زمزمه ی آسمان به قلم فاطمه علی آبادی
تینا؛ دختری ایرانی، روزی هر چه را دارد قربانی تحقق رویای خود میکند و کیلومترها از سرزمین مادریاش فاصله میگیرد. با بدتر شدنِ حال پدرش، دوباره پا به خاک ایران میگذارد و طوفانی ناخواسته، تمام زندگیاش را در بر میگیرد.
پ.ن: هرگونه مشابهات با افراد حقیقی یا حقوقی تصادفی است
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و
کلافه تر شده بودم. شاید یک نوع تهدید بود، به خود لرزیدم. می خواست از آنچه دارم تشکر کنم. یعنی آرامشم زودگذر بود؟ اصلاً کدام آرامش؟
گوشی را روی زمین کوبیدم و بلند شدم. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتویم خزیدم. به امید اینکه قرصی که خوردم بلاخره اثر کند، آنقدر غلت زدم تا خوابم برد.
عاقبت صبح شده بود و آفتاب درخشانتر ازهمیشه به داخل اتاق تابیده بود؛ شاید او هم دیشب رخت نو پوشیده.
دستم را جلوی صورتم گرفتم و آرام چشمهایم را باز کردم. دیگر خبری از باد و بوران نبود؛ انگار آسمان آرام گرفته بود.
پتو را کنار زدم و از تخت پایین آمدم. به سرویس بهداشتی درون اتاقم رفتم تا دست و رویم را بشویم.
به چهرهام درون آینه نگاه کردم.
چشمهایم قرمز شده بودند. هنوز هم خاطرهی خواب دیشب در ذهنم بود. چشمهای به خون نشستهام مرا به یادِ چهرهی خونی پدرم میانداخت.
دستانم را دو طرف روشویی گذاشتم و سرم را خم کردم.
چه اتفاقی برای پدرم افتاده بود؟ چه چیز را از من پنهان میکردند؟
دستی بر موهایم کشیدم و از دستشویی بیرون رفتم.
آرام از پله ها پایین آمدم؛ سایهی شومینه که روی زمین افتاده بود، هر لحظه بزرگ تر میشد. به سمتِ تلفن رفتم، خواستم شمارهی خانهی پدرم را بگیرم که یادِ اتفاقِ دیشب افتادم. به سمتِ پنجره رفتم و پرده ی سِدری رنگ را کنار زدم. آقای اسمیت و دو دخترش درحال بستن بارهایشان بر بالای رافور مشکیرنگشان بودند. سوفیا برعکس اولیویا حسابی شیطان بود؛ هیچوقت آرام و قرار نداشت. دور ماشین میدوید و چندباری هم به اسمیت برخورد کرد و نزدیک بود هرچه دستش بود بر زمین بیفتد. الیویا مثلِ همیشه کتابی در دست داشت و اصلاً حواسش به دور و برش نبود. سگ سفید رنگ و پشمالویی که نامش را جکی گذاشته بودند هاپهاپ کنان دورش میچرخید و سعی داشت حواسش را به خودش جمع کند ولی اولیویا در جای دیگری سیر میکرد. نگاهم را از آنها گرفتم و به جای خالی درخت دوختم. انگار هرگز آنجا نبوده، نه خودش نه درخت کناریش. به یاد شعری در دوران دبستانم افتادم. از همان روز اول کامل حفظش کرده بودم، شباهت زیادی به زندگی من داشت. زیرِلب زمزمه کردم:
《در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
یکی از روزهای سرد پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد...》
دیگر ادامه ندادم، پرده را رها کردم و به سمتِ میز تلفن رفتم. انگار هنوز هم بیرحمی بیشتر در این دیار رواج داشت.
تلفن را برداشتم؛ وصل بود.
به ساعت نگاه کردم، نه و نیم را نشان میداد. با یک حساب ذهنی میشد فهمید ساعت در شمال ایران حدوداً پنج و نیم عصر بود. نفسِ عمیقی کشیدم و شمارهی خانه ی پدرم را گرفتم.
- الو؟
صدای خش داری گفت:
- بله؟ شما؟
دوست داشتم هر کسی پشتِ خط باشد غیرِ او. درحالی که لب هایم را میگزیدم، گفتم:
- منم، تینا. یعنی تا این حد صدام برات ناآشناست؟
لحظهای سکوت کرد و بعد، با صدایی بلندتر گفت:
- کارِت رو بگو.
