رمان غرب زده ی ایرانی به قلم طاهره خطائی (تارا راد)
داستان زندگی دختری به اسم ملیکا که در یه خونواده سنتی بدنیا اومده و خیلی از کیان پسرعموش بدش میاد ، ولی برحسب اتفاق با اینکه از پسرعموش بدش میاد عاشقشم میشه . تو یه مهمونی کیان به ملیکا تجاوز می کنه که ملیکا ناخواسته باردار میشه و به خاطر پسر عمو و دختر عمو بودن با کیان جنین از نظر ژنتیکی مشکل داره ، برا همین ملیکا تصمیم میگیره جنین رو از بین ببره که همین اتفاق باعث میشه ملیکا به یه دنیای رازآلود جلوتر از زمانی که بود پا بذاره ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۱۸ دقیقه
دیگه ترسی که قبلا داشتم رو نداشتم. ولی خدا خدا میکردم که کیان به خاطر من جلوی دبیرستان وایستاده باشه.و اون لحظه اصلا به یاسمن و یاهیچکس فکر نکردم.که کیان باهاشون تیک می زد . کیانو برا خودم تنها خواستم
جلوی کیان سبز شدم.کیان با دیدنم یکه خورد.با حالت دستپاچگی گفت :داشتم از اینجا رد میشدم که فکر کردم توروهم به خونه برسم.
ازش تشکر و گوشزد کردم که نباید من و اون باهم بریم.برای همین من کمی پایین تر منتظرش شدم.که از سرچهار راه رسید .سوار ماشینش شدم.
اون لحظه فکرای جور واجور دوروبر مغزم می پلکیدن.و اعصابم رو بهم ریخته بودن.نمی دونستم تو این بازی نقش صیاد رو دارم یا نقش صید رو دارم.
اگه کیان عاشق من شده باشه،من صیاد بودم ویا اینکه اگه کیان تظاهر به عشق کنه ، آنوقت من صید بودم.
تظاهرکردنشو رو چطوری میتونستم از حرکات کیان حدس بزنم .
دست کیان بازومو فشرد و تکون داد.با وحشت به خودم اومدم .وصدای کیان رو اول از اعماق چاهی عمیق شنیدم.بعدش به وضوح شنیدم.
_به چی اینطوری فکر میکنی.اصلا متوجه حرفهای من شدی یا نه؟
_حرف تو،من هیچ حرفی نشنیدم،ولی هنوز هم دلیل اومدن تو به جلوی مدرسه مون نمیدونم؟
_من که گفتم
به صورتم زل زدبا گیج بازیم فهمید که واقعا من از حرفاش هیچی رو متوجه نشدم.
نفس عمیق کشید و گفت:خیلی راحت نبود که این حرفارو جلوی تو بزنم و حالا داری مجبورم میکنی که دوباره تکرارشون کنم.به طور خلاصه میگم .من عاشقت شدم ملیکا.نمیدونم چطوری و چرا تا به حال احساس میکردم ،نمیه ی گمشده ی من یاسمنه.ولی اون نبود.دیگه وقتی با یاسی صحبت میکنم مثل اولا نمیشم که بخوام درکش کنم.ولی تو خواب و رویاهام همش تورو میبینم و دلم خیلی زود برات تنگ میشه .باورت میشه؟
البته می دونم که باور نمیکنی...
باور نمیکنم.واقعا هم باور نمیکردم .چرا باید باور کنم؟ پسری که تا دیروز با یاسی منو به باد مسخرگی میگرفتن.به چشم اونا من یه بچه بیشتر نبودم.ولی حالا می گفت.عاشقم شده.رو باور کنم
واین شگرد کیان واقعا مقابل چشمهای من مضحک و خنده دار بود.باورم نمیشد.
بازم داشت حرف میزدولی رفته رفته حرفاش رنگ و روغنی از اون حرفای قلمبه و سلمبه ی عشق بود و اینکه در عرض این سه هفته چنان شیفته و فریخته ی من شده که با جسارت تمام دستم را گرفته و بوسه ای به اون نواخت.و ازم خواست که یه جورایی دوست پسرم باشه.
بایه دستش دستم رو گرفته بود.و با دست دیگش داشت رانندگی میکرد.برای اولین بار بود که اینقدر بهش نزدیک شده بودم و از جلو می دیدمش .یه جوری شدم.حرفاش خیلی قشنگ و دوست داشتنی بود.نمیدونم باید چیکار میکردم.دهنم قفل شده بود.اولین بارم بود که یه جنس مذکر به من میگفت عاشقم شده.
