رمان در هیاهوی سرنوشت به قلم محدثه گنجی
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
عاشق که بشی چشمهات نابینا و گوشهات کور میشه، درست مثل یک فردی که نه میتونه چیزی ببینه و نه میتونه چیزی بشنوه. عاشق که میشی تمام تنت وجودش رو میخواد، همه تنت برای بودن کنارش لهله میزنه. عاشقی بد دردیه اما اون درد وقتی بهت ضربه میزنه که بفهمی کسی که عاشقشی تو رو به بازی گرفته... خلاصه: دختری که عاشق پسری میشه، اما اون به بازی گرفته میشه. توی این راه یک فرد دنبال انتقامه، انتقامی که میخواد از خواهر این دختر بگیره؛ اما توی این انتقام تنها کسی که صدمه میبینه خود اون دختره نه خواهرش...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
"یهو میذاره میره میزنه به سرش
منو تنها میذاره ولی میمونه غمش
شبها بیخوابی و من تنهام با یک نور شمع
هربار صدات زدم دورتری شدی ازم
دل بردی از این منه دیوونه عزیزم این کارات
تو دلم میمونه چرا دل کندن واسه تو آسونه"
با احساس صدا زدنهای کسی آروم هنذفریم رو از گوشم در آوردم و به ماندانا که با اخم جدی بهم نگاه میکرد و دست به سینه منتطر زدنم بود نگاهی انداختم.
- یک ساعته دارم صدات میزنم خانمخانما.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- معذرت هنذفری توی گوشم بود.
پوفی کشید و گفت:
- بله مثل همیشه، میشه فعلا بذاریش کنار!
- چیشده مگه؟!
- پاشو امروز قراره خانواده بهداد بیان خونه شام دعوتا، یکم بهم کمک کن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه اونا نمیدونن تو با این اوضاع نمیتونی براشون چیزی بپزی پس چرا میان؟!
همینطور که دستش رو به کمرش گرفته بود، گفت:
- چیکار کنم محی؟! بعد از چند سال میخوان بیان.
آهی کشیدم و بلند شدم، به سمت آشپزخونه رفتم و رو به ماندانا گفتم:
- مانی چی میخوای درست کنی حالا؟!
- مرغ سوخاری.
اومی گفتم که بهم خندید. عاشق این غذا بودم.
- خب چیکار باید کنم؟!
به کمک همدیگه مرغ رو از وسط نصف کردیم شستیم و مانی گفت برم سالاد درست کنم اون خودش بقیه کارها رو انجام میده. بعد از اینکه سالاد رو توی یخچال گذاشتم به سمت مانی رفتم و مرغ رو توی فر گذاشتم بعد روشنش کردم. لبخندی زدم و شروع به مرتب کردن خونه شدم. مانی خواست کمکم کنه که نذاشتم و گفتم باید مراقب بچه و خودش باشه.
خسته خودم رو روی مبل پرت کردم. آخیش! به خونه نگاهی انداختم برق افتاده بود.
- قربون خواهر خودم بشم من دستت درد نکنه خواهری.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- وظیفه بود.
به ساعت نگاه کردم ساعت پنج عصر رو نشون میداد تقریبا سه ساعت دیگه مهمونها میاومدن.
- راستی محدثه.
به سمتش برگشتم.
- جانم!
- مهرداد هم اومده.
با حرفش بهش خیره شدم. مهرداد! کیه! پوزخندی زدم. من اینآدم رو پنچ سال پیش فراموشش کردم، چالش کردم حالا چطوری میخواد دوباره بیاد اینجا؟! مانی دستش رو روی شونهام گذاشت و با چشمهای غمگین بهم نگاه کرد و گفت:
- البته ازدواج کرده.
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم.
- پارسال توی آمریکا از یک دختره خوشش میاد و باهاش ازدواج میکنه.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. لبخندی زدم و رو به ماندانا که با چشمهای نگران بهم نگاه میکرد، گفتم:
- خواهری من دیگه فراموشش کردم، نیازی نبود بگی، ایشالا خوشبخت بشن.
لبخند غمگینی زد که زنگ خونه به صدا در اومد. حتما بهداد بود، توی این چند سال من با ماندانا و بهداد زندگی میکردم. از وقتی که مامان و بابا توی اون تصادف لعنتی مردن من مجبور شدم با ماندانا و بهداد زندگی کنم، اونها پنجسال پیش با هم ازدواج کردن و درست همون موقع بود که من با مهرداد آشنا شدم.
- محی کجایی دختر؟!
از توی فکر در اومدم و به بهداد نگاه کردم.
- دستم خشک شد.
به خودم اومدم و بعد از دست دادن بهش وسایل رو ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه بردم.
- ببخشید حواسم نبود خسته نباشی بهداد.
همینطور که ساعت مچیش رو در میآورد و قربون صدقه مانی میرفت گفت:
- دیگه تکرار نشه بچه.
ابرویی بالا انداختم و با لبخند گفتم:
- بچه خیلی وقته بزرگ شده.
یک نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هنوز هم بچهای.
- عه چیکار داری خواهرم رو.
بهداد ادای مانی رو در آورد و گفت:
- خب حالا تو هم با این خواهرت، راستی خانومم چطوره؟!
مانی آروم روی مبل نشست و گفت:
- خوبم.
- عشقم بچمون خوبه؟!
مانی سرش رو تکون داد و گفت:
- عالی.
- وای قربونش برم.
گوجهای که روی اپن بود رو برداشتم و سمت بهداد پرت کردم که دقیقا توی سرش خورد، با تعجب به سمتم برگشت که گفتم:
- چندش، بسه دیگه خوبه همین یک ساعت پیش پشت تلفن اینقدر قربون صدقهش رفتی.
بهداد گازی به گوجه زد و گفت:
- عه ببخشید نمیدونستم یک سینگل به گور شده اینجا داره حسادت میکنه.
- عجبا، میزنمت ایندفعه.
قیافش رو واسم کج کرد که مانی گفت:
- راستی بهداد خانوادت کی برگشتن ایران؟!
بهداد شونهای بالا انداخت و گفت:
- فکر کنم دیشب ساعتای یک رسیدن.
