رمان هزار و یک بوم به قلم طیبه حیدرزاده
من عاشق سهراب و بوم نقاشی بودم؛ سهراب عاشق آتیش بازی با سرنوشت شوممان.
گذشته طناب دارمون شد، حلقه زد دور گردنمون.
اما یه مرد مرموز پر کینه، منتظر توی سایه، تا طوفان به پا کنه!
من آخر این بازی نمی دونم. تو این طوفان خاکستر میشم یا ...
پس بیا از اول اول بازی شروع کنم...
آمد تا خزانش را سبز کند و یا…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۴۰ دقیقه
رابطه بابا و سهراب مثل یک دور تسلسل بی فایده بوده و بی فایده است. آن روزهای اوایل ازدواج نه سهراب نوجوان کله شق، بابا را جای مسعود قبول کرد؛ نه بابا توانست آن مهر خفته در وجودش را به پای او بریزد. سهراب هنوز افسون روزهای زندگی قبلیاش بود، جایی که نه از من خبری بود، نه از دردسرهای حاج اسماعیل مشفق.
سهراب مثل پسری مودب روی مبل زرشکی به انتظار دوئل مینشیند. من هم دستی روی لبهایم میگذارم تا خنده کش آمده از جدیت سهراب را پر میکند. سهراب به احترامش نیم خیز میشود. بابا با دل نگرانی، بی حرف، تن نشسته روی تخت، را به آغوش میکشد. گرومپ گرومپ قلبهایمان از جداره لباسهایمان در هم پیچک میشود.
_ عزیز بابا، جون بابا خوبی؟
هزاران چروک پنجه کلاغی دور چشمانش از نگرانی در هم ادغام میشوند.
_ نفس بابا، تو که از نگرونی من رو کشتی! انقدر روز و شب چسبیدی به اون چارتا تیرو تخته ورنگ، که رنگ به روت نمونده. عوض خط خطی کردن اونا، مدیریت یاد میگرفتی الان شرکت لنگ یه مدیر لایق نبود.
دستان پر چروکش را فشار ملایمی میدهم. با ابرو به چهره دژم سهراب اشاره میزنم:
_ بابایی من خوبم، فقط یه افت فشارساده اس، در ضمن من یه نقاشم، ازاون تیر و تختم کلی پول در میارم.از مدیریت و تجارت و شراکت چی حالیمه؟ سهراب مگه مدیر نیست؟
این حرفم شبیه ریختن آب در چاله مورچه است. وقتی بابا نگاه تحقیر آمیزش را به سهراب شنگول میدوزد که بی خیال در حال خوردن تکههای کمپوت آناناس است.
_ حاج بابا جون، شما نمی خوری؟ این دخترت شبیه نی قلیونه، هی رژیم، پژیم به ناف خودش بسته که با یه باد غش میکنه.
بابا دستی به ریش پروفسوریش میکشد، به تلفنش که بی وقفه زنگ میخورد، نگاه حرص آلودی میاندازد:
_ کارت اینجا تموم نشد؟ پاشو برو شرکت، کلی کارها مونده رو زمین.
_ حاجی، این تن بمیره کی میخوای بزاری ما بپریم، بریم پی دل خودمون. بابا این کارگردان ترکیه ای منو پسندیده برا فیلمش، این پاسپورت منو بده برم.
با ترس از جایم نیم خیز میشوم، چشمان سرد بابا و لحن تیز سهراب خبر از شروع جنگی دیگر را دارند. بابا انگار که حرفی نشنیده، با محبت لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد.
بخور باباجون، برم کارای ترخیصت رو انجام بدم. سهراب اخم آلود قوطی کمپوت را روی میز میکوبد:
_ منم دارم باهات حرف میزنم، حاجی مشفق، کر نبودی؟ میخوای برم واست وقت دکتر گوش و حلق بگیرم؟ یا سعمک میخوای؟
بابا در سکوت به رفتار هیستریک وار سهراب که موهایش را چنگ میزد، خیره میشود.
_ باباجان، ما چند بار در این مورد حرف زدیم؟
ضربان قلبم را در گلویم حس میکنم:
_ بابا ، سهراب...یکم آرومتر!
سهراب کف دستش را روی پیشانیاش میکوبد:
_ من پسرت نیستم، چرا انتظار داری من برات وارث درست کنم؟ همین سایه پس چیکاره اس؟ شوهرش بده برات صدتا وارث درست کنه. اصلا مگه چند سالته؟ میخوای برات یه داف واست ردیف کنم، برات زنگوله پای تابوت درست کنه!
با بهت دستم را روی دهانم مشت میکنم، این پسر به سیم آخر زده است. بابا با آرامش از روی تخت بلند میشود، سهراب هنوز با وقاحت به ما نگاه میکند. سرمای نگاهش ، مرا از این فاصله به یخ مبدل کرده. قد بابا تنها تا شانه سهراب است، دست روی شانه چهارشانه و عضلانیش میگذارد.
