رمان نمی بخشمت به قلم ملیکا کاظمی
دلوین اعتصام، مشهورترین مدلینگ ترکیه...
دختری که گذشته ی تلخی را پشت سر گذاشته...
دختری از تبار درد...
آتش...
زخم...
خشم و...
انتقام...
جنجالی به پا می شود...
برپا کننده ی این جنجال خود اوست...
اویی که همانند آهویی درنده به انتظار شکارچی هاست...
همان شکارچی هایی که روحش را کشتند و جسم بی جانش را درون کویر تاریک رها کردند...
و حال نمی دانند که او با افکاری شوم به انتظار آنهاست...
حال تنها خدا می تواند به آنها کمک کند...
خدایی که با خودِ اوست چگونه به آن درنده ها کمک می کند؟! آیا اصلاً کسی قرار است به آنها کمک کند؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱۰۴۸.۵
شهریار دست دور کمرم انداختم و کنار گوشم گفت: جوری بهم نگاه میکنه، که هر لحظه فکر میکنم قراره رَم کنه و بیاد بکشتم!
خندهای کردم و با صدای آرومی گفتم: حسودیش شده...
شهریار با تعجب بهم نگاه کرد که ادامه دادم: از سنتمون که بهت گفته بودم؟
شهریار با به یاد اوردن چیزی گفت: آره... گفتی، همون سنتی که دختر و پسر حق ازدواج کردن با غریبه رو ندارن و تا زمانی که توی فامیلشون دختر یا پسر مجردی باشه، باید با اون ازدواج کنن...
سری به نشونهی تایید حرفش تکون دادم و با لحن آرومی گفتم: خب بهت گفته بودم که منم نشون کردهی آرتا بود؟
شهریار سری به نشونهی تایید حرفم تکون داد. با بی تفاوتی ادامه دادم: خب اونم الآن حس مالکیت میکنه و رگ غریتش زده بالا!
شهریار با تعجب گفت: دختر مردم مگه ارث باباشه که حس مالکیت داشته باشه؟!
شونه بالا انداختم و در حالی مه به سمت میز غذا خوری میرفتم، گفتم: چه میدونم والا... بچههای این خانواده همشون همینن.
روی صندلی روبهروی مابقی بچه ها نشستم. شهریار کنارم نشست و با اخم گفت: من خواهرم و به بچههای همین خانواده دادما... آرشا هم بخواد، مثل این جونور باشه همین فردا طلاق شیدا رو میگیرم...
لبخندی زدم و دست روی شونش گذاشتم و گفتم: ببین برادر من... همه جا خوب و بد داره... آرشا رو جزوی از این خانواده ندون... اون خیلی خوبه!
آرشا و شیدا داشتم از مهمئنا تشکر میکردن.
شام سرو شده بود و منم که اونقدر گشنه بودم، اصلا به کسی توجه نکردم. سر میز شام کلی با شهریار گفتیم و خندیدیم. شهریار پسر باحالی بود. با اینکه چند ماه بیشتر نبود که باهاش آشنا شده بودم ولی خیلی باهم صمیمی بویم. همسن بودیم و این باعث میشد باهاش راحت باشم.
خلاصه که شهریار شوخی میکرد و من با صدای بلند میخندیدم. صدای خندههام عامل خشم و عصبانیت اونا بود.
بین خندههام شکلکی برای شهریار در اودم و با مشت به بازوش زدم.
یکی از بچهها ازم خواست که باهاش عکس بگیرم. منم بلند شدم و کنارش وایسادم. دستش و انداخت دور کمرم. حاضرم قسم بخورم هرجای دیگه بودیم یه سیلی محکم میخوابودندم دم گوشش تا بفهمه نباید پاش و از گلیمش درازتر کنه ولی چون اونجا بودیم و منم میخواستم حرص اردشیر و در بیارم لبخندی زدم و بعد از عکس گرفتن باهاش، برگشتم سر جام.
اردشیر سعی داشت مهمونی و تموم کنه.
چند تا مرد مهمونها رو هدایت میکردن. شهریار اخم کرده خطاب به من گفت: اینا چرا دارن همچین میکنن؟
اخم کرده روبه او گفتم: صبر کن الآن درستش میکنم!
به سمت دیجی رفتم. میکروفن و از خواننده گرفتم وبا صدای بلندی روبه حضار گفتم: اقوام عروس... طرفدارهای من... همگی گوش کنین... مهمونی تازه شروع شده... تازه قراره بزنیم و برقصیم.
میکروفن و به دست دیجی دادم و روبهش گفتم: همهی اون آهنگایی که واست فرستادم و پخش کن.
دیجی سری به نشانهی تایید تکون داد. مهمونهایی که در حال رفتن بودن برگشتن و دوباره دختر پسرای جوون ریختن وسط.
اینبار یک لیوان پر نوشیدنی خوردم و به جمعشون پیوستم.
همگی باهم شروع کردی به رقصیدن.