- اها.
- مانی مرغ رو بردارم نسوزه یک وقت؟!
- واستا اومدم.
و خواست بلند بشه که بهداد گفت:
- خوب خودت بردار اینقدر زن من رو اذیت نکن بچه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- زن زلیل.
به سمت فر رفتم و خاموشش کردم، مرغ رو برداشتم و توی یک دیس گذاشتم و بعد از تزئین کردنش به سمت اتاقم رفتم.
در کمدم رو باز کردم. خب چی بپوشم؟! یعنی یک روز من این سوال رو از خودم نمیپرسیدم روزم روز نمیشد. یک تیشرت مشکی که روش عکس خرس قرمز رو داشت با شلوار بگ آبی برداشتم و پوشیدم.
به سمت آینه رفتم و کمی آرایش کردم. رژ لب کم رنگم رو زدم و بعد از برق لب زدن، موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم. موهام بلند بود و از شال بیرون میزد زیاد مهم نبود. شال مشکی آبیم رو سرم کردم و ساعتم رو دستم کردم. به خودم داخل آینه نگاهی انداختم لبخندی زدم. خیلی خوب شده بودم. از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق مانیشون رفتم. تقهای زدم که بهداد گفت:
- ای خروس مزاحم.
- عجبا شما بچه دارین بسه اینکارا زشته، بچه میبینه یاد میگیره بهدادخان.
- دو کلام از خواهر عروس.
خندیدم و به سمت آشپزخونه رفتم، چایی دم کردم و روی صندلی نشستم. گوشیم رو برداشتم و توی گروه برو بچ رفتم. چقدر چت کرده بودن. یکییکی چتهاشون رو خوندم. کثافتا قرار برای بیرون گذاشته بودن. استیکر خنثی فرستادم که تینا نوشته "چه عجب تو آنلاین شدی میمون خانم" نوشتم"نظر لطفته چقدر بهم خوش آمد گفتی تیبا"
استیکر عصبانیت فرستاد. همیشه بدش میاومد یکی بهش بگه تیبا!
استیکر خنده براش فرستادم.
- بهبه خبریه ببین چه لبخند ژیگول میزنه!
به بهدادی که با یک لبخند مرموز بهم نگاه میکرد نگاه کردم و گفتم:
- چته؟!
با ابروش به گوشی اشاره کرد و گفت:
- بگو که یک عروسی افتادم؟!
- نه بابا عروسی چیه؟!
- پس به چی اینقدر تندتند تایپ میکنی و هرهر میخندی؟!
چشم هام رو توی حدقه تکون دادم و گفتم:
- به خودم.
زوم شد توی صورتم و گفت:
- خیلی هم خندهدار نیستی.
- با بچهها قرار بیرون گذاشتیم داریم دربارهاش میحرفیم برای همینه اینقدر میخندم.
سوتی زد و گفت:
- چشمم روشن بچسب به درست بچه.
- اتفاقا میخوام درسم رو ول کنم.
اخمی کرد و گفت:
- چرا!
- میخوام برم سر کار، دیپلم که دارم حداقل توی یک بانک کار میکنم.
- بیخود.
- وا.
- همینی که گفتم، مگه ما اوضاع مالی بدی داریم که میخوای بری کار کنی؟!
- نه من برای دل خودم میخوام برم سرکار.
- خب برو دانشگاهت رو تا لیسانس بخون بعد برو سرکار.
- از درس خسته شدم یکم کار کنم بعد باز اگه خواستم ادامه میدم.
پوفی کشید و خواست چیزی بگه که زنگ در به صدا در اومد. از روی صندلی بلند شدم که بهداد گفت:
- اومدن!
و بعد به سمت در رفت، نفس عمیقی کشیدم. محدثه تو فراموشش کردی پس نیازی نیست بترسی و ناراحت بشی. صدای سلام و احوالپرسیهاشون رو میشنیدم. آروم به سمت حال قدم برداشتم که همه نگاهها روم زوم شد. نگاهم رو تکتکشون درحال گردش بود که بالاخره بهش رسید. هنوز هم همون نگاه سرد و جذابش رو داشت. اون دختر کنارش که شالش کلا افتاده بود و بیاعتنا بهم نگاه میکرد.
- به محدثه خانم چه بزرگ شدی دخترم.
دستش رو دراز کرد که با لبخند غمگینی دستم رو توی دستش گذاشتم.
- لطف دارین.
لبخندی زد و گفت:
- چقدر شکسته شدی دخترم!
لبخند غمگین دیگه بهش زدم و چیزی نگفتم. همه نشستن که مانی صدام زد به سمت آشپزخونه رفتم.
- بیا خواهری این چاییها رو ببر نمیتونم.
- چشم، دیگه نبینم چیزهای سنگین بلند کنی.
- باشه، برو به بهداد هم بگو بیاد میوهها رو شستم ببره.
باشهای گفتم و با سینی به سمتشون رفتم. جالب این بود که اصلا استرسی نداشتم. انگار واقعا فراموشش کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و تارف کردم، به مهرداد که رسیدم چند لحظه صبر کرد، بهش نگاه کردم و گفتم:
- بفرمایید.
همینطور که بهم نگاه میکرد یک چایی برداشت سریع ازش رد شدم و سینی رو به سمت اون دختر گرفتم که با لبخندی گفت:
- مرسی عزیزم.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. سینی رو به سمت بهداد گرفتم و گفتم:
- بهداد برو از مانی میوهها رو بگیر نمیتونه.
سرش رو تکون داد و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم. مانی با دیدنمون گفت:
- اوا شما که هر دوتاتون اومدید اینجا.
بهداد ابرویی بالا داد و گفت:
- این گفت بیام.
- هوی شتر میزنمتها این اسم داره.
- خب حالا بچه.
چشمهام رو توی حدقه تکون دادم که بهداد میوه به دست به سمت حال رفت.
- مانی برو بشین چرا اینقدر استرس داری.
- مامانش.
- خانم خوبیه که.
- میدونم.
- خب پس برو.
- باشه میام تو برو.