_ وقتی بدنیا اومدی، خیلی ضعیف و کوچولو بودی، بابات بهم گفت این پسر بچه هر دومونه، تو بچه ناخلفی نیستی بابا، من فکر مامانتم که مریضه، تو که میدونی بدون تو ما دوام نمیاریم، ازدواج کن بعد هرجا خواستی برو.
این نرم خویی بابا سیاستش است، گویی هیچ چیز در دنیا عصبانیش نمی کند. بعد از اینکه خوب با حرکاتش کیش و ماتت میکند، آن وقت تو با موج شرمندگی کاری را که او میخواهد انجام خواهی داد. سهراب عرق روی صورتش برق میزند، زبانش را روی لبهای خشکش میکشد و زیر لب ناله میکند:
_ حاج بابا، آخه من یه ماهه زن از کجا بیارم؟ چرا تو منگنهام میذاری؟ مامان که حالش خوبه، واسه همیشه که نمیرم، زود میام.
_ باباجون، چیکار کنم، مامانت میخوای دق کنی؟ حرفهای دکترشو مگه نشنیدی، قلبش زیاد تاب و تحمل ناراحتی رو نداره.
این ته بحثهای چند وقت اخیرشان بوده، چون بمب ساعتی که ثانیه شمار معکوس برای انفجار رسیده باشند. از ماشین پایین میآیم، نگاه بابا نگران و دلواپس به دنبالم کشیده میشود. گاهی پر حرص سیبیل بالای لبش را میجود و گاهی پر غیض، اخم و چشم غره ای حوالهام میکند.
سهراب بی حرف با صد من اخم چسبیده میان ابروهای پر و یکدستش کنارم قدم بر میدارد. گناه است اگر بگویم دلم برای همین صورت مچاله و لبهای بهم فشرده میرود؟ سهراب با سر به هوایی هایش، با گندابی که در آن درحال غرق شدن است، با تمام آزارهایش برایم سهراب است. با بحثی که درون اتاقک سرد و سپید بیمارستان میان بابا و سهراب به راه افتاد، دلم به صد تکه مبدل شد. نیاید روزی که سهراب کنار غیر از من تا ابد ماندگار بماند! نیاید!
_ توهمی... خوبه حالت؟
لعنتی اخم هایش پیچ دارد، چشم هایش قطب جنوب را به خانه آورده بود. او در اوج ظالم بودن هایش هوایم را دارد.
_ هوی... چته دختر؟ الحمدالله دختر حاجی لالمونی گرفته؟
"حاجی" گفتنش پر تمسخر و با نفرتی آشکار همراه است. قفسه ی سینهام پر بغض بالا و پایین میرود.
_ خوبم، فقط... فقط یکم سرم گیج میره.
مردمکهایش که برق نگرانی میزند، اشک پشت پلکهایم خانه میکند.
_ گیج میزنی و هیچی نمیگی، دستت رو بده...
با دیدن مامان که نگران و پریشان کنار ورودی بر روی ویلچر نشسته است، نگرانیهای بالا آمده اش را میبرم.
_ نیست. دیگه رسیدیم، مامان چرا اومده بیرون!؟
نگاه سهراب پی مادرش میرود و چشم هایش را برقی از محبت و عشق روشن میکند. حتی اگر از تمام دنیا نفرت داشته باشد، مامان مهتابش تمام جان و توانش است.
_ ببین برا یه غش کردن فنچمون چه غشون کشی کردن.
اکرم خانم پیچیده در چادر گلدار و مامان دوز و روسری هزار رنگی که تا بالای ابروهایش آمده بود، اسپند به دست کنار مامان جا گیر میشود.
_ خدا بده از این شانسا.
بی توجه به کنایه و پوزخند زهرآگین سهراب به سمت مامان پرواز میکنم. مرا نزاییده مادر بود. سرم که میان دستهای نرم و لرزانش قرار میگیرد، بی قراراشک هایش روی گونههای تپل و اناری رنگش میچکد. مروارید بود از آسمان نگاهش میچکید.
_ فدات بشه مهتاب، تو چرا مراقب خودت نیستی؟
گونه هایش را آماج بوسههای آبدارم قرار میدهم و محکم تن نرم و پنبه ایش را میان آغوشم میچلانم.
_ آی به قربون مامان مهتابم بشم که... باور کن هیچیم نبوده، این پسر تخست بزرگش کرده از اونورم بابا... اخلاقشو میدونی که؟ آخ بگم انگار نزدیک مردنمه.