قطرهی اشکی روی گونههایم غلتید. تلفن را کمی از خودم فاصله دادم که متوجه بغض صدایم نشود. آرام زمزمه کردم:
- دارم میام ایران. به بابا بگو.
خواستم خداحافظی کنم که صدای بوق آزاد اجازه نداد. گوشی را گذاشتم.
چشمهایم را بستم و برای بار هزارم به گذشته سفر کردم. دنیایم خیلی وقت بود که آتش گرفته بود؛ شاید منظورِ نامه هم همین بود. اما چرا میخواست آن را به یادم بیاورد، نمی دانم.
خواستم به آشپزخانه بروم که صدای زنگِ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. شنیدن صدای شادِ ماری خیلی زود غم را از دلم فراری داد.
.Happy New year honey -
(عیدت مبارک عزیز دلم.)
?Oh, marry. I am surprised. Where are you -
(وای ماری. حسابی غافلگیرم کردی. کجایی؟)
.Can you believe? I am with daniel -
(باورت میشه؟ با دنیلم.)
?Are you kidding me -
(شوخی می کنی؟)
.No. Believe me. He finally proposed me -
(نه، باور کن. بالاخره ازم خواستگاری کرد.)
جیغ مصنوعی ای کشیدم:
- Wow. Congratulation darling. I wish you the best
(وای. بهت تبریک می گم عزیزم. بهترین ها رو برات میخوام.)
غم پنهان در پسِ لحنِ شادم آنقدر آشکار بود که ماری متوجهاش شود و من چه ساده بودم که فکر میکردم میتوانم چیزی را از عزیزترینم پنهان کنم. تن صدایش را پایین آورد:
?Are you ok Tina -
(خوبی تینا؟)
Yes I am. It is the best day in my life. You are going to married and I am so happy
(معلومه که خوبم. امروز بهترین روز عمرمه. تو داری ازدواج میکنی و من خیلی خوشحالم.)
باز هم به تلاشِ کودکانهام ادامه دادم. سعی میکردم بغضِ داخل گلویم را پنهان کنم ولی ماری باهوشتر از آن بود که بتوانم چیزی را از او مخفی کنم. امکان نداشت با تیرداد حرف بزنم و این بغض لعنتی بیصدا در گلویم خانه نکند.
آرام تر از قبل گفت:
.You aren't a good liar. What happen? Tell me. Come on
(اصلاً دروغگوی خوبی نیستی. چی شده؟ بگو. بجنب!)
تقریباً تسلیم شده بودم.
.My father's condition gets worse. I should go to Iran-
(حال بابام بدتر شده، باید برم ایران.)
آهی کشید و با مهربانی گفت:
اطلاعیه ها :
سلام به همه ی دوستای گلم🤩😍🌸
یه دنیا ممنون همه تونم که نگاه قشنگ تون رو به رمان زمزمه ی آسمان دادید❤💚
این رمان رو تقدیم می کنم به روح بلند جان باختگان هواپیمای ۷۵۲.
به زودی جلد دوم این رمان که یک اثر مستقل به حساب میاد به نام "کوچ اجباری پرستوها" به صورت آنلاین همین جا بارگذاری می شه😍😍
تا اون موقع می تونید منت به سرم بذارید و تشریف بیارید رمان ماهم ردیف چهارم که تو همین برنامه آنلاین و رایگان پارتگذاری می شه رو بخونید😘😘🙏🙏❤❤
فاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
متاسفانه من بهشون دسترسی ندارم و انقدر این داغ عظیم بوده و انقدر مورد بیمحبتی واقع شدن که دلشکستهتر از این حرفها هستن و با حرف زدن در موردش بیشتر رنجیده خاطر میشن. یه دنیا ممنونتونم که خوندینش❤❤
۳ هفته پیشآلیتا۳۲
10دلم گرفت واسه جونای نخبمون واقعادستمریزاد🥲🥲
۲ ماه پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
چه خوب که تونستم یکم از دغدغهی جوونامون بگم❤ یه دنیا ممنون که بهم نگاه دادید. دوست داشتید میتونید رمان متهم ردیف چهارم من رو هم بخونید😍😍
۳ هفته پیشbita
00سلامتی خسته نباشید میگم ب نویسند این رمان خیلی قشنگ و احساسی بود ب نظرم میشه بگید فصل دوم دار یا نه
۲ ماه پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
سلام عزیزم😍 شکر که دوسش داشتید. بله، کوچ اجباری پرستوها. به زودی پارت گذاری آنلاینش رو شروع می کنم. خوشحال می شم اگه منت به سرم بگذارید و رمان متهم ردیف چهارم من رو هم بخونید.