فورا دستم رو از دستش بیرون کشیدم ولی حرف آخرش خیلی به دلم نشست،آخه یه جورایی مثل واقعیت بود.
_ملیکا باورت میشه که من توی دو سه هفته حتی به ازدواج باتوهم فکر کردم.
ازدواج من و اون، وای باورم نمیشه.این حرف از دهن اون بیرون اومده باشه.خیلی دلم میخواست بدونم این حرف رو به چندتا از دوست دختراش تابحال زده؟ یا به یاسی هم این حرف رو گفته..اون یاسی دختر پررو و بی حیا..
بازهم صداش رو میشنوم که میگه:اول از همه تو باید اول دیپلم بگیری و دانشگاه قبول شی.البته دانشگاه زیاد برام مهم نیست.من زن خونه دار رو به زن کارمند بیشتر ترجیح میدم.و اینکه یکمی هم سن تو برای ازدواج الان زیاد مناسب نیست.اگه دیدیم نمی تونیم دوری همدیگه رو تحمل کنیم.اونوقت نامزد می کنیم.تا دانشگاه منم تموم بشه .چرا تو هیچی نمیگی ؟ .باورم نمیشه از وقتی سوار ماشین شدیم فقط من گوینده ام و تو شنونده.حتی تو یه کلمه هم حرف نزدی.
ازبس حرف نزده بودم صدا توی گلویم خفه شده بود.با همان صدای گر گرفته گفتم: چی بگم تو واسه خودت همه چی رو بریدی و دوختی...
بحث رو عوض کرد و گفت:بریم یه کافی شاپ.شاید صدات هم سرحال بشه.می خوام درباره ی اون روز که با دوستات قرار داشتی و خانم ناظمت رو دیدی، بگی.میخوام همه چی رو بدونم...
یاد و خاطره ی اون روز که رسوایی به بار اومد.و من از ترسم که خاطره ی بدی شده بود اون رو توی دفتر خاطراتم ننوشته بودم.چون دوست نداشتم از ضایع شدنم بنویسم
بیشتر حالت معصومانه ای به خودم گرفتم
کیان ماشین رو در جای ناشناخته ای که تابحال ندیده بودم پارک کرد.
نمیدونم چرا دیگه هیچ ترسی نداشتم از اینکه کسی منو با کیان ببینه.
داخل کافی شاپ شیکی رفتیم و کیان یه میزی رو برای نشستن انتخاب کرد.و سفارش قهوه برای خودش و اب پرتقال و کیک هم برای من داد.
امروز کیان با پولیوری که به تن داشت،خیلی شیک و جذاب شده بود.
نمیدونم حرفای کیان باعث شده بود که بهش به دیده خریدارانه اینبار نگاه کنم.
من اهل این حرفا نبودم که بخوام با پسری دوست بشم و بقول معروف دوست پسر داشته باشم.ولی امروز داشتم وسوسه می شدم که قبول کنم کیان دوست پسرم بشه و بعد با هم ازدواج کنیم .
کیان خیلی راحت بود و از اینکه با دختر مدرسه ای که هنوز مانتو و شلوار مدرسه به تن داشت دیده شه ، براشم مهم نبود و خیلیم عادی رفتار می کرد .
گارسون سفارش مارو آورد و روی میز گذاشت
کیان باخنده پرسید :همه چیز رو از اول برام تعریف میکنی؟
باخشم گفتم: چیز قابل توجهی برای تعریف ندارم
_خوب بگو ببینم خانم تسلای اخمالوتون بهت چیزی نگفت...تو دبیرستان بهت گیر نداد
به مغزم فشار آوردم و گفتم:خانم تسلا فردای اون روز منو کشید دفتر و کلی دعوام کرد بعدشم ازم یه تعهد گرفت که دیگه حق رفتن به اون کافی شاپ رو ندارم.نمیدونم کدوم یکی از بچه ها خبر داده بود که من و تو دوست پسر و دوست دختر هستیم.اگه مامانی نمی اومد و نمی گفت که تو و من فامیل هستیم .هنوز هم خانم تسلا باور نمیکرد.
میدونی که مامانی با زن عمو رودربایستی داره برای همین خاطر بود که نگذاشت پای تو،توی قضیه باز نشد
آخ که مامانی رو به خاطر همین راز داریش خیلی دوسش دارم.اون همیشه برام عین یه دوست بوده نه یه مامان.
اینبار کیان با پر رویی تمام دستم رو به دستش گرفت و زل زد به چشمهام.
ازمنم خواست که به چشمهاش زل بزنم.
