انعکاس تاریکی

به قلم خواهران

عاشقانه معمایی جنایی

(تو آدم بد) (من دوست دارم) (تو قاتل) (من دوست دارم) (تو سرسخت) (من دوست دارم) (تو از من متنفری) (و من ازت متنفرم) داستان دختری خبرنگار که خواهرش به طرز مشکوکی دزدیده میشه و اون پرونده خواهرشوهر به دست میگیره بعد از یک هفته به اون خبر میرسه جسد سوخته خواهرش در کارخونه ای متروکه پیدا شده روزی که اون برای پیدا کردن سرنخ به کارخونه بر میگرده متوجه صدا های عجیبی درون زیرزمین..


88
1,553 تعداد بازدید
8 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

اگر شیطان چشمان تو را میدید انها را

میبوسید و شک نکن که توبه میکرد




مردم چشمم به خون اغشته شد درکجا

این ستم بر انسان کنند


یاد این بیت از حافظ افتادم چه خوش
میگفت بر این جماعت اشک سمجی از گوشه چشمم سرازیر شد آخه نانمردا چرا اون مگه چه گناهی کرده بود دلم نمیخواد وقتی این خبر رو به مهرداد میدن اونجا باشم خورد میشه میشکنه نمیخوام شاهد خود زنیش باشم خیلی دل بسته ی بهاره بود به جلو نگاه کردم با دستای لرزون دستمالی از کیفم بیرون کشیم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم


**********


فلش بک : دو هفته پیش

نگاه به ساعت روی دیوار انداختم ۲:۲۰ دقیقه بامداد دوباره نگاهم رو به سمت مامان نگرانم کشیدم
از شدت دلواپسی رنگش رو به زردی میزد

_آخه مادر من بچه که نیست حتما با مهرداد رفتن بیرون طول کشیده این استرست برای چیه

_آخه تو که مادر نیستی بفهمی بعدم خواهرت هیچوقت بدون اینکه به من و بابات اطلاع بده جایی نمیرفت حتی با مهرداد که از چشمام بیشتر بهش اعتماد دارم اگه اونم خبر نمیداد مهرداد باید خبر بده که ما نگران نشیم اونم گوشیش خاموشه

صدای تلفن که بلند شد سر جفتمون به طرف گوشی چرخید بلند شدم به سمت تلفن رفتم شماره مهرداد روی صفحه خودنمایی میکرد انگشتم به سمت دایره ی سبز رنگ رفت گوشی رو به سمت گوشم بردم

_آخه برادر من این خواهر منو با خودت
جایی میبری اون هیچی نمیگه تو نباید یه زنگی پیامی چیزی به ما بدی نگران نشیم

_سلام ببخشید من شیفته شب بودم
گوشیم خاموش بود زنگ زده بودید چیشده اتفاقی افتاده

_با همه شوخی با ما ام شوخی؟ گوشیو
بده اون خواهر گیس بریدم بگو نترس دعواش نمیکنم

_چی میگی باران خواهرت؟ چی داری میگی اتفاقی افتاده؟

به وضوح رنگ پریده ی خودمو احساس کردم لحن مهرداد به شوخی نمیزد
با فکری که به سرم زد ادامه دادم

_چیزه ، ببین من بعدا بهت زنگ میزنم

نزاشتم ادامه بده سریع قطع کردم .
بدون حرف قدم تند کرم به سمت اتاقم
بارونی توسیمو از تو کمد بیرون کشیدم یه کلاه و شال مشکی رو سرم گذاشتم با همون شلوار بگ پارچه ای که پام بود
جیم زدم سمت در خونه
صدای قدم های مامانو پشت سرم شنیدم

_این وقت شب کجا داری میری باران
مگه مهرداد چی گفت؟


لال شده بودم. حرفی نداشتم که بگم


_وای دختر نصف جونم کردی

با صدای کلید که توی در چرخید با فکر این که بهاره اس سرمو برگردوندم
بابا با چهره ای که خستگی ازش موج میزد درحالی که کتش رو روی دست چپش انداخته بود و دکمه های جلیقشو باز گذاشته بود بدون اینکه از عالمو ادم خبر داشته باشه اومد تو قبل از اینکه در و ببنده نگاه خستشو به ما دوخت با لحنی که تعجب ازش میبارید گفت


_ بیتا ،باران چرا جلو در وایسادین !


