رمان نمی بخشمت به قلم ملیکا کاظمی
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
دلوین اعتصام، مشهورترین مدلینگ ترکیه... دختری که گذشته ی تلخی را پشت سر گذاشته... دختری از تبار درد... آتش... زخم... خشم و... انتقام... جنجالی به پا می شود... برپا کننده ی این جنجال خود اوست... اویی که همانند آهویی درنده به انتظار شکارچی هاست... همان شکارچی هایی که روحش را کشتند و جسم بی جانش را درون کویر تاریک رها کردند... و حال نمی دانند که او با افکاری شوم به انتظار آنهاست... حال تنها خدا می تواند به آنها کمک کند... خدایی که با خودِ اوست چگونه به آن درنده ها کمک می کند؟! آیا اصلاً کسی قرار است به آنها کمک کند؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
داستان، داستان زندگی من است...
زندگی با رنگ سیاهی...
خبری از سرسبزی و شادابی نیست...
اینجا دنیای من است...
با قانون های من...
در اینجا خبری از بخشندگی نیست...
اینجا نه من لیلی هستم و نه تو مجنون قصه...
اینجا نه من می بخشم و نه تو بخشیده می شوی...
نمی خواهم بخشنده باشم.
نمی خواهم ساده و مهربان باشم.
من بی رحمی را می خواهم...
بدی و بدی و بدتر بودن را می خواهم.
دنیا با کودکی ام بد کرد...
مهربان ماندم.
زندگی به نوجوانی ام رحم نکرد...
مهربانی کردم.
خنده های سرخوشانه ام را دزدیدی...
باز هم خوب ماندم و خوبی کردم.
اما...
روزی رسید که تو درنده شدی و من شکارت...
تو دریدی و من دریده شده ات...
تو ظلم کردی و من مظلومت...
دگر نمی بخشمت!...
نه تو را و نه اطرافیانت را...
من می روم اما بترس از روزی که باز گردم...
آن روز من شکارچی می شوم و زندگی ات را می دَرَم...
آن روز من درنده می شوم و خوشی هایت را تکه تکه می کنم...
آن روز دگر بخششی نخواهم کرد...
مهربانی نخواهم کرد...
سادگی نخواهم کرد...
خوبی نخواهم کرد...
پس بترس از آن روز...
همان روزی که من باز می گردم.
یه نکته ای همین اول بگم:
من به هیچ عنوان قصد توهین به قشری از جامعه و یا حتی دین و مذهب و فرد خاصی نداشتم، ندارم و نخواهم داشت. صحنه پردازی ها و اشخاص به کار برده شده توی رمان، طبق تحقیقات و چیزهایی که خوندم بوده.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
*این رمان تنها با هدف مفید بودن برای شما ارائه می شود...*
شنبه، بیست و نهم آذر ماه سال هزار و چهارصد.
- دلوین مطمئنی؟
صدای تق، تق کفش های مشکی رنگش در فضا پیچیده و انعکاسی عجیب، فضای خالی اتاق را پر می کند.
دختر مستانه خندیده و درحالی که لباس قرمزش را لمس می کند با لذت پاسخ می دهد: مطمئن تر از همیشه ام!
دنیز با نگرانی روی کاناپه نشسته و دوباره می پرسد: ببین دلوین جان... درسته من یه طراح ساده ام ولی توهم یه لحظه فکر کن... مطمئنی می خوای این آرامش و بهم بزنی و بری برای انتقام؟!
دلوین اخم می کند و با غیض به دنیز نگاه می کند.
- به تو ربطی نداره... تو طراحمی، قرار نیست تو کارام دخالت کنی... تو فقط این مدت که نیستم حواست به کارا باشه همین...
دنیز بلند می شود، با غم به دلوین نگاه می کند. اخیراً بدخلق شده بود.
می دانست مربوط به گذشته است اما خب چه کار می توانست انجام دهد؟
به دل نمی گرفت چون درک می کرد حالش را...
دلیل حال بدش را نمی دانست؛ اما هرچه بود زخم عمیقی بر روی قلبش زده بودند.
آنقدر عمیق که حال به خاطر تلافی زندگی اش را رها کرده و می خواهد زندگی آنها را نابود کند...
- ببین دلوین، می دونم زندگی تو به من مربوط نیست... تا به حال هم سعی نکردم تو زندگیت دخالت کنم، من قبل از اینکه طراحت باشم دوستتم... پس لطفاً یکم به کارهات فکر کن... من نمی دونم می خوای کجا بری... برای انتقام از کیا بری... ولی این و بدون ته انتقام جز پشیمونی خودت چیزی نیست...
دلوین اخم کرده به حرف های دنیز گوش می دهد. خود او هم خوب می دانست آخر این راهی که می رود هیچ نیست؛ اما نه به خاطر خود بلکه به خاطر خواهر گمشده اش مجبور است برگردد...
- ببین دنیز من نمی خوام بهت توهین کنم یا باهات بد رفتاری کنم... من فقط می خوام برم... حالا که وقتش رسیده باید برم و این انتخاب خودم نیست... چون این بازی نیست که من شروعش کردم، این بازی که قراره من تمومش کنم...