دختر بیبند و باری نبودم، ولی اون شب بخاطر در اوردن حرص خانوادهای که به وجیع ترین شکل ممکن طردم کرده بودن، از جلد اون دلوین مغرور و خودساخته در اومدم.
شاید اشتباه میکردم. شاید واقعا حق با بقیه بود. من نباید بر میگشتم. من برگشته بودم نه برای انتقام و در اوردن حرص اونا...
من برگشته بودم تا خواهرم و پیدا کنم. برگشته بودم تا یک نفر و پیدا کنم که بتونم باهاش به این زندگی کوفتی ادامه بدم. آره... من اولش به قصد انتقام وارد اون خونه نشدم، ولی زمانی که حقیقت و فهمیدم، قسم خوردم که کل اون خانواده رو از هم بپاشونم!
تا ساعت چهار صبح بدون خستگی با بچهها رقصیدیم.
آخراش بود که مردی دست دور کمرم انداخت و با لحن مستی گفت: تو خیلی خوبی دلوین!
خواستم پسش بزنم که با اردشیر چشم تو چشم شدم. نمیدونم چرا اون لحظه اون حرکت زشت و زدم. من فقط یادمه بخاطر خونی کردن چشمای اردشی چرخیدم و گونهی اون مرد غریبه رو بوسیدم.
حالا که به اون حرکتم فکر میکنم، کلی از خودم بدم میاد؛ ولی خب من توی اون لحظه تو حال خودم نبودم. مرده سرش و اورد جلو تا ببوستم که یکدفعه آهنگ قطع شد.
برقا روشن شد و یک نفر از پشت میکروفن گفت: خانما و آقایون... همه لطف کنید برید خونههاتون مهمونی تمومه...
صدا، صدای آرتا بود. با بیحالی به شهریار تکیه دادم که گفت: دلوین به نظرم بهتره که ما دوتا زودتر بریم وگرنه باید وصیتنامت و بنویسی.
با لحن خمار و چشمای خوابآلودم بهش نگاه کردم و گفتم:اهمم... نظر منم همینه...
شهریار که دید نمیتونم درست رو پای خودم بایستم. سریع وسایلم و جمع کرد. داشتیم به سمت در خروجی میرفتیم که صدای داد اردشیر بلند شد.
- کجا میبری اون دخترهی چشم سفید و...
شهریار سعی کرد نسبت به اونها بیتوجه باشه.
سریع از ویلا خارج شد. من و سوار ماشین کرد و خودشم طرف راننده نشست. همینکه خواست ماشین و روشن کنه یه عده ریختن سر ماشین با چشمای نیمه باز و بیحال به اونها خیره شدم. شهریار دنده عقب گرفت.
منم دیگه جونی نداشتم همونجا خوابیدم.
صبح که بلند شدم با همون سر و وضع دیشب توی هتل بودم. با سردرد شدید و تن کوفته و خسته از جام بلند شدم. اولین کاری که کردم این بود که گوشیم و بردارم و به شهریار زنگ بزنم.
البته پیدا کردن گوشیم سخت ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. سرم گیج میفت و اصلاً حالم خوب نبود. درحالی که لباس و از تنم در میوردم. شمارهی شهریار و گرفتم.
- الو؟!
صدای خوابآلود و خستش نشون میداد که از خواب بیدار شده. سرم و ماساژ دادم و با کلافگی گفتم: شهریار بیا اینجا کارت دارم.
بعدم بدون اینکه منتظر بمونم قطع کردم. اینجوری مجبور میشد بیاد.
سریع پریدم تو حموم و رفتم زیر دوش. فقط دوش آب سرد میتونست حالم و جا بیاره.
حوله رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. صدای در بلند شد. به سمت در رفتم و بازش کردم. شهریار با سر و وضع ژولیده و شلخته و پیژامه وارد اتاق شد.
با خنده روبهش گفتم: چیشده؟ سر و وضعت جوریه که انگار از جنگ برگشتی!
شهریار با کلافگی گفت: دیشب و یادت نیست؟
سرم و به طرفین تکون دادم و به سمت مبل رفتم.
- نه... برای چی؟
شهریار با اخم گفت: به زور از دست اون وحشیا فرار کردم... اون پسر عموی دیوونت میخواست من و بکشه... زد شیشهی ماشین و شکوند...
ابرو بالا انداختم و با تعجب گفتم: واقعاً؟!
شهریار روی مبل نشست و با اخم جواب داد: آره... بابا اون پسر عموت آرتا خیلی وحشیه... انگار از باغ وحش فرار کرده.
از لفظش خندم گرفته بود ولی جرعت خندیدن نداشتم.
بهش نگاه کردم و با لحن خبیثی گفتم: نظرت چیه کارش و تلافی کنیم؟
شهریار نگاهی به لبخند مرموزم انداخت و با هیجان لب زد: چی تو سرت میگذره دلوین؟
پاکت سیگارم و در اوردم و درحالی که پوک عمیقی به سیگار میزدم جواب دادم: چیزای خوب...
شهریار ذوق زده دستاش و به هم کوبید و گفت: من عاشق افکار شیطانیتم دختر...