بعد حرف خودش لبخند ملیحی زد


_نکنه امدین استقبال من

و زد زیر خنده .
با عجله بابا رو کنار کشیم

و مثل فشنگ از در بیرون رفتم
اسانسور طبقه خودمون بود
سوار شدم دکمه همکفو فشوردم
اسانسور ایستاد
این زنه طبقه رو اعلام کرد اما من توجه ای نکردم، در باز شد
با فکر این که اسانسور طبقه همکفه سرمو انداختم پایین و پا تند کردم


_اخخخ


صدای سوتی توی سرم پیچید به یه چیز سفت برخورد کرده بودم ، سرمو بالا بردم
نگاهم به نگاه شخصی گره خورد

_ها؟

هول زده دو قدم به عقب رفتم چشهام به سمت مانیتور طبقه ها کشیده شد
(طبقه ۱۲)

فقط دو طبقه اومده بود پایین و من متوجه نشدم.

حالم بد بودو فکرم درگیر

توجه ای به شخص مقابلم نکردم .کنار رفتم و وارد شد.

وقتی طبقه همکف اعلام شد باعجله به سمت پارکینگ رفتم

سویچو از جیب شلوارم دراوردم با کلافگی رو موتور نشستم
سویچو چرخوندم، ریموتو زدم



فقط خدا خدا میکردم ادرسو درست برم،ترمز کردم
کلا کاسکتمو دروردم
کوچه نیایش . امیدوارم اشتباه کرده باشم و واقعا این اتفاق نیفتاده باشه نفس عمیقی کشیدم

-هووف

به اینطرف و اونطرف نگاه کردم



زیرلب تکرار میکردم :
پلاک 203
پلاک ۲۰۳
نگاهم روی خونه صابت موند
با قدم های بلند خودم رو به خونه رسوندم طبقه ۳

با غیض دستم رو بالا بردم ولی نیمه راه پشیمون شدم با خودم کلنجار میرفتم
آخرش با یه بسم الله زنگ رو فشردم
بعد چند لحظه صدای دخترونه ای تو آیفون پخش شد



-بله بفرمائید

با صدایی که تعجب توش موج میزد گفتم:

_ببخشید منزل آقای ابراهیمی؟

_بله بفرمائید

چشمام گرد شد

_شما خواهر امیر آقا هستید؟

_خیر همسرشونم

دیگه چشمام از حد گشاد شدن داشت در میومد
دختره که انگار عصبانی شده بود گفت

_شما؟

_آ هیچی معذرت میخوام فکر کنم اشتباه اومدم

دیگه به صدای دختره که میگفت پس چرا میدونم منزل ابراهیمیه توجهی نکردم و پا تند کردم به سمت موتور سریع پریدم روش و حرکت کردم


کنار یه پارک نگه داشتم و پیدا شدم


روی یه نیمکت نشستم و سرمو به پشتی نیمکت تکیه دادم چشمامو به ستاره ها دوختم

به این فکر میکردم که امیر انقد هم نمیتونست کث.فت باشه و با اینکه زن گرفته دست به این کار کثیفی بزنه


ولی بازم نمیتونستم خودمو قانع کنم که بهاره چرا تا نصفه شب بیرون باشه و گوشیش رو بزاره خاموش بمونه

بغض گلومو اذیت میکرد


به خودم اخطار دادم
_نه تا وقتی که خبری ازش نشده نا امید نمیشم

_اوووووو چه افتخاری نصیب ما شده خانوم خوشگله

اوه پاک یادم رفته بود
الان باید ساعت ۳ شده باشه

خب اشکالی نداره
چند تا نفس عمیق میکشم و به آرومی از روی نیمکت بلند میشم و

رو برمیگردونم

دو تا غول تشن با نیشخند دارن به من نگاه میکنن


یه نگاه به دور و بر میندازم
خب مثل اینکه تنها من تو این پارک سوژشونم

_نترس کسی نیست پس آروم خودت بیا پیشم

و بعد حرفش جفتشون قهقهه زدن

نه باران آرامش خودتو حفظ کن کاریشون نداشته باش

ولی با این حرفش دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و فریاد بلندی کشیدم که صدای غار غار کلاغا بلند شد


_چیشد خانوم ما بابا میلتون نیستیم که ..