نگاه پر از نفرتش را به چمدان پر از لباس می دوزد... خبرهای خوبی در انتظارش نیست... این را خودهم خوب می داند.
ای کاش می توانست بی خیال حرف های شنیده و رفتارهای دیده و ظلم هایی که در حقش کرده اند بشود. اگر هم بتواند هیچ گاه نمی تواند بی خیال آن دو تیله ی قهوه ای که به انتظارش نشسته شود...
گوشی را برداشته و شماره ی فرناز را می گیرد.
- الو...
دنیز تنها ایستاده و به حرکات دختر مقابلش نگاه می کند کاری از دستش برنمی آید... آخر حریف آن دختر لجباز نمی شود...
- اومدم تهران خبرت میدم... کارای اولیش و انجام میدم و دیگه تو جنگ تو و اون پیرمرد دخالت نمی کنم.
از حرف هایش سردر نمی آورد... با چه کسی صحبت می کند؟... با چه قصدی به کشورش برمی گردد؟...
هیچ نمی فهمید اسرارش را...
بهتر بود نفهمد، زندگی دلوین به او ربطی نداشت...
باید به فکر جایگزین مناسبی برای او می بود. درست است مانند دلوین دیگر در خواب ببیند. او منحصر به فرد است.
یکی از بهترین مدلینگ هایی ست که دیده و با او همکاری کرده.
دلوین تلفنش تمام شده به دنیز می نگرد.
دنیز ژشت خونسرد و مهربانش را حفظ کرده و با جدیت می گوید: می خوای بری برو... ولی وقتی برگشتی این مزون دیگه قرار نیست باهات کار بکنه...
دلوین لبخند تلخی می زند و به سمت دنیز می رود.
- میدونم باهات تند رفتار کردم... وقتیم که برگردم دیگه قرار نیست همه چیز مثل قبل باشه... ولی این و بدون بعد از اینکه برگردم دیگه اون دلوین سابق نیستم.
همه چیز و از نو شروع می کنم.
می تونم درستش کنم، ولی اگه نرم ممکنه دیگه هیچوقت نتونم چیزی رو درست کنم.
دنیز جلو می آید و با ناراحتی می پرسد: آخه چه اتفاقی افتاده که مجبوری همه چیزایی که ده سال براش زحمت کشیدی و خراب کنی و بعد دوباره از نو بسازیش؟!
دلوین سر تکان می دهد.
رازی که هیچکس از آن با خبر نیست را هیچگاه بر زبان نمی آورد.
قسمش را نمی شکند و قولش را زیر پا نمی گذارد.
به دنبال آن دو چشم قهوه ای حتی جهان را هم زیر و رو می کند.
راوی "فلش بک"
صدای قدم های محکمش انعکاسی مخوف را در آن فضای باز و دلگیر به وجود می آورد.
دوشنبه هفت نوامبر سال هزار و نهصد و نود و سه، فردی به نام بوراک آندریچ مدعی شده که افرادی ناشناس همسرش، سوگل آندریچ را دزدیده اند. پلیس رد آنها را تا آلمان زده...
تحقیقاتشان بخاطر حماقت بوراک نیمه کاره می ماند، زیرا بوراک شکایتش را پس می گیرد و پلیس نیز کاری از دستش بر نمی آید!
زن از شدت سرما می لرزید، اشک می ریخت و التماس می کرد.
صدای گریه ی دلخراشش، قلب شیطان را به لرز می انداخت؛ اما انگار این سنگدلان بی دل رحم در جانشان نیست.
شب از نیمه گذشته و آسمان خشم خود را به رخ اهالی زمین می کشد.
ابرها به حال این مرد عاشق می گریند، زندگی اش در چنگال ببر و جانش به اسارت شیر برده شده بود.
تک و تنها با جانی بی جان تر از قبل به راهش ادامه می دهد.
لباس هایش خیس و چشمانش خیس تر می شوند.
بی رمق روی نیمکتی که در آن نزدیکیست می نشیند و در فکر به آینده ای دور غرق می شود.
ماشین مشکی رنگی کنار پایش توقف کرده و یاسر، رفیق چند ساله ی او از ماشین پیاده می شود.
حیران به سمتش آمده و با زبانی که تا به حال به گوشش نخورده کلماتی زیر لب می گوید.
صداها برایش گنگ است، لرز به جانش افتاده و انگار قصد خورد کردن دندان هایش را دارد.
چشمانش سیاهی می رود و بعد از آن چیزی بخاطر ندارد.
زمانی که به هوش آمد، چهره ی رنگ پریده ی یاسر اولین چیزی بود که با آن روبه رو شد...
خود را بین ملحفه های ضخیم و جاکت های پشمی یافت، نمی دانست به حال خود بگرید یا به حال رفیق نیمه جانش!...
صحنه ی جالبی بود، یاسر با آن همه ابهت و مردانگی حال با چهره ای رنگ پریده و چشمانی گود افتاده کنار تختش ایستاده.
هیچ گاه او را اینقدر پریشان ندیده.
