
رمان در کنار تو
- به قلم نسیم میررمضانی
- ⏱️۱۶ ساعت و ۱۲ دقیقه ۵۸ ثانیه
- 816 👁
- 10 ❤️
- 1 💬
غزل، دختری یتیم با قلبی سرشار از امید، در آستانه جوانی با عشقی ناگهانی روبرو میشود که زندگیاش را زیر و رو میکند. در میان رازهای خانوادگی و سنتهای پیچیده، او باید برای یافتن هویت و عشق واقعی خود مبارزه کند. "در کنار تو" داستانی عاشقانه و پر فراز و نشیب از دختری است که در جستجوی خوشبختی، با چالشهای غیرمنتظرهای روبرو میشود. آیا غزل میتواند در این مسیر پر پیچ و خم، عشق گمشدهاش را پیدا کند و در کنار معشوق خود به آرامش برسد؟ این رمان، سفری است پر از احساسات ناب و لحظات فراموشنشدنی که خواننده را تا انتهای داستان همراه خود میسازد.
ای کاش او عاشقم می شد و من از چیزی خبر نداشتم در اینجور مواقع پسر که باشی راحت حرف دلت را به زبان می آوری و تکلیف خودت را با دلت معلوم می کنی . اما امان از روزی که دختر باشی باید آنقدر در خودت بریزی تا زمان تکلیف را معلوم کند .یا طرف هم دلش گیر است و به سراغت می آید .یا اینکه نه و به سرا غ کس دیگر می رود که در این صورت فقط خود خدا می داند که در دل آن دختر بی نوا چه غوغایی به پا می شود . اما خب هستند دخترانی که عرف را زیر پا می گذارند و حرف دلشان را به زبان می آورند که آن وقت باید پی نه گفتن طرف مقابل را هم به تن بمالند . ولی من نمی توانستم این ریسک را انجام دهم چون به نظرم دختر مثل گل نازک و شکننده است اگر این علاقه دو طرفه نبود آنوقت میشکستم . برای همین ترجیح دادم علاقه ام را در دلم نگه دارم . با خودم می گفتم :هر روز میرم و یک نظر از پشت شیشه مغازه فقط می بینمش اگه قسمت هم باشیم خدا خودش کمک میکنه .
دو روز از قضیه خواستگاری گذشت. بعد از ظهر بود . در اتاق نشسته بودم و به مژگان دیکته می گفتم:
باغبان_ آسمان نوشتی؟
_ آره عمه یه کم یواشتر چقدر می گی نوشتی ،بنویسم می گم دیگه!
مژگان حق داشت اصلا حواسم نبود کلمه ها را تند و تند می خواندم و چشمم به تلفن بود . دو روز بود آرام و قرار نداشتم همه اش گوش به زنگ بودم .یا زنگ خانه یا تلفن . بالاخره طاقت مژگان هم طاق شد و غرغر کنان گفت:
اصلا نمی خوام تو دیکته بگی می رم پیش مامانم .
و من از خدا خواسته چیزی نگفتم و گذاشتم برود.
از دست مهین حرصی بودم با خودم می گفتم :
حتما چون سرد جواب داده پروین خانوم پشیمون شده و رفته . در همین افکار بودم که تلفن خانه زنگ خورد . یه بوق ،دو بوق، از جا پریدم و رفتم سمت گوشی تلفن ، صدای مهین را از اتاق بغلی می شنیدم داشت به درس های بچه ها رسیدگی میکرد . گوشی را بر داشتم :بفرمایید: سلام
_سلام غزل جان حالت خوبه؟
ممنون شما؟
_ پروینم اگه ممکنه گوشی رو بده زن داداشت.
هول شدم با خوشحالی جواب دادم:
بله بله حتما .
چشمهایم را روی هم فشردم و گوشی را در دستم چلاندم و ذوق زده مهین را صدا زدم:
مهین جون، زن داداش بیا تلفن با تو کار داره.
مهین آمد سمت من همینطور که گوشی را از دستم می گرفت با اشاره پرسید
کیه؟
لب زدم: پروین خانوم.