پوفی کشیدم و به سمت حال رفتم. دو جا خالی بود یکی کنار بهداد و یکی کنار مهرداد. رفتم و کنار بهداد نشستم. پا روی پا انداختم و به ناخونام خیره شدم. لاک مشکی بهشون زده بودم.
- خب محدثه جان شنیدم پیش بهدادشون زندگی میکنی!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله مانی و بهداد گفتن که بیام پیششون.
سرش رو تکون داد که بهداد آروم گفت:
- مانی کو؟!
- استرس داره.
- برای چی؟!
به مامانش اشاره کردم و گفتم:
- از ایشون میترسن.
پوفی کشید و گفت:
- خواهرا به هم رفتن.
و بعد به سمت آشپزخونه رفت.
- محدثه خانم.
به اون دختری که اسمم رو صدا زدم نگاه کردم که لبخندی زد. برعکس ظاهرش خیلی مهربون به نظر میاومد.
- خیلی کنجکاوم بدونم رشتتون چیه؟!
- حسابداری.
ابرویی بالا انداختن و گفت:
- چه تفاهمی.
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- من هم رشتهام حسابداری هست.
همون لحظه بهداد با مانی اومدن و کنارم نشستن که رو به دختر گفتم:
- مگه شما...
- میدونم عزیزم میخوای چی بگی من ایرانیام، دوسال پیش بخاطر بیماری پدرم که توی آمریکا زندگی میکرد مجبور شدم برم آمریکا.
- عه چه بد خدابیامرزتشون.
دختره یک لحظه بهم نگاهی کرد و با لبخند گفت:
- نه عزیزم الان حالشون خوب شده.
یکدفعه صدای خنده ریز بهداد رو شنیدم که میگفت ریدی محی. برای اینکه جمعش کنم لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید اسمتون چیه؟!
- پریناز هستم.
سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم که بهداد رو به مهرداد گفت:
- خب داداش چخبر از کار و کاسبی.
با حرف زدنش کمی دلم لرزید، اما سریع خودم رو جمع کردم.
- فعلا تصمیم گرفتیم که دیگه ایران بمونیم و کارخونه بابا رو با هم نظارت کنیم.
بهداد ابرویی بالا داد و گفت:
- عه، چه خوب.
- آره و اگه اجازه بدی پریناز هم بیاد کنار خودمون مشغول به کار بشه.
بهداد سرش رو تکون داد و گفت:
- من مشکلی ندارم اتفاقا محدثه هم میخواست بیاد کارخونه.
با چشمهای گرد شده به بهداد خیره شدم که ادامه داد:
- امروز میخواستم کاراش رو انجام بدم.
پریناز گفت:
- چه عالی.
آب دهنم رو قورت دادم و با چشمهام به مانی فهموندم بگه اینقدر زر نزنه اما اون غرق صحبت با مادرشوهرش بود. خوبه ازش میترسید الان اینقدر جیک شده باهاش. بهداد حسابت رو میرسم آخرم کارش رو کرد. آخه پدر من چرا وصیت کردی این مراقب من باشه!
- مگه نه محی؟!
سرم رو بالا آوردم و به بهداد نگاه کردم، چی داشت میگفت اصلا؟!
- ها؟!
- شوتی! یکجا دیگه سیر میکنی بچه.
اخمی کردم که گفت:
- باشه حالا اخم نکن.
لبخندی زدم و گفتم:
- اره.
بهداد خواست چیزی بگه که مانی صداش زد. مادرشوهرش که اسمش نرگس بود رو بهم گفت:
- دخترم قبله کدوم طرف هست؟!
بعد از گفتن قبله به سمت اخر سالن رفت و شروع به نماز خوندن کرد. سرم رو پایین انداخته بودم که پریناز گفت:
- محدثه جان سرویس بهداشتیتون کجاست؟!
بهش نشون دادم، بعد از یک ببخشید به سمت سرویس رفت و من و اون رو تنها گذاشت.
- خیلی فرق کردی!
بهش نگاهی کردم و چیزی نگفتم، چی باید میگفتم؟!
- شکستهتر شدی!
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
- نباید میشدم؟!
به چشمهام دقیق نگاه کرد، نگاهش؛ هیچوقت نمیتونستم در برابر نگاهش مقاومت کنم.
- فکر نمیکردم همچین اتفاقی برای پدر و مادرت بیوفته.
نفسی کشیدم.
- همهچی دست به دست هم داده بود تا من بدبخت بشم.
خواست چیزی بگه که پریناز به سمتمون اومد. سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.
- محی خواهری بیا.
به سمت مانی رفتم که گفت میز رو آماده کنم، بعد از آماده کردن میز بهداد صداشون زد. غذا رو با شوخیهای بهداد و تیکه انداختنش به من تموم شد.
- خب پسرم دست تو و عروس گلم درد نکنه.
- خواهش میکنم مامان.
- انشالا دیگه ایران موندنیم هر روز بهتون سر میزنم.
بعد از خداحافظی باهاشون، شالم رو در اوردم و خودم رو روی مبل پرت کردم. آخیش!
- همچین میگه اخیش انگار کوه جابهجا کرده.
- کلکل با تو مثل کوه جابهجا کردن میمونه.
- خوب حالا بچه برو بخواب.
- دفعه اخرت باشه جلوی اونا به من میگی بچه.
- بچه بچه بچه.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- مانی اگه آقاتون رو زدم ازم ناراحت نشی ها.
مانی داد زد:
- راحت باش.
لبخند ژیگولی به قیافه وا رفته بهداد زدم و به سمت اتاق رفتم. به شدت خوابم میاومد، پس پتو رو روی سرم کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
*******************************************
- محی کجایی تو؟!
به تینا نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید حواسم نبود.
- تو این روزا خیلی مشکوک میزنی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- وا!
شونهای بالا داد و گفت:
- خب راست میگم یکجای دیگه رو سیر میکنی یا اصلا توی باغ نیستی.
- فکرم درگیره.
- چیشده؟!
-مهرداد.
با غضب به سمتم برگشت و گفت:
- نگو که مهرداد برگشته!؟
سرم رو تکون دادم که وای بلندی گفت.
- البته ازدواج کرده.
