رمان زیر بارون به قلم گلشن آرا
فاقد خلاصه ، قسمتی از متن :
روی پله های جلوی خانه نشسته بودم و باران مثل شلاقی بیرحم به صورتم میزد ، مسخ شده بودم و توان حرکت نداشتم ، مغزم کار نمیکرد البته خیلی وقت بود که از کار افتاده بود ، احساس میکردم همه سلول های مغزم یخ زده و از کار افتاده...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۰ دقیقه
مهناز با چشمانی به خون نشسته به سمت مادرش برگشت تا حالا اروم با شایسته جون حرف میزد ولی یکدفعه داد زد ..
شما واقعا مادر منی ؟؟ عوض اینکه برام دعا کنی خوشبخت و عاقبت بخیر بشم دارین دو دوتا میکنی که اگه من چند سال دیگه خواستم طلاق بگیرم یه چیزی گیرم بیاد .....
واقعا که !!!!
محمود _ مهناز این چه طرز حرف زدن با مامانه ؟ مامان درست میگه تو حق نداشتی سر خود عمل کنی ؟
مهناز _ تو دیگه حرف نزن..... چطور موقع ازدواجت خوب بود که پنج تا سکه مهر سوگل کردی خانواده اونا ابرو جلو دوست و اشنا نداشتن ولی دیدیدکه با خوشرویی قبول کردن .. این علم شنگه ای که شما بپا کردید و نداشتن.
دیدم اوضاع پسه اگه بمونم اینجا پای منم گیره یواشکی مهمان خانه رو ترک کردم .. ولی هنوز هم به حرفهاشون گوش میدادم ...
محمود _ این حرفها به تو ربطی نداره ...
مهناز _ زندگیه منم به تو ربطی نداره ...
شایسته _ سعید هیچی به این دخترت نمیگی ببین چطور با مادر و برادرش حرف میزنه ؟
سعید _ حق داره ......زندگیه خودشه..
شایسته _ سعیییددد!!!!!
سعید _ حانوم من به دخترم اطمینان کامل دارم میدونم نسنجیده کاری نمیکنه .
شایسته _همین کارا رو کردی پرو شده ..
سعید _ نه خانوم .. حرفشو قبول دارم !!! مهم اینه که همدیگرو دوست دارن ... چشم بهم بزنی این برنامه ها تموم میشه و میگذرن کاری نکن یک عمر کدورتش برات بمونه خودتو بیشتر از این کوچیک نکن مبادا ببینم یا بشنوم به شیرین چیزی گفتی یا متلک بارش کردی زندگیه دخترتو بخاطر چندر غاز خراب نکن ..
نگاه کن ترو خدا شب خواستگاریه دخترمونه عوض اینکه خوشحال باشیم اعصابمون و بهم ریختی ...
دست دور شانه های دخترش انداخت بیا بریم بخوابیم اگه اینجا بمونیم تا صبح میخوان برن رو اعصابمون ...
سریع به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم .مهناز به اتاق اومد سریع رفتم و بغلش کردم .
مهناز _ دیدی چطور شبمو خراب کردن ... حالا یه سکه کمتر یا بیشتر گرفتن یه جشن خیلی بزرگ یا کوچیک چه فرقی میکنه مهم اینه که ما میخوایم در کنار هم باشیم ...
_ میدونم ..... حق با توااا .....
حالا چرا نمیخوای عروسی بگیری ....
مهناز _ دلم میخواد هر چه زودتر باهاش ازدواج کنم میخوام هر چه زود تر مال خودم بشه دلم میخواد راحت بغلش کنم ببوسمش .... هییییییی!!
.میترسم ... دوباره از هم جدا مون کنن .خاله شیرین دیدی که یواشکی بدون اینکه به خواهرش بگه اومد تهران میترسید دوباره یه فتنه ای بکنن ....
زدم تو سرش : خدا خفت کنه جای دیگه نگی ابرومونو ببری ... یعنی اینقدر دلت شوهر میخواست .. چقدر حولی ....خانوم فوری میخوان عقدو ببندن برن سر زندگیشون ... دیگه بلههه
مهناز _ زهر مار .... اصلا منظور من اون نبود ..