نیشگونی بازوهایم را به سوزش میاندازد، سهراب معترض و اخم آلود نگاهم کرد و سپس بوسه ی بر سر مامان مهتاب مینشاند. مامان با لبخند شل و وارفته ای پاسخش را داده و رو به من مینالد:
_ دور از جونت دختر... همش تقصیر منه، تو دوماهه خودت رو تو اتاقت حبس کردی من باید مراقب خورد و خوراکت میبودم.
سهراب حیرت زده جواب میدهد:
_ دیگه انقد فنچ و بی بال و پر نیست که لقمه دهنش بذارید مادر من.
مانند بادکنکی که چسبِ بخاری ست، میترکم:
_ فنچ فنچ حوالهام نکن، چشم نداری ببینی مامان مهتاب دلواپس احوالاتمه... اصلا فرمون بچرخون راست، آدرس اتاقت که دستته.
نگاه ناباور همگی چهره ی سرخ شدهام را هدف قرار میدهند. خجالت زده پلک روی هم میگذارم، انگشتان ظریف مامان که روی بازویم مینشیند و سپس حرف هایش حرارت دلنشینی را روانه ی قلب پر تپشم میکند.
_ خسته ای سایه جان، رنگ و روت پریده جانم، این از بی خوابیهای چند روزته، ایشالله که نتیجه ی زحماتت رو بدی، بریم تو... بریم، اکرم خانم برو کم کم شام رو بچین بچم گرسنه ست. سهراب جان صندلی رو میچرخونی؟
اکرم خانم که میرود، پشت سهراب و مامان مهتاب قدم بر میدارم. سهراب مامان را کنار مبل سلطنتیِ طلایی رنگ جای داده و کنارش لم میدهد.
_ بشین سایه جان، الاناست که اکرم خانم صدامون کنه... راستی اسماعیل کوش؟ مگه با آقا بر نگشتید؟ انقد هول زد که ظهری ناهارشم درست و درمون نخورد.
سهراب با پوزخندی بر لبهای گوشتی اش، خم شده و سیب سرخی از میوه خوری طرحِ قو چنگ میزند:
_ اوو... مهتاب بانو چه هولِ شوهرش رو میزنه. دلواپسش نشو، قد و قوارش دو برابر منه.
_ آدم نه ناهار بخوره و نه شام پس میافته، ربطش به قد و قوارش چیه پسر جان.
ماریا
۳۷ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز خسته نباشید
۲ ماه پیشزینب
۳۵ ساله 00خوب بود
۲ ماه پیشFatemeh
00بسیار قلم قوی و زیبایی داشتن داستان هم خیلی زیبا بود
۴ ماه پیشمرضیه
۳۹ ساله 00عالی بود خسته نباشی
۵ ماه پیشمریم
۳۳ ساله 00دیگه پی شدم مغزم به اینجور رمان ها پاسخ مثبتی نمیده وهنگ میکنه نصفه خوندم دیگه نخوندم ولی داستانش خوب بودتکراری نبودممنونم خانم نویسنده 😍😘
۵ ماه پیشحمیده
00سلام.با وجود طولانی گواهی مبهم بودن و وارد کردن یهویی افراد جدید و طول کشیدن ربطشون بهم اما آخرش بسیار زیبا و عالی و امیدبخش تمام شد.در کل بسیار خوب و عالی بود.🙏👏👏👏👏👏
۶ ماه پیشرحیمی
۳۶ ساله 00با اینکه سبکش عامیانه نبود ولی کتاب فوق جذابی بود حتما بخونید ارزش داره من که خوشم اومد
۷ ماه پیشMah
۳۸ ساله 00قشنگ بود دوسش داشتم
۷ ماه پیشبشری
۲۱ ساله 00داستان بسیار قشنگی بود،اما یه خورده مبهم بود،درکل عالی،ممنون از نویسنده
۷ ماه پیشHamta
10با اینکه خوندش یه خورده برای من سخت بود وروان نبود ولی رمان خیلی خوبی بود وتکراری نبود.ممنون از زحمات نویسنده عزیز
۸ ماه پیشسولماز
00بسیار بسیار عالی بود ارزش خواندن رو قطعا دارد.
۸ ماه پیشزهرا
11داستان جالبی داشت ولی متن روانی نداشت یکم خوندن وربط دادن مطالبش سخت بود
۸ ماه پیشآرام
۱۹ ساله 00عزیزم اگه دنبال اون رمانی اسمش عابر بی سایه هست این رمانم عالی
۹ ماه پیشسحر
۲۷ ساله 10عالی بود خیلی قشنگ بود
۹ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
ازیتا
۵۶ ساله 00فوق العاده زیبا وزیبا بود بسیار لذت بردم هرچند بخاطر کمی شلوغ بودن داستان اون رو دوبار خوندنم واخرش که بسیار پایان خوش وخوبی داشت وبسیار خوشحال شدم ممنون از قلم زیبای شما نویسنده ی گرامی موفق باشی