چشمهاش گرد شد و گفت:
- واقعا؟!
- اهوم.
- امیدوارم سر عقل اومده باشی.
- من حسی بهش ندارم فقط...
- فقط چی محدثه؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اون نگاه و صداش بدجور...
نزاشت ادامه بدم و دستش رو روی دهنم گذاشت.
- شروع نکن، تو به من قول دادی که فراموشش کنی پس حرفی دربارش نمیزنیم. فهمیدی؟!
سرم رو تکون دادم که همون لحظه آرین به سمتمون اومد. لبخندی زد و ساندویچ رو توی بغلمون انداخت.
- بخورین که دیره باید بریم.
تینا همونطور که ساندویچ رو باز میکرد گفت:
- آری!
- جانم.
- بریم شهربازی؟!
آرین گفت:
- الان؟!
تینا سرش رو تکون داد. ساندویچ رو باز کردم. عاشق ساندویچ سرد بودم. پاهام رو روی چمنهای توی پارک دراز کردم و گفتم:
- تینا بزار یک روز دیگه.
گازی از ساندویچش گرفت و گفت:
- نچ.
- الان من نمیتونم باید سریع برم تا بهداد و مانی رگباری بهم زنگ نزدن.
- نزاشتی پیتزا بخرم ها.
به سمت آرین برگشتم و گفتم:
- میدونی پیتزا چقدر گرونه داش؟!
- جهنم و ضرر فوقش آخرش یکم اضافه کاری وایمیستادم.
تینا گفت:
- حالا مگه ساندویچ سرد چشه؟!
- هیچی.
- پس زر نزن بخور.
خندهای کردم و مشغول خوردن ساندویچ شدم. تینا و آرین سه سالی بود که با هم ازدواج کرده بودن. خیلی بهم میاومدن از سیزده سالگی همدیگه رو میخواستن اما مامان و بابای تینا گفتن باید آرین سربازیش رو بره بعد دختر بهش میدیم. آرین بعد اینکه سربازیش رو رفت و برگشت، به خواستگاری تینا اومد و یک عروسی توپ افتادم.
- راستی تینا!
- جان!
- کی قرار خاله بشم؟!
آرین بجاش جواب داد:
- دلت رو صابون نزن خانم بچه نمیخواد.
با تعجب نگاهی به تینا کردم و گفتم:
- واقعا؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- بچه میخوام چیکار؟!
- بچه خیلی خوبه.
- تو ازدواج کن بجای منم بیار.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- عمرا.
- خب پس چیمیگی!
- بابا تو ازدواج کردی دیگه تو بیار.
- حالا دارم بهش فکر میکنم.
- عه.
آرین گفت:
- این وقتی اینطوری میگه یعنی بیخیال موضوع شو.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- دیر یا زود که بچهدار میشید.
تینا یک ضربه به پام زد و گفت:
- حالا میشه اینقدر زر نزنی؟!ساندویچ رو کوفتم نکن.
خواستم چیزی بگم که گوشیم لرزید، بهداد بود جواب دادم که صدای نفسنفسش توی گوشم پیچید:
- الو محی کجایی؟!
- سلام اومدم بیرون با تینا!
- زود باش خودت رو برسون به این آدرسی که میگم.
با تعجب گفتم:
- بهداد چیزی شده؟!
صداش ضعیف بود اما گفت:
- خودت رو برسون، سریع باش.
خواستم چیزی بگم که قطع کرد. وا چیشده. بلند شدم که تینا گفت:
- چیشده محی؟!
- نمیدونم بهداد خیلی نگران بود گفت برم به آدرسی که میگه.
آرین گفت:
- خب بیا میرسونمت.
- نه مزاحم شما نمیشم تاکسی میگیرم.
- مزاحم چیه بیا میبرمت، بعدشم الان تاکسی گیرت نمیاد.
حرفش منطقی بود، پس با هم به سمت ماشین پژوپارس آرین رفتیم و سوارش شدیم. آدرس رو به آرین گفتم و اون هم حرکت کرد. تقریبا رسیده بودیم ته مشهد با تعجب به جاده نگاه کردم.
- محی مطمعنی این همون جایه؟
- نمیدونم خودش آدرس داده.
از ماشین پیاده شدیم، همه جا تاریک بود. آرین چراغهای ماشین رو سوبالا زد که همون لحظه صدای داد یک نفر بلند شد. من و تینا بهم نگاهی انداختیم. با صدای بلند داد زدم:
- بهداد.
به گوشیش زنگ زدم اما خاموش بود.
- خاموشه، من میرم جلوتر.
آرین گفت:
- منم باهات میام خطرناکه.
و بعد رو به تینا گفت:
- بشین پشت فرمون در رو هم قفل کن.
تینا سرش رو تکون داد و توی ماشین نشست. با هم به سمت پرتگاه رفتیم. تقریبا پرتگاه عمیقی نبود. چراغ قوه گوشی رو توی پرتگاه گرفتم، با چیزی که دیدم همونجا خشکم زد.
- بهداد.
ماشین بهداد توی پرتگاه پرت شده بود و خودش هم توی ماشین بود. بیفکر به سمت پرتگاه رفتم که پام پیچ خورد و قل خوران به پایین پرت شدم، آرین بلند اسمم رو صدا زد. سرم به چیزی برخورد کرد. چشمام تار شد اما به زور بلند شدم که درد بدی توی پام پیچید.
صورتم رو جمع کردم و بیتوجه بلند شدم و لنگلنگ کنان به سمت ماشین رفتم.
بهداد توی ماشین بود اما درست نمیتونستم ببینمش. دستم رو به دستگیره رسوندم تا بازش کنم اما باز نشد. زور زدم اما باز نشد.
- محدثه حالت خوبه؟!
به آرین نگاه کردم، سرم رو تکون دادم. آرین چراغ قوه رو به سمت ماشین گرفت. صورت بهداد پر خون بود.
- آرین زنگ بزن اورژانس.
- زنگ زدم.
به سمت در رفت و خواست بازش کنه اما نشد.
- چراغ قوه رو بگیر.
چراغ رو گرفتم، آرین تمام زورش رو زد اما نشد.
