رمان زمزمه ی آسمان به قلم فاطمه علی آبادی
تینا؛ دختری ایرانی، روزی هر چه را دارد قربانی تحقق رویای خود میکند و کیلومترها از سرزمین مادریاش فاصله میگیرد. با بدتر شدنِ حال پدرش، دوباره پا به خاک ایران میگذارد و طوفانی ناخواسته، تمام زندگیاش را در بر میگیرد. پ.ن: هرگونه مشابهات با افراد حقیقی یا حقوقی تصادفی است
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و
ژانر : #اجتماعی #عاشقانه #معمایی
خلاصه:
تینا؛ دختری ایرانی، روزی هر چه را دارد قربانی تحقق رویای خود میکند و کیلومترها از سرزمین مادریاش فاصله میگیرد. با بدتر شدنِ حال پدرش، دوباره پا به خاک ایران میگذارد و طوفانی ناخواسته، تمام زندگیاش را در بر میگیرد.
پ.ن: هرگونه مشابهات با افراد حقیقی یا حقوقی تصادفی است
مقدمه
«وَ یُمسِکُ السَّماءَ أن تَقَعَ عَلی الأرضِ إلاّ بإذنهِ؛»
“و آسمان را نگه می دارد تا جز به فرمان او بر زمین فرو نیفتد"
دیماه ۱۳۹۸؛ ایران، ساعت ۶:۲۵ صبح
هوا گرگ و میش بود. باد میوزید و گردنبند نقرهای رنگ را که بیصاحب و تنها روی زمین افتاده بود، تکان میداد. لحظهای باد شدت گرفت، صدای هوهویی آمد و گردنبند را بلند کرد و به گوشهای دیگر انداخت. ابرها که در گوشهای دیگر از آسمان تیره آن وقتِ صبح، به کناری خزیده بودند، آرامآرام پایین آمدند، گویی میخواستند چیزی را در گوش زمین نجوا کنند. دوباره بادی وزید و اینبار، غبار و سوختگی را از روی گردنبند کنار زد. یکی از ابرها پایینتر آمد، درست بالای گردنبند ایستاد و او را در مه گم کرد. دستش را کنار دهانش گذاشت و زمزمه کرد:
- آراز.
فصل اول
داشتم فکر میکردم برای شب سال نو پاستا غذای مناسبی هست یا نه؟ هی دستم را به سمتِ بستهی پاستا میبردم و دوباره برمیگرداندم. یک دفعه، با شنیدن صدایی، به عقب برگشتم. پسربچهای که با وجود پرهای روی سرش بیشباهت به سرخپوستها نبود، با سر و صدا به سمتم میدوید. در یک لحظه به سمتم جهید و روی زمین پرتم کرد. کمرم به شدت درد گرفته بود. درحالِ بد و بیراه گفتن به زمین و زمان بودم که روی شکمم نشست، دستش را روی دهانش گذاشت و شروع به در آوردن صداهای عجیب و غریب کرد. با چشمهای گرد شده از تعجب به او خیره شده بودم. مادرش که زنی قدبلند و کشیده بود، جلوی کانتر ایستاده بود و اجناسی که خریده بود را حساب میکرد؛ انگار تازه متوجه عمق فاجعه شد. به سمتمان پا تند کرد و پشتِ هم نامش که انگار اِلیوت بود را صدا میزد؛ ولی انگار نه انگار. گویی ناشنوا بود. حتی یک سانتیمتر هم جابجا نشد. همینطور روی شکمم جاخوش کرده بود و ادا و اطوارهای عجیب و غریب در میآورد. هرچه تلاش میکردم بلندش کنم، انگار بیشتر بهم میچسبید. حتی مادرش هم نمیتوانست تکانش دهد. بالاخره یکی از فروشندهها که لباسِ یونیفرم قرمزی به تن داشت، به دادم رسید و پسربچه را به زور بلند کرد. هنوز درک نکرده بودم برایم چه اتفاقی افتاده که با صدای دیگری به سمتش برگشتم. کل اساببازیهای غرفهی کناری ریخته بودند. انگار زلزله آمده بود. اطراف فروشگاه میدوید و یک لحظه آرام و قرار نداشت. مادرش دستپاچه شده بود. به سمتش رفت، فریادی زد و به زور دستانش را گرفت. اجناسی که خریده بود را همانطور روی پیشخوان گذاشت و لبخند خِجِلی زد. پسربچه را کشانکشان، به دنبال خود کشید و از مغازه بیرون رفت. نگاهم به دنبالشان کشیده شد. نمیدانم، شاید از سرِ انساندوستی، شاید هم ترحم. به چهرهاش بیشتر از ۲۶-۲۷ سال نمیخورد؛ اما قد خمیدهاش چیزِ دیگری میگفت. پسرش زلزلهای بود برای خودش. شخصی که پشتِ صندوق بود، سری تکان داد:
Eliote has ADHD*. Three years ago, his father left her and rose
(الیوت بیش فعاله. سه سال پیش، پدرش اون و رز رو ترک کرد.)
دستش را به سمتم گرفت و با لحنِ کشیدهای تاکید کرد:
Last year in school, they understood. He did not even understand simple lessons. He had messed up the school once or twice. He is never calm
(پارسال تو مدرسه فهمیدن. حتی درسهای ساده رو هم نمیفهمید. یکی-دو بارم مدرسه رو بهم ریخت. هیچوقت آروم و قرار نداره.)
اجناسی که خریده بودم را، یکییکی به دستش دادم، حساب کردم و از مغازه بیرون رفتم. هنوز هم ذهنم مشغول الیوت و رز بود. تنها بزرگ کردن یک بچه، آن هم بچهای که مبتلا به ADHD است، حتماً خیلی سخت بود.
کیسههای در دستم را روی زمین گذاشتم و یقهی پالتویام را بالا کشیدم؛ هوا خیلی سرد شده بود.
دهکده (vilage) پوشیده از برف بود. هیچوقت حوصلهی شلوغی شهر را نداشتم. عمو یوسف و خاله مهشید که رفتند، من هم به این دهکدهی آرام کوچ کردم، دهکدهای که پر بود از خانههای ویلایی با فضای سبز کوچکی مقابلشان؛ خانههایی رنگارنگ که یکی قرمز بود، یکی سبز، یکی به رنگ چوب و خانهی من که ترکیبی از سفید و قرمز بود با در و پنجرههای چوبی. همهی خانهها شبیه همانهایی بودند که در کودکی میکشیدم. خانهای مکعبمستطیلی با شیروانی و دودکش، چمنی مقابلش و چندپلهی کوتاه که به ورودی خانه منتهی میشد. روبهروی خانه، دو سگ آرام خوابیده بودند و گربهها به گوشهای خزیده بودند و با شیطنت، به آن دو سگ نگاه میکردند. به تازگی، دو کبوتر روی چراغِ مقابل خانهام لانه کرده بودند. دختربچهها در حالِ برف بازی بودند و گلولههای برفی بزرگی را به سمتِ هم پرتاب میکردند. پسرها دور درختِ کاجِ بزرگی، حلقه زده بودند و بلندبلند میخندیدند.
بیتوجه از کنار آن ها رد شدم. عادت کرده بودم کنجکاوی نکنم؛ یکبار کرده بودم و برای هفت پشتم بس شده بود، قسم خورده بودم سرم به کارِ خودم باشد. از شانزدهسالگی تمام دنیایم کتابهایم شدهبودند؛ با همانها حرف میزدم و با همانها هم تفریح میکردم. گاهی هم اگر خیلی زیادهروی میکردم سری به ماری میزدم و ساعتی را با او میگذراندم.
مقابلِ خانه ایستادم، خواستم در را باز کنم که متوجهی بستهی کاهی رنگی شدم که جلوی در گذاشته بودند. درست شبیه چهار بستهی قبلی بود، یک جعبهی کوچک مربعی که با یک پاپیون خرمایی و نگینِ آبی رنگ، به زیبایی تزیین شده بود، زیباییای که نه تنها دلربایش نکرده بود؛ بلکه خفناک بود و دلهرهآور.
نفس عمیقی کشیدم و بسته را برداشتم. از چهار ماهِ پیش، هر ماه یکی از این بستهها را رو به روی خانهام گذاشته بودند. بعضی وقتها اول ماه، گاهی هم آخر ماه؛
این بار هم بینشانه بود. نمیدانستم از کجا میفهمیدند من خانه نیستم و بسته را جلوی در میگذاشتند. حس بدی داشتم، انگار تمامِ حرکاتم کنترل میشد.
در را باز کردم، بسته را روی اپنِ آشپزخانه گذاشتم و روی صندلی ننویی کنار شومینه نشستم.
کتابی در دست گرفته بودم و بدون اینکه حتی کلمهای بخوانم، صندلی را تندتند تکان میدادم. هوا تاریکتر میشد و ترس احمقانهام دوباره به سراغم آمده بود.