به چند کشور مختلف برای پیدا کردن همسرش سفر کرده بود، پلیس ها رد آنها را تا آلمان هم زده بودند ولی هیچ خبری از آن درندگان نیست.
معلوم نیست چه بر سر زن باردارش آورده اند و آن را در کجای زمین مخفی کرده اند.
- میشه یه لیوان آب بهم بدی؟...
ابروهای مشکی و پرپشت یاسر درهم می رود ولی سعی می کند آرام باشد، شیشه ی آب را از روی میز عسلی برمی دارد و به همراه لیوان به دست بوراک می دهد.
همانند شاکی ها روبه رویش نشسته و با صدایی که سعی در کنترل کردنش دارد می گوید: نصف شب توی کوچه و خیابون چیکار می کردی؟!
بوراک آب دهانش را به سختی فرو فرستاده و در حالی که برای خود آب می ریخت، پاسخ داد: زنگم زدن!
یاسر چشم می بندد، با خشم دندان روی هم سابیده و با صدای بلندتری می پرسد: تو هم فکر کردی الکیه پاشدی رفتی به جنگشون... آره؟!
بوراک سر بلند کرده و غم زده پاسخ می دهد: به تلفن خونه زنگ زدن... گفتن اگه پای پلیس به این قضیه باز بشه، سوگل رو می کشن... گفتن بچم به دنیا نیومده از دنیا میره... منم...
- تو هم جو گیر شدی آره؟!
این جمله ی پر حرص را یاسر بر زبان می آورد، چشمان رنگ شبش کاسه ی خون شده و عصبانیت از چهره اش نمایان است.
کاملاً مشخص است اگر مجاز بود و می توانست، سر بوراک را از تنش جدا می کرد.
آخر کدام انسان عاقلی برای نجات همسرش شکایت خود را پس گرفته و با پای پیاده در کوچه و پس کوچه ها بدنبال دردانه اش می گردد؟
مگر فیلم یا سریال است که بتوان به راحتی فردی را پیدا کرد!
به گمانم بوراک را همان سریال های عاشقانه ی هندی جادو کرده.
بوراک سر تکان داده و با بی حالی از جا برمی خیزد، به سمت آشپزخانه رفته و با حالت نگرانی می پرسد: حالا چی میشه؟
یاسر اخم کرده شانه بالا انداخته و در حالی که روی کاناپه دراز می کشد، گفت: هیچی!... باید منتظر جسد زن و بچت باشی...
بوراک غم زده می نالد: یاسر؟!
یاسر زیر لب به فارسی می گوید: یاسر و درد... یاسر و مرض... یاسر و کوفت...
سپس به زبان ترکی ادامه می دهد: دِ آخه آدم عاقل تحقیقات پلیس نزدیک بود تموم بشه تو رفتی و شکایتت و پس گرفتی... رو چه حساب این کار و کردی لعنتی؟!
چه می گفت؟...
می توانست بگوید پدرش رئیس باند قاچاق مواد مخدر است و این افراد دشمن پدرش هستند؟!...
اگر می گفت یاسر ساکت می نشست؟!...
قطعاً حاضر نبود چنین کاری را انجام بدهد.
پدر بوراک را لو می داد هیچ بوراک راهم بخاطر همکاری با پدرش دستگیر می کردند.
- ببین یاسر تو بیا و خودت و بذار جای من... فکر کن خواهرت و گروگان گرفتن... هیچکاری نمی تونی بکنی... زنگ میزنن میگن تو باید شکایتت و پس بگیری... تو چیکار می کنی؟
یاسر شانه بالا انداخته و می گوید: هیچی به پلیس میگم تا اونا برام یه راه حل پیدا کنن نه اینکه شکایتم و پس بگیرم و خودم دست تنها برم دنبال خواهرم... مگه فیلم و سریاله؟!
بوراک نگاهش را می دزدد.
یاسر جلو رفته و به چشمان بوراک می نگرد.
بو می برد که قضیه ای پشت این ماجراست. او خوب می شناسد رفیقش را...
قطعاً رازی پشت این ماجراست!
رازی که فهمیدنش برای هر کس مرگ را به ارمغان می آورد!
"حال"
صدای هلهله و شادی جمعیت، همه فضا را در بر می گیرد.
یک میهمانی مجلل، هیچکدام از جماعتی که اطرافش را پر کرده بودند را نمی شناخت.
از خاندان خود روی هم رفته ده نفر آمده بودند و این برایش آبرو ریزی بیش نبود.
با غرور و ابروهایی در هم رفته به دختران و پسرانی می نگریست که باهم حرف می زدند، زیر لب به خانواده ی دختران ناسزا می گفت و با اکراه چشم از دست های در هم قفل شده شان می گرفت.
آهنگی که در حال پخش بود زوج ها را دو به دو روبه روی هم قرار می داد.
دستانش بر روی عصای قهوه ای رنگ مشت می شود.
بدون اجازه و رضایت او عروسی را در ویلایش برگزار کرده اند، دیگر حرف هایش مانند قبل پذیرنده ای ندارد.