- لعنتی، محی بیا کمک کن از شیشه بیاریمش بیرون.
سرم رو تکون دادم همینطوری که اشکهام رو پاک میکردم شروع به در آوردن بهداد از ماشین شدیم. بعد کلی زور زدن از ماشین بیرونش کردیم. خواستم کنار بهداد بشینم و نبضش رو بگیرم که درد بدی توی پام پیچید. آخ بلندی گفتم و روی زمین پرت شدم. همون لحظه احساس کردم چیزی از سرم مثل آب روون شد.
- محدثه حالت خوبه؟!
و بعد دستش رو روی سرم کشید، خون بود. سرم گیج میرفت اما چشمهام رو نبستم. همون لحظه صدای آژیر اومد. خواستم چیزی بگم اما سرم تیر بدی کشید که باعث شد چشمهام خود به خود بسته بشه و....
****
با احساس سوزش گلوم چشمهام رو باز کردم. به دور و برم نگاه کردم. توی بیمارستان بودم. تازه یادم افتاده بود که چه بلایی سر بهداد اومد!
کسی توی اتاق نبود. آروم بلند شدم که سرم تیر بدی کشید. دستم رو روی سرم گذاشتم که متوجه شدم سرم رو باندپیچی کردن. سرم بهم وصل بود. خواستم درش بیارم که در باز شد. تینا با یک پلاستیک وارد اتاق شد و در رو هم بست. با دیدنم لبخندی زد و به طرفم دوید.
- عشقم خوبی؟!
- تینا.
- جانم! جاییت درد میکنه؟!
- نه
- پس چی؟!
- بهداد؟!
- اها، نترس حالش خوبه.
- مطمعنی؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره تو که من رو نصف جون کردی.
- مانی فهمید؟!
- آره از صبح اومده اینقدر گریه کرد که از هوش رفت، پرستار هم بهش یک آرامبخش زد الان بهتره.
- میخوام ببینمش.
- الان تازه بهوش اومدی بزار بعدا.
- تینا خواهش میکنم.
- تازه دکتر پات رو جا زده هنوز دردش هست.
- ولش کن من باید بفهمم حال بهداد خوبه یا نه بعدشم من چیزیم نیست.
- آره کاملا مشخصه، سرت نزدیک بود که پاره بشه، پات هم که نزدیک بود بشکنه.
- عه!
- بله.
خواستم چیزی بگم که در باز شد و مهرداد داخل شد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
سوالی به تینا نگاه کردم که شونهای بالا انداخت و بلند شد. از اتاق بیرون رفت. مهرداد اومد و دقیقا کنارم روی تخت نشست. آب دهنم رو قورت دادم و مشغول ور رفتن با سرمی بودم که توی دستم بود.
- بهتری؟!
سرم رو تکون دادم که گفت:
- زبونت رو موش خورده؟!
سرم رو بالا اوردم، بهش زل زدم و گفتم:
- بهترم.
دوباره سرم رو پایین انداختم که دستش زیر چونهام قرار گرفت و سرم رو بالا اورد.
- ببین محدثه من نمیخوام تو اذیت بشی، از بهداد شنیدم چقدر سختی کشیدی اگه واقعا هنوز بهم فکر میکنی بهتره این فکر رو از کلهت بندازی بیرون چون من زن دارم خیلی هم دوستش دارم، از این به بعد هم تو رو به جای ابجیم میبینم.
- چی داشت میگفت؟! پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعا چی شد که فکر کردی من به یک مرد متاهل فکر میکنم؟! من به تو فکر نمیکنم من تو رو پنج سال پیش که خوردم کردی فراموشت کردم حالا هم دلیلی نمیبینم که بهت فکر کنم، پس بهتره دیگه سعی کنی هیچوقت از این حرفا نزنی، حالا هم اگه میشه به پرستار بگو بیاد سرمم رو در بیاره تموم شده.
سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. هه! چی با خودش فکر کرده بود؟! نکنه فکر کرده بعد پنج سال هنوز هم عاشقشم؟! اونم عاشق یک مردی که زن داره و الان متعلق به یک نفر دیگس. اصلا با عقل جور در نمیاد. پرستار داخل شد و گفت که حالم خوبه و میتونم برم ولی برای مرض اطمینان بهتره که یک روز رو توی بیمارستان بستری باشم.
****
- مانی.
- جانم.
- بهم فقط بگو چرا؟!
بهداد بجاش جواب داد:
- باید بریم.
- ولی قرار بود که اینجا بمونیم تازه من داشتم برای خودم کار پیدا میکردم.
- محی یکم درک کن، من نمیدونم اونا چرا دنبالم هستن، نمیدونم چرا بعد از اینهمه سال دوباره یاد ما رو کردن.
- اما بهداد...
- خواهش میکنم.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم، یک هفتهای میشد که بهداد از بیمارستان مرخص شده بود، فقط دستش در رفته بود و خداروشکر ضربه بدی ندیده بود. علت تصادفش هم اون مرتیکه عوضی محراب نصرتی! خانزاده روستایی بود که قبلا ما توش زندگی میکردیم. اون عاشق ماندانا شده بود اما ماندانا بهداد رو میخواست و حالا بعد چند سال پیداش شده بود. این من رو میترسوند.
- اگه، اگه بخاطر مانی اومده باشه چی!
بهدا مشتش رو روی میز کوبید و گفت:
- غلط کرده مرتیکه عوضی مگه از روی جنازه من ردشه که دستش به مانی برسه. بعدشم اینجا شهره روستا نیست که هر غلطی دلشون بخواد انجام بدن.
سرم رو تکون دادم که مانی گفت:
- تو اونا رو نمیشناسی بهداد، اونا عوضیتر از این حرفان.
همونلحظه صدای در اومد. با تعجب به در نگاه کردم. این موقع شب!!
- فکر کنم مهرداده.
بعد به سمت در رفت. در رو باز کرد، چند لحظهای روبهروی در ایستاد و بعد کنار رفت. پسری داخل شد اما پشتش به ما بود. برگشت که... آب دهنم رو قورت دادم و بهش زل زدم. اما اون نگاهش زوم مانی بود. مانی ترس برش داشته بود این رو قشنگ میشد از چشمهاش خوند. به سمت مانی رفتم و توی اتاق بردمش.
