دختری از تاریکی

به قلم رها رادمهر

عاشقانه اجتماعی همخونه ای

ژینا دختری از جنس درد و حسرت، پس از فرار از رنج و سختی ها، سرانجام طعم آرامش و خوشی را می چشد. اما آیا این خوشبختی دائمی است؟ چه چیزی و چه کسی ژینا را به زنی انتقام جو و کینه ای تبدیل می کند؟


99
3,588 تعداد بازدید
21 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

رو به روی آینه ایستادم و به کبودی های صورتم خیره شدم.

دستم رو گذاشتم روی یکی از کبودی ها، که بی اراده، آه و ناله م شروع شد.

از اتاق زدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه.

باید یه فکری برای شام میکردم، الاناست که مهرداد برسه.

نمی‌خوام به فکر امروز صبح بیفتم که داشت کتکم می‌زد اما بازم حیفم میاد برای اون حرومزاده غذا درست کنم.

خواستم شروع کنم که صدای آیفون اومد.

با عجله رفتم در رو باز کردم، حتما الان میخواد پدرم رو در بیاره چون شام درست نکردم.

در رو باز کرد و با پیراهن خونی و موهای آشفته وارد شد.

نزدیکش شدم و با ترس توی چشماش زل زدم و گفتم :

-چه بلایی سرت اومده؟ چی شده؟!

سرش رو، روی شونه م گذاشت و با گریه گفت :

-ژینا منو ببخش، من باختمت! منو ببخش.

ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم :

-یعنی چی؟ چرا داری چرت و پرت میگی؟ یعنی چی که منو باختی؟

با صدای گریون گفت :

-منِ احمق سرِ تو شرط بستم، فکر نمیکردم ببازم!

شوکه شدم، با ترس و لرز ازش دور شدم.

نزدیکم شد و گفت :

-فقط همین یه بار رو باهام راه بیا، قول میدم یه جوری دوباره برت گردونم پیش خودم!

توی همون حالت شوک، نفهمیدم دارم چیکار میکنم و یهو زدم تو گوشِ مهرداد!

صورتش سرخ شد، چشماش قرمز شد.

هر لحظه ممکن بود منو بکشه!

آروم آروم به عقب می‌رفتم و میخواستم خودم رو به گلدونی که روی میز بود برسونم.

اونم آروم آروم نزدیک تر میشد.

اونقدری نزدیک شد که دیگه نفسای گرمش رو روی گردنم حس میکردم.

کنار گوشم آروم لب زد : الان چه غلطی کردی؟!

صدای ضربان قلبم رو می تونستم بشنوم.

از ترس نفسم بالا نمیومد.

یهو از گوشه لباسم منو کشید و پرتم کرد کنار مبل.

با عصبانیت داد زد :

-هر*زه نکبت، من برات دل سوزوندم که تو رو توی این خونه راه دادم، گذاشتم بشی خانوم این خونه! از دست اون بابای مفنگی و داداشای بی غیرتت نجاتت دادم! حالا فقط بخاطر اینکه قراره موقت بری خونه یکی دیگه سرویس بدی، جرئت میکنی به من سیلی بزنی؟!

اشکم در اومده بود، با گریه و حالت عصبی گفتم :

-ولی من هیچ وقت نخواستم زنِ آدم بی شرفی مثل تو بشم، خودت هم خوب میدونی که منو مجبور به این‌کار کردی! تو فقط یه آشغال عوضی هستی که از دارِ دنیا فقط پول داری، البته پول حرومی که از بدبخت کردن مردم در آوردی، ولی میدونی چیه؟ اگر یه روز همه پولاتو از دست بدی نه من نه هیچ کس دیگه ای حتی اون ننه ت و خواهرای عفریته ت کمکت نمیکنن، چون تو یه آدم لجنِ پستی!

نمیدونم چطوری، اما من این حرفا رو زدم.

هم اون توی شوک بود هم خودِ من!

آروم آروم نزدیک شد، هیچی نمی‌گفت ولی از چشماش می‌خوندم که میخواد خونم رو بریزه!

قبل از اینکه بتونه کاری کنه، سریع سمت میز رفتم و گلدون رو برداشتم و زدم توی سرش.

گلدون توی سرش خرد شد.

سرش رو بین دستاش گرفته بود که یهو گفت : خون!

به پیشونی ش نگاه کردم، زخمی شده بود و از سرش خون میومد.

با ترس ازش فاصله گرفتم که یهو به سمتم حمله ور شد.

با سرعت به سمت در دوییدم و توی حیاط رفتم.

اونم دنبالم میومد.

سریع درِ حیاط رو باز کردم و میخواستم از خونه برم که من رو از موهام کشید و گوشه حیاط پرتم کرد.

با اینکه سرم با شدت به دیوار خورد اما سریع بلند شدم و دوباره در رو باز کردم و از خونه بیرون رفتم.

تا تهِ کوچه دنبالم میومد.

همین که خواستم واردِ خیابون اصلی بشم، چند تا مردِ قلچماق جلوم رو گرفتن.

از تیپ و قیافه شون راحت فهمیدم که همونایین که مهرداد من رو بهشون باخته.

سر جام خشکم زد، مهرداد هم که توی فاصله چند قدمی من بود، ایستاد.

یکی از اون مردها اومد جلوتر و با صدای کلفتی گفت :

-ژینا خوشگله که میگن تویی؟!

یه نگاه به سر تا پام کرد و بعد رو به مهرداد گفت :

-هیکلش بد نیست، ارزش یه بار امتحان کردن رو داره!

مرده مدام نزدیک و نزدیک تر می‌شد، اما نمی تونستم عقب برم، چون مهرداد پشت سرم بود.

همین که خواستن منو بگیرن سریع با پا زدم بین پاهای مرده، دو تای دیگه هم که اومدن جلو، اونا رو هم با یه ترفندی دست به سر کردم و پا به فرار گذاشتم.

واردِ خیابون اصلی شدم اما مهرداد همچنان داشت دنبالم میومد.

با تمام توانم می‌دویدم و نفس نفس می‌زدم.

باید از یکی کمک می گرفتم.

توی خیابون ترافیک زیادی بود.

سعی کردم خودم رو بین ماشینا قایم کنم اما مهرداد همچنان دنبالم می‌گشت.

به شیشه ی ماشینی ضربه زدم، شیشه رو آورد پایین که سریع با گریه و لحن ملتمسانه گفتم :

-آقا تروخدا کمکم کنید، شوهرم من رو توی قمار باخته الان افتاده دنبالم، جایی رو ندارم برم لطفا کمکم کنید.

با بی اعتنایی گفت :

-خانم ما حوصله دردسر نداریم، بفرمایید!

و شیشه رو بالا برد.

سریع رفتم سراغ ماشین جلویی و به شیشه زدم و گفتم : تروخدا کمک کنید، شوهرم من رو به یه مشت خلافکار باخته میخواد من رو بده بهشون، لطفا کمکم کنید.

اما اونم حرفِ ماشین قبلی رو تکرار کرد.

به اون طرف خیابون نگاه کردم، با مهرداد چشم تو چشم شدم، من رو دید و با سرعت بهم نزدیکتر می‌شد.

از شدت ترس، هر لحظه ممکن بود بمیرم.

چشمام همه جا رو تار می‌دیدن، اما بازم سعی می‌کردم فرار کنم.

یهو پاهام سست شد. دیگه نتونستم حرکت کنم.

وسط خیابون ایستاده بودم. چراغ سبز شده بود و ماشینا همش بوق میزدن.

از دور مهرداد رو دیدم که دور و بر رو نگاه می‌کرد.

به نظر می‌رسید من رو دیده، اما جرئت نمی‌کرد با اون سرعتِ ماشینا از خیابون رد بشه.

یه ماشین با سرعت بالا بهم نزدیک و نزدیک تر شد و توی همون لحظه بوقش رو به صدا درآورد.

نورِ ماشین اونقدر زیاد بود که باعث شد ناخودآگاه چشمام رو ببندم.