ابهت و قدرت گذشته اش را از دست داده است، باید پیر شدنش را قبول کند. باید دست از غرور و تکبرش بردارد و همین چندی که به عمرش مانده را کنار خانواده اش بماند.
خانواده ای که چندین سال است با تفکر و عقاید پوسیده اش آنها را آزار داده، خانواده ای که درصدی به فکرشان نیست.
او خود با دستانش ریسمان این خانوادگی را پاره و به دست آتش خاکستر کرده است، یاد نوه هایش اخم را مهمان ابروهایش می کند؛ اما ذهن و افکارش هنوز دست از زجر دادن باقی آنها بر نداشته.
سر خم کرده و به آروشای غم زده نیم نگاهی می اندازد، بلایی بر سر این دخت معصوم آورده بود که حال در مجلس عروسی برادرش مجبور است با چادر مشکی و چشمانی گود افتاده بنشیند.
کلافه طبق عادت همیشگی اش عصای قهوه ای رنگ را به زمین کوبیده و با لحنی عصبی و دستوری خطاب به آروشا می گوید: پاشو، برو زیر زمین... با این کبودی زیر چشمت اومدی تو دید مردم نشستی، معلوم نیست چیا پشت سرمون بگن... پاشو... پاشو گمشو برو تا بیشتر از این آبروم و نبردی...
آروشا با ترس و پاهای لرزان از گوشه ی جمعیت به سمت اتاقکی که در زیر زمین است می رود.
داغ دل فرزاد با دیدین آروشا تازه می شود. به یاد دارد سلین هم همینگونه بود، دختری معصوم و پاک، سلین روشنایی چشمانش بود. یادگار برادرش، نوربخش این خانه...
پدرش چه کرد با روشنایی خانوادهشان؟... نوربخش خانه را به دست گرگ سپرد، خودِ اردشیر بود که سلین را به آغوش سیاه بختی فرستاد!
با دلوین چه کرد؟... ته تغاری خانواده، عزیز دردانهی مادرش نرگس!... اردشیر بد کرد، در حق همهشان بد کرد.
آنقدر بد بود و بدی کرد که حال حتی پروردگار هم او را در درگاهش نمیپذرد. نیم نگاهی به چشمان پر غرورش میاندازد، درک نمیکرد آن همه غرور و پوسیدگی را...
با کمر خم شدهاش از جا برمیخیزد و به دنبال او میرود. دلش راضی نمیشود. به اندازهی کافی بر او سخت گرفته بود. آخر او پدرش است هرچقدر هم در حق او و برادر و برادرزاده و فرزندان او بد کرده باشد بازهم پدرش است.
میبایست کمکش میکرد. خودِ او هم روزی پیر میشود. باید به فکر آن روز ها عصای دست پدر پیرش بشود.
زیر بازوی اردشیر را میگیرد. اردشیر میخواهد او را پس بزند؛ اما توان و رمقی در جانش نیست...
پیری است دیگر...
وقتی میآید مغرور و فقیر و خودخواه و پادشاه نمیشناسد.
جایی مینشینند و در سکوت به یکدیگر مینگرند.
- چیکار بچم داشتی؟!
اردشیر پوزخند میزند و با اخم میگوید: بچت؟!... زمانی که اوردی انداختیش رو سرم بچت نبود حالا شده بچت؟!
فرزاد غم زده دستانش را مشت میکند و در پاسخ با صدایی تقریبا بالا رفته میگوید: توهم خوب آخر پدربزرگی رو نشونش دادی...
اردشیر خودخواهانه پاسخ میدهد: من بهش گفتم بیا برو زن آرتام بشو... دخترت خودش قبول نکرد...
فرزاد سرخم میکند. نفس عمیق و پر حرصی میکشد و میگوید: تو چه توقعی داشتی... توقع داشتی آروشا بیاد زن کسی بشه که یه عمر بهش میگفته داداش؟!
اردشیر با بیخیالی شانه بالا میاندازد و برای توجیح کارش میگوید: خودت گفتی ادبش کن...
فرزاد با حرص بر سرش میکوبد و خشمگین میگوید: تو هم راهی به جز شوهر دادنش به یه روانی پیدا نکردی؟!
فرزاد بلند میشود، این بحث سالهاست تمامی ندارد. مقصر هم خودش است.
نباید تربیت فرزندانش را به دست پدرش میسپرد... به خصوص اگر دختر باشند... نباید به پدرش اعتماد میکرد... نباید!
فرزاد و میرود و اردشیر تنها میماند...
اردشیری نمیداند چه طوفانی در انتظارش است. طوفانی خانه خراب کن... طوفانی درنده...
چاغویی برنده و...
زنجیری کشنده...
کمی صبر کن، او در همین نزدیکی کمین کرده.
چندی بعد ابرها خشم خود را نشان میدهند، آرامش قبل طوفان را دیدهایم،
میبایست به انتظار جنگ بعد از طوفان بمانیم!
برقها خاموش میشود و ظلمات فضای ویلا را در بر میگیرد. زوجها به انتظار آهنگی ملایم میایستند اما صدایی که به گوش میرسد صدای موسیقی نیست بلکه صدا، صدای همان چشمِ آهوییست که برای دریدن گرگها دندان تیز کرده!