- مانی از اتاق جم نخور ببینم این مرتیکه چی میگه.
به سمت بهداد که داشت باهاش حرف میزد رفتم. مانی خیلی از محراب میترسید و این برای خودش و بچش خوب نبود.
- خب نگفتی برای چی اومدی؟!
محراب به من نگاهی انداخت و گفت:
- برای احوال پرسی.
گفتم:
- خب حالا احوالپرسیت رو کردی؟! هری!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونستم تو هم بزرگ شدی! خیلی تغییر کردی!
- خب که چی!
رو به بهداد گفت:
- من برای دردسر نیومدم اگه میخوای زندگیت روی خوشی ببینه بهتره هرچی من میگم رو گوشی کنید.
بهداد گفت:
- چی میخوای؟!
- محدثه رو.
با این حرفش چشمهام گرد شد. اون من رو میخواست؟!
بهداد اخمی کرد و گفت:
- هه دیگه چی؟!
- قانونا و شرعا اون زن برادر منه و حالا اومدم زن برادرم رو ببرم مشکل؟!
با این حرفش کارد میزدی خونم در نمیاومد.
- چی!
بهداد پوزخندی زد و گفت:
- اونوقت کی گفته؟!
- قانون.
بعد شناسنامهای رو روی میز انداخت و گفت:
- ببینش.
بهداد شناسنامه رو برداشت و توش رو نگاه کرد. ناباور نگاهی بهم انداخت و شناسنامه رو به طرفم گرفت، به شناسنامه که وقتی پدر و مادرم فوت کردن گم شد و تا الان هم اقدام کردم اما پیدا نشد نگاه کردم.
- این دست تو چیکار میکنه؟!
- ورق بزن.
ورق زدم که...ناباور بهش خیره شدم. اسم میلاد توی شناسنامه من چیکار میکرد؟!
- همونطور که میبینی قانونا و شرعا تو زن برادر من هستی.
- چی از جون ما میخوای؟!
- به شما کاری ندارم، محدثه باید تصمیم بگیره یا سلامتی شما یا مردنتون جلوی چشماش.
بهداد یقه محراب رو گرفت گفت:
- لعنت به تو.
محراب دست بهداد رو گرفت و گفت:
- بهتره کاری نکنی که برات بد بشه آقای بهداد تقوی.
بهداد پوزخندی زد و گفت:
- مثلا چیکار؟!
محراب ابرویی بالا انداخت و همینطور که سعی میکرد دستهای بهداد رو از یقهاش جدا کنه گفت:
- مثلا با از دست دادن زن و بچهات.
دستهای بهداد خود به خود شل شد. ناباور به محراب نگاه کردم.
- ولی من قبول ندارم.
هر دو به سمتم برگشتن.
- از کجا معلوم اونی که توی دستت هست اصله؟!شما خیلی وقته دنبال انتقامین از کجا معلوم اینم جزوی از نقشه کثیفتون نباشه؟!
محراب نزدیکم شد. دقیقا روبهروم قرار گرفت و گفت:
- تو رو قبل از مرگ پدر و مادرت به عقد میلاد در آوردیم و الان هم توی ماشین منتظرته.
یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
- چه غلطی میخوای بکنی! میدونی که باور نمیکنم بدون عروس عروسی گرفته باشن آقای خانزاده.
- باور نکن ولی الان تو دو راه داری؛ اول اینکه همینالان با من بیای وگرنه...
- وگرنه چه گوهی میخوری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- دختر خوب بهتره درست صحبت کنی.
- وای ببخشید نمیدونستم شما خان یک روستای معروف هستین آقای محراب نصرتی، نمیدونستم هزار نفر براتون خم و راست میشن و هزار تا طرفدار دارین، واقعا نمیدونستم.
- دوست داری خواهرت رو جلوی چشمات بکشم تا حالیت بشه؟!
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی ت...
سردی چیزی باعث شد حرفم رو توی گلوم نگهدارم. ناباور به اسلحهای که به سمت قلبم نشونه گرفته بود نگاه کردم. بهداد جلو اومد و گفت:
- عوضی نباید تو رو توی خونم راه میدادم.
- خبخب مانی کجاست؟!
چیزی نگفتم که کمی به سمتم خم شد و اسلحه رو توی سینهام فشورد.
- از کجا معلوم خالی نباشه.
- امتحانش مجانیه میخوای مغز شوهر خواهرت رو بترکونم تا ببینی خالی هست یا نه؟!
- چی میخوای از ما؟!
- تو رو.
- با من چیکار داری؟!
- وارث.
با حرفی که زد اخمی کردم و گفتم:
- این همه دختر توی روستاتون ریخته که واستون جون میدن چرا من؟! اینو بگو.
- اونش به تو ربطی نداره.
- جالبه! خیلی جالبه.
- انگار از اسلحه ترسی نداری؟!
- چرا باید ترس داشته باشم وقتی آخر هرچیزی مرگه؟!
- حتی مرگ با درد؟!
توی چشمهاش خیره شدم و لب زدم:
- حتی با درد.
- فرصت میدم تا انتخاب کنی مرگ خواهر و شوهر خواهرت و بچشون یا زندگی خودت و میلاد؟!
- هیچکدوم.
- میدونی میتونم به زور ببرمت.
بهداد داد زد:
- عوضی.
خواست بهش حمله کنه که محراب شلیک کرد. جیغی کشیدم. تیر به پای بهداد اصابت کرد. بهداد دستش رو روی زخمش گرفت و روی زمین افتاد؛ داد زدم:
- بهداد.
بعد به جسم نیمه جون بهداد که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
- بهداد خوبی؟!
بهداد سرش رو با درد تکون داد و گفت:
- خوبم.
- خب مانی کجاست هرچی باشه نوبت اونه.
بعد از گفتن حرفش به سمت اتاقی که مانی توش بود رفت و در رو باز کرد و داخل شد. با دو به سمت در رفتم و جلوی محراب ایستادم. اسلحش رو روی شقیقهام گذاشت و گفت:
- برو کنار، مگه مرگشون رو انتخاب نکردی؟!