از نظرم دیگه همه چی تموم شده بود.

نمی‌خواستم بمیرم، اما تلاشی هم نمی‌تونستم برای زنده موندن کنم.

منتظر اون ماشین موندم تا بیاد و من رو زیر خودش له کنه، که یهو دستم کشیده شد و باعث شد از جلوی ماشین به طرف جدول خیابون پرت بشم.

چون چشمام بسته بود، نمی‌تونستم هیچی ببینم و توانی هم برای باز کردن شون نداشتم.

با کسی که بی‌هوشه هیچ فرقی نداشتم، حتی نمی‌تونستم بدنم رو درست سرپا نگه دارم.

حس کردم کسی من رو بغل کرده و داره می‌دوه. بعدش صدای بسته شدن دری رو شنیدم، مثل درِ ماشین.

کلی تلاش کردم تا تونستم کم کم چشمام رو باز کنم که خودم رو توی ماشین کنار مردی دیدم که نمی‌شناختمش.

با سرعت رانندگی می‌کرد و همش چشمش به آینه بود، مثل کسی که افتاده باشن دنبالش.

با عصبانیتی که از ترس بود، داد زدم :

-تو کی هستی؟! چرا داری منو می‌بری؟! اصلا کجا داری میری؟!

جوابی نداد که باعث شد با صدای بلندتری بگم :

-جواب منو بده، چرا داری منو می‌بری؟!

برگشت و با صدای تقریبا بلندی گفت :

-می‌خوام کمک تون کنم، پس لطفا ساکت باشید.

دیگه چیزی نگفتم. اما اون واقعا داره کمکم می‌کنه؟! من که حتی ازش کمک نخواستم.

اصلا از کجا فهمید که من به کمک نیاز دارم؟! حتما وقتی داشتم شیشه ماشینا رو می‌زدم، من رو دیده.

اینکه دارم از مهرداد و دار و دسته ش خلاص میشم خوبه، اما اگه بلایی سرم بیاره چی؟! ترجیح میدم خوش بین باشم.

سرم رو از پنجره ماشین آوردم بیرون و به عقب نگاه کردم، مهرداد با ماشینش دنبال مون افتاده بود. دوباره استرس گرفتم.

ناخواسته گفتم :

-میشه سریع‌تر برین؟ پشت سرمونه.

نگاهی بهم انداخت اما چیزی نگفت، فقط سرعتِ ماشین رو بیشتر کرد.

از این کوچه به اون کوچه، هر چی خواستیم مهرداد ما رو گم کنه، نشد.

هیچوقت تا حالا انقدر توی کوچه پس کوچه های تهران نرفته بودم.

با صدای مرده به خودم اومدم که گفت :

-دیگه دنبال مون نمیاد، گم مون کرد.

سریع برگشتم عقب رو نگاه کردم، راست می‌گفت، مهرداد دیگه پشت سرمون نبود.

با خوشحالی و ذوق، رو به مرده گفتم :

-خیلی ازتون ممنونم، واقعا لطف بزرگی در حقم کردین، نمیدونم چطور باید براتون جبران کنم!

اشک توی چشمام جمع شد و ناخواسته شروع به گریه کردم.

مرده با مهربونی گفت : کاری نکردم که. شما مجبور نیستی همچین زندگی ای رو تحمل کنی، اما الان جایی رو دارین که برین؟!

بهش فکر نکرده بودم، یعنی کجا باید برم؟ اصلا جایی رو دارم؟ اگه برم خونه ی خودمون، بابا یا منو دوباره دستِ مهرداد میده یا می‌کشتم!

پولِ مسافر خونه هم ندارم، اصلا بدون شناسنامه راهم نمیدن.

خدایا خودت یه راهی جلوی پام بزار.

رو به مرده با لبخند مصنوعی گفتم :

-حالا یه جایی رو پیدا می‌کنم. فقط اگه میشه منو سرِ یه خیابون اصلی پیاده کنین که رفع زحمت کنم، تا همینجا هم خیلی شما رو انداختم توی دردسر!

بدون هیچ حرفی، از کوچه در اومدیم و سرِ خیابون ماشین رو نگه داشت.

خواستم پیاده بشم که گفت :

-ببخشید...

-بله؟

سرش رو انداخت پایین و گفت :

-با این لباسا فکر نکنم بتونید برید.

نگاهی به خودم کردم.

ای وای، من هیچی تنم نیست که!

فقط یه تاپ دکلته و یه دامن کوتاه پوشیده بودم.

ای خدا یعنی من تمام این مدت اینطوری بودم؟

از خجالت سرم رو انداختم پایین.

تا خواستم چیزی بگم، مرده به مغازه ای اشاره کرد و سریع گفت :

-الان میرم از اینجا براتون لباس مناسب می‌گیرم، فقط باید یکم منتظر باشید.

میخواستم مخالفت کنم اما زود از ماشین پیاده شد و رفت.

چطور همچین آدمی وجود داره؟ نکنه فرشته ای چیزیه؟ اولین باره کسی رو میبینم که انقدر باهام مهربونه، اونم بدون اینکه چیزی ازم بخواد!

ولی امشب رو کجا بخوابم؟ لابد باید یه کارتنی چیزی پیدا کنم اونجا بخوابم.

چی‌شد که اینطوری شد؟! چطوری من قراره تبدیل به یه آواره ی بی خانمان بشم؟!

غرق فکرام بودم که درِ ماشین باز شد و مرده با پلاستیکی که دستش بود، نشست.

پلاستیک رو به سمتم گرفت که ازش تشکری کردم و پلاستیک رو گرفتم.

مانتوی قرمز و روسری مشکی و شلوار جین ای داخل پلاستیک بود که درشون آوردم.

مانتو و روسری رو سریع پوشیدم اما نمیدونستم چطوری شلوار رو بپوشم.

باید دامنم رو در می آوردم، اما جلوی اون مرده که نمی‌تونستم.

همش نگاه سنگین کسی رو روی خودم احساس می‌کردم.

روم و سمتش کردم که دیدم نه، نگاه نمیکنه!

صورتش رو به طرف پنجره گرفته و به نظر میاد داره بیرون رو می‌بینه.

یعنی برای اینکه من معذب نباشم این کار رو کرده؟

به هر حال، باعث شد که آروم شلوار رو هم بپوشم.

وقتی دیدم هنوز روش به پنجره ست، با صدای آروم گفتم : ببخشید!

سریع برگشت و گفت : پوشیدین؟

گفتم : بله!

می‌خواستم ادامه حرفم رو بگم که گفت :

-لطفا اگه میشه اجازه بدید تا یه هتلی برسونم تون! اینطوری نمیشه برید، اونم این وقتِ شب.

سریع گفتم : من شناسنامه ندارم!

و پشت بندش گفتم :

-یعنی نتونستم همراهم بیارم. دیدین که اوضاعم رو.

با کمی تعجب گفت :

-پس امشب رو کجا میخواید برید؟!

زیر لب گفتم : نمیدونم!

یکم فکر کرد، انگار می‌خواست چیزی بگه اما تردید داشت.

در نهایت گفت :

-اگه مشکلی ندارید، من یه جایی رو میشناسم که میتونید چند وقتی رو اونجا باشید.

با تعجب پرسیدم : کجا؟! هتلی چیزیه؟

-میتونم ببرمتون که ببینیدش، البته اگه بخواید.

نمیدونستم باید بهش اعتماد میکردم یا نه.

اما هر چی باشه از خوابیدن توی خیابون بهتره، پس گفتم : باشه بریم.

ماشین رو روشن کرد و بعد از بیست دقیقه جلوی خونه ی ویلایی شیک و بزرگی نگه داشت‌.

با تعجب گفتم : اینجا کجاست؟!

آروم گفت : اینجا خونه مادربزرگمه، تنها زندگی میکنه. خیلی دلش میخواد یه نفر کنارش باشه، برای همین گفتم اگه بخواید میتونید چند وقتی رو اینجا باشید.