با نفرت ولی خیلی آروم نگاهمو به سمت اونیکه گنده تره میکشم


_چته چرا رم کردی


آروم غلنج گردن و انگشتامو میشکونم و به سمتشون قدم بر میدارم


_وای فری خودش داره میاد

و نیششو باز کرد



به سمت اونکیه فرد دومو فری خطاب کرده بود رفتم و جلوش ایستادم
با اینکه قدم کمی بلنده حدود ۱۷۳ هستم ولی قد این خیلی بلند بود و من ازش خیلی کوتاه تر بودم

یه ابرومو بالا بردم

_ چی گفتی خپل؟

یارو اخم کردو با خشم نگام کرد

_به من گفتی خپل زنک ؟

و دست بلند کرد بکوبه تو صورتم که دستشو محکم رو هوا گرفتم

_آره با خود خپلت بودم

و دستشو پیچوندم که آخش بلند شد

اونیکه اسمش فری بود با دیدن حال رفیقش جهش زد سمت من
و اومدبا پا بکوبه به شکمم که جا خالی دادم و اون رفت تو درخت

اون که دستشو پیچونده بودم دوید سمتم که با پا کوبیدم وسط پاش و مشتی زدم تو صورتش و اون پخش زمین شد


فری آخ آخ گویان با صورت له شده از درخت فاصله گرفت و به سمت من اومد

منم نامردی نکردم یه چرخش زدم و با پاشنه پا تو صورتش کوبیدم و پخش زمین شد

رفیقش چاقویی از جیبش در آورد من دویدم سمتش و پام و روی مچش گذاشتم و اون خپل نعره ای کشید

رو برگردوندم سمت فرید


_خب فری جون چیکارش کنم تو بگو؟

فری با قیافه در هم بلند شد و پا به فرار گذشت و من قهقهم بلند شد

_فری نرووو ف..فری بی معرفت منو با این یه جا نزار

اینم صداش در اومد خم شدم و تو صورتش پچ زدم

_ببین ولت میکن ولی دیگه گ.ه میخوری با فری گ.ه بخوری

_با..باشه

پامو از روی مچش برداشتم

_ خب بدو برو گمشو

سریع مثل یه اسیر چندین ساله فرار کرد

نیشخندی از گنده بکیش زدم که همونم با یادآوری بهاره رو لبم ماسید

خاک بارونیمو تکوندم و به سمت جایی که موتور رو پارک کرده بودم پا تند کردم



چند دقیقه ای در حال ولگردی درون پارک بودم
نمیخواستم به خودم بقبولانم که توی اینطور محله های شیکی هم دزد پیدا میشه
با اینکه حتی زیاد دور تر از نیمکتی که نشسته بودم موتور رو پارک نکرده بودم بدون اینکه حتی شک هم بکنم موتورم رو دزدیده بودند و من نفهمیده بودم و این غیر ممکنه


آهی کشیدم و با پام روی زمین ضرب گرفتم
نیم نگاهی به دور و بر پارک انداختم که چشمام روی یک گربه سیاه صابت موند

با چشمان زردش توی اون تاریکی هوا بدون هیچی عکس العملی به من خیره مونده بود

و این یکمی ترسناک بود

دست چپم از روی نیمکت سردی که روش نشسته بودم بالا آورده و جلوی صورتم آوردم

به چپ و راست تکون دادم
ولی دریغ از عوض شدن محل نگاه گربه ی سیاه

بیخیال شدم و دستمو پایین آوردم

با پیچیده شدن معدم و تقریبا بالا اومدن محتویات داخلش سریع از روی نیمکت بلند شدم و به سمت سطل زباله دویدم

چند سالی بود از زخم معده رنج می بردم و یه چند ساعتی میشد چیزی نخورده بودم

الانم که بالا آورده بودم!

حالم به هیچ وجه خوب نبود و همین الان باید چیزی میخوردم که کیفم هم همراهم نبود

با پیچیده شدن دوباره معدم اخمام به هم گره خورد
باید آبی به دست و صورتم میزدم

با نگاه دنبال تابلوی مورد نظرم گشتم که کمی دور تر از من بهم چشمک میزد


((سرویس بهداشتی))

با دردی که به معدم پیچید چشمهام رو به هم فشردم و آرام و با درد به سمت سرویس بهداشتی رفتم

کمی از پارک دور تر بود و باید هر چه سریعتر خودم رو به اونطرف میرسوندم

در کمال بهت موتورم دقیقا کنار درب سرویس پاک بود
میدونستم مشکوکه ولی سعی کردم ذهنم رو درگیر نکنم

