کلاس همه‌ی نگاه‌ها به سمتم کشیده شدند. من هم در جواب این نگاه‌ها لبخند مسخره‌ای براشون زدم و گفتم:
- سلام بچّه‌ها.
همه بچه‌ها جواب سلام رو دادند که ساحل از دور چشم ‌غره‌ای به هم رفت و اشاره کرد که به سمتش برم. من هم به سمت ساحل رفتم و کنارش نشستم که یک‌دفعه ساحل محکم مُشتی به بازوم زد و آخم رو هوا رفت. با این کارش با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- چته وحشی؟ رَم کردی؟
ساحل با حرفم چشم‌هاش رو برای من ریز کرد و با لحن مشکوکی گفت:
- تو چرا این‌‌ قدر بی‌خیالی جانان هان؟ امروز استاد با اعلام نمره‌ها‌مون دهن همه‌ رو سرویس می‌کنه. اصلاً این رو می‌دونستی؟!
- ساحل من از استرس کل دیشب رو نخوابیدم. همش به این فکر می‌کنم که اگه قبول نشم. من جواب بابام رو باید چی بدم؟
ساحل با حرفم لبخندی زد و با لحن پر از آرامشی گفت:
- نگران نباش! تو هر کار خدا یک حکمتی هست؛ ولی ایشالا که قبول بشیم.
با حرف ساحل آهی کشیدم و کش‌دار گفتم:
- خدا کنه ساحل.
با ورود استاد به کلاس هم از جاهامون بلند‌ شدیم که با تشکر کردن استاد از ما سریع سر جامون نشستیم که استاد شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- خب خانوم‌ها و آقایون... می‌دونم که همگی امروز استرس دارید ولی اول این رو بهتون بگم که من از شما و این امتحان آخری‌تون بسیار راضی هستم. به جز سه نفر... .
من و ساحل با شنیدن این حرف با استرس به هم نگاه کردیم و از پایین میز دست هم رو گرفتیم. توی دل‌هامون هزار تا نذر و دعا کردیم که استاد در ادامه گفت:
- خوب شروع می‌کنم. خانوم باقری، خانوم راد، خانوم حسنی و خانوم مصطفی‌زاده قبول شدند.
استاد با گفتن این اسامی همگی شروع به کف زدن کردن و اون‌هایی که قبول شدند از جاشون بلند شدن و از استاد تشکر کردن؛ ولی من همانا استرس داشتم و منتظر بودم که استاد اسم من رو هم صدا بزنه.
استاد از زیر عینک نگاهی بهمون کرد و در ادامه گفت:
- آقای حسینی، آقای فضائلی، آقای ساویندی و خانوم توکلی قبول شدند.
با شنیدن اسم خودم سرجام خشکم زد.
یع... یعنی من الان قبول شدم؟ با جیغ ساحل کنار گوشم که می‌گفت:
- وایی مبارکه جانی!
با صدای ساحل به خودم اومدم و لبخند بزرگی زدم‌. با صدای آمیخته از خوش‌حالی گفتم:
- آخ خدایا عاشقتم!
استاد همانا داشت اسامی بچّه‌ها رو می‌خوند و می‌گفت:
- خانوم زینب زاده، آقای سپهر‌علی، خانوم ساحل محمدی قبول شدن.
استاد با گفتن این حرف ساحل جیغی از خوش‌حالی زد که باعث جلب توجه همه‌ی بچّه‌ها شد. استاد با شنیدن جیغ ساحل با‌ خندهی گفت:
- آروم باشید دخترها.
ساحل با خوش‌حالی رو به من کرد. محکم هم‌‌دیگر رو بغل کردیم که ساحل گونه‌ام رو محکم بوسید. من هم گونه‌ی تُپلش رو بوسیدم و گفتم:
- خدا‌ دعاهامون رو شنید ساحلی!
ساحل با لحن خوش‌حالی گفت:
- آره عزیزم. وای باورم نمیشه!
استاد همین‌طور داشت اسامی قبولی‌ها رو اعلام می‌کرد؛ ولی وقتی نوبت به کسایی که قبول نشده بودند رسید. سری از تأسف تکون داد و گفت:
- متأسفانه خانوم مریم پور، امیرحسین‌ توکلی و علی مردسی، با نُمرات پایینی که آوردن رَد شدند.
با شنیدن اسم امیرحسین اخمی کردم و به‌ جای خالیش نگاه کردم که ساحل با حرص کنار گوشم آروم گفت:
- نبایدم تعجّب کرد؛ این مجنون تو اصلاً کی درس خوند؟ بیست و چهار ساعتهِ در حال مخ زدنِ تو بوده.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • maryam44

    ۱۹ ساله 00

    خیلی قشنگ بود با اینکه کلی گریه و بغض کردم باهاش اما از خوندنش لذت بردم.

    ۳ ماه پیش
  • پروانه سلیمانی

    00

    بنظر رمان خوبی میاد لطفا ادامشم بزارید😍

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.