آخ که اون روز چشمهای پرحرارت کیان چه آتشی به همه ی هستی ام زد.
همیشه توی خونه از رک گویی و شهامت کیان حرف می زدند.
ولی حالا من همه ی اونا رو به چشم می دیدم.و احساس میکردم که این همون فرهادیه که قراره به خاطر من تیشه به دست بگیره تا کوه تیسفون رو بکنه .ویا اون مجنونی هست که بخاطر من سر به بیابون می گذاره .
باتــــــــــــو هــــــــــوس عــــاشقــــی کردم
مــــعنی عشـــــــقو تجــــــربــــه کــــــــردم
بـــــــی تـــــو بــــرای تـــو گــــــریـــه کردم
مـــــــــن قلـــــــــبم رو به تــــو هدیه کردم
حالا دیگه همه ی ترانه ها در برابرم جون گرفته بودن و معنی میدادن،من عاشق شده بودم.
توی ماشین کیان که می نشستم حال و هوای مستی به سراغم می اومد.و وقتی ازش جدا میشدم،دلتنگی و بی تابی و بی قراری می کردم.
توی پارک و سر چهار راه آزادی و جاهای دیگه باهم قرار می گذاشتیم.
هنوز هم باورش برام مشکل بود،که کیان عاشقم باشه احساس میکردم که یه دامیه برام و یا زیر کاسه ای نیم کاسیه ؟
چون هیچ وقت دفاع مستحکم یاسمن اصلا به هیچ حریفی اجازه ی ورود به قلمرو عاشقانه ی او و کیان نمیداد.
حالا کیان چطور پر گشوده بود و ازمن می خواست که همراهش به پرواز دربیایم،واین باور کردنی نبود.
بعداز ظهر روز چهارشنبه با کیان توی پارک قرار گذاشتیم،با اینکه افتاب نبودولی هوا خیلی گرم شده بود.
برف هم در گوشه کنار پارک دیده میشد.
آخه چند روز پیش برف به شدت باریده بود ولی از فردا آنروز برفی،هوا نسبتا خوب شده بود
همینطور که منتظر کیان بودم.مقوایی را پیدا کردم و روی نیمکت گذاشتم و به احوال این دوماه فکر کردم.
رها
00عالی رمان پیچیده ای بود ولی خیلی خوب بود
۲ هفته پیشدنیا
00رمان قشنگی بود واقعا ولی خب یکم دیگه خیلی هندی بود😑 کسایی که به فیلم ترکی علاقه دارن ببینن کسایی که به فیلم هندی علاقه دارن ببینن چرا؟! چون ترکیبیه ولی خب قشنگه🤌🏼❤️
۲ هفته پیشحدیث
۱۹ ساله 00چرا انقدر قشنگ نوشتی نویسنده جان!؟ عالیههههه خسته نباشی.
۳ هفته پیشپریا
10من چندین ساله انواع داستان و رمان خوندم،یه جورایی رمان باز قهاری شدم🤌😂؛ ب جرعت میگم غرب زده ایراتی از بهترینایی بود ک خوندم، نویسنده جان واقعا خسته نباشی فوق العاده بود🥹❤️ 🔥
۷ ماه پیش????️??
00😐😬😶 🌫️🫥😶👀
۴ هفته پیش..
10افتضاه
۵ ماه پیشمینا
۳۵ ساله 00عالی بود خیلی لذت بردم
۱ ماه پیشتینا
۲۸ ساله 00خیلی عالی و قلم خوبی داشت ولی خیلی گییییییج شدم تا فهمیدی به چیه درکل خیلی عالی بود
۱ ماه پیشفاطمه
00عالی بود لذت بردم
۲ ماه پیشفرشته
00کاش مشخص میشد بچه سوم شاهرخ و الیکا چیه؟!
۲ ماه پیشسحر
۲۰ ساله 00خیلی عالی بود واقعا لذت بردم نظیر نداره👏
۳ ماه پیشنسرین
۳۹ ساله 00خیلی زیبا و عالی بود
۴ ماه پیشفائزه
00قشنگ بود
۴ ماه پیشفاطمه
۳۱ ساله 00یکم گیج کننده بود ولی عالی بود عالی ارزش خودن داره و اگر تا اخر نخونی همون نجور گیج میمونی پس تا اخر بخون خیلی قشنگه
۵ ماه پیشگوربا
۱۲ ساله 10جز ماچ، و لاعوبالی بودن پسره هیچی نداشت . ینی چی زرت مااااچ😐😐
۵ ماه پیشف
00بد نیس
۶ ماه پیش
بهار
00مسخره بود خیلی ساده بود