آبی به صورتم پاشیدم

به چهره داخل آینه خیره بودم گلوله های آب از پیشونیم به پایین میومدن و تقریبا ریمل هایی که دیشب برای پر شدن مژه هام زده بودم و یادم رفته بود پاک کنم رو به پایین میریختن

خسته تر از قبل یه مشت دیگه آب سرد به صورتم زدم
نگاهم رو بالا آوردم
چشمم به زنی که اونطرف تر از من ایستاده بود افتاد
اون زن خیلی مشکوک

با هیکلی بزرگ بدون اینکه چهرش معلوم بشه پشت به من روبه دیوار ایستاده و تکون نمیخورد

توی اون ساعت ،
با لامپی که خاموش روشن میشد،
بدون اینکه کس دیگه ای اینجا باشه با زنی غریبه که از قضا چهرش هم پیدا نبود

کمی خوفناک بنظر میرسید

با صدایی که از چاه در اومد سعی کردم صداش کنم بلکه اینطرف شه و من چهرش رو ببینم

_خانم

تکون نخورد

_خانم باتوام! ببخشید؟

بدون هیچ عکس العملی همونطور پشت به من ایستاده بود

_خانننممم با توئممم

این دفعه دیگر صدام خیلی بالا رفته بود

_اا ی بابا جون بکک..

خاموشی مطلق
و این دفعه من بودم که از وحشت میلرزیدم

لامپ سرویس بهداشتی خاموش شده بود و من دیگه حتی همون تصویر هم از اون زن غریبه نداشتم

سعی میکردم خونسردی خودم رو حفظ کنم

_اوااا ححح چرااا برقا رفتنت
پشتمو کردم به اون زن و سعی کردم توی اون تاریکی راه خروجی رو پیدا کنم

اولین قدم رو که برداشتم صدایی پشت سرم حس کردم

باوحشت چند برابر از قبل
با سرعت روی پاشنه پا چرخیدم که..

_آخخخخخخ

سرم محکم به دیوار سرویس برخورد کرده و خیسی مایه ای رو پشت سرم حس کردم .هیچی حس نمیکردم

سکوت همه جارو فرا گرفت.))

با سوزش سخت سرم چشمامو به هم فشوردم
. پلک هام مثل دوتا سنگ شده بودن

به آرومی چشمامو باز کردم
نوره خیلی بدی چشمامو زد که باعث شد دوباره ببندمشون
یکی داد زد

-بیمار بهوش اومد . خانم دکتر یه دقیقه تشریف بیارید

بیمار ؟
منظورش نکنه منم. افکار پوچم رو کنار زدم و سعی کردم لای پلک هایی رو که انگار به هرکدوم یه وزنه صد کیلویی آویزونه رو باز کنم


سرم خیلی درد میکرد .با لای پلک هام به اطراف نگاه کردم .
یه اتاق بود
سعی کردم به یاد بیارم که کجام.
با کمی دقت دوباره اتاق رو از نظر گذروندم
اتاقی سفید با دستگاه های..
چی؟؟
با بهت سعی کردم زبون قفل شدم رو کمی تکون بدم

_چر..اا م..من اینجام؟؟؟کسی اینجا نیس؟؟؟

دستگیره در چرخیدو خانمی با روپوش سفید وارد اتاق شد

_عزیزم آروم باش . سرت یه ضربه ی کوچیک خورده بود که ما ام برات بخیه زدیم سرت و تکون نده گلم به خودت فشار نیار

گنگ نگاهش کردم

_چ.چی؟؟سرم؟

با به خاطر آوردن خاطرات محوی سرم رو با سرعت سمت زن متمایل کردم که.
_آخخخ
گردنم به شدت تیر کشید

تازه متوجه بریس گردن که به دور گردنم بود شدم

_عزیزم تکون نخورد چرا داری با خودت لج میکنی گردنتو تکون نده

_چ..چجوری م..من اومدم ای..اینجا؟
_نگران نبا

با صدای آژیر کر کننده ای که بلند شد زن به سرعت سرشو سمت در چرخوند

_چی ..شدهه خانم دکتر.ر؟

_ای وای یا ابلفظل..
وای وای
آتیش
آتیش

با حرفی که زد چشمام گرد شد

داد زدم

_چی میگی دکتر آتیش؟

_دختر جونتو بردار در رو

و به سرعت به سمت در مایل شد و ناپدید شد
و منی که تو شوک همون شکلی مونده بودم

جیغ یکی از پرستارا و بوی دود تشریف بود که من به خودم بیام

زیر لب یا خدایی گفتم و سرمو به شدت از دستم کندم
به سوزشش اهمیتی ندادم و سعی کردم گردنم رو تکون ندم