نیشخندی زدم و به چیزهای خوبی که توی مغزم رژه میرفت فکر کردم. اون موقع فکر میکردم کار درستی انجام میدم و در کنار گشتن دنبال خواهرم یکم تفریحم میکنم. فکر میکردم آرتا آدمه...
ملیکا کاظمی | نویسنده رمان
رمان دو جلدیه، همه چیز واضح نوشته شده عزیزم.
۲ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 00اصلا واضح نبود تا یه اتفاقی میفتاد شخصیت ها تو فکر میرفتن هیچی معلوم نمیشد
۳ هفته پیشمیرای
00چرا نه توی سایت میشه خوندنش نه توی اپ؟ توی بخش رمان های افلاین تراژدی اپ رفتم ولی رمان نمیبخشمت نبود کجا دنبالش باید بگردم؟؟
۳ هفته پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
درود خوبی عزیزم؟ ببین اگر هیجا برات نمیاره میتونی توی قسمت رمانهای من(نویسنده) دنبالش بگردی، یا هم توی گوگل جست و جو کن، سایت دوم رمان هست.
۳ هفته پیشRoslla
00رمان قشنگی بود دوسش داشتم کاش جلد دومشم زود بیاد
۴ هفته پیشکوثی
۱۶ ساله 11رمان قشنگی بود ولی اسم شخصیت هارو خیلی شبیه به هم گذاشتی درکل خوب بودو اینکه این رمان بر اساس واقعیه؟
۱ ماه پیش...الهام
00سلام خسته نباشید .رومان دیگه هم دارین یانه
۱ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
رمان به سردی یخ توی بخش آنلاین همین برنامه در حال قسمت گذاری هست
۱ ماه پیشمهسا
10اسم جلد دوم چیه
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
هنوز ننوشتمش عزیزم
۲ ماه پیشناهید
00آیا این رمان فصل دوم یه رمان دیگه هست؟ وسوال بعداینکه پایانش باز یا غم انگیزه؟
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
رمان دو جلد داره، فعلاً دارم روی جلد دومش کار میکنم. ولی در کل پایان شخصیتها توی همین رمان نوشته شده و فقط چندتا سوال موند که توی جلد دوم بهش میرسید.
۲ ماه پیشخاتون
21رمان خوبی بود
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
ممنون عزیزدلم
۲ ماه پیشAZ
۰ ساله 00که هر یک از داستان های هایی که ما می خواهنیم یا رمان ها می تواند داستان یکی باشد و دیگران باید از عبرت بگیرند ومن فکر می کنم این داستان چیزای خیلی زیاد داره برای عبرت ادامه بده و بنویس موفق باشه
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم... نظرت برام ارزشمنده . خیلی خوشحالم که نوشتهی من تونسته حرفش و برسونه. براتون آرزوی موفقیت میکنم
۲ ماه پیشزهرا
21رمان قشنگی بود، ارزش یک بار خوندن و داره. متفاوت بود و پایان متفاتی داشت
۲ ماه پیشAZ
۰ ساله 11عالی بود پیشنهاد می کنم که بخوانید و ایده و عبرت بگیریدکه زندگی خیلی کوتاه هست دلوین مرده نویسنده الان یعنی منتظر جلد دومش هستم کارت خوب بود برای اولین بار این رمانت خیلی عبرت آمیز هست
۲ ماه پیشAZ
11سلام به نظرم رمان قشنگی بود برای اولین کارت و برات آروزی بسیاری موفقیت دارم و در نظر رمان باید بگم که الان دلوین مرده یعنی و این که بگم شاید جایی در این دنیا داستان کسی اینجوری باشه چون که هر یک از
۲ ماه پیشمهسا
00سلامت باشید انشالله همیشه گلم🙏🙏
۲ ماه پیشمهسا
11ممنونم ملیکا جان نویسنده عزیز که زود جواب دادی بااینکه اولین رمانت بود خیلی خوب بود احسنت برشماانشالله که تو زندگیت همیشه موفق وپیروز باشی واینکه داستانهای قشنگتری ازشما بیشتر بخونیم
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
ممنون عزیز دلم
۲ ماه پیشمهسا
10سلام نویسنده عزیز داستان خیلی غلط املایی داشت ولطفا اخر داستانو ویرایش کن چون مشخص نشد لاوین داره برگه های سلینو میخونه یادلوین میخونه ویه سری اشتبهای دیگه بود امیدوارم بتونی اصلاحشون کنی موفق باشید
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
لاوین بود. عزیزدلم این رمان اول بنده هست و من برای این ارسالش کردم تا با نقایسهی اون با به سردی یخ خودم و بسنج و میزان قوی تر شدن قلمم و ببینم. مثل تمام اثرهای اول اینم قرار نبوده بی نقص باشه
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
نقص باشه. تمام کم و کاستیهای این رمان توی جلد دومش جبران میشه
۲ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
نیلگون
10این رمان واقعا مسخره بود پس سرنوشت دلوین آرتا و سیلین به کجا رسید نویسنده همینطور باچندتا جمله الکی رمانو تموم کرد