سریع گفتم :

-نه نه من نمیتونم قبول کنم، خیلی زشته اینطوری، آخه چرا مادربزرگ تون باید با یه غریبه...

خواستم ادامه حرفم رو بگم که درِ ویلا باز شد و زن نسبتا سال خورده ای اومد بیرون.

با سرعت به سمت ماشین اومد و چند بار به پنجره ی طرفِ من ضربه زد.

شیشه رو آوردم پایین که سریع گفت :

-بالاخره اومدین، بیاید بریم داخل توی ماشین سرده.

درِ ماشین رو باز کرد و من رو از بازوم گرفت و گفت :

-دختر قشنگم بیا بریم داخل که کلی ذوق دارم از دیدنت.

خواستم مقاومت کنم اما لحن صمیمی ای که داشت باعث می‌شد فکر کنم واقعا مادربزرگ خودمه!

به عقب نگاه کردم، مرده پیاده نشده بود.

رو به مادربزرگه گفتم : اون آقا نمیان؟

فکر کنم از اینکه گفتم آقا خندش گرفت و گفت :

-آرمین خودش خونه و زندگی داره، تو اونو چیکار داری؟ خودم و خودت میشینیم تا صبح حرف می‌زنیم.

این زن چطور می تونست با منی که یک دقیقه هم نیست میشناسه، انقدر گرم و صمیمی حرف بزنه؟

سمت ماشین رفتم و از کنار پنجره به مرده که حالا فهمیدم اسمش آرمین ئه گفتم :

-بخاطر کمکی که بهم کردید و دارید می‌کنید یه دنیا ممنونم، سعیم رو میکنم که زودتر از پیش مادربزرگتون رفع زحمت کنم و ...

حرفم رو قطع کرد و گفت :

-اصلا فکرشم نکنید از پیشِ مامان جون برید، البته نمی‌تونید هم برید، امکان نداره کسی مامان جون رو ببینه و بتونه ازش دل بِکَنه!

لبخندی زدم و خداحافظی کردم.

حس میکردم حرفش قراره به واقعیت تبدیل شه. چون همین الان هم با دیدنِ مادربزرگش برای اولین بار احساس امنیت کردم.

دو تایی به سمت ویلا رفتیم. داخلش از بیرونش هم شیک تر بود. باغش پر از درخت و گل و گیاه بود و کل زمین چمن کاری شده بود.

وارد خونه شدیم، اونقدر بزرگ و قشنگ بود که ایستاده، محوِ دیدنش شدم.

رو به مادربزرگ گفتم :

-خونه تون خیلی قشنگه.

با مهربونی گفت : چشمات قشنگ می‌بینه!

ادامه داد : راستی دخترم اسمت چیه؟

خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :

-ژینا

-اسمتم مثل خودت قشنگه.

لبخندی زدم و تشکر کردم.

مادربزرگ به اتاقی که بالای پله ها بود، اشاره کرد و گفت :

-میتونی توی اون اتاق وسایلت رو بزاری.

با خجالت گفتم : من وسیله ای ندارم.

-اشکال نداره برو لباساتو عوض کن توی کمد لباس جدید هست.

زیر لب چشمی گفتم و به سمت اتاق رفتم.

رنگ دیوارا قهوه ای بود و همه جا عکسای یه نفر بود. بیشتر دقت کردم که فهمیدم عکسِ همون آرمین ئه.

تعجب کردم، آخه مادربزرگ گفته بود اون خودش کار و زندگی داره.

شاید همینطوری فقط عکساش رو زده به دیوار، به هر حال نوه شه.

کمد رو باز کردم که با صد تا تیشرت و هودی سفید مواجه شدم. چرا همشون سفید بودن؟

شاید مادربزرگ رنگ سفید دوست داره! اما مهم اینه که گفت جدیدن پس میتونم با خیال راحت بپوشم شون.

مانتوم رو در آوردم و روی تخت بزرگی که وسط اتاق بود انداختم.

یه هودی سفید از توی کمد برداشتم و پوشیدم.

از اتاق اومدم بیرون که مادربزرگ رو در حال چیدن میز غذا خوری دیدم.

من رو که دید گفت : بیا شام بخور یکم جون بگیری، ماشالا دوستای آرمین یکی از یکی لاغر تر!

با مظلومیت رفتم سرِ میز نشستم و مادربزرگ هم نشست و دوتایی مشغول خوردن شدیم.

هر چند که فقط من می‌خوردم و اون نگام می‌کرد.

سرم رو بلند کردم که دیدم مادربزرگ داره با دلسوزی نگام می‌کنه.

دوباره سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم : مادربزرگ میشه اینطوری نگام نکنید؟ یکم معذب میشم.

سریع روش رو اون ور کرد و گفت : ببخشید حواسم نبود نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

یهو برگشت و گفت : اما تو الان منو چی صدا زدی؟

-گفتم مادربزرگ

با عصبانیت ساختگی گفت : از این به بعد مادربزرگ نداریم، فقط مامان جون.

ادامه داد : چون اینطوری سنم رو کمتر نشون میده.

زیر لب گفتم : چشم مامان جون!

***

سریع مانتوم رو پوشیدم و بدون اینکه به مامان جون خبر بدم از خونه زدم بیرون.

به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم.

توی پیاده رو، راه می‌رفتم که یهو یه ماشین کنارم بوق زد و با صدای رانندش منو به خودم آورد :

-ژینا خانم، این وقت صبح کجا می‌خواین برین؟ برسونم تون.

داخل ماشین رو نگاه کردم که دیدم طرف، آرمین ئه.

از همون دور گفتم : نه آقا آرمین، مزاحم تون نمیشم با اتوبوس میرم.

-این چه حرفیه، بفرمایید، من الان کاری ندارم میرسونمتون.

زشت بود اگه قبول نمی کردم.

به محض اینکه سوار ماشین شدم گفتم :

-ببخشید من همش باعث زحمت تون میشم.

در حالی که داشت ضبط ماشین رو روشن می‌کرد، گفت :

-لطفا از این حرفا نزنید، ناراحت میشم.

ادامه داد : کجا تشریف می‌برید؟

با تردید گفتم :

-می‌خوام خونه ی پدرم برم.

با تعجب برگشت سمتم و گفت : چی؟ یعنی می‌خواید مامان جون رو ول کنید؟ بهش گفتید؟

سریع گفتم : نه من نمی‌خوام مامان جون رو ول کنم، فقط می‌خوام از دور یه سری به بابام بزنم، در هر صورت اون منو خونه راه نمیده!

زیر لب گفت : خب خداروشکر

گفتم : چون بابام خونه راهم نمیده خداروشکر؟

با لبخند گفت : نه منظورم این نبود. بخاطر اینکه از پیش مامان جون نمیرید گفتم خداروشکر

-آها

دوباره گفت : خیلی دوستتون داره. دیشب باهاش تلفنی حرف زدم همش راجب شما حرف می‌زد. می‌گفت دختر خیلی خوبیه

گفتم : ایشون خیلی لطف دارن

ادامه دادم : ولی ازتون نپرسیدن که این دختره از کجا اومده؟ کس و کاری داره یا نه؟

-چرا اتفاقا پرسید.

با تعجب گفتم : شما چی جواب دادید؟

لبخندی زد و گفت :

-گفتم شما یکی از دوستای نزدیک منی و چون چند وقتی به مشکل برخوردید پیش ما میمونید، همین.

-چیز دیگه ای نگفتن؟

-نه خیال تون راحت.

ادامه داد : خونه پدرتون کجاست؟

آدرس رو گفتم و به سمت اونجا حرکت کردیم.

***

کمربندم رو باز کردم و رو به آرمین گفتم :

-میشه تا من میرم یه سر بزنم شما منتظرم بمونید؟ سریع برمیگردم.

-چشم حتما

از ماشین پیاده شدم و وارد کوچه ی باریکی شدم.

خونه ی بابا انتهای کوچه بود. همیشه صبح ها می‌نشست دمِ درِ خونه و با همسایه ها حرف می‌زد.