باد، تازیانههایش را بیرحمانه بر سر شاخههای درختان میکوبید و آنها را وادار به حرکت میکرد. پرندهها، شتابان آشیانهی خود را ترک میکردند. سگها، زوزهکشان به دنبال سرپناهی بودند و گربهها خود را درون بوتهها پنهان کرده بودند. صدای فریاد باد، دلهرهی راز بستهها، تنهایی و خوف شبِ سال نو، همه و همه، باعث شده بود دستهی صندلی را سفت بچسبم و از جایم تکان نخورم.
با باز شدنِ ناگهانیِ پنجره، جیغِ خفیفی کشیدم، پاهایم را به آغوش گرفتم و مثلِ بچه گربهی ترسویی خودم را جمع کردم. بعد از شش سال تنها زندگی کردن، هنوز هم به شبهای سالِ نو عادت نکرده بودم. انگار برایم طلسم شده بودند و از بختِ بدم هرسال هم طوفانی و ترسناکتر از سال قبل میشدند.
دستانم را مشت کردم و درحالی که همزمان به پشتِ سرم هم نگاه میکردم، قدمقدم به سمتِ پنجره رفتم، آن را به سختی بستم و دوباره دواندوان به سمتِ شومینه برگشتم و خودم را دوباره به آغوشِ صندلیِ ننویی مورد علاقهام سپردم. بادی که داخل وزیده بود، شعلهی شومینه را کمجان کرده بود. خم شدم، هیزمی از کنار شومینه برداشتم و درونِ آتش انداختم. یادگاریای که بر صورتم به جا مانده بود، مقابلِ شعلهی آتش، همچون ستارهای میدرخشید و روزهای گذشته را به رخم میکشید. به درختِ کاجِ کنار شومینه خیره شدم. اینجا ایران نبود و پدر و مادرم هم هرگز در هوای این کشور نفس نکشیده بودند؛ ولی تکتک اجزای این خانه مرا به یادِ آنها میانداخت. نمونهاش هم همین درخت کریسمس بود. فرشتهی سفید و مو زردی که بالای کاج گذاشته بودم، از شدتِ باد کج شده بود. پایینش، یک هواپیمای تزیینی آویزان کرده بودم؛ به یادِ روزی که پا به یک غربت ناشناخته میگذاشتم. کنارِ هواپیما، یک قلب بود؛ به یاد مادرم. زیرِ آن، گردنبندی نقرهای که برای مادرم بود، آویزان کرده بودم. وقتی تمام قلبم را در ایران به امانت گذاشته بودم و به امیدِ شنیدن دوبارهی صدای تپش منظم آن به جهنم غربت آمده بودم، پدرم در فرودگاه به گردنم آویزان کرده بود. حالا که فکرش را میکردم خودم از همهچیز و همهکس آینهی دق ساخته بودم و مقابلم گذاشته بودم؛ شده بودم عین آدمهای مازوخیسمی، از زجر دادن خودم لذت میبردم.
در افکارِ خودم غرق شده بودم که صدای زنگ تلفن رشتهی افکارم را پاره کرد. تلفن روی میز کوچکی، کمی دور تر از شومینه، کنار دیوار بود. لعنتی به خودم، این شب کذایی و شخص پشتِ تلفن فرستادم و باتردید بلند شدم. سعی کردم طوری بایستم که تمامِ خانه را ببینم؛ یعنی درست کنار میز در گوشهایترین قسمتِ سالن. گوشی را برداشتم.
(الو) Hello -
- سلام تینا، منم.
- سلام، خوبی؟
- من خوبم، بابا... .
با صدای مهیبی نگاهم را به پنجره دادم. کاجِ غول پیکری که بچهها دورش جمع شده بودند، شکسته بود. صدای آزادِ بوق تلفن، حواسم را جمع کرد.
- الو... الو، تارا! الو... .
تلفن قطع شده بود. سعی کردم شمارهاش را بگیرم؛ اما خط به کلی قطع بود. به سمت پنجره رفتم. درخت، درست روی سیمهای تلفن افتاده بود. کلکسیون نگرانیهایم کامل شده بود. کلمه ی «بابا» در سرم تکرار میشد. مثل پرستویی که جوجههایش در چنگال تیز آتش گرفتارند، بالبال میزدم. باد، محکم مشتش را بر پنجره میکوبید. از هر زمانِ دیگری بیشتر ترسیده بودم. دستپاچه از پلهها بالا و به سمت اتاق رفتم. از شانس بدم، لپتاپم را به تعمیر گاه برده بودم. دستانم میلرزیدند و تندتند آبِ دهانم را قورت میدادم. در حالت عادی، امکان نداشت، در یک شب طوفانی حاضر شوم به اتاقم بیایم، مگر برای خواب و اینکه مثلِ جوجهای خودم را زیر پتو قایم کنم. دنبال تلفن همراهم گشتم. پیدایش نمیکردم.
خم شدم زیر تخت را بگردم؛ ولی هر چه میگشتم پیدایش نمیکردم. هم، ترسیده بودم و هم، ذهنم یاری نمیکرد. آهی کشیدم و به سمتِ جا کتابی مقابل تختم رفتم. نبود که نبود. انگار آب شده بود و داخل زمین فرو رفته بود. کلافه شده بودم. صدای تارا در ذهنم اکو می شد.
بابا... بابا... بابا... .
چه اتفاقی برای پدرم افتاده بود؟
اگر...
نه امکان نداشت! پدرم حتما سالم بود.
افکار منفیای که بیوقفه به سمتم هجوم میآوردند را کنار زدم و صبر کردن بیشتر را جایز ندانستم.
باورم نمیشد حاضر شدم در این تاریکی به دلِ خیابان بزنم؛ ولی راه دیگری نداشتم. با عجله درِ کمد را باز کردم؛ پالتو، شالگردن و کلاهم را برداشتم و درحالی که دکمههای پالتو را میبستم، به سرعت از پله ها پایین آمدم. آنقدر ذهنم به هم ریخته بود که مجبور شدم چندین بار دکمههایم را باز کنم و دوباره ببندم. چشمانم را بستم و سعی کردم تمرکز کنم.
به سمتِ شومینه که کمی از پلهها فاصله داشت رفتم. دستکشهایم را از بالای شومینه برداشتم و دستم کردم.
چشمم به عکس مقابلم افتاد. لبخند زده بود، درست مثلِ همیشه.
اشک در چشمهایم جمع شدند. اشکهای لعنتیام را کنار زدم؛ حالا وقتِ گریه کردن نبود.
کلاهم را سرم کردم و به سمت در رفتم. کلیدها را از کنارِ در برداشتم و درحالی که چراغها را خاموش میکردم، در را باز کردم.
باد با شدت داخل وزید و شعلهی شومینه را خاموش کرد.