۳ هفته پیشtina
۱۹ ساله 00رمان خوبی بود خیلی قشنگ و ماهرانه نوشته شده ولی کاش یکم بیشتر در مورد ترکمن ها تحقیق میکردین فقد دو سه تا کلمه ی ترکمنی نوشتن که خیلی شبیه زبان ما ترکمنای ایرانی نیست 💕
۱ ماه پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
مرسی عزیزدلم. من واقعاً شرمندهتونم. متاسفانه هموطن ترکمنی اطرافم نبود و مجبور شدم به نت اعتماد کنم. باز هم عذرخواهی میکنم از شما و تمام ترکمنای ایرانی عزیزم❤❤
۳ هفته پیش.....
00بعد از مدت ها یه رمان با قلم قوی خوندم قلم تون مانا و دلتون شاد باشه نویسنده عزیز فقط اینکه یه سوال برام پیش اومده این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده بود؟شخصیت تینا وجود خارجی داشته؟؟
۱ ماه پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
شکر که خوشتون اومده عزیزم❤❤ کلیتش واقعی بود ولی جزئیات نه. راستش من این رمان رو براساس یه خواب نوشتم. باور میکنی مدام منتظرم یکی پیام بده بگه تینا واقعاً بود؟
۳ هفته پیشمحدثه
00رمان خیلی خوبی بود با شادیاش شاد شدمو با ناراحتیاش ناراحت ،قلمت هم حرف نداره،جلد دومشو شروع نکردی؟ خیلی دنبالش گشتم لطفی زودتر شروع کن:)))
۴ هفته پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
نظر لطفته عزیزدلم. یه دنیا ممنون که خوندیش❤😘 جلد دوم رو با نام کوچ اجباری پرستوها شروع کردم، منتهی بیشتر لوکیشن رمان جاییه که محل زندگیم نیست و دارم در به در دنبال یه هم وطن سیستانی گل می گردم🤩😘😍😍❤❤
۳ هفته پیشاردلان
00سللم خسته تباشید داستان قشنگی بود ولی اخر داستان چی میشه
۳ هفته پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
سلام عزیزدلم. ممنونم که نگاهت رو بهم بخشیدی🙂🤩😍 آخرش تینا تو پرواز ۷۵۲ شهید شد (حادثهی ۱۸ دی ۱۳۹۸). رمان جلد دوم داره که خیلی زود تو بخش آنلاین شروعش میکنم. کوچ اجباری پرستوها
۳ هفته پیشmoon
00خسته نباشید نویسنده عزیز قلم بسیار زیبایی دارید 🌸
۳ ماه پیش....
40خیلی زیبا بود...از اینک درش به حادثه بوئینگ ۷۲۵اشاره شده بود هم شوکه شدم و هم تحسینتون میکنم...فصل دومش رو نوشتید؟اگه بله اسمش چیه؟قطعا دنبالش می کنم چون شیفته قلم و ذهن خلاقتون شدم
۳ ماه پیشنویسنده رمان
00مرسی از نظر پرانرژی تون عزیزدلم❤❤. شکر که به دلتون نشسته.فصل دوم (شاید من) رو شروع کردم و به زودی به صورت آنلاین همینجا می ذارم.رمان کافه دلتنگی هم توی برنامه مال منه.دوست داشتید بخونید، خوشحال می شم.
۳ ماه پیششریعتی
10سلام خسته نباشید رمال عالیی بود خسته نباشید فقط اسم فصل بعدی رمان چیه که بخونیم مشتاقانه در انتظار م
۳ ماه پیشنویسنده رمان
00سلام😍. مونده نباشید جان دل. خدا رو شکر که به دلتون نشسته. جلد بعدی اسمش &....;شاید من&....; هستش. به زودی همین جا به صورت آنلاین می ذارمش. فعلاً در حال نوشتن یه رمان دیگم😁 که رو به پایانه.