- میخواید بدون من رفیقم و عروس کنید؟... اصلاً مگه میشه؟
***
«دلوین»
با قدمهای محکم از پلهها پایین رفتم، نگاهم میخ اون دوتا تیلهی آبی بود. آبی ضمختی که حالم و بهم میزنه. آبی که سالها پیش تخم نفرت و تو دلم کاشت.
به سمت صندلی عروس رفتم و لبخندی به روش پاشیدم. نگاهی به دور تا دور ویلا انداختم مجلل و باشکوه مثل همیشه!
خدا میدونه چقدر خرج این دم و دستگاه کرده تا اینی بشه که هست.
کسی که زورش میومد برای آسایش نوههاش هزار ریالی خرج کنه الآن میلیونها پول برای خریدن آبروش داده.
زن محجبهای به سمتم اومد. نفس عمیقی کشیدم، با همون نگاه اول شناختمش...
زن عمو مهشید!... مادر آرشام و آرشا و آروشا...
تنها کسی که بعد از مرگ مامانم هوام و داشت اون بود.
زن عمو به سمتم اومد و با لبخند گفت: عزیزم شما از اقوام عروس هستید؟!
نشناخت منو؟!...
اینقدر تغییر کرده بودم؟!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: بله من رفیق صمیمی عروس هستم.
آرشا به سمتم اومد، تنها کسی که از بین این خانواده من و میشناخت اون بود.
زنعمو دستم و گرفت و به سمتی برد.
- بیا اینجا عزیزم شیوا جان درموردت بهم گفته بود... همینجا بشین تا به گارسون بگم ازت پزیرایی کنه...
سر تکون دادم و روی صندلی نشستم.
دختری رو دیدم که به سمتم میاد، یه دختر با لبهای قرمز و بزرگ...
قیافش اونقدر آرایش داشت که اصلاً نشناختمش. البته بدون آرایش هم من کسی و نمیشناختم...
کنارم اومد و روی صندلی نشست، بیادب! حتی اجازه هم نگرفت...
- سلام دلوین خانم من شکیلام... یکی از طرفدارای پر و پا قرصتون... تعریف از خود نباشه... ولی من خیلی تو حرفهی مدلینگ و این حرفا استعداد دارم... خیلی دوست دارم مدل بشم شما یه نگاه به اندامم بکنید متوجه میشید که خدا من و برای این کار آفریده...
همین طو یه ریز پشت سر هم داشت حرف میزد. یادمه شکیلا اینقدر وراج نبود!
البته اینم بگم قبلاً به خودش نمیگرفت با من حرف بزنه...
*- شکیلا جون... میشه عروسکت و بهم بدی؟!
با غیض عروسکش و کنار کشید و گفت: دست کثیفت و به عروسک من نزن دخترهی دهاتی...
اشک توی چشمام جمع شد وضعیت مالی بابا تا حدی نبود که بتونه برام از این عروسکای خوشگل بخره...
درحالی که اشک میریختم شکیلا پوزخندی زد و گفت: گریه کن بدبخت... اینقدر گریه کن تا مامان بیعرضت دلش به حالت بسوزه...
بلند شدم و با حرص دست کوچیکم و بردم لای موهاش و کشیدم. *
یادمه بخاطر اون کار عمو فرساد دستم و داغ کرد و بابامم جنجال بزرگی رو راه انداخت.
نفسم و آه مانند بیرون دادم، هنوزم داشت حرف میزد. کلافه بهش نگاه کردم و گفتم: گفتی اسمت شکیلاست دیگه درسته؟!
اونم با ذوق آشکاری گفت: آره شکیلام...
نیشخندی به حالش زدم و دوباره پرسیدم: اسم بابات چیه؟!
پوکر فیس نگام کرد و جواب داد: اسم بابام و برای چی میخوای؟...
میخوام بیام بگیرمت... تو چیکار داری؟! جوابت و بده...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: دارم اسم و مشخصاتت و مینویسم تو بگو...
دوباره نگاهش برق زد از هیجان بالا و پایین پرید و جواب داد: اسم بابام فرساده، مامانمم آیلین... یه خواهر دوقلو دارم اون اسمش شکیباست... ولی نگران نباشین ما دوقلوهای همسان نیستیم بعدشم خواهم الآن بارداره... مشکلی پیش نمیاد...
کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب فردا بیا به این موسسهای که آدرسش و بهت میگم یه تست ازت میگیرن... اگه خوب بودی قبولت میکنن...
لبخند مرموزی روی لبهام نشست... دقیقا الآن وقتشه که انتقام کارهات و ازت بگیرم شکیلا جون...
دیدم زن جوون و تقریبا چاقی به سمتمون میاد. آرایش زیاد غلیظی نداشت. لباسش پوشیده بود. شال حریر مشکی با موهای بلوندش همخونی میکرد.
دستش و به سمتم دراز کرد و با لبخند خونگرمی گفت: سلام من...
قبل از اینکه اون زن حرفش و تموم کنه شکیلا با لبخند ملیحی پرید وسط حرفش.