چشمهایم را بستم، نمیدانستم طبیعت در شبِ تولدش، با چه آرزویی شمع شعله کشیده در شومینه را خاموش کرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را جلوی صورتم گرفتم و از خانه بیرون رفتم. باد به شدت میوزید و مرا به عقب میراند. به زحمت چشمانم را باز نگه داشته بودم و به سختی قدم از قدم بر میداشتم. باید حتماً یک تلفن پیدا میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خیابانِ مقابلم چشم دوخته بودم و به دنبال کورسویی از امید میگشتم. خط های تلفنش به نظر سالم میآمدند. منتظر ایستادم. دست هایم را به هم می مالیدم. هم تاریک بود هم سرد، زوجی که زیادی ازشان تنفر داشتم. واقعاً شروع خوبی برای سالِ جدید داشتم. در تاریکی، در خیابانی خلوت ایستاده بودم و معلوم نبود چه خبر شومی انتظارم را میکشید. بالاخره چراغ عابر سبز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن طرفِ خیابان، چراغِ روشن یکی از مغازهها امید جدیدی را در دلم رویاند. وارد شدم؛ مرد مسنی پشتِ میز نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(سلام آقا) .Hhhh...ello sir -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعالی شد! دوباره لکنتِ زبانم به سراغم آمده بود. مرد کمی خیرهخیره نگاهم کرد و بعد با صدای دورگهاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?Hello madam, can I help you -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(سلام خانم. کاری از دستم بر میاد؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir... I, I -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عمیقی کشیدم و دستم را روی قفسهی سینهام گذاشتم. باید به خودم مسلط میشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?I need a... a te...lephone. m...ay I use... yours -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(من به تلفن احتیاج دارم. می تونم از تلفن شما استفاده کنم؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Of course, here you are -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(حتماً، بفرمایید)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را مقابلم گذاشت. به گمانم دلش برایم سوخت، متنفر بودم از اینکه همیشه همه دلشان برایم میسوخت. دستکشهایم را در آوردم و سریع شمارهی خانهی تارا را گرفتم. کسی جواب نداد. آنقدر مضطرب بودم که حتی مطمئن نبودم شماره را درست گرفته باشم. شمارهی ویلای پدرم را گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر ایستاده بودم، لب می گزیدم و با پاهایم همچون دیوانگان روی زمین ضرب گرفته بودم. یک بوق، دو بوق... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردار... بردار... بردار... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو! بفرمائید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره آرامش همچون خونی در رگهایم دوید. لبخندی بر لبانم جا خوش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تینام... مَ..هین جون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز هم ردی از ترس در صدایم نهفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام تینا جون. خوبی؟ سِلومتی؟ وَرچی صدات میلِرزه قربونِت بِشَم*؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش برایم خودِ آرامش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هی...چی مهین جون، خوبم. تارا... زنگ زد. میخواست یه چیزی در موردِ پدرم بگه ولی.. تِ...لِفن قطع شد؛ نگران شدم. پدرم حالش خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فعلاً هِش طورنی دردوبلات. ولی دروغ چرا؟ خِلی هم تعریفی نی. یه وقتا اصلاً نمیتونه وابِسته (بایسته)، همچی چارچِلِنگو (چهار دست و پا) راه میره، قبول هم نمیکنه وَرخِزه(بلند شه) بره بیمارستان. هرچی هم که میگیم، مرغوش یه پا داره. تو اگه میشه وَرخی بیا؛ بَلکَم (شاید) قبول کنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را بستم و آهی کشیدم. گوشی تلفن را در دستم فشردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وض...عیت قلبش ...نسبت به قبل بدد...تر شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ها گُلُم! دل نِگِرون نباش، ما هادِرشیم (مراقبشیم). اگه بتونی بیای ببینیش بِتَر میشه، میای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله. به محضِ اینکه بلیت گیر بیارم، میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلکنتم بهتر شده بود. انگار خیالم راحت شده بود که اوضاع پدرم آنقدرها هم وخیم نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوسالی بود که مهین جون را ندیده بودم. بی ادبی بود اگر حالش را تمام و کمال نپرسیده قطع میکردم؛ آن هم کسی که شده از راه دور، تمام تلاشش را برای مادری کردن کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودتون خوبین مهین جون؟ پاتون بهتر شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دردات ور ته سرم (درد و بلات بخوره تو سرم). ها (آره)! بِتَرم (بهترم) شکرِ خدا. تو خودت به اندازهی کافی مکافات داری، دِگه (دیگه) نمیخواد جوش منم بزنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را در دستم جابجا کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا رو شکر. مواظب خودتون و بابا باشید مهین جون. منم تو اولین فرصت میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه گُلُم. خدا حافظت باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. در فکر فرو رفته بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد مغازهدار سرفهای کرد؛ به صورتم خیره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چهرهاش نگاه کردم. صورت بامزهای داشت و تعجبی که در عمقِ چشمانش خانه کرده بود، او را با نمکتر از قبل میکرد. خطوطِ پا کلاغیِ گوشهی چشمانش خندهی زیبایی را بر چهرهاش نشانده بود. حدوداً هم سن و سال پدرم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعجیب بود که هر مردی را میدیدم، به یادِ پدرم میافتادم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را به سمتش گرفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?I am Iranian. Do you know Iran -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(من ایرانی هستم. شما چیزی از ایران می دونید؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکثی کرد و در حالی که به سمتِ میزش میآمد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- Yea I do. I have heard a lot about Iran. It is well-known to have hospitable people
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(بله. چیزهای زیادی از ایران شنیدم. میگن مردم مهماننوازی داره.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند تلخی زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم برای غروبِ دل انگیز خزر، زیبایی خیره کنندهی شیطان کوه، کلوچههای لاهیجان، ماهی پلوهای مهین جون و تک تکِ روزهایی که در وطنم، هر چند تلخ، گذرانده بودم تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتشکر کردم و از مغازه بیرون رفتم. درحالی که دستکشهایم را میپوشیدم، به خیابان نگاهی انداختم. خلوت بود. یاد فیلمهای وسترن افتاده بودم. منتظر تلی از خار بودم که از مقابلم سوار بر باد عبور کند. شبِ عید بود و همه کنار خانوادههایشان بودند. به سمت خانه رفتم. انگار راه کش آمده بود. قدمهایم را تندتر کرده بودم تا هرچه زودتر از شرّ ترس احمقانهای که خلوتی خیابان به جانم انداخته بود، خلاص شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشدتِ برف کمتر شده بود. از اداره تلفن برای تعمیر سیمها آمده بودند و با ماشین غول پیکری سعی در جا به جایی درختِ شکسته شده داشتند. آرام از کنارشان عبور کردم. در را باز کردم و وارد خانه شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره نگاهم به عکسِ پدرم که بالای شومینه بود افتاد. لباس یاسی رنگی به تن داشت، رنگِ مورد علاقهی مادرم. به عصایش تکیه داده بود و رو به دوربین لبخند میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت شومینه رفتم، چند قطعه چوب داخل آن انداختم و آتش زدم. تمام چراغهای خانه را روشن کرده بودم. با این همه فکر و خیال، نه طاقتِ خوابیدن را داشتم، نه بیدار ماندن در شبی طوفانی که از قضا شب سال نو هم بود و تنها بودنم را بیش از هر وقت دیگری بر سرم میکوبید. لبم را گزیدم و آرامآرام از پلهها بالا رفتم بلکه پتویی بردارم و بقیه شب را در پذیرایی بگذرانم. به اتاق که رسیدم آنقدر سریع لباسهایم را درآوردم و پتو را برداشتم، انگار آن قسمت از زندگیام را روی دور تند گذاشته بودند. سریع از پلهها پایین آمدم و پتو را روی صندلی جلوی شومینه گذاشتم. به طرف آشپزخانه که پشت راه پلهها بود رفتم و لیوانی آب نوشیدم بلکه اضطراب درونم فروکش کند. با آنکه هوا آرامتر شده بود ولی هنوز هم صدای زوزهی باد را میشنیدم. مطمئن بودم صدای خرسهای جنگل های اطراف هم قاطیاش شده بود. برای فرار از سر و صدای ماشینهای شهری به اینجا پناه آورده بودم و حالا گرفتار خرناسهای شبانهی خرسهای قهوهای شده بودم. حاضر بودم قسم بخورم که چندباری حوالی دهکده دیده بودمشان. خبر حملهی یکیشان به خانوادهای که چند مایل آنطرفتر زندگی میکردند، بیشتر ترساندهبودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی صندلی مقابل شومینه نشستم و پتو را روی خودم کشیدم. انگار میخواستم از آن برای خودم سپری بسازم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ساعت مقابلم خیره شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت ۱۱:۵۷ دقیقه بود. ساعت دوازده، سال ۲۰۱۸ هم مثلِ سالهای قبل می گذشت و جایش را به سال دیگری میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروع به شمردن ثانیهها کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۵۸، ۵۹، شصت... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی صندلی بلند شدم و روی زمین زانو زدم. دستم را به نشانه صلیب مقابلم کشیدم. دستهایم را روی هم گذاشتم و شروع به دعا خواندن کردم. مسیحی نبودم ولی از اسلام هم چیز زیادی نمیدانستم. در خانهی مذهبیای بزرگ نشده بودم و با واژهی دین بیگانه بودم، ولی با خدا نه. هر چه میدانستم هم جسته و گریخته از مهین جون یادگرفته بودم. این شیوهی عبادت را از دوستان کاناداییام به یادگار داشتم. نمیدانم اسم دینم چه بود؛ فقط میدانم خدا را عبادت می کردم. اسمش هر چه میخواهد، باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجملهای که یکی از دوستانم به من یاد داده بود را زیر لب زمزمه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«شفاء دو هزار سال پیش برای همه مهیا شده است. امروز با ایمان به خون شفاء بخش مسیح می توانی شفاء یابی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایم را به یکدیگر میمالیدم و این جمله را پشت هم تکرار میکردم. چند بار صلیب را مقابلم کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم بلند شوم که متوجه هواپیمای تزیینی شدم که پایین درخت کریسمس افتاده بود. روی زانو به سمتش رفتم، یکی از بال هایش شکسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهواپیما را در دستم فشردم و دوباره روی صندلی نشستم. آنقدر صندلی ننویی را تکان دادم تا عاقبت خوابم برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداهایی میآمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام چشمهایم را باز کردم و پتو را آهسته از روی سرم بلند کردم. انگار کسی به پنجره میکوبید، شاید هم به در. آب دهانم را قورت دادم. جرات نداشتم به پشتِ سرم نگاه کنم. صدا هر لحظه شدیدتر می شد. شاید باد بود و خیالاتی شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاهایم به زمین چسبیده بودند. درحالی که زیرِلب ذکر میگفتم، بالخره بلند شدم و به طرف در برگشتم. میتوانستم صدای کوبیده شدن قلبم به قفسهی سینهام را بشنوم. با باز شدن ناگهانی پنجره، بیشتر ترسیدم، کسی هنوز هم به در میکوبید. دستم را روی سینهام گذاشتم. نفسِ عمیقی کشیدم و در را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی مقابلم ایستاده بود، صورتش را درست نمیدیدم. به سمت نور آمد؛ ضربان قلبم بیشتر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقامت خمیدهای داشت و از صورتش خون میچکید. ناله میکرد، انگار کمک میخواست. سرش را بلند کرد... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی اینجا چه می کرد؟! صورتش چرا خونی بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای قژقژ پنجره بیشتر مضطربم کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را به سمتم دراز کرد. خواستم دستش را بگیرم ولی ناگهان، زیر پاهایم خالی شد و به درهای پرتاب شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه جا تاریک بود؛ جایی را نمی دیدم. فریاد می زدم؛ بابا...بابا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی به سمتم می آمد؛ چهرهاش را درست نمیدیدم. صدای گریهی چند کودک آزارم میداد، انگار من را صدا میکردند. مرد هر لحظه بیشتر به من نزدیک میشد. تقلا میکردم، فریاد میکشیدم. دستش را به سمتم دراز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیغ بلندی کشیدم و با صورتی عرق کرده از خواب پریدم. دستم را روی قلبم گذاشته بودم و تندتند نفس میکشیدم. به اطرافم نگاه کردم. همهچیز سرِ جای خودش بود. تمام چراغها هنوز روشن بود و چوبها با صدای جزجزی در شومینه میسوختند. دستم را به دستهی صندلی فشردم، با ترید بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا لیوان آبی بنوشم. بستهی قرصِ پروپانولول* را برداشتم؛ به قرصهای صورتی رنگ گرد داخل بسته خیره شده بودم. شاید آنها میتوانستند ضربان قلبم را کمی پایین بیاورند. قرصی درآوردم، خوردم و پشتِ سرش لیوانِ آبی نوشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز آب کامل از گلویم پایین نرفته بود که نگاهم روی بستهی روی اپن قفل شد؛ انگار قرار نبود هیچوقت آبِ خوشی از گلویم پایین رود. با خوابی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه شده بودم. دستانم بیاختیار میلرزیدند. درحالی که زیر لب نام خدا را زمزمه میکردم، بسته را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل دفعات قبل، این بار هم یک بازی کامپیوتری بود به همراه یک نامه؛ نامهای که هر بار به یک زبان متفاوت نوشته شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی روی موهای پسرانهی مشکی رنگم که از شدت عرق به پیشانیام چسبیده بودند، کشیدم و روی صندلی مقابلِ اپنِ آشپزخانه نشستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعنی این نامهها را نمیفهمیدم. چه کسی آنها را برایم میفرستاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را روی میز گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی که دستش را به سمتم دراز کرده بود، که بود؟ از من چه میخواست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحکم روی اپن کوبیدم، باید میفهمیدم. تا آنموقع جرات نکرده بودم هیچ کدام از نامهها را باز کنم. طاقت ماجرای دیگری را نداشتم. میخواستم تمام تمرکزم روی کارم باشد و آنچه مرا کیلومترها از پدرم دور کرده بود. سعی کردم تمام شجاعتم را جمع کنم و به اتاقم بروم. دیگر خبری از زوزهی باد و خرناسِ خرسها هم نبود و همین آرامترم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر گشتم تا بالاخره گوشی همراهم را پیدا کردم. نامهی اول را از کتابخانهی کوچکِ کنارِ تختم برداشتم؛ به زبانِ ژاپنی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir物の哀れ》
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir“ 空は青く、あなたの手は黄色でした。 走ってはいけないものにたどり着くために、あなたは遠くまで走った。 火はあなたの周りにあり、星でさえあなたを助けることはできません. 自ら放火したのかもしれ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir《ません。
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم. اینطوری، حداقل از پشتِ سرم خیالم راحت بود. بعد از این همه سال تنهایی زندگی کردن هنوز هم از شب میترسیدم. هرچهقدر هم که پروژه سنگینتر میشد، وضعیت روحی من هم بدتر میشد. به هر مصیبتی بود بالاخره متن را تایپ کردم. دستانم میلرزیدند. به تقلید از مهین جون، زیرِلب بسم اللهی گفتم و گزینهی ترجمه را فشردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir《بدبختی چیزها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآسمان آبی بود و دستان تو زرد. آنقدر دویدی تا به چیزی برسی که نباید. آتش دور تا دورت را گرفته و حتی ستاره ها هم نمیتوانند کاری برایت کنند. شاید هم خودشان آتشت زده باشند.》
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندین مرتبه خواندمش؛ حالا بیشتر از قبل گیج شده بودم. همانطور که نشسته بودم، سرم را روی تخت گذاشتم و به سقف خیره شدم. نمی فهمیدم منظورش چه بود. حسابی کلافه شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنظورش از کلمهی اول چه بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir《بدبختی چیزها》
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را روی پاهایم گذاشتم و موهایم را به هم ریختم. کلمهی اول را دوباره به انگلیسی سرچ کردم. هر کس این نامهها را مینوشت به یقین دیوانه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک اصطلاحِ ژاپنی بود، بدونِ معادلِ انگلیسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir《قدردانی زودگذر》
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را مقابل صورتم گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir《معنی اصلی این کلمه این است که از چیزهایی که زودگذر هستند و یا ازبین میروند باید قدردانی کرد.》
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه تر شده بودم. شاید یک نوع تهدید بود، به خود لرزیدم. می خواست از آنچه دارم تشکر کنم. یعنی آرامشم زودگذر بود؟ اصلاً کدام آرامش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را روی زمین کوبیدم و بلند شدم. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتویم خزیدم. به امید اینکه قرصی که خوردم بلاخره اثر کند، آنقدر غلت زدم تا خوابم برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاقبت صبح شده بود و آفتاب درخشانتر ازهمیشه به داخل اتاق تابیده بود؛ شاید او هم دیشب رخت نو پوشیده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را جلوی صورتم گرفتم و آرام چشمهایم را باز کردم. دیگر خبری از باد و بوران نبود؛ انگار آسمان آرام گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتو را کنار زدم و از تخت پایین آمدم. به سرویس بهداشتی درون اتاقم رفتم تا دست و رویم را بشویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چهرهام درون آینه نگاه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم قرمز شده بودند. هنوز هم خاطرهی خواب دیشب در ذهنم بود. چشمهای به خون نشستهام مرا به یادِ چهرهی خونی پدرم میانداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانم را دو طرف روشویی گذاشتم و سرم را خم کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه اتفاقی برای پدرم افتاده بود؟ چه چیز را از من پنهان میکردند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی بر موهایم کشیدم و از دستشویی بیرون رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام از پله ها پایین آمدم؛ سایهی شومینه که روی زمین افتاده بود، هر لحظه بزرگ تر میشد. به سمتِ تلفن رفتم، خواستم شمارهی خانهی پدرم را بگیرم که یادِ اتفاقِ دیشب افتادم. به سمتِ پنجره رفتم و پرده ی سِدری رنگ را کنار زدم. آقای اسمیت و دو دخترش درحال بستن بارهایشان بر بالای رافور مشکیرنگشان بودند. سوفیا برعکس اولیویا حسابی شیطان بود؛ هیچوقت آرام و قرار نداشت. دور ماشین میدوید و چندباری هم به اسمیت برخورد کرد و نزدیک بود هرچه دستش بود بر زمین بیفتد. الیویا مثلِ همیشه کتابی در دست داشت و اصلاً حواسش به دور و برش نبود. سگ سفید رنگ و پشمالویی که نامش را جکی گذاشته بودند هاپهاپ کنان دورش میچرخید و سعی داشت حواسش را به خودش جمع کند ولی اولیویا در جای دیگری سیر میکرد. نگاهم را از آنها گرفتم و به جای خالی درخت دوختم. انگار هرگز آنجا نبوده، نه خودش نه درخت کناریش. به یاد شعری در دوران دبستانم افتادم. از همان روز اول کامل حفظش کرده بودم، شباهت زیادی به زندگی من داشت. زیرِلب زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir《در کنار خطوط سیم پیام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخارج از ده دو کاج روئیدند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالیان دراز رهگذران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن دو را چون دو دوست میدیدند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از روزهای سرد پاییزی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر رگبار و تازیانه باد...》