- محراب نکن لعنتی چی میخوای از زندگی ما.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که پاکش کردم و گفتم:
- باشه هر چی تو بگی فقط ولشون کن.
مانی به سختی بلند شد و با چشمهای اشکی به محراب نگاهی کرد و گفت:
- شما من رو نتونستید بدبخت کنید حالا نوبت به خواهرم رسیده؟!
محراب پوزخندی زد و گفت:
- اگه خیلی ناراحتی میتونم تو رو هم به عنوان زنم قب...
با سیلی که مانی بهش زد حرف توی دهنش موند. ناباور به مانی خیره شد اما مانی از حال رفت و خواست روی زمین بیافته که گرفتمش.
- مانی؟ ماندانا؟ خواهری؟!
و بعد رو به محراب گفتم:
- یک کاری کن، زنگ بزن اورژانس اون حامله هست.
- پاشو بریم.
خواست دستم رو بکشه که گفتم:
- قول میدم اگه زنگ بزنی اورژانس و این دو نفر صحیح و سالم برگردن به روح پدر و مادرم قول میدم باهات بیام فقط بزار زنده بمونن.
با تردید بهم زل زد اما بعد گوشیش رو در آورد و با اورژانس تماس گرفت.
- پاشو تا اورژانس نیومده ما باید بریم.
- اما...
دستم رو گرفت و کشید. داد زدم و خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم اما نزاشت. به بهداد نگاه کردم از حال رفته بود. خواستم به سمتش برم اما نزاشت، پس داد زدم:
- بهداد.
چشمهام از اشکهام تار شده بود و نمیتونستم به خوبی صورتش رو ببینم. داد زدم و کمک خواستم.
- اگه جیکت در بیاد همین الان برمیگردم و کارشون رو یکسره میکنم.
به معنای واقعی خفه شدم. من نمیخواستم دوباره با مرگ کسی روبهرو بشم. خدایا دیگه چقدر باید تحمل کنم؟! پدر و مادرم بس نبود حالا نوبت خواهرم و بهداده؟!
توی ماشینی پرتم کرد اما قبل از اینکه پسری که پشت فرمون نشسته بود حرکت کنه رو بهش گفتم:
- محراب تو رو خدا بزار ببینم میبرنشون بیمارستان.
- وایسم که شلوغ کنی؟!
رو به اون پسره گفت:
- برو.
پسر سرش رو تکون داد و ماشین راه افتاد. اول کوچه رسیدیم که ماشین مهرداد داخل کوچه شد. به شیشه کوبیدم اما نفهمید. شیشه ها اونقدری دودی بودن که دیده نشدم.
- چرا! چرا اینکار رو کردی؟!
جوابی ندادم که دوباره داد زدم:
- عوضی چرا دست از سرمون برنمیداری؟!
- خفهشو.
- نمیخوام، حالم از تو اون داداشت بهم میخوره.
هیچی نگفت که اون پسر از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت:
- داداش این همون دختره!؟
محراب سرش رو تکون داد. آب دهنم رو قورت دادم پس این میلاد بود؟!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با تمام وجودم زار زدم، به بدبختیم و به بدبختی که تازه در انتظارم بود. اینقدر گریه کردم که کلا از حال رفتم و دیگه نفهمیدم چی شد...
******
با نور آفتاب که به چشمم برخورد کرد آروم لای چشمهام رو باز کردم. به دور و برم نگاه کردم اینجا کجاست؟!
یک اتاق کاملا شیک که ترکیبی از رنگهای طلایی و سفید بود. پرده سفید با رویهای طلایی، دیوارها کاملا طلایی و تختی سفید و طلایی.
داشتم اتاق رو دید میزدم که تازه فهمیدم کجام. اینجا که...گفتم چقدر اینجا برام آشناست من یکبار توی این اتاق اومدم.
"فلش بک: گذشته"
- مامان.
- جانم؟!
- کی تموم میشه؟!
- الانا دیگه تموم میشه عزیزم تا اون موقع برو تو اون اتاق رو تمیز کن تا منم کارم تموم بشه.
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق رفتم. درش رو باز کردم که با اتاقی شیک روبهرو شدم. اتاقی که همیشه من عاشقش بودم. مشغول تمیز کردن شدم، نمیدونستم این اتاق مال کی هست ولی مال هر کی که هست بهش حسودیم میشه. من توی چه اتاقی میخوابم و اینا تو چه اتاقی. لبخند غمگینی زدم و با خودم گفتم:
- خداجونم نمیشه یکی از اینا رو نصیب ما هم بکنی؟!
صدای پوزخندی رو شنیدم که هینی کشیدم و به سمت صدا برگشتم. پسر دوم خان رو دیدم که توی چارچوب در ایستاده بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد. تقریبا سنش هفتده میشد و من به زور تا سینهاش میرسیدم.
- آرزو بر جوانان عیب نیست.
اخمی کردم و به کارم ادامه دادم که صداش رو شنیدم:
- نمیخواد تمیز کنی برو بیرون.
شونهای بالا دادم و همینطور که به کارم ادامه میدادم، گفتم:
- من به خواست تو نیومدم که بخوام به خواست تو برم.
ابرویی بالا انداخت. همیشه سعی میکرد زور بگه اما من زیربار نمیرفتم. مثل برادرش بود و میتونستم ببینم چطوری برادرش به خواهرم زور میگه. خواهرم قبول میکرد اما من هیچوقت اینطوری نبودم.
- بلبل زبون شدی.
دستمال رو برداشتم، بهش زل زدم و گفتم:
- صدبار گفتم به من زور نگو.
بعد از کنارش رد شدم و به سمت مامان رفتم. حالم ازت بهم میخوره آقای میلاد نصرتی خانزاده دوم و همچنین داداشت.
"فلش بک: حال"
- توی فکری!
بهش نگاه کردم، دست به سینه تکیه داده بود به در و بهم زل زده بود. مثل اینکه این شکل از ایستادن رو دوست داشت. گفت:
- خیلی فرق کردی!باورم نمیشه تو همون محدثهای باشی که روزی کارگر این خونه بودی.