- ایشون خواهرم شکیبا هستن، میبینید که هم چاقه هم اصلا مثل من خوشگل نیست... یعنی در واقع هیچکس توی فامیل به خوشگلی من نمیرسه، اما خب شماهم تو خوشگلی حرف اول و میزنی...
بیخیال چرندیات شکیلا بلند شدم و دست شکیبا رو گرفتم. بر عکس شکیلا، شکیبا خیلی خوش برخورد و مهربون بود. همیشه سعی میکرد خواهرش و بخاطر رفتارهای زشتش سرزنش کنه. ولی چون زنعمو آیلین همیشه پشتش بود، شکیلا هیچوقت آدم نشد...
لبندی زدم و گفتم: من دلوینم... دلوین آکارسو...
مجبور بودم فامیلیم و از همه پنهون کنم، چون میدونستم اگر کسی از هویتم باخبر بشه اینجا قیامت به پا میشه... و من نمیتونم کارم و انجام بدم...
شکیبا هم متقابلاً لبخندی زد و گفت: خوشوقتم!
لبخندش به مزاجم خوش نیومد، انگار بهم شک داره. حس کردم تونست بشناستم. قیافم تغییر کرده بود و کسی حتی به احتمال یک درصد بتونه شناساییم کنه، مطمئن بودم هیچکس احتمال این و هم نمیده من تبدیل به مدل معروف و موفقی شده باشم.
با شکیبا باهم نشستیم.
شکیلا هم که انگار بهش برخورده بود، شمارش و روی تیکه کاغذی نوشت و رفت.
بیتوجه بهش، نگاهی به شکیبا کردم که گفت: چیزی لازم ندارید؟... شنیدم تازه از ترکیه برگشتید!
سعی کردم بیخیال نگاه خیرهش روی خودم بشم.
- نه چیزی احتیاج ندارم خیلی ممنون...
همینطور خیره نگاهم میکرد، آخرش دیگه خسته شدم و با کلافگی گفتم: ببخشید میشه بگید چیز خاصی توی چهرهی من وجود داره؟...
شکیبا هول شده لبخندی زد و گفت: نه... چیزی نیست، فقط شما من و یاد یکی از دوستهام میندازید!
ابروهام بالا پرید، سعی کردم خودم و خونسرد جلوه بدم. لبخندی زدم و گفتم: که اینطور...
شکیبا هم لبخند پر استرسی زد و بلند شد.
نفس عمیقی کشیدم و شمارهی شکیلا رو سیو کردم. باهات خیلی کار دارم دختر جون...
یادمه کلاس اول که بودم مقنعهم از سرم افتاد. شکیلا هم این و دیده بود و بدو بدو رفته بود به اردشیر گفته بود.
بابا اون موقع رفته بود سفر کاری، مامانم بخاطر کار من مجبور شد کل ویلا رو تنهایی تمیز کنه...
چون اونا معتقد بودن مامانم من و درست تربیت نکرده... همیشه مامانم آدم بدهی این خانواده بود و من هیچوقت دلیلش و نفهمیدم.
اون زمان کاری از دستم برنمیومد ولی الآن میتونم این ویلا و کل خاندان اعتصام و باهم بخرم...
من اومدم برای انتقام!
خودم و گول نمیزنم، خیلی عقدهها مونده تو دلم... عقدههایی که اگر هزار سالم بگذره چیزی نمیتونه جبرانش کنه.
عقدههایی که با این تلافیهای کوچیک جبران نمیشن ولی دلم و خنک میکنه...
آتیشی که تو درونم به پاست و کمتر میکنه... من برای فروکش کردن این آتیش هرکاری میکنم...
آدرس و برای شکیلا فرستادم و زیرش نوشتم: فردا عصر ساعت پنج تا شیش اونجا باش خودمم هستم...
اینجا با تبلیغات اینترنتی و فیلم و عکس از خودم به کارم ادامه میدم. نمیتونستم کارم و پیجم و ول کنم، امیدوار بودم کسی کاری به کارم نداشته باشه. با یه سری شبکه ها قرارداد میبندم و تو مدتی که ایران هستم از کارم دور نمیشم.
همینطور توی گوشی میچرخیدم که دستی روی شونم قرار گرفت.
متعجب برگشتم و با زن خیلی پیر و لاغری روبه رو شدم. لباس مجلسی براقی پوشیده بود، برعکس همهی اقوام داماد اون لباس آستین کوتا پوشیده بود. چهرش به شدت پیر و شکسته بود، نتونستم شناساییش کنم. برای همین هم لبخندی زدم و دستش و گرفتم.
- عروس قشنگم تو برگشتی؟!
متعجب بلند شدم، بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.
حیرت زده نگاهش کردم، مردی قد بلند و شیکپوشی به سمتمون اومد و بازوی زن و گرفت. روبه من با شرمندگی گفت: من واقعاً متاسفم مادرم کوره... شما رو با کس دیگهای اشتباه گرفته...
لبخند حیرت زدهای زدم و گفتم: نه اشکال نداره...