جلوتر که رفتم صدای بلندگو شنیدم :

-شادی روح مرحوم صلوات!

پشت بندش صدای صلوات فرستادن دسته جمعی به گوشم خورد.

یعنی کی مرده؟ اصلا چرا باید مراسم ش توی خونه ی بابا باشه؟

جلوتر رفتم و پشت دیواری که رو به روی خونه بود قایم شدم.

سرم‌ رو چرخوندم تا ببینم اوضاع از چه قراره.

چند نفری جلوی درِ خونه بودن و هر کی از راه می رسید باهاش دست می‌دادن.

اما بابا بین شون نبود. نکنه...

نکنه کسی که مُرده بابای منه؟! وای نه.

ناخواسته اشکام سرازیر شدن. بی صدا گریه می‌کردم.

یهو صدای بابا به گوشم خورد.

سریع روم رو برگردوندم که دیدم بابا جلوی درِ خونه وایساده و با بقیه دست میده!

وای خدایا شکرت، بابا زنده س.

پس اونی که مُرده کیه؟!

آگهی ترحیم رو چسبونده بودن به دیوار اما چون فاصله زیاد بود نمی‌تونستم روش رو بخونم.

نمی‌تونستم هم برم از کسی بپرسم، ممکن بود سریع من رو بشناسن.

ای خدا چیکار کنم؟ باید بفهمم کسی که مُرده و مراسمش توی خونه بابام برگزار میشه کیه.

تنها چیزی که به ذهنم رسید کمک گرفتن از آرمین ئه.

برگشتم پیش ماشین و زدم به شیشه پنجره.

آرمین با دیدنِ من سریع شیشه رو پایین آورد و گفت : جانم مشکلی پیش اومد؟!

با شنیدن کلمه ی جانم یکم معذب شدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم :

-راستش ازتون می‌خوام یه لطفی در حقم بکنید.

-هر کاری بتونم انجام میدم، بگید.

سرم رو بالا آوردم و گفتم :

-راستش توی خونه بابام مراسم عزاداری ئه، یه نفر فوت کرده اما بابام نیست. من باید بفهمم کی مُرده اما نمیتونم برم اونجا. میخواستم خواهش کنم اگه میشه شما خودتون رو به عنوان یکی از دوستای دورِ طرف جا بزنید و برید ببینید چه خبره.

آرمین با دستش به کوچه اشاره کرد و خواست چیزی بگه که حرفش رو قطع کردم و گفتم :

-اصلا نگران نباشید بهتون قول میدم هیچ اتفاق بدی نمیوفته، البته اگه نمی‌خواید برید اشکالی نداره.

با کمی تعجب گفت : میخواستم بپرسم انتهای همین کوچه ست؟

لبخندی زدم و با یکم ذوق گفتم : بله.

از ماشین پیاده شد و گفت :

-باشه پس من میرم، شما منتظر بمونید.

آرمین رفت و من سوار ماشین شدم.

یکم استرس داشتم، بیشتر بخاطر اینکه یه وقت آرمین گیر بیوفته.

چند دقیقه ای گذشت اما خبری نشد.

کم کم میخواستم خودم برم دنبالش که یهو درِ ماشین باز شد و آرمین سوار شد.

سریع پرسیدم : چی شد؟!

جواب داد :

-نمیدونم این خبری که میخوام بهتون بدم ناراحت تون می‌کنه یا نه ولی...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

-کسی که فوت کرده همسرتون هستن! اونطور که من فهمیدم دیشب وقتی داشت دنبال مون میومد، با یه ماشین تصادف می‌کنه و بعد هم از شدت خونریزی فوت می‌کنه.

شوکه شدم. دستام بی حس شده بودن. یعنی...یعنی واقعا مهرداد مرده؟

قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید، باورم نمیشد.

با ناراحتی رو به آرمین گفتم :

-ولی من نمی‌خواستم اینجوری بشه، نمی‌خواستم بمیره!

گریه م شدت گرفت و گفتم :

-همش تقصیر منه! من باعث شدم تصادف کنه.

سرم رو پایین گرفتم و دستام رو روی صورتم گذاشتم و گریه می‌کردم.

با صدای آرمین به خودم اومدم :

-ژینا خانم میشه یه لحظه من رو نگاه کنید؟

سرم رو بالا آوردم که ادامه داد :

-همسرتون توی یه حادثه فوت کرده، دقت کنید میگم حادثه! و اتفاق افتادن یه حادثه تقصیر هیچکس نیست، نه شما نه من نه کس دیگه ای! اما به نظرتون با گریه کردن و مقصر دونستن خودتون همسرتون برمیگرده؟ معلومه که نه! پس به جاش میتونیم برای شادی روحش دعا کنیم، فقط همین!

سرم رو تکون دادم و باشه ای زیر لب گفتم.

آرمین گفت : ببرمتون خونه؟

-بله ممنون میشم.

ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.

توی راه هیچی نگفتم و فقط از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شده بودم.

من هیچ وقت مهرداد رو دوست نداشتم، همیشه اذیتم می‌کرد و باعث می‌شد ناراحت باشم، اما هرگز نخواستم بمیره!

مرگ براش زیادی بود، مهرداد پتانسیل اینکه آدم خوبی بشه رو داشت!

آرمین من رو دمِ در خونه پیاده کرد و رفت.

آیفون رو زدم که مامان جون در رو باز کرد و رفتم داخل.

هنوز پام رو توی خونه نذاشته بودم که سریع سمتم اومد و گفت :

-دختر معلوم هست تو کجایی؟ مردم از نگرانی.

-خدانکنه، ببخشید نخواستم بیدارتون کنم.

-دختر شماره ی تلفنت رو بده از این به بعد دیدم نیستی یه زنگی بزنم انقدر فکرم نره جاهای دیگه.

با کمی خجالت گفتم : من گوشی ندارم.

بر خلاف تصورم مامان جون گفت :

-خب اشکال نداره به آرمین میگم برات یکی بگیره.

سریع گفتم :

-نه نمیخواد به آقا آرمین زحمت بدید همینجوری هم ایشون در حق من خیلی لطف کردن.

با مهربونی گفت :

-چه زحمتی دخترم، ارزش تو صد برابره این حرفاست.

زیرلب گفتم : مرسی.

مامان جون همون طور که سمت تلفن خونه می‌رفت، گفت : صبحونه که نخوردی؟

-نه

-خوبه پس بشین با هم می‌خوریم، الان هم به ثریا خانم میگم میز صبحانه رو برامون آماده کنه.

گفتم : ثریا خانم کیه؟

-یه خانمیه از صبح تا شب میاد کارای نظافت و آشپزی و اینا رو انجام میده.

-آها.

شماره رو گرفت و زنگ زد.

گفت :

-آرمین جانم یه کاری واست داشتم.

ادامه داد :

-یه گوشی خوب اگه میتونی واسه ژینای عزیزم بگیر شب بیا به من بده.

شروع کرد به قربون صدقه رفتن و کم کم دور شد که دیگه نتونستم صداش رو بشنوم.

نشستم روی مبل که ثریا خانم اومد.

مشغول چیدن میز بود، بلند شدم و بهش گفتم :

-بزارید کمک تون کنم.

با مهربونی گفت : نه دخترم تو بشین من خودم میزارم.

نشستم سر میز، مامان جون هم اومد و دو تایی مشغول صبحونه خوردن شدیم.

سکوتی که بین مون بود رو شکستم و سوال نسبتا عجیبی پرسیدم :

-مامان جون، اگه من بخوام برای همیشه باهاتون زندگی کنم، شما مخالفت می‌کنید؟!

با مهربونی و ذوق جواب داد :

-این چه حرفیه عزیزم معلومه که نه، من از خدامه تو با من زندگی کنی!

احساساتی شدم و گفتم : میشه بغل تون کنم؟

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد که رفتم طرفش و محکم بغلش کردم.

حسی که بهش داشتم مثل حسم به مامانِ خودم بود.

هر چند که خیلی وقته مامانم زیرِ خاک خوابیده و نمی‌تونستم بغلش کنم...