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر ادامه ندادم، پرده را رها کردم و به سمتِ میز تلفن رفتم. انگار هنوز هم بیرحمی بیشتر در این دیار رواج داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را برداشتم؛ وصل بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ساعت نگاه کردم، نه و نیم را نشان میداد. با یک حساب ذهنی میشد فهمید ساعت در شمال ایران حدوداً پنج و نیم عصر بود. نفسِ عمیقی کشیدم و شمارهی خانه ی پدرم را گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خش داری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؟ شما؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست داشتم هر کسی پشتِ خط باشد غیرِ او. درحالی که لب هایم را میگزیدم، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منم، تینا. یعنی تا این حد صدام برات ناآشناست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای سکوت کرد و بعد، با صدایی بلندتر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کارِت رو بگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطرهی اشکی روی گونههایم غلتید. تلفن را کمی از خودم فاصله دادم که متوجه بغض صدایم نشود. آرام زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دارم میام ایران. به بابا بگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم خداحافظی کنم که صدای بوق آزاد اجازه نداد. گوشی را گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را بستم و برای بار هزارم به گذشته سفر کردم. دنیایم خیلی وقت بود که آتش گرفته بود؛ شاید منظورِ نامه هم همین بود. اما چرا میخواست آن را به یادم بیاورد، نمی دانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم به آشپزخانه بروم که صدای زنگِ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. شنیدن صدای شادِ ماری خیلی زود غم را از دلم فراری داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Happy New year honey -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(عیدت مبارک عزیز دلم.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?Oh, marry. I am surprised. Where are you -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(وای ماری. حسابی غافلگیرم کردی. کجایی؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Can you believe? I am with daniel -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(باورت میشه؟ با دنیلم.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?Are you kidding me -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(شوخی می کنی؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.No. Believe me. He finally proposed me -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(نه، باور کن. بالاخره ازم خواستگاری کرد.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیغ مصنوعی ای کشیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- Wow. Congratulation darling. I wish you the best
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(وای. بهت تبریک می گم عزیزم. بهترین ها رو برات میخوام.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغم پنهان در پسِ لحنِ شادم آنقدر آشکار بود که ماری متوجهاش شود و من چه ساده بودم که فکر میکردم میتوانم چیزی را از عزیزترینم پنهان کنم. تن صدایش را پایین آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?Are you ok Tina -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(خوبی تینا؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irYes I am. It is the best day in my life. You are going to married and I am so happy
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(معلومه که خوبم. امروز بهترین روز عمرمه. تو داری ازدواج میکنی و من خیلی خوشحالم.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم به تلاشِ کودکانهام ادامه دادم. سعی میکردم بغضِ داخل گلویم را پنهان کنم ولی ماری باهوشتر از آن بود که بتوانم چیزی را از او مخفی کنم. امکان نداشت با تیرداد حرف بزنم و این بغض لعنتی بیصدا در گلویم خانه نکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام تر از قبل گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.You aren't a good liar. What happen? Tell me. Come on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(اصلاً دروغگوی خوبی نیستی. چی شده؟ بگو. بجنب!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریباً تسلیم شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.My father's condition gets worse. I should go to Iran-
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(حال بابام بدتر شده، باید برم ایران.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید و با مهربانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irOh! I am so sorry. I wish you the best. Go and don't worry for nothing. Just think to your father, ok
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(ای وای. متأسفم عزیزم. برات بهترین ها رو می خوام. برو. نگران هیچی هم نباش. فقط به پدرت فکر کن. باشه؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماری بود دیگر، بهترین دوستم. مگر میشد با او حرف بزنم و حالم خوب نشود؟ اولینبار که به تورنتو آمدم، خانهام، خانهی خانوادهی دوستِ قدیمی پدرم شد. خانه ی پدری ماری هم، درست رو به روی خانهی آنها بود. از همان روزِ اول، قصه ی دوستی ما شروع شد؛ خواهر پنج سالهاش سوار بر دوچرخهی بنفشرنگی، به سمتِ سروهای انتهای خیابان میرفت؛ او هم خندان به دنبالش میدوید. گوشهای به دیوار تکیه داده بودم و با حسرت به آنها و خوشبختیشان نگاه میکردم. ناگهان خواهرش با دوچرخه به زمین خورد. تا به خودم آمدم، دیدم با عجله به سمت آنها میدوم؛ با هم خواهرش را به بیمارستان نزدیک خانه بردیم. از همان روز او خواهرم شد و خانوادهاش، خانوادهام. خانوادهی بینظیری داشت. شیوهی عبادتم را از مادربزرگِ ماری یاد گرفته بودم، پیرزن فوق العادهای بود. پارسال به خاطر سرطان ریه فوت کرد و من برای بار دوم مادرم را از دست دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر افکارِ خودم غرق شده بودم که با صدای فریاد ماری به خودم آمدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?Tina! Are you here -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(تینا اینجایی؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیاختیار از لحنش خندهام گرفت. صورتِ سرخ شده از عصبانیتش را تصور کردم و آرام خندیدم. صورتی سفید و گرد با موهای بلوند بلند داشت. همیشه خیلی زود عصبانی میشد؛ ولی من با تمام اخلاقهای خوب و بدش دوستش داشتم. سرفهای کردم و با لحنی شیطنتآمیز گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irOh! you are the lover but I am the one isnt in - this world. Isnt strange
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(جالبه ها! تو عاشقی، اونوقت من یه جا دیگه سیر میکنم. عجیب نیست؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندان قروچهای کرد و عصبانیتر از قبل گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir!Tina -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(تینا)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستِ آزادم را نمایشی بالا بردم انگار قرار بود از پشتِ تلفن مرا ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Ok, ok. I surrender -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(باشه. باشه. من تسلیمم.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام خندید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Tina, please take care -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(تینا مواظب خودت باش)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی گوشه ی لب هایم نشست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Don't worry my dear. Have fun with daniel. Don't think to me-
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(نگران من نباش عزیزم. با دنیل خوش باش، به منم فکر نکن.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.I cant. You are the one God gifted to me. I love you. Bye-
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(نمی تونم. تو هدیه خدا به منی. عاشقتم. خداحافظ)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Love you more darling. Bye -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(من بیشتر عزیز دلم. خداحافظ)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه ای به زمین خیره شدم، صدای آیفون حواسم را جمع کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلپ تاپم را آورده بود؛ چه قدر ممنونش بودم که حتی در روز تعطیل هم کارم را انجام داده بود. ادوارد برادر ماری بود؛ یک مهندسِ کامپیوترِ همه فن حریف. به داخل تعارفش کردم ولی کار را بهانه کرد و رفت. همیشه از من فراری بود و هرگز دلیلش را نفهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم. روی صندلی نشستم و لپ تاپ را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلِ رزِ خشکیده ای لایش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجب کردم؛ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکارم را منحرف کنم. من آدم ازدواج با به قول تارا عجنبی نبودم؛ حالا میخواهد برادر بهترین دوستم باشد یا هرکسِ دیگری. پروژهام که تمام میشد، بلافاصله به ایران باز میگشتم. انگار خودش هم میدانست که تا کنون مستقیم، چیزی نگفته بود. سری تکان دادم و لپتاپ را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعطیلات عید بود و میدانستم به این راحتی بلیط پیدا نمیکنم. بعد از چهار، پنج ساعت جست و جو، بالاخره یک بلیط به مقصد لهستان، شهر ورشو، پیدا کردم. بلیط برای دو روز بعد بود. از آنجا هم برای صبح ساعت هشت به مقصدِ ایران بلیط گرفتم. لپ تاپ را بستم و در حالی که خمیازه میکشیدم لیوانِ قهوه را از روی اپن برداشتم و سر کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید با پیتر تماس میگرفتم و خبر میدادم که چند روزی نیستم. میدانستم عادت داشت روزهای تعطیل هم مرا سرِکار ببیند. گوشیام را برداشتم و نامش را لمس کردم. بعد از چند دقیقهای بالاخره جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir?Hello tina! What happen