توی شک بودم... زن دستش و به بازوی مرد بند کرد و با گریه گفت: اون سلینه... اون عروسمه... ولم کن...
متعجب به حالات زن نگاه کردم، اخم کرده روبه مرد گفتم: ببخشید جلوی حرفهای مادرتون و بگیرید... ایشون عادت دارن به همه کس بگن عروسم؟!...
شکیلا خودش و وسط انداخت و با تشر به مرد گفت: آرتام مامان دیوونت و از وسط جمع کن...
مردی که تازه فهمیدم پسر عموی خودم، آرتامه... با اخم روبه شکیلا گفت: با مادر من درست صحبت کن... دیوونه خودتی و امثالت...
پیرزن بیقرار میخواست به سمتم بیاد. زنعمو فرشته...
قویترین زنی که تابه حال توی عمرم دیده بودم. شکیلا رو پس زدم و به سمت زنعمو رفتم. زیر بازوش و گرفتم و به آرتام کمک کردم تا مادرش و یه جا بنشونه... حالا که فهمیدم اون پیر زن کیه، باید کمکش میکردم چون اون یکی از قهرمانهای زندگیم بود.
خوشبختانه کسی متوجه این درگیری کوچیک نشده بود. شکیلا، انگار اتفاقات و زود هضم کرده بود و مثل کنه چسبیده بود بهم چون همراهمون اومد و تا زمانی که یه جا بشینم یه ریز از خودش گفت...
- میدونم نباید اون رفتار نادرست و با بانوی متشخصی مثل شما میکردم ولی باید ببخیشید آخه من از اون دخترای آویزون نیستم... کسی بخواد نادیدم بگیره، منم دیگه بهش محل نمیدم برام فرق نمیکنه اون کی باشه...
ولی من ارزش شما رو خیلی میدونم و حتی حس میکنم ما میتونم دوستهای خوبی برای هم باشیم... نظرت چیه دلوین جون...
جالبه!... دختری که چشم دیدنم و نداشت و بهم میگفت پاپتی حالا ولش کنی خودش و جلوم قربونی میکنه...
آرتام که انگار خونش به جوش اومده بود با اخم داد زد: خفه میشی یا همینجا خفت کنم...
شکیلا ترسیده پشت سر من ایستاد. لبخند مصنوعی زدم و با لحن آرومی روبه شکیلا گفتم: شکیلا جان تو برو من خودم میام پیشت...
شکیلا سرش و پایین انداخت و رفت. درست مثل قدیم، یادمه همیشه شکیلا از آرتام حساب میبرد. برای همین هم نمیتونست سمت آبجی سلین بره...
سلین و آرتام همیشه باهم بودن. از بچگی نشون کردهی هم بودن. به نظر من عشقشونم مثل قلبشون پاک بود. آبجیم به آرتام و آرتامم به آبجی احترام میذاشت.
آرتام از نظر اخلاقی و ظاهری شبیه مامانش بود. نمونهای از یه مرد واقعی!
کاش بتونم خواهرم پیدا کنم و این دوتا رو بهم برسونم.
زنعمو بهم چسبیده بود و ولم نمیکرد. آرتام خجالتزده دست زنعمو رو گرفت و روبه من گفت: ببخشید خانم... مادر من شما رو با یک نفر دیگه اشتباه گرفته!
سعی کردم از زنعمو جدا بشم، لبخندی به روش زدم و با لحن آرومی گفتم: عیب نداره شما من و ببخشید من یکم تند رفتم...
خواستم برم که گوشهی لباسم و زنعمو گرفت. آرتام سعی کرد قانعش بکنه من سلین نیستم و لباسم و ول کنه...
ولی زنعمو گوشش بدهکار نبود که نبود.
کنارش نشستم و موهای سفیدش و پشت گوشش زدم.
- زنعمو... بذار من برم... قول میدم بیام... عروستم میارم برات... باشه؟!
زنعمو به سمتم چرخید، ناباور به گوشهای زل زد. مطمئن بودم زمزمهی آرومم و هیچکس جز خودمون نمیشنوه حتی آرتام...
دست روی دستش گذاشتم و آرومتر گفتم: بد به دلت راه نده... فرشته جونم!
بچه که بودم تنها کسی که اون و به اسم کوچیک صدا میزد من بودم. لباسم و از زیر دستش بیرون کشیدم. آرتام با ناراحتی مادر بهتزدهش و بغل کرد.
اگر میشد، میتونستم ساعتها به حالشون زار بزنم...
به حال و روز زنعمو... به غمی که تو صداش بود. به بغضی که توی نگاهش بود. به غم بزرگی که توی نگاه آرتام بود. به زندگی که از دست دادن. به رویاها و امیدش...
این آرتام اونی نبود که من داداش صداش میکردم!
نفس عمقی کشیدم و با قدمهای بلندی به سمت سرویس بهداشتی رفتم. گوشیم و دراوردم و شمارهی منوچهر و گرفتم.
- الو خانم؟...
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: چی دستگیرت شد؟... تونستی بفهمی چه بلایی سر سلین اعتصام اومده؟...