***

《یک هفته بعد》

با ظرف پر از چیپس و پفیلا نشستم روی مبل رو به روی تلویزیون و داد زدم :

-مامان جون سریال شروع شد سریع بیاید.

-اومدم اومدم.

توی این یه هفته صمیمیت من و مامان جون خیلی بیشتر شد، با هم رفتیم بیرون، خرید کردیم، تفریح کردیم، غذا خوردیم.

به جز همون شبی که آرمین اومد گوشی جدیدی که برام خریده بود رو بهم داد دیگه ندیدمش.

وسطای فیلم بودیم که زنگِ آیفون خورد.

گفتم : من باز میکنم.

بلند شدم و آیفون رو برداشتم.

هر چقدر گفتم کیه؟ کسی جواب نمی داد.

مامان جون گفت : شاید آیفون خراب شده برو دمِ در ببین کیه.

باشه ای زیر لب گفتم و شال و مانتوم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کنم.

به محض اینکه در رو باز کردم، چهره ای رو دیدم که نمی‌شناختم.

پسر قد بلندی که تیپ سرتاسر مشکی زده بود و چمدون بزرگی هم کنارش بود جلوم ظاهر شده بود.

تا خواستم بپرسم شما؟ چمدون رو دستم داد و من رو کنار زد و وارد خونه شد.

با عصبانیت گفتم :

-نمی‌تونید همینطوری بیاید داخل، اصلا شما کی هستید؟

عینک دودی ش رو در آورد و با لحنی که تکبر و خود بزرگ بینی توش موج می‌زد گفت :

-من کی ام؟! داری شوخی میکنی دیگه؟ ببینم تو لابد خدمتکار جدیدی که منو نشناختی آره؟

دست به سینه وایسادم رو به روش و زل زدم توی چشماش و با جدیت گفتم :

-من خدمتکار نیستم!

پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت :

-پس جنابعالی دقیقا کی هستی؟

چی باید می گفتم؟ من کی بودم واقعا؟ من توی این خونه چیکاره بودم؟

خواستم چیزی بگم که مامان جون توی چارچوب در ظاهر شد و با ذوق گفت :

-رادوین جان، عزیزدلم، کِی اومدی تو؟

پسره که الان فهمیدم اسمش رادوین ئه، بیخیالِ من شد و رفت سمتِ مامان جون و بغلش کرد و گفت :

-نیم ساعت پیش هواپیما نشست خیلی خسته م، حتی ناهار درست و حسابی نخوردم.

مامان جون دستی روی صورتِ رادوین کشید و گفت :

-چقدر لاغر شدی! بیا داخل از شانست ثریا خانم قیمه نثار پخته!

-ایول بریم.

خواستن برن که مامان جون برگشت و رو به من گفت :

-ژینا دخترم چرا بیرون وایسادی؟ بیا داخل.

یه نگاه به چمدونی که کنارم بود کردم که مامان جون رو به رادوین گفت :

-رادوینم واسه چی چمدونت رو دادی دستِ ژینا؟ خودت بیارش.

رادوین با دست به من اشاره کرد و با تعجب گفت :

-مامانی این دختره مگه کیه؟

مامان جون لبشو گزید و گفت :

-دختره چیه اسم داره، ژینا جانم با من زندگی میکنه!

رادوین جدی شد و پرسید :

-یعنی چی؟

مامان جون گفت : یعنی همین که شنیدی!

و رفت.

رادوین با همون گیجی و تعجب اومد سمتم و چمدون رو برداشت و زیر لب گفت :

-آخرم نفهمیدم کی هستی!

دو تامون واردِ خونه شدیم.

رادوین رفته بود که دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و از مامان جون پرسیدم :

-مامان جون هنوز بهم نگفتید که این آقا کی ان؟!

-نوه م ئه، برادرِ آرمین!

باورم نمیشد برادرِ آرمین باشه، هر چند از لحاظ ظاهری یکم شبیه بودن اما اخلاقی اصلا!

دوباره پرسیدم : قراره اینجا با ما زندگی کنن؟

تا مامان جون خواست جواب بده، رادوین با حوله سفیدی که پوشید، در حالی که داشت با کلاه موهاش رو خشک می‌کرد، گفت :

-بله با اجازتون، البته اگه به شما برنمیخوره، می‌خوام توی خونه ی خودم زندگی کنم همخونه ای عزیز.

همخونه ای عزیز رو با فشار و کشش زیادی گفت.

ولی من چطور میتونم با یه پسرِ غریبه توی یه خونه باشم؟

اما خب خونه ش ئه، نمیشه که بیرونش کنم، منم جایی رو ندارم که بخوام برم.

مجبورم بسوزم و بسازم!

رادوین ظرف غذاش رو گذاشت روی میز عسلی رو به روی کاناپه، خودش هم روی کاناپه نشست، دقیقا کنارِ من و مامان جون!

دستش رو جلوی صورتم چند بار تکون داد و با لحن دستوری گفت :

-هوی! بزن شبکه سه فوتباله.

مامان جون با عصبانیت گفت :

-هوی چیه رادوین مودب باش!

-مامانی مگه خودش زبون نداره؟ اگه مشکلی با طرز حرف زدن من داشته باشه میگه دیگه.

بعد رو به من پرسید :

-ببینم تو مشکلی داری؟

سریع گفت : آفرین اینم مشکلی نداره.

مامان جون با کلافگی گفت :

-بسه دیگه، ما قراره از این به بعد با هم زندگی کنیم، روزِ اولی انقدر مثل خروس جنگی نباشین.

رادوین زیر لب دوباره تکرار کرد : با هم زندگی کنیم!

و پوزخندی زد و رو به من گفت :

-ولی جدی تو میخوای با ما زندگی کنی؟ یعنی مشکلی نداری با یه پسره غریبه همخونه بشی؟ آخه من یکم لاشی ام، شاید دلم خواست اذیتت کنم!

مامان جون با عصبانیت گفت :

-رادوین پاشو برو توی اتاقت.

-آخه مگه چی گفتم؟

مامان جون دوباره داد زد :

-گفتم پاشو برو.

رادوین بدون اینکه غذاش رو برداره، بلند شد و رفت توی اتاقش.

مامان جون با مهربونی به من گفت :

-دخترم ببخشید اگه رادوین با حرفاش ناراحتت میکنه، اخلاقش خیلی بده قبول دارم ولی باور کن هیچی توی دلش نیست.

لبخند زورکی زدم و گفتم :

-بله کاملا مشخصه.

از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. از شانس بدم دقیقا کنارِ اتاقِ رادوین بود.

همین که درِ اتاقم رو باز کردم، سریع از اتاقش اومد بیرون و گفت :

-توی اتاقِ داداشم چیکار داری؟

گیج پرسیدم : اتاقِ داداشت؟

-آره اینجا اتاقِ آرمین ئه، چیکار داشتی توش؟!

با تعجب گفتم : ولی من یه هفته س که توی این اتاقم! نمیدونستم مالِ آقا آرمین ئه. مامان جون به من گفت اینجا بمونم.

رادوین خنده ی تمسخر آمیزی کرد و با همون حالت گفت :

-مسخره کردی منو؟ ببینم نکنه دوست دخترِ آرمین ای تو؟!

سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه نیستم!

داد زد :

-پس توی اتاق داداشم چه غلطی میکنی؟!

مامان جون سریع اومد بالا و رفت طرف رادوین و گفت :

-خونه رو گذاشتی روی سرت، چه خبرته؟ من بهش گفتم توی این اتاق بمونه یعنی خودِ آرمین گفت.

رادوین خنده ی عصبی کرد و گفت :

-مامان نگو که بخاطر این دختره، آرمین رو از خونه انداختی بیرون!

-آرمین خودش خواست که بره، می خواست ژینا راحت باشه، داداشت انقدر فهم و شعور داره و تو دقیقا برعکسشی!

اولین بار بود مامان جون رو انقدر عصبی دیدم، بخاطر من دارن دعوا میکنن، بازم مشکل درست کردم!