- بهتره باورت بشه، چون حوصله توضیح دادن به تو رو ندارم.
- هنوزم رفتارت مثل بچگیاته.
- خب!
- لجباز و یک دنده.
- توقع داری مهربون و سر به زیر باشم! اونم جلوی تو؟!
شونهای بالا انداخت و گفت:
- توقعی ازت ندارم ولی فعلا که مجبورم تحملت کنم.
پوزخندی زدم و بهش چشم دوختم. پسری با موهای لخت، صورت استخونی، چشمهای مشکی و دماغ خوش فرم با لبهای متوسط و بدن سیس پکی که با زیر پوشی که پوشیده بود کلا بیرون زده بود. مثل اینکه خانوادتن اینا ورزشکارن.
محراب هم اینطوری بود. وای تازه یاد مانی افتادم رو به میلاد گفتم:
- بهداد و مانی حالشون چطوره؟!
همینطور که به سمت کمد میرفت گفت:
- نترس مثل اینکه خواهرت زایمان کرده.
لبخندی روی لبم اومد.
- واقعا؟!
- اهوم و شوهر خواهرت هم حالش خوبه.
نفس راحتی کشیدم. خوبه خدایا شکرت!
همینطور که از توی کمد لباس برمیداشت رو بهم گفت:
- بهتره به زندگی توی اینجا عادت کنی.
- میشه بهم بگی چرا مجبورم اینجا بمونم! میدونم تو هم دوست نداری من اینجا بمونم پس بهم بگو چرا؟!
بهم نگاه کرد و گفت:
- اگه خودم هم میدونستم نمیذاشتم تو دوباره پات به اینجا باز بشه و دوباره باعث دردسر بشی.
بعد به سمت دری که توی اتاق بود رفت و داخل شد. چشمهام رو توی حدقه تکون دادم و از روی تخت بلند شدم. به سمت در رفتم و بازش کردم. این عمارت هنوز هم مثل قبلش بود بدون تغییری.
- خجالت نمیکشی اینطور میگردی؟!
با تعجب به دختری که روبهروم ایستاده بود نگاهی انداختم و بعد به تیپم نگاه کردم. دقیقا چش بود؟! یک تیشرت بلند که آستینهاش تا روی ارنجم بود و یک شلوار نچندان چسب پام بود. شال سرم نکردم چون عادت داشتم.
- مشکلی نمیبینم.
اخمی کرد و بعد از یک چرخش دورم گفت:
- نه مثل اینکه شهر خیلی بهت ساخته، این تیشرت چیه پوشیدی کله اسکلت! مگه تو پسری؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- این پسرونه نیست که.
سرش رو تاسف وار تکون داد و بلند داد زد:
- حلیمه، حلیمه.
یک خانم کاملا مسنی با دو به سمت اون دختر اومد و گفت:
- جانم خانم؟!
- حلیمه این دختر رو ببر و بهش لباس و شال بده تا بپوشه.
- چشم.
خواست نزدیکم بشه که گفتم:
- من اینو عوض نمیکنم بعدشم خیلی اینجا گرمه این مناسب تره.
و سریع به سمت طبقه پایین حرکت کردم. دختره پررو به تو چه آخه!
اینقدر گشنهام بود که خدا میدونست! به سمت آشپزخونه که مادرم براشون غذا درست میکرد رفتم، با وارد شدنم همه سرها به سمتم برگشت، با تعجب به سه زن و پسری نگاه کردم که داشتن بهم نگاه میکردن. لبخندی زدم و با پررویی تمام به سمت یخچال رفتم. درش رو باز کردم که فکم افتاد. چه همه خوراکی!! آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به سمت شکلاتها رفتم و از هرکدوم سه تا برداشتم. با دست پر به پسری که با چشمهای گشاد شده نگام میکرد اخمی کردم و گفتم:
- نمیبینی دستم پره یک کمک نرسونی یک وقت بیا در یخچال رو ببند بیزحمت.
بعد به سمت سالن رفتم و همه شکلاتها رو روی میز ریختم. لبخندی زدم و یکی از اونها که طعم قهوه رو میداد برداشتم. تقریبا آخرش بود و داشتم میخوردم که صدای جیغ زنی رو از پشتم شنیدم، با تعجب بهش نگاه کردم که دستش رو روی سینهاش گذاشته بود، عه این که همون دختر فضوله هست بلند داد زد:
- این چه طرز خوردنه، وای خدا.
همون لحظه میلاد از پلهها پایین اومد و روبهش گفت:
- سپیده چته؟!
اون دختر تازه فهمیدم اسمش سپیده هست گفت:
- ببین این رو تموم شکلاتها رو خورد.
فاطمه
۱۵ ساله 00عالی
۴ روز پیشفاطمه
00به نظر من تا اینجا خوب بود و رمان خوبیه اگه ادامش هم بزارن عالی میشه
۴ روز پیشرضوان
۲۰ ساله 00عالی
۱ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 00عالی بود واقعا خوب بود
۱ ماه پیشتارا
00عالی
۳ ماه پیشتارا
00خوب عالی
۳ ماه پیششروین
۲۶ ساله 00تا اینجا خوب بود اگه میدونستم کامل نیست نمبخوندم
۴ ماه پیشبد نی
۱۸ ساله 00خوبه
۴ ماه پیشنرگس جونی
۱۶ ساله 00عااالیییی ادامه بده عزیزم
۴ ماه پیش..
00جالب بود
۵ ماه پیشعالی
00عالی
۵ ماه پیشبی نام
00خیلی قشنگه امیدوارم ادامش رو هر چه سریعتر بزارن
۶ ماه پیشروژینا
۱۵ ساله 00عالیععع
۱۰ ماه پیشسارینا
۱۷ ساله 00خییییلی خوبههههه عاالیهههه توصیه میکنم همه این رمان رو بخونن
۶ ماه پیشالینا
۱۴ ساله 00عااالیییییه خیلییی قشنگهههه تروخداااا ادامشو بزاااار
۶ ماه پیش
فاطمه
۱۵ ساله 00عالی