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(سلام تینا! کاری داری؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه استقبال گرمی! به نظر کلافه میآمد. از پشتِ اپن بلند شدم و همانطور که به سمتِ پلهها میرفتم، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irare you well? It seems confusing. I wanted to wish you a happy new
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.iryear. did something happen
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(خوبی؟ به نظر کلافه میای. زنگ زده بودم سال نو رو بهت تبریک بگم. چیزی شده؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پوزخندش را به وضوح شنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irDid you remember that you have a project? It is known where you are for how many days? Come see what egg you laid
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(تازه یاد پروژه افتادی؟ معلوم هست چند روزه کجایی؟ پاشو بیا، ببین چه دستِ گلی به آب دادی.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پلهها بالا و به سمتِ اتاقم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irCan you tell me exactly what happened? You are bothering me
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(میشه واضح بگی چی شده؟ داری کلافهام میکنی.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای فریادش در گوشی پیچید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irTake the trouble, come, you will understand
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(زحمت بکش، بیا. خودت میفهمی.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت و قبل از آنکه فرصت کنم چیزی بگویم، گوشی را قطع کرد. گوشی را روی تخت پرت کردم و سریع لباس پوشیدم. معلوم نبود دوباره از کجا ناراحت بود که سر من خالی میکرد. انگار امروز روز گوشی قطع کردن بود، اول تیرداد و حالا هم پیتر. سوئیچم را از کنار در برداشتم و سوار لکسوز قرمز رنگم شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی پژوهشگاه نگه داشتم. ساختمان بزرگی بود، با یک عالم آدمی که هر کدام از گوشهای از دنیا به امیدی کنار هم جمع شده بودند. زیرِلب به شارلوت که پشتِ میزش نشسته بود و با کامپیوتر روبهرویش درگیر بود سلام کردم. بلند شد، عینک دورمشکی بزرگ و گردش را برداشت و با لحنی که نگرانی درش مشهود بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irPeter is very angry with you
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(پیتر خیلی از دستت شاکیه.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عمیقی کشیدم و به سمتِ آزمایشگاه رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانتر مقابل هود* ایستاده بود و با چیزی ور میرفت. پیتر کمی آنطرفتر پشتِ میزی نشسته بود و سرش را مابین دستانش گرفت بود. چندقدم به هانتر نزدیک شدم و سلام کردم. سرش را بلند کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irTina, what did you do with this? It doesn't turn on. If the boss finds out, he will be very angry
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(تینا چیکار کردی با این؟ روشن نمیشه. اگه رئیس بفهمه، خیلی عصبانی میشه.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو در هم کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irwhat are you saying? What does it have to do with me
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(چه داری میگی؟ به من چه؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیتر بلند شد و به سمتم آمد. موهای قهوهای روشنش روی پیشانیاش پخش شده بودند و کلافگیاش را بیشتر به رخ میکشیدند. درحالی که دستانش را در هوا تکان میداد و به هود اشاره میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irDidn't I tell you not to hurry? Didn't I say let the technician turn it on first? Not saying this model is different from others? I did not say
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(نگفتم عجله نکن؟ نگفتم صبر کن اول تکنسینش روشنش کنه؟ نگفتم این مدل با بقیه فرق میکنه؟ نگفتم؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم مثلِ خودش صدایم را بالا بردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irYes you said. But I'm not stupid, I know how to work with a hood
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(آره گفتی. ولی من احمق نیستم، بلدم چه جوری با یه هود کار کنم.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Yes. You know how to distroy it
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(آره! بلدی خرابش کنی.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانی شده بودم. خراب شده بود که شده بود، حق نداشت اینگونه با من حرف بزند. قدمی به او نزدیک شدم و در چشمان آبیرنگش خیره شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irI am the manager of this project. I will do whatever I think is right. It has nothing to do with you. You are only responsible for interpreting the results. So don't interfere in what doesn't concern you
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(من مدیر این پروژهام، هر کاری که فکر کنم درسته، انجام میدم. هیچ ربطی هم به تو نداره. تو فقط مسئول تفسیر نتایجی پس تو کاری که بهت ربطی نداره، دخالت نکن.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتندتند نفس میکشید. ناگهان دستش را در موهایش چنگ کرد و به سمتِ پنجره رفت. همانطور که قدمهایم را به سمتِ در خروجی تند کرده بودم، رو به هانتر گفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irI am not in Canada for a few days. Please contact its company to fix it
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(چندروزی کانادا نیستم. لطفاً با شرکتش تماس بگیر، بیان درستش کنن.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره روز موعود رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی صندلی نشسته بودم و به صفحهی گوشیام خیره شده بودم. دو روزی بود که از پیتر خبر نداشتم. هانتر پیگیر تعمیر هود بود و قرار شده بود بعد از تعطیلات برای تعمیرش بیایند. به اسم پیتر نگاه میکردم و نمیدانستم تماس بگیرم یا نه. خودم میدانستم اشتباه کرده بودم و تازه دو قورت و نیمم هم باقی بود و آنطور سر پیتر داد زده بودم؛ آنهم پیتری که همه کار برایم کرده بود. یک پسر فرانسوی که خیلی پیشتر از من در آن شرکت کار میکرد و از طریق استادم به هم معرفی شده بودیم. حسابی از ایدهام استقبال کرده بود و برای استخدام شدنم در آن شرکت از هیچ کاری فروگذار نکرده بود. خبر داشتم به خاطر سابقهی کاریاش، مدریت پروژه را به او پیشنهاد کرده بودند ولی او قبول نکرده بود و مرا پیشنهاد داده بود. کلافه، موهایم را به هم ریختم و بالاخره نامش را لمس کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از چند بوق، جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir!Say tina-
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(بگو تینا!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز هم دلخور بود. صدایم را صاف کردم، آب گلویم را قورت دادم و درحالی که با گوشهی پالتویم ور میرفتم، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irSorry-
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(ببخشید.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای تنفسِ عمیقش را شنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irWhy are you in such a hurry, girl? I know that there is nothing in your heart. OK, I forgive you. Do I have another solution
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(آخه چرا انقدر عجولی تو دختر؟ میدونم چیزی تو دلت نیست. باشه، بخشیدمت. چارهی دیگهای هم دارم؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی روی لبهایم نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irThank you peter. Excuse me for hood to. I shouldnt turn on it. Sorry.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(ممنونم پیتر. بابت هود هم ببخشید. نباید روشنش میکردم. عذر میخوام.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنش اینبار فرق میکرد. مهربان و شاد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Do not think about it. Happy holid