رو به مامان جون پرسیدم :

-ولی شما گفتید آقا آرمین خودشون خونه و زندگی دارن!

-دخترم آرمین بهم گفت اینجوری بگم!

با ناراحتی گفتم :

-یعنی الان بخاطر من ایشون از خونه شون بیرون رفتن؟! الان کجان؟

رادوین پوزخندی زد و گفت :

-نگاه اینو مثلا میخواد بگه خیلی نگرانه!

مامان جون بهش چشم غره ای رفت و رو به من گفت :

-بچه م رفته هتل‌، اونجا میمونه.

گفتم :

-میشه بهشون زنگ بزنید بگین بیان، خواهش میکنم!

مامان جون بی حوصله سری تکون داد و گفت : باشه دخترم

همه رفتیم پایین و روی کاناپه نشستیم و منتظرِ اومدنِ آرمین شدیم.

چند دقیقه بعد کلید توی قفل در چرخونده شد و آرمین واردِ خونه شد.

چون رادوین پشت به در نشسته بود، آرمین متوجه حضورش نشد.

با لبخند به سمت من و مامان جون اومد و گفت : سلام، چیزی شده گفتید من بیام؟ مشکلی هست؟!

رادوین از جاش بلند شد و سینه به سینه ی آرمین وایساد و گفت :

-مشکل دقیقا اونجا نشسته!

و به من اشاره کرد.

آرمین با دیدن برادرش اخمی کرد و گفت :

-درست حرف بزن!

رادوین با عصبانیت گفت :

-درست حرف نزنم چیکار میکنی؟ منم میندازی بیرون؟ تا ژینا خانومت راحت باشه.

آرمین نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت : الان دردِ تو چیه؟ ها؟!

رادوین گفت : من میخوام تو هم برگردی خونه، بخاطر این دختره توی هتل نمونی!

آرمین با تردید نگاهی به من کرد و رو به رادوین گفت :

-یعنی الان من برگردم و با هم زندگی کنیم، تو آروم میگیری؟!

-آره!

آرمین برگشت سمتِ من و گفت :

-ژینا خانم شما با موندنِ من توی این خونه مشکلی ندارید؟!

رادوین خنده ی عصبی کرد و گفت :

-نگاه تروخدا، هنوزم داره از این می‌پرسه!

گفتم :

-آقا آرمین اینجا خونه خودتونه، معلومه که مشکلی ندارم.

با شک ادامه دادم :

-در ضمن فکر میکنم بهتر باشه من از اینجا برم! همین که تا الان یه دخترِ غریبه رو توی خونه تون راه دادید، خودش خیلیه!

مامان جون گفت :

-دخترم غریبه یعنی چی؟ تو دوستِ آرمین ای!

به آرمین نگاهی کردم، اونم به من نگاه کرد.

آروم گفتم : آره دوستشم!

رادوین به ما اشاره کرد و گفت :

-ببینم این نگاهای مشکوک یعنی چی؟ نکنه دوست نیستین؟!

دو تا مون جوابی ندادیم که رادوین داد زد :

-پرسیدم دوست هستین یا نه؟!

کنترل م رو از دست دادم و با عصبانیت داد زدم :

-نه دوست نیستیم!

سکوت سنگینی برقرار شد، آرمین سرش رو انداخت پایین.

ادامه دادم :

-آقا آرمین من رو از توی خیابون پیدا کردن! من از دست شوهرم فرار کردم!

هم زمان با تموم شدن جمله م، مامان جون با صدای بلندی داد زد : چی؟

سمتش رفتم و گفتم :

-وقتی بهتون گفتم می‌خوام برای همیشه پیش تون زندگی کنم، شک نکردین؟ نگفتین شاید اصلا خونه زندگی ای نداره؟!

جواب داد :

-من فکر می‌کردم شاید با خانواده ت دعوا کردی و از روی عصبانیت اون حرف رو گفتی. بعدم آرمین به من گفت دوستش رو آورده توی خونه، منم با خودم گفتم چه اشکالی داره یه مدت یه نفر بهمون اضافه بشه! نمیدونستم که...

آرمین پرید وسط حرفش و گفت :

-مامان جون لطفا حرفت رو ادامه نده!

رادوین با حالت تمسخر آمیزی دست زد و گفت :

-چقدر دراماتیک و زیبا!

رو به آرمین گفت :

-خوشحالی همه مون رو اینطوری سرِ کار گذاشتی؟

آرمین گفت : مزخرف نگو.

گفتم :

-به هر حال من بیشتر از این باعث زحمت تون نمیشم، بابت همه چیز ازتون ممنونم!

به سمت در رفتم اما یادم اومد گوشی رو باید برگردونم.

از جیبِ مانتوم گوشی رو در آوردم و برگشتم طرفِ آرمین.

گوشی رو دادم دستش و گفتم :

-من بدونِ هیچی اومدم اینجا، بدونِ هیچی هم میرم!

***

با قدم های آروم واردِ پارک شدم، تقریبا سوت و کور بود.

روی یکی از نیمکت ها نشستم و شروع به فکر کردن، کردم.

یعنی الان توی خونه ی آرمین اینا چه خبره؟

اگه بخاطر من با هم قهر کرده باشن چی؟!

همه ی هوش و حواسم پیش اوناست.

توی همین حال، پسر جلفی که از طرز راه رفتنش مشخص بود مسته، اومد و کنارم نشست.

تا خواستم بلند بشم، بازوم رو گرفت و با لبخند چندشی گفت :

-کجا فرار میکنی؟!

سعی کردم دستشو پس بزنم اما خیلی محکم گرفته بود من رو، یکم صدام رو بردم بالا و گفتم :

-ولم کن.

-باو چرا اینطوری میکنی؟ نمی‌خورمت که، بشین یه کوچولو درد و دل کنیم با هم. فکر کنم تو هم یه مشکلی داری وگرنه این وقته شب نمیای توی پارک بشینی!

بالاخره خودم رو از دستش آزاد کردم و با تندی گفتم :

-مشکل دارم که دارم، به تو چه! برو با عمه ت درد و دل کن!

تا خواستم از اونجا دور بشم، اومد از پشت کمرم رو گرفت و گفت :

-انقدر سخت نگیر، کوتاه بیا دیگه!

داد زدم : ولم کن.

در حال تقلا کردن بودم که یهو ولم کرد.

با تعجب برگشتم پشت سرم که دیدم آرمین پسره رو از موهاش گرفته و با یه حرکت پرتش کرد توی حوضِ آبی که وسطِ پارک بود!

پسره سریع از آب در اومد و با عصبانیت به سمت آرمین رفت و داد زد :

-تو دیگه کدوم خری هستی ها؟

آرمین کاملا خونسرد جواب داد :

-فکر نمی‌کنی اینو من باید از تو بپرسم؟

یه نگاه به سر تا پاش کرد و گفت :

-هر چند که به نظر نمیاد الان عقلی داشته باشی که بخوای فکر کنی.

با حرکت چشم و ابرو بهش فهموند که گورش رو گم کنه.

پسره رفت، سمت آرمین رفتم و گفتم :

-بابت کمک تون ممنونم!

خواستم برم که صدام زد : ژینا خانم!

ادامه داد :

-لطفا برگردید، الان همه توی خونه منتظر شمان!

با تعجب گفتم :

-منظورتون از همه یعنی کیا؟

-من و مامان جون و ...

برای گفتنِ ادامه ی حرفش تردید داشت، من به جاش حرفش رو کامل کردم و گفتم :

-اما برادرتون نمی‌خوان با یه غریبه زندگی کنن، حق هم دارن.

لبخندی زد و گفت :

-نه میخواستم بگم من رادوین رو راضی کردم!

-چطوری؟

-اونش مهم نیست، مهم اینه که الان همه میخوان برگردین!

چشماش رو ازم گرفت و با صدای آرومی گفت :

-بیشتر از همه من می‌خوام!

گفتم : اینا رو جدی دارین میگین؟

-آره، مامان جون هم خیلی پشیمونه از اینکه جلوتون رو نگرفت که نرین.