مهین پشت چشمی نازک کردو گوشی را از دستم گرفت : سلام پروین جون خوبی؟ _ _ والا چی بگم هنوز به جواد چیزی نگفتم _
_ امشب بهش میگم و دیگه تا فردا شب خبرتون می کنم _
_پس باشه خودتون تماس بگیرید _
_ باشه باشه قدمتون سر چشم _
_به خانواده سلام برسون خداحافظ .
گوشی را گذاشت سر جایش و کمی این پا و آن پا کرد و همینطور که خیره نگاهم میکرد گفت: یعنی تو تصمیمت رو گرفتی؟
با سر جواب دادم بله .
_ پس من امشب با جواد در میون می زارم .
غرغر کنان لب زدم زحمت می کشی ! _
چیزی گفتی؟
_ نه نه فقط گفتم ممنون از لطفت
شب که جواد به خانه برگشت ؛از لحظه ورودش شروع کردم به اشاره به مهین:
بگو دیگه.
مهین هم قیافه می گرفت و می گفت:
حالا صبر کن .
شام را که خوردیم ؛من سریع ظرف ها را جمع کردم و بردم آشپزخانه و مشغول شستن شدم. مهین آمد و فنجانی چای برای شوهرش ریخت و رفت کنارش نشست . بچه ها را هم فرستاد اتاقشان و با من من شروع کرد
:میگم جواد ........
جواد:چیزی می خوای بگی ؟خب بگو .
مهین: آره راستش در مورد غزله .
جواد:بگو می شنوم . چی شده
مهین: چیزی که نشده خواستگار پیدا شده براش.
جواد یک قلپ از چایش نوشید و گفت :
خب اینکه موضوع جدیدی نیست. اصلا نمی خواد به غزل چیزی بگی. بچه حواسش پرت می شه. بذار درسشو بخونه به یه جایی برسه خودت دست به سرشون کن مثل همیشه. بعد همانطور که لمیده بود چایش را هورت کشید. من هم به جای شستن ظرف ها حواسم پیش آن ها بود . مهین ثانیه ای مکث کرد و ادامه داد :
اخه این دفعه فرق داره !
جواد اخم هایش در هم رفت :
چه فرقی؟
مهین آب دهانش را قورت داد و گفت:
پروین خانوم هست، برا برادرش غزل رو می خواد . خیلی هم اصرار می کنه . هیچ جور هم کوتاه نمیاد.
جواد اخم هایش غلیظ تر شد و گفت: بیخود اصرار میکنه . مگه غزل چند سالشه که بخواد شوهر کنه و زندگی بگردونه؟
مهین : نه آخه .......
جواد:همین که گفتم آخه ماخه هم نداره .
غزل تا دانشگاه قبول نشده حق ازدواج نداره .
من که بغض گلویم را گرفته بود. دیگر بی طاقت شده بودم و می خواستم از آشپزخانه بیرون بیایم و چیزی بگویم که مهین حرف را از سر گرفت:
شما هم چقدر بی طاقتی می دونم تو به غزل به چشم امانت و یادگار مادر خدا بیامرزم نگاه می کنی. اما به نظرم درست نیست که همینطوری همه ی خواستگاراش رو رد میکنی شاید نظر خودش چیز دیگه ای باشه من می گم بذار ایندفعه به غزل بگیم ببینیم چی میگه اصلا؟
جواد غرید: لازم نکرده اون بچه ست عقلش به این چیزا قد نمی ده .
مهین:والا همچینم که شما میگی بچه نیست .
جواد آمد چیزی بگوید که مهین حرف آخر را زد :من از پس پروین خانوم بر نیومدم خیلی اصرار کرد. گفت واسه فردا میان خونمون .اصلا خواستگاری نه ، به رسم همسایگی.
منم، گفتم :
به آقا جواد بگم بعد، پروین خانم گفت :
سعیده براز
00به به نسیم جان مشتاقم رمانتوشروع کنم