- نه خانم... هرچی میگردم هیچکس و به این اسم پیدا نمیکنم...
متعجب به آیینه خیره شدم.
- یعنی چی؟...
منوچهر نفس عمیقی کشید و گفت: خانم هیچ اطلاعاتی درمورد سلین اعتصام فرزند فرشاد اعتصام موجود نیست... ما پرس و جو کردیم انگار اصلاً کسی به این اسم و فامیل وجود نداشته...
دستم و مشت کردم. با عصبانیت گوشی و قطع کردم و به دیوار تکیه دادم. لعنتی، چرا همهی راها بنبست بود؟...
خدایا چیکار کنم... خودت یه راه بذار جلوی پام...
محله تغییر کرده بوده و آدماییم که توی اون محل ما رو میشناختن دیگه نبودن.
توی فامیلم چیزی دستگیرم نمیشد
یه مقدار پول برای منوچهر واریز کردم و گفتم که دنبال دلوین اعتصام بگرده...
اول از همه باید میفهمیدم اردشیر راجب من چه مضخرفاتی بلقور کرده.
رژلبم و تمدید کردم و از سرویس بیرون اومدم. خواستم به سمت سالن برم که با قیافهی آرتام روبهرو شدم.
کیفی رو به سمتم گرفت و گفت: این پیش مادرم جا مونده بود... گفتم بیارمش براتون...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مچکرم...
کیف و از دستش گرفتم که با لحن آرومی گفت: اونی که باید ممنون باشه منم نه شما...
لبخند کمرنگی زدم و برخلاف خواستهی درونیم با سردی گفتم: خواهش میکنم تکرار نکنید... من کاری نکردم...
میدونستم اگر یکم دیگه کنارش بمونم نمیتونم خودم و کنترل کنم و میپریدم و بغلش میکردم.
برای همین هم سریع به سمت سالن رفتم و کنار خواهر عروس یعنی شیدا نشستم.
- چه عجب ما شما رو دیدیم دلوین خانم...
نیم نگاهی به برادر عروس انداختم. مردک هیز...
شیدا به برادرش نگاه بدی کرد و روبه من پرسید: دلوین جون به نظرت واسه جشن فردا چه لباسی بپوشم بیشتر بهم میاد؟! آبی یا سرخابی؟!
نگاهی به پوست برنزهش انداختم، همینطور که خیرهی لباس طلاییش بودم گفتم: بنظرم رنگ روشن بپوشی بهتره...
شونه بالا انداختم و ادامه دادم: ولی بازم هرچی و که خودت پسندته...
شیدا لبخندی زد و گوشیش و بالا اورد و لباسی رو نشونم داد.
- ببین این لباس و، چطوره؟... بهم میاد؟...
لباس بی در و پیکر مشکی...
...
00شما توی قسمت رمان های همین نویسنده هم بزنید میاره براتون
۴ روز پیشزهرا
۱۵ ساله 00خیلی عالیه کی تایید میشه 🥺✨️
۳ هفته پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
تایید شده عزیزم، توی قسمت آفلاین برنامه میتونی تا انتها بخونیش
۳ هفته پیشمهتاب
00نمیاره اونجا عزیزم میگه این رمان یافت نشده
۷ روز پیشخدیجه
00عالیییی لطفا باقی رمان رو بزارین خیلی رمان جالبیی
۴ هفته پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
مابقی رمان توی بخش آفلاین همین برنامه قرار گرفته عزیزم
۴ هفته پیشفادیا
00خوب بود ✨
۴ هفته پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
مرسی عزیزم
۴ هفته پیشتمنا
00خیلی روان وشیوا نوشته شده بود لطفا ادامه اش رو هم قرار بدید
۱ ماه پیشپریا
۲۱ ساله 00عالی ادامشم بزارید لطفا
۱ ماه پیشآذر
00عاااالیییی ادامش رو بزارید
۲ ماه پیشآذر
00آخرشم غمگینه یا نه
۲ ماه پیشباران
۲۴ ساله 00عالی بود ادامشو بذارید لطفا
۲ ماه پیشفیونا
00*نشسته ام به در نگاه می کنم،دریچه آه می کشد* شانس منه دیگه یه رمان خوب هم که پیدا می کنم آخرش یه مشکلی از توش در میاد! پس کی تایید میشه این رمان؟ تعداد افرادی که رمان رو پسندیدن بیشتر از حد تایین شدس
۲ ماه پیشناز
00دوست دارم ادامه اشو بخونم امیدوارم که تایید بشه
۲ ماه پیشفاطمه زهرا
00ادامه شو نمیزارین؟
۲ ماه پیشملیکا کاظمی | نویسنده رمان
ویرایش شده هست، اگر مورد تایید بود کامل توی بخش آفلاین قرار میگیره❤️
۲ ماه پیش.
00بقیشششش کو
۶ ماه پیشسحر مسافر
۲۷ ساله 00خوب بود
۷ ماه پیش:)
00خوب بود
۷ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
مینا
00سلام چرا باقی این رمان در بخش آفلاین قرار داده نشده؟ میگه این رمان یافت نمیشه