۳ ماه پیشفاطیما
۲۱ ساله 20خیلی قشنگ بود قلم قوی داشت ناخودآگاه اشک ریختم باهاش تورو خدا فصل دومش تینا زنده باشه ها نویسنده این کارو با همون نکن
۴ ماه پیشنویسنده رمان
00خیلی خیلی ممنونم که نگاه تون رو بهم دادید😍😍. خیلی خوشحالم که دوسش داشتید. ایشالا که فصل دوم راضی تون کنه😁
۳ ماه پیشنویسنده رمان
00شکر که خوشت اومده عزیزدلم💚❤. سعی می کنم تو جلد دو دیگه دلتون رو نشکونم🤧
۳ ماه پیشMari
20سلام رمان خیلی خوبیه ولی کاش اخرش اون پروازنبود دل ادم میگیره وقتی فک میکنی که قرار سرمسافرای اون پروازچی بیاد
۵ ماه پیشنویسنده رمان
00یه دنیا ممنون که وقت گذاشتید❤ برای حفظ یاد اون عزیزان، حداقل یه اثر لازم بود. بازم ازتون ممنونم و شکر که دوسش داشتید😍😍
۳ ماه پیشنویسنده رمان
00سلام عزیزم. خیلی ممنونم که نگاهت رو بهم دادی. خوشحالم که خوشت اومده❤❤ ایشالا ایده ی جلد دوم که به ذهنم برسه، همین جا به صورت آنلاین شروعش می کنم. این بار حتماً پایانش خوشه.
۳ ماه پیشzahra
20واااییییی خیلی خوب بود.ولی آخرش....🥲🥺اشکم در اومد و شوکه شدم.ممنون از نویسنده ی محترم بابت این رمان.واقعا عالی بود.کاش جلد دومش به زودی بیاد که بی صبرانه منتظرشم
۵ ماه پیشنویسنده رمان
00سلام عزیزم😍 خدا رو شکر که به دلت نشسته. نوشتن فصل دو رو شروع کردم، منتهی هنوز به سطحی که لیاقت نگاه شما رو داشته باشه نرسیده. هنوز دارم روی ایده اش کار می کنم🤗
۳ ماه پیشنویسنده رمان
00یه دنیا ممنونم که نگاهت رو بهم دادی عزیزم😍 خدا رو شکر که دوسش داشتی.جلد دوم رو شروع کردم منتهی هنوز اون جوری که لیاقت نگاه شما رو داشته باشه نشده.دارم روش کار می کنم.تموم بشه،آنلاین می ذارم❤❤
۳ ماه پیشیاس
۱۸ ساله 40سلام گلم بسیار رمان قشنگی بودش ولی لطفا تو جلد دوم تینا یه جوری زنده باشه چون بنظرم حقشه بعد از این همه درد، خوشی نصیبش بشه بازهم میگم خیلی زیبا بود.
۷ ماه پیشنویسنده رمان
00ممنونم که نگاهت رو بهم دادی عزیزم💖😍آرزوی تک تک مونه که زمان به عقب برگرده و دیگه این فجایع اتفاق نیفته.قطعاً خانواده ی تمام قربانیان آرزو دارن که یه جوری دوباره زنده بشن.قول می دم فصل دوم تلخ نباشه.
۷ ماه پیشدختر الماس
۱۷ ساله 50رمان خیلی قشنگی بود اخرش یهو دلت میگیره ب یاد اون پرواز و مسافراش:) 💔دوستان فکر نکنم این رمان جلد دومی داشته باشه نویسنده ب یاد پرواز 752 ک بازمانده ای نداشت و همگی شهید شدن نوشته تینا مرده قطعا:)
۵ ماه پیشنویسنده رمان
00سلام عزیزم. یه دنیا ممنون که نگاه قشنگت رو بهم وام دادی. بله، قصدم یاد کردن از اون واقعه ی دردناک بود. ولی احتمالاً جلد دو داشته باشیم و این بار پایانش خوشه😁❤❤
۳ ماه پیشسلطان غم
20عالی بود
۴ ماه پیشنویسنده رمان
00یه دنیا ممنون که وقت گذاشتید❤❤😍😍
۳ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
مهتاب
۳۵ ساله 20رمان خیلی خوبی بود خسته نباشید میگم به نویسنده واقعا چه نخبه هایی را که تو این قضیه از دست دادیم خدا به خانواده هاشون صبر بده چقدر عالی میشه نویسنده از سرگذشت بقیه مسافرها هم رمان بنویسند.