من که جایی رو نداشتم برم، توی کارتن هم می‌خوابیدم راضی بودم!

به آرمین گفتم :

-پس بریم!

لبخندی زد و گفت : بریم!

فرصتی برای ناز کردن و لوس بازی نداشتم، الان حتی نمیدونم غرور یعنی چی!

همین که درِ خونه شون رو به روم باز کردن، باید قدردان باشم.

با آرمین سوار ماشین شدیم و بعد از یک دقیقه رسیدیم جلوی خونه!

کلید رو که توی قفلِ در چرخوند، حس عجیبی بهم دست داد.

من دارم چیکار میکنم؟ تا کی میتونم اینطوری ادامه بدم؟

کارم خیلی بی فکری نیست؟ اشتباه نمیکنم؟

فکرام دَرهَم شده، باید خیلی زود تصمیم بهتری بگیرم.

وارد خونه شدیم، مامان جون با دیدنِ ما از روی کاناپه بلند شد و به طرفم اومد.

دستام رو گرفت و گفت :

-دخترم منو ببخش، باهات بد تا کردم، نباید تو رو از خونه ی خودت بیرون می انداختم!

با تعجب گفتم : خونه ی خودم؟

-آره عزیزم تو دیگه عضوی از خانواده ی مایی!

ادامه داد :

-امروز که رفتی حس کردم دختر خودم باهام قهر کرده و از خونه زده بیرون، ترسیدم آرمین نتونه پیدات کنه.

یکم احساساتی شدم، با بغض و لبخند گفتم :

-نمیدونم چی باید بگم، ازتون ممنونم.

مامان جون بغلم کرد و گفت :

-به خونه خوش اومدی!

***

《سه هفته بعد》

-اینم شناسنامه تون! بفرمایید.

شناسنامه رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم : ژینا اکبری.

با آرمین از اونجا زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم که گفت :

-اینم از شناسنامه ی ژینا خانم! خوب شد آشنا داشتیم وگرنه انقدر زود بهمون نمی‌دادن.

با لبخند گفتم :

-اینم به لطف شما شد دیگه!

-این چه حرفیه وظیفه م بود، ولی باید امشب جشن بگیریم!

با خنده و تعجب گفتم :

-جشن برای چی آخه؟ یه شناسنامه س فقط!

-شناسنامه بهونه س، می‌خوام همه دورِ هم جمع بشیم، رادوین هم باید بیاد.

راست می گفت، از سه هفته پیش تا الان شاید کلا پنج بار رادوین رو دیده باشم.

صبح می رفت بیرون شب برمی‌گشت، آخرش هم نفهمیدم کارش چیه!

رو به آرمین پرسیدم :

-شغل آقا رادوین چیه؟!

-رادوین خواننده س!

با تعجب گفتم : واقعا؟

-آره، خیلی معروف ئه، نمیدونستی؟

-نه من خواننده ها رو نمیشناسم.

آرمین ادامه داد :

-وقتی از خونه میره بیرون، در واقع میره استودیو ش. البته بعد از کنسرتِ ترکیه تِرَکِ جدیدی نداده.

باورم نمی‌شد رادوین خواننده باشه، سریع گوشیم رو در آوردم و اسمش رو سرچ کردم : رادوین بزرگمهر

کلی از عکساش بالا اومدن، یه جا نوشته بود بیوگرافی همسرش!

از آرمین پرسیدم : ازدواج کرده؟

خندید و گفت :

-نه توی اینترنت همه رو الکی الکی مزدوج میکنن!

دوباره پرسیدم :

-راستی شما شغل تون چیه؟

-من استاد دانشگاهم، حقوق درس میدم.

با تعجب گفتم : چقدر خوب، اصلا بهتون نمیومد، البته ببخشید من همش فضولی میکنم ها.

سریع گفت :

-نه اتفاقا خوشحال میشم وقتی سوال می پرسین.

مشغول خوندن مصاحبه ی رادوین شدم اما یهو این به ذهنم رسید : من چرا دارم راجبِ رادوین میخونم؟

گوشی رو کنار گذاشتم و تا رسیدن به خونه، از پنجره بیرون رو نگاه می کردم.

آیفون رو زدیم و مامان جون در رو باز کرد.

وارد خونه شدیم که آرمین بلافاصله به مامان جون گفت :

-امشب باید جشن بگیریم، ژینا خانم بالاخره شناسنامه ش رو گرفت.

مامان جون رو به من گفت :

-خیلی خوشحال شدم عزیزم.

و رو به آرمین ادامه داد :

-ولی امشب نمی‌تونیم.

آرمین گفت : چرا؟

-چون که همین الان خاله تون زنگ زد و واسه شام دعوت مون کرد.

-خاله سارا؟

مامان جون خندید و گفت :

-عزیزم مگه چند تا خاله داری؟

اون طور که من تا الان فهمیدم، مامان جون، مادربزرگِ پدری ئه پسراس.

که کلا فقط یه پسر داشته یعنی بابای پسرا، که اونم توی تصادف با زنش یعنی مامانِ پسرا فوت می‌کنه.

از طرفِ فامیلای مادری فقط همین یه دونه خاله رو دارن.

دیگه چیز زیادی راجب شون نمیدونم.

من توی این مدت اصلا ازشون سوال نمی پرسیدم، هر چی هم میدونم خودشون گفتن، به هر حال این چیزا به من مربوط نیست.

خواستم از پله ها برم بالا که مامان جون بهم گفت :

-ژینا جان امشب تو هم میای!

با تعجب برگشتم و گفتم :

-چی؟

-عزیزم چی نداره که باید بیای!

گفتم : آخه من که فامیل شون نیستم، شاید نخوان من برم خونه شون.

-تو عضوی از خانواده ی مایی، یادت که نرفته؟! هر جا ما بریم تو هم میای!

تردید داشتم، از طرفی به دلم نبود که برم از یه طرف هم نمی تونستم رو حرفِ مامان جون حرف بزنم.

اینکه من رو عضوی از خانواده ش میدونه خیلی باارزشه اما به هر حال رفتن خونه ی فامیل شون یه طوریه.

به ناچار قبول کردم و رفتم توی اتاقم.

دوش گرفتم و برای ناهار رفتم پایین، مثل همیشه رادوین بیرون غذا می خورد.

پرسیدم :

-امشب آقا رادوین هم میان؟

آرمین گفت : آره امکان نداره که نیاد!

-چرا امکان نداره؟

-چون که دختر خالم نامزده رادوین ئه!

یکم تعجب کردم، بهش نمی‌خورد نامزد داشته باشه!

امیدوارم امشب با دیدنِ من، مهمونی رو برای همه زهرمار نکنه.

من که هیچ وقت باهاش مشکل نداشتم، اون همش بهم تیکه می‌انداخت و اذیتم می‌کرد.

بعد از ناهار به ثریا خانم توی شستن ظرفا کمک کردم.

مثل همیشه مامان جون بهم می‌گفت که نیازی نیست این‌کار رو بکنم اما من برای راحتی خودم دلم میخواست کار کنم.

رفتم اتاقم و روی تخت نشستم.

باید هر چه زودتر مسئله ی رفتنم رو با آرمین و مامان جون در میون بزارم.

حالا که شناسنامه م رو گرفتم باید برم یه جایی کار کنم و پول در بیارم تا یه خونه اجاره کنم.

اما سخت میشه کار پیدا کرد، من فقط دیپلم انسانی دارم، مگه اینکه فروشنده ی مغازه ای چیزی بشم.

تا بخوام پول جمع کنم هم طول میکشه، پس بهتره فعلا بهشون چیزی نگم.

فقط میگم که میخوام کار کنم، آره فقط همین کار رو میکنم.

واقعا من موقع تصمیم گرفتن بی دست و پا میشم.

بلند شدم و درِ کمدم رو باز کردم. از وقتی برگشتم توی این خونه، یه اتاق جدید برام درست کردن و حتی دو هفته پیش با مامان جون رفتیم مرکز خرید و اونم کلی لباس برام گرفت.