از روی تخت پایین اومده و پا برهنه به سمت در دویدم

قاعدتا توی اون شرایط به دمپایی فکرم نمیکردم

از در اتاق که رد شدم با شدت زیاد به سرفه افتادم
دود خیلی زیاد بود و من سعی میکردم گردنم رو تکون ندم

تعداد زیادی از بیمارا سعی در نجات جونشون داشتن و حتی چند نفر روی ویلچر با تمام سرعت از من جلو میزدن

از مرگ نمیترسیدم فقط به این فکر میکردم که الان زمان مردنم نیست

انتهای آرنجمو روی دهانم گرفتم و با جمعیت همراه شدم

توی جمعیت چند نفر به سمت آسانسور رفتن و روی دکمش کوبیدن

بدون اهمیت به اونا با جمع همراه شدم که

از حرکت ایستادم

قدم به عقب گذاشتم

_هویییی چیکار میکنین یابو ها میخواین بمیرین؟؟؟؟
جوانی که درحال زدن دکمه بود سرشو برگردوند و میون اون سر و صدا فریاد زد

_چی میگی تو یا بیا یا گمشو بهترین راه همینههه

تا دهان باز کردم به اون لندهور چیزی بگم از پشت کشیده شدم

انقدری طرف تند میدوید که به من مهلت برگشتن نمیداد

با هر قدم که میرفتیم که البته من از پشت به یکی تنه نزدیم و من اینجوری این رو می‌فهمیدم که با هر ضربه سفت و رد شدنمون همه با تعجب نگاه میکردن

_هی هی آروممم

باکلی زور و کشیده شدن سرم رو کمی به چپ متمایل کردم که فردی خیلی بلند رو دیدم

البته من نمیتونستم اون رو ببینم نگاهم به سر سینه اون افتاد و متوجه شدم که قدش باید بلند باشه

در همون حالت کمی نور دیدم و حدس میزدم که باید به در خروجی بیمارستان رسیده باشیم

با اون همه پله و طبقه قاعدتا درست رسیدیم

و ما اولین نفری بودیم که می‌رسیدیم چون از همه جلو زده بودیم

خب به لطف این فرد

و بالاخره از در بیمارستان بیرون زدیم

زیر لب خدارو شکر کردم

که

_آخخخخخ

نامرد ولم کرده بود و من از پشت به شدت به زمین افتاده بودم

اون موقع نگار کمرم نبودم فقط فقط نگران پیچ و مهره گردن بدبختم بودم

_گردنممم!

_ااا آقای فرهادی یکی از بیمارا

به راحتی میتونستم حدس بزنم من رو میگه ولی چهرشونو نمیدیم چون چشمام به طرز وحشتناکی تار میدید
_عجله کنید یه برانکارد بیاد مریض رو نگه دارید تا به یک بیمارستان دیگه منتقلش کنیم
عده ای بالا سرم تجمع کردن و منو روی برانکارد گذاشتن
یکی از پرستارا ماسک اکسیژن روی دهانم گذاشتم من فقط به این فکر میکردم که
؟__تو کی بودیی__؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    00

    ادامه بدید فقط قلمت ضعیفه

    ۴ ماه پیش
  • تو در آینده

    00

    چرا بقیشو نمیزارید

    ۷ ماه پیش
  • .......

    00

    خیلی قشنگ بود لطفاً بقیه پارت هارو بگزارید

    ۸ ماه پیش
  • ........

    20

    خیلی باحال بود و قشنگ لطفاً بقیه پارت هارا بگزارید

    ۸ ماه پیش
  • لوگاس

    20

    خوبه

    ۸ ماه پیش
  • رضا

    30

    زیباست

    ۱۰ ماه پیش
  • فاطمه

    30

    قشنگه

    ۱۰ ماه پیش
  • سوفی

    ۲۰ ساله 30

    به نظر من جذابه و باحاله اگه همینجوری ادامه پیدا کنه خیلی قشنگ تر میشه

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.