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(بهش فکر نکن. از تعطیلاتت لذت ببر.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدای بوق تاکسی خداحافظی کردم. دسته ی چمدان را گرفتم و در حالی که عقبعقب به سمت در می رفتم، به عکسِ پدرم نگاه کردم. زیر لب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یکم دیگه صبر کن بابا. دارم میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراغ را خاموش کردم. کلید را برداشتم و در را بستم. به سمت تاکسی زرد رنگی که جلوی در ایستاده بود، برگشتم؛ راننده یک آقای ۲۵-۲۶ ساله بود. سری تکان داد و با اشاره سلام کرد. سوار شدم و به سمت فرودگاه بین المللی لستر بی پیرسون حرکت کردیم. روز قبل ماشینم را در پارکینگ خانهی پدری ماری گذاشته بودم، اینگونه خیالم راحتتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمجسمههای سنگی جلوی فرودگاه از دور مشخص بودند. جلوی ترمینال شمارهی یک ایستادیم. هزینه را حساب کردم و پیاده شدم. راننده درحالی که چمدانم را از صندوق عقب بیرون میآورد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Have fun -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(خوش بگذره)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و تشکر کردم. دستهی چمدانم را گرفتم و وارد فرودگاه شدم. به ساعتم نگاه کردم، هنوز یک ساعت وقت داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از تحویل چمدانم، روی صندلی، مقابلِ تابلوی اعلاناتِ پرواز نشستم. از بالا نگاه کردم؛ خط سوم نوشته بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir《پرواز ۵۴۲، ایرکانادا، به مقصد ورشو؛ بدون تاخیر، ساعت ده و نیم.》
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم و به مردمی که با عجله به سمتِ گیت میرفتند، خیره شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوانی از دور می آمد؛ یک دختر کم سن و سال درحالی که کودکی در آغوش داشت به سمتش میدوید. کودک از آغوشِ دختر که به ظاهر مادرش بود پایین پرید و به سمتِ پسر دوید. پسر روی زانوانش نشست، دستهایش را باز کرد و کودک، خود را در آغوشش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را بستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه قدر محتاجِ آغوش گرمِ پدرم بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدای هیاهوی اطرافم، چشمهایم را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگربهای در سالن فرودگاه بود و حسابی ترسیده بود. سر و صدای اطراف بیشتر حیوان زبان بسته را میترساند. داخل کیفم را نگاه کردم؛ طبق عادتِ همیشگی، یک پاکتِ شیرِ کوچک، داخلِ کیفم گذاشته بودم. کمی درونِ لیوان پلاستیکی که همراهم بود ریختم. آهسته آدمهای اطرافم را کنار زدم و به سمتِ گربهی سفید-قهوه ای رو به رویم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه گربه که نزدیک شدم، روی پاهایم خم شدم و آرام نشستم. لیوان را مقابلِ گربه گذاشتم و کمی شیر در آن ریختم. آدم های اطرافم به ما خیره شده بودند و بعضی فیلم برداری میکردند. گربه با تردید به ظرف شیر نزدیک شد. زبانش را بیرون آورد و کمی از شیر چشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد. به چشم هایم خیره شده بود. انگار می خواست زبان باز کند و چیزی بگوید. آرام به سمت درب خروجی رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که ناگهان ایستاد و به طرفم برگشت. احساس کردم از من میخواهد دنبالش بروم. لیوان شیر را برداشتم و به دنبالش رفتم. مردم خیره به من و گربه نگاه میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو از سالن فرودگاه بیرون رفتیم. گربه به سمتِ دیواری حرکت میکرد؛ به دیوار که رسیدیم، ایستاد. به او نزدیک شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو گربهی خیلی کوچک، کنار دیوار خوابیده بودند. گربه کنارشان نشست و شروع کرد به لیسیدن بچه گربهها. خم شدم، آرام هر دو را نوازش کردم و کاسهی شیر را مقابلشان گذاشتم. انگار خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودند. گربه به آن دو خیره شده بود و هر از گاهی صورتش را به آن دو نزدیک و نوازششان میکرد. نمیدانم چرا احساس میکردم این دو گربهی کوچک هم با دردِ بیمادری دست و پنجه نرم میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان به خودم آمدم و به ساعتم نگاه کردم. سریع به سمت سالن فرودگاه دویدم. وارد سالن که شدم، گیت درحال بسته شدن بود. تا آنجا که میتوانستم سریع دویدم و خودم را به گیت رساندم. همانطور که سرم را تکان می دادم و عذرخواهی میکردم، بلیت را تحویل دادم و سمتِ اتوبوسی که منتظر ایستاده بود رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوارِ هواپیما شدم، صندلی شمارهی ۵۴ را پیدا کردم و نشستم. چشمانم را بستم و از سر عادت، صلیبی مقابلم کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهواپیما که بلند شد، تلفن همراهم را روشن کردم؛ سه تماس بی پاسخ از فرشته داشتم، دانشجوی الکترونیک بود. در دانشگاهِ تورنتو با او آشنا شده بودم. لبخندی زدم و نامش را لمس کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام خانوم! پارسال دوست، امسال آشنا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که سعی میکردم نخندم، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به فرشته خانم! چه خبر؟ از این ورا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی بی معرفتی. من از این ورا؟ تو رفتی حاجی حاجی مکه؛ انگار نه انگار یه فرشته ی بدبختی یه زمانی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم را به پنجره بیضی شکلِ کنارم دوختم. هنوز به بالای ابرها نرسیده بودیم. کانادا از این بالا زیباتر به نظر میرسید. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا دختر! یه نفس بگیر. قبول، من تسلیمم. به خدا سرم خیلی شلوغ بود. ولش کن. بگو ببینم چه خبرا؟ هنوز کانادایی یا برگشتی ایران؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- والا! چی بگم؟ کی دلش میخواد تو غربت بمونه تینا جون؟ همون موقع هم که اومدم، اِنقدر برای یه قطعه تو این خیابونای انقلاب دوییده بودم که دیگه واقعاً بریده بودم. هزینهها رو هم که دیگه خودت میدونی، سر به فلک میزد. دانشگاه هم که عین خیالش نبود. قیمتها میرفت بالا ولی دانشگاه همون پولی رو میداد که از اول توافق کرده بود. بعد کلی دوندگی و بدبختی بالاخره دل کندم و رفتم. دکتری که گرفتم، گفتم برگردم که مردم خودم از اطلاعاتی که دارم استفاده کنن، والا! وقتی می تونی سودی برسونی، کی از هموطنات بهتر؟ مامان و بابام هم دیگه خسته شده بودن. ولی چه میشه کرد؟ به قول معروف، این چرخ فلک اون طور که تو میخوای نمیچرخه. خلاصه! سرت رو درد نیارم؛ جلوی چشمم، آدم با سطحِ سوادِ صفر رو استخدام کردن، به من که رسید شروع کردن به بهانگیری. بعد هم که دیدن کوتاه نمیام، گفتن خانوم استخدام کردیم؛ نیروی جدید نمیخوایم. آخر سر برای یه دانشگاه اقدام کردم، حالا فکر نکنی سطح یک بودا، همین که ایران بود راضی بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مهماندار به سمتش برگشتم؛ دختر جوانی بود با موهای بلوند و کلاهی سرمهای که کجکی روی سرش قرار داده بود. با چشم و ابرو به بستهی در دستش اشاره میکرد. بسته را گرفتم و زیرِلب تشکر کردم، میزِ مقابلم را باز کردم و بسته را رویش گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی دیگه، بعدِ کلی رفتن و اومدن و امید واهی، آخرش یه نفرِ دیگه که پارتیش حسابی کلفت بود رو جذب کردن. منم دیگه نمیتونستم بیشتر از اون بیکار بمونم. باورت میشه بعد از اون همه زحمت و درس خوندن، رفته بودم سرِ زمین کار میکردم که حداقل تو اون مدت، دستم جلوی پدر و مادرم دراز نباشه؟ نمی گم عارم میشد؛ ولی اگه قرار بود این کار رو بکنم، دیگه چه نیازی به اونهمه سگدو زدن بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم صدایش بغض دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به خدا من به همون زمین هم راضی بودم. ولی مادر و پدرم خیلی غصه میخوردن. یه روزم بالاخره صبرشون تموم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای هق هقِ گریهاش بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهم گفتن برم دنبال زندگیم. بابام گفت راضی نیست هر روز آب شدنم رو ببینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کردم. یک پدر و مادر باید به کجا برسند که راضی شوند جگر گوشهشان فرسنگها از آنها دور شود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلتنگی را خوب میشناختم. سعی کردم لحنم را شاد کنم. مطمئن بودم آنقدر دلتنگ هست که با یادآوری خاطرات همچون باروتی آمادهی انفجار باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی در جایم جابهجا شدم که باعث شد با مرد بغل دستم برخورد کوتاهی داشته باشم. به سمتم برگشت؛ به نظر کانادایی نمیآمد و بیشتر شبیه هندیها بود. صورت تیرهای داشت با چشمانی مشکی و درشت. هیکلی بود و اخم روی صورتش با ابهتترش کرده بود. آرام سرم را تکان دادم و عذرخواهی کردم. بدون هیچ حرفی سرش را برگرداند. شانهای بالا انداختم و خطاب به فرشته گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخش، یه لحظه حواسم پرت شد... . الآن کجایی؟ کانادا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه بگم، باورت نمیشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبسته را باز کردم و شکلات مارس اسنکی که داخلِ بسته بود را برداشتم. همانطور که بازش میکردم، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اَپِلم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگازی از شکلات خوردم و با دهنِ پر و صدایی که آمیخته به تعجب بود، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره. دو سه تا مقالهی آخرم ترکوند. اون ها رو که دیدن، با سر قبولم کردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد به سمتم برگشته بود و چپچپ نگاهم میکرد. خودم را جمع و جور کردم و دوباره با سر عذرخواهی کردم. به سمتِ پنجرهی بیضی کوچک برگشتم و اینبار آهسته گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا اوضاعت چه طوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمی گم عالیه. بالاخره از خودشون که نیستی. ولی بد هم نیست؛ حداقل احساس مفید بودن میکنم. شاید یه روزی هم چرخِ فلک طوری بگرده که ما رو هم تو کشور خودمون راه بدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- غصه نخور عزیزم. درست میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چه خبر؟ هنوز سر همون پروژهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقیافهام پکر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره؛ دیگه آخرشه. الآن دارم میرم ایران. حال بابام خیلی تعریفی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عزیزم؛ ایشالا بهترشن. نگران نباش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قربونت. دیگه مزاحمت نمیشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عیدِ این خارجیا هم مبارک.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم خندیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای تو هم. خدا نگهدارت باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خداحافظ عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را قطع کردم، چشمهایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. حرفهای فرشته دوباره به فکر فرو برده بودتم؛ بچههایی که با هزاران امید، پا روی خواستههای قلبیشان میگذاشتند و چه بیرحمانه پس زده میشدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی به ورشو رسیدیم، ساعت تقریباً سه و چهل دقیقه صبح بود. تا پروازم تقریباً چهار ساعت مانده بود. خوابم نمیآمد؛ فکر کردم بهتر است یکیدو ساعتی در محوتهی فرودگاه گشت بزنم. با شنیدم صدایی، به سمتش رفتم. در گوشهای از سالن فرودگاه، پیانوی قهوهای رنگی قرار داشت. مقابلش صندلیهای مکعبی کوچکی به رنگهای قهوهای و کرم بود. روی تابلوی مقابلش که پر بود از مربع های رنگی نوشته بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"CHOPIN