حتی به سلیقه ی خودش همه چی رو گرفت.

یادمه وقتی فروشنده به من اشاره کرد و گفت این لباس به دخترتون خیلی میاد، مامان جون کلی ذوق کرد و گفت هر چی بپوشه بهش میاد!

از بین لباس ها، مانتوی صورتی و شلوار جین و شال سفید رو در آوردم و پوشیدم.

نمی‌خواستم آرایش کنم، به هر حال من از چهره م راضیم، هر چی هم باشه، من همینطوری طبیعی خودم رو دوست دارم!

نیم ساعت دیگه راه می افتادیم، رفتم توی پذیرایی و روی کاناپه، منتظر بقیه نشستم.

چند دقیقه بعد مامان جون و آرمین با هم اومدن.

اونقدر که شیک و باکلاس لباس پوشیده بودن که یکم احساس سادگی کردم در کنارشون.

اما با حرفِ مامان جون اعتماد به نفسم برگشت :

-ماشالا دخترم چقدر خوشگل شدی!

لبخندی زدم و گفتم :

-مرسی، شما هم همینطور.

همگی با هم از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.

توی راه کسی چیزی نمی گفت، فقط صدای موزیکِ ملایمی که آرمین گذاشته بود، به گوش می رسید.

بعد از بیست دقیقه رسیدیم جلوی آپارتمان بزرگ و شیکی که خونه ی خاله شون بود.

با آسانسور رفتیم طبقه چهارم و زنگِ درشون رو زدیم.

به محض باز شدنِ در، با چهره ی متعجب زن حدودا چهل ساله ای که حدس می‌زدم خاله شون باشه و در کنارش دختر جوون خوشگلی که احتمالا دختر خاله شون باشه، مواجه شدم.

بدون اینکه سوالی بپرسن باهامون سلام و احوالپرسی کردن.

به سمت پذیرایی راهنمایی مون کردن، به محضِ نشستن خاله شون از مامان جون پرسید :

-نگار جان، دختر خانم رو معرفی نکردی!

استرس گرفتم، حس عجیبی بهم دست داد، الان مامان جون چی میخواد جواب بده؟ اونا چه واکنشی قراره نشون بدن؟

به مامان جون نگاه کردم اما توی چشماش چیزی جز خونسردی ندیدم.

با اطمینان گفت :

-ژینا جانم با ما زندگی میکنه، در واقع عضو جدیدِ خانواده ی ماست!

آرمین با این حرف، لبخندی روی لب ش نشست.

اما تعجب و سردرگمی توی چشمای خاله و دخترش کاملا مشهود بود.

تا خاله خواست حرفی بزنه، زنگِ در خورد.

خدمتکارشون در رو باز کرد و رادوین و یه پسره دیگه که نمی‌شناختم وارد شدن.

رادوین تا من رو دید، با چشم و ابرو ازم پرسید که اینجا چیکار میکنم؟ متعجب و عصبی بود.

پسره سمت ما اومد و دونه دونه با همه سلام و احوالپرسی کرد، البته آرمین رو بغل هم کرد.

به من که رسید بدون اینکه سوالی کنه یا چیزی بگه فقط گفت : سلام، خوش اومدین!

رادوین هم به همه سلام کرد اما به من فقط یه نگاه گذرا انداخت و رفت.

همه نشسته بودن سرِ مبل و داشتن صحبت میکردن.

اون پسره که فهمیدم اسمش امیرعلی ئه، با رادوین و آرمین حرف می‌زد، خاله سارا با مامان جون و دختر خاله شون که اسمش آیناز بود، از اول به من زل زده بود و هیچی نمی گفت.

کم کم داشتم زیر نگاهش معذب می شدم.

بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن نسبتا پر رویی به مامان جون گفت :

-ببخشید من هنوز درست متوجه نشدم، این دختره با شما زندگی میکنه؟

مامان جون گفت :

-بله عزیزم من که بهتون گفتم.

آیناز گفت :

-اون وقت ایشون چه نسبتی با خانواده ی شما دارن؟

مامان جون که کاملا مشخص بود از آیناز و طرز صحبتش خوشش نمیاد، گفت :

-باید به تو جواب پس بدم؟

-از اونجایی که اینطور جواب دادین، میتونم بفهمم هیچ نسبتی باهاتون نداره!

آیناز از سر جاش بلند شد و ایستاده گفت :

-پس چرا یه دختر غریبه که معلوم نیست کیه و چیه، با دو تا پسر توی یه خونه زندگی میکنه؟ اونم وقتی که یکی از اون پسرا نامزد منه!

مامان جون هم بلند شد و عصبی گفت :

-راجب ژینا درست حرف بزن!

آیناز داد زد :

-درست حرف نزنم میخوای چیکار کنی؟

این بار آرمین بلند شد و رو به آیناز گفت :

-آیناز حرف دهنت رو بفهم!

امیرعلی بلند شد و رو به آرمین گفت :

-مراقب حرف زدنت با خواهرم باش!

آرمین گفت :

-تو چی میگی این وسط؟

امیرعلی عصبی شد و سمت آرمین حمله کرد.

حس می‌کردم الان وقتشه یه کاری انجام بدم.

اونا داشتن به خاطر من دعوا میکردن، نمی‌تونستم بشینم و نگاه کنم.

امیرعلی با صدای بلند داد میزد و به آرمین می گفت :

-فکر کردی نمیدونم این دختره رو از کجا پیدا کردی؟ رادوین همه چی رو بهم گفته، از توی خیابون، از دستِ شوهرش! الانم خودت و مامان بزرگت از گندی که زدین دارین دفاع میکنین!

آرمین، امیرعلی رو از یقه ش گرفت و چسبوند به دیوار.

با عصبانیت غرید :

-بهت میگم احترام خودتو نگه داری، چرا نمیفهمی!

می‌خواستم برم سمت شون، اما پام به لبه میز گیر کرد و لیوان از روش افتاد روی پام و شکست.

خرده های لیوان رفتن توی پام و باعث شدن خون ریزی کنم.

همه با دیدن این اتفاق بی حرکت و ساکت مونده بودن تا اینکه آرمین یقه ی امیرعلی رو ول کرد و با سرعت به سمت من اومد.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مسعود

    ۳۶ ساله 00

    سلام لطفا ادامشو زودتر بزارین تو خکاری موندیم ، مرسی اه داستان جذاب بود ، ولی نصفه بود

    ۲ هفته پیش
  • رویا

    ۴۹ ساله 00

    در کل خوب بود البته اگر خوصیات فیزیکی کاراکترها رو هم توصیف وترسیم کنید خواننده ارتباط بهتری با رمان برقرار میکنه.

    ۱ ماه پیش
  • فاطمه

    ۲۷ ساله 00

    عالی بود

    ۲ ماه پیش
  • ت

    00

    ؟۸

    ۳ ماه پیش
  • ممد

    ۲۲ ساله 00

    خدایی خوبه په ادامش؟

    ۳ ماه پیش
  • بیتا

    00

    خوبه

    ۴ ماه پیش
  • بدون نام

    ۲۰ ساله 00

    پس بقیه اش چی شد

    ۴ ماه پیش
  • فاطمه

    ۳۱ ساله 00

    عالی

    ۵ ماه پیش
  • ۲۰

    00

    خوبه

    ۵ ماه پیش
  • مهسا

    ۲۲ ساله 00

    خوب بوود. کی به صورت کامل قرار می گیره توی سایت؟؟

    ۶ ماه پیش
  • سمیرا

    ۳۰ ساله 00

    سلام لطفاً بقیشو بذارین درکمال سادگی داستان رو زیبا نوشتن

    ۸ ماه پیش
  • سارا

    ۱۵ ساله 00

    خوبه

    ۸ ماه پیش
  • هانی

    00

    بسیار عالی

    ۸ ماه پیش
  • صدف

    00

    خوبه

    ۹ ماه پیش
  • .

    00

    بقیه ش..

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.