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irmusic spot"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختری با موهای مشکی که طرهای از موهایش را صورتی کرده بود و پشتِ گوشش داده بود، مقابلِ پیانو نشسته بود و قطعهی "فانتزیا ایمپرامپتو (Fantaisie-impromptu) شوپن* را میزد. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. آهنگِ گوشنوازی بود. احساس میکردم پا به همان دنیایی گذاشتهام که روزی آلیس** واردش شد. اطرافم پر از رنگ شده بود و من درش فرو رفته بودم. وقتی یادم افتاد آلیس هم کودک کنجکاوی بود مثلِ من، دوباره از دنیای خیال به واقعیت پرتاپ شدم. آنقدر در رویا فرو رفته بودم که اصلاً نفهمیدم کی آهنگ تمام شده بود و دخترک رو به جمعیت ایستاده بود و تعظیم میکرد. صدای تشویقها که تمام شد، نشست و اینبار قطعهی "امپراتور" بتهوون*** را نواخت. صدای بلندگو که مسافران پرواز ۶۵۳ را خطاب قرار میداد، حواسم را دوباره جمع کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلیتم را گرفتم و به سالنِ انتظار رفتم. گوشی تلفنم را برای ساعتِ هفت کوک کردم. روی یکی از صندلیهای مقابلِ گیت نشستم، به پشتی صندلی تکیه دادم و به خوابی عمیق فرو رفتم. با صدایی، ناگهان از خواب پریدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.Proszę pani, obudź się, brama się zamyka -
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(خانم بیدار شید، گیت داره بسته میشه.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را باز کردم و به او خیره شدم؛ یک پسرِ تقریباً جوان که خیلی زود تمام موهایش را از دست داده بود، شاید هم خودش از دستشان خلاص شده بود. اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید. با حرکات و کلمات انگلیسیای که پشتِ سرِ هم سوار میکرد، به خودم آمدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان بلند شدم؛ به ساعتِ گوشی نگاه کردم. ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه بود. تشکر کردم، به سمت گیت دویدم و بعد از عبور از گیت، سوارِ اتوبوس شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ربع به دهِ صبح به تهران رسیدیم. خیلی خسته بودم. قبل از پیاده شدن، شالِ کرم رنگم را که با پالتوی چرمِ شکلاتیام سِت کرده بودم را از کولهی قهوهای رنگم درآوردم و روی سرم انداختم. به مهماندار و خلبان زیرِلب "خسته نباشید" ای گفتم و آرام پلهها را پایین آمدم. هوا سرد بود ولی نه به سردی کانادا. ایران عزیزم بود و سرمایش هم برایم دوستداشتنی بود. دوسالی میشد که پا به خاکش نگذاشته بودم و حسابی دلتنگش بودم. آهنگی در پسِ ذهنم خوانده میشد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"آهای مسافری که میری به سوی ایران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جانب هزاران ایرانی پریشان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسیدی به خاک پاکش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسه بزن به خاکش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهای مسافری که می ری به سوی یاران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمای من مال تو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردار ببر به ایران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبگردونش دور شهر تا خوب تماشا کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعقده ی چند ساله رو با گریه هاش وا کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستای من مال تو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستای عاشقم رو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه شیوه ی عاشقا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبزار تو دست ایران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستای عاشقم رو بکش رو شالیزاراش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستای عاشقم رو بزن تو آب دریاش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهای مسافری که میری به سوی یاران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی من یه قلبه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردار ببر به ایران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین قلب نا امید رو آب حیاتش بده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز غم ها دق نکرده ببر و نجاتش بده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسیدی به خاک پاکش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسه بزن به خاکش"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عمیقی کشیدم و ریههایم را از هوایش پر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فرودگاه که خارج شدم، به مقصدِ گیلان تاکسی گرفتم؛ راننده مردِ مسنی بود، چمدانم را داخل صندوق عقب گذاشت و سوار شدیم. آدرس را گفتم و سرم را به شیشه تکیه دادم. با اینکه فقط دوسال از اینجا دور بودم، احساس میکردم همهجا عوض شده بود. احساس کسی را داشتم که سالها در زندان بوده و تازه آزاد شده. خیابان هایش مثلِ خیابانهای کانادا لاکچری نبود و کفِ جادهّ پر از چاله-چوله بود؛ ولی من یک دانه خاکش را به عالم نمیدادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی جابهجا شدم و چشمم به جعبهی کوچکی که روی صندلی شاگرد بود، افتاد. به یاد جعبه های مرموزی افتادم که در طول این سه-چهار ماه برایم آمده بودند. لپ تاپم را از داخلِ کولهام در آوردم؛ سی دی ها را درون زیپِ جلویش گذاشته بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این چند ماه، خیلی به دنبال اسمِ این بازیها گشته بودم؛ ولی هیچ چیزی پیدا نکرده بودم، انگار برای من طراحی میشدند. بازی اول را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
سلام عزیزم. خیلی زود جلد دوم رمان رو آنلاین میذارم. چون محل رخداد حوادث سیستان بلوچستان هستش، تحقیقاتش یه مقدار طول میکشه💋❤️
۱ هفته پیشف
00چه انسان های با ارزشی را از دست دادیم
۱ هفته پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
واقعاً😥🤦♀️روحشون شاد و یادشون ابدی. یه دنیا ممنون که مطالعه کردید❤️
۱ هفته پیشفرشته
۳۶ ساله 00تا این جا که خواند همه چیز برام مبهم است
۲ ماه پیشمریم
۴۷ ساله 00عالی بود ممنونم ازتون ولی آخرش قلبم درد گرفت ادامه داره کی مایادجلددومش
۳ ماه پیشسلام خیلی عالی بودا
00جلددومش کی میاد
۳ ماه پیشزهرا
۴۶ ساله 00چقدر دردناک بود
۳ ماه پیشالمیرا انصاری
۲۹ ساله 00عالی بود،خسته نباشید. فقط اینکه جلد دوم کی قابل خوندنه؟
۳ ماه پیشحنا
00رمان خوبی بود ،،فقط از رمان هایی با پایان تلخ خوشم نمیاد ،دلم برا فاطمه وامیرمحمد سوخت،،،داستان واقعی بود فاطمه خانم؟
۴ ماه پیشپرنیا
10فاطمه جان خسته نباشید بهت میگم عزیزم چقدرمانت بدل نشست و چقد غم بزرگی بدلم نشست ک این تینای پرانرژی توی پرواز بود واقعا دلم گرفت خدا روح همه عزیزانمون ک توی پرواز بودن رو شاد کنه😢😞
۴ ماه پیشبرزه
00باتشکر از نویسنده خوب.رمان خیلی زیبایی بود.با احترام فراوان به روح عزیز مسافران هواپیمای ۷۵۲ و احترام به خانواده این عزیزان ، ای کاش پایانش این نبود.واقعا الان احساس میکنم قلبم سنگین شده.یادشان گرامی
۵ ماه پیشسهیل
۲۷ ساله 00بازم خوندمش بینظیر بود خیلی قلم و قدرت تخیل قویی دارید خیلی خوب کنار هم میچینید و آخرش ربطش میدید به یه موضوع خیلی مهم دمتون گرم ماشالله به ذهن خلاقتون. موفق باشید همیشه
۶ ماه پیشسهیل
۲۷ ساله 00بازم مثل همیشه عااالییی..دمتون گرم..دلمون دردگرفت😔😔😔 من این رمان رو قبلا خونده بودم و حتی تو یادداشتهام نوشته بودم یادم نره که فصل دومشو باید بخونم.اما موضوع خاتمه شو نمیدونستم
۶ ماه پیشسهیل
۲۷ ساله 20سلام بهمگی و به خانم علی آبادی.موفق باشیدهمین الان آخرین پارت رمان(متهم ردیف چهارم)رو خوندمو تموم شد.یدنیا ممنون ازینکه به نظرات خوانندهاتون احترام میذارید.خوشحال میشم که رمان آفلاین با قلم شما بخونم
۶ ماه پیشمحبی نیا
10بسیار عالی بود لطفا زودتر ادامش رو بگذارید،روح همه این عزیزان در آرامش ابدی خداوند به خانواده هاشون صبر بده
۱ سال پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
انشاءالله خدا بهشون صبر بده😔😔 در حال نوشتنشم منتهی یه رمان مستقله که شخصیت آراز یکی از شخصیتهاشه🙂🙂😍😍 ببخشید که دیر پاسخ دادم، نظرتون تو قسمت خصوصی بود و برام قابل نمایش نبود قبلاً😔
۷ ماه پیشفرزانه
۳۰ ساله 10سلام ممنون از رمانتون فقط کاش اینجوری تموم نمیشد ما رو گذاشتید تو خماری امیوارم جلد دوم داشته باشه و ب زودی ارسال بشه
۱ سال پیشفاطمه علی آبادی | نویسنده رمان
سلام عزیزم. یه دنیا ممنون که خوندید😍😍 یه داستان واقعی بود و پایانش هم سقوط پرواز ۷۵۲ جلد دوم داره و دارم مینویسم منتهی یه رمان مستقله با حضور شخصیت آراز🙂🙂
۷ ماه پیش
شیما
00رمانت عالی بود ولی خیلی وقته منتظر فصل دو ایم، پس چیشد؟🥲