_ ا پس چی بود ؟؟؟!!!
اهان راستی حالا نکه خیلی هم شما از این بابت ها ناراحتی و شرم و حیا داری که نکنه موهامو ببیننه یا دستش بهم بخوره .. نامحرمه و از این حرفا ...
دیدم امشب چطور چیک تو چیک بودین سرتون رو شونه اقا سپهروووو اوشون دست دور کمر شما ووووو ...
مهناز _ خدا لعنتت نکه اون چکاری بود که کردی؟ اصلا خوب شد یادم انداختی ...
استین هاشو بالا زد و گفت : من یه حالی از تو بگیرمممممم تا دیگه حوس نکنی گوش وایسی و هوس بادکنک بازی بکنی ....
مهناز با بالش به سمتم حمله کرد و من جیغی کشیدم و یه بالش دیگه برداشتم و شروع کردیم به زدن هم دیگه ... اونقدر خندیدیم و هم رو زدیم که نفسمون برید .. .
به پشت روی تخت ولو شدیم و همچنان نفس نفس میزدیم .....
مهناز دستمو گرفت و گفت : مرسی.....
_ واسه چی ؟
مهناز _ واسه اینکه کاری کردی ناراحتیم تموم شه ... اگه امشب نبودی من دق میکردم ...
_ چکار کنیم دیگه دست پرورده شماییم ...
مهناز _ دوست دارم ...
_ من بیشتر ........
سه روز از موقع مراسم خواستگاری تا عقد بیشتر وقت نداشتیم توی این سه روز مثل فرفره همه کارها را انجام دادیم، مراسم در منزل ما انجام میشد وحدود 100 نفر از دوستان و اشنایان هر دوخانواده که در تهران بودند دعوت شده بودند . چون عید همه میخواستند به مسافرت بروند و عروس و داماد ما هم انقدر حول بودند مراسم ده روز مانده به عید برگزار شد.
من و مهناز تویه اتاقم نشسته بودیم و ارایشگر داشت ارایش مهنازو میکرد
مهناز _ ترو خدا از این ارایش های اجق وجق که منو نکردی ؟ که تا دوماد منو دید پا بزاره به فرار....
ارایشرگر _ نه عزیزم ... مثل ماه شدی .
مهناز _ پس چکار کردی اصلا منو ارایش نکردی .....
ارایشگر _ وا..... پس 3 ساعت اینجا وایستادم چکار میکنم ؟
مهناز _ خب داری میگی مثل ماه شدم .... منم که مثل ماه بودم پس کاری نکردی دیگه..
ارایشگر _ بیچاره دوماد عجب عروس زبون درازی گیرش اومده .
_ شما نگران دوماد نباش این دوتا از پس هم بر میان ...
ارایشگر _ پس در و تخته جور شدن
_ اوه ..... چه جورم .
میگم من دیگه کاری ندارم برم لباس بپوشم ..
ارایشگر _اره عزیزم کارت تموم شده...... نه ..نه ..وایستا ریملتو نزدم .
موهامو باز گذاشته بودو فقط با ژل و حلقه های انها را زیبا تر کرده و تل باریک و نگین داری روی سرم گذاشته بود لباسم خیلی ساده بود پیراهن مشکی تنگ تا سر زانو یعقه کشتی و استین حلقه ای با کفشهای مشکی پاشنه ده سانت، زنجیر کلفت و بلندی و مدالی گرد وپر از نگین های برلیان و از طلای سفید به ان اویختم و به گردنم انداختم گوشواره های نگین دار و بلند و انگشتری که به اندازه یک فندق بزرگ بود و ان هم با نگین های برلیانش به زیبایی در انگشتم میدرخشید....
خود را در اینه قدی اتاقم نگاه کردم خیلی ساده ولی فوق العاده شیک شده بودم از دیدن خودم توی اینه کلی داشتم کیف میکردم ...
مهناز _ ور پریده میخوای منو از چشم همه بندازی ؟؟ زود برو لباسهاتو عوض کن و یه گونی بپوش .. بدوووو
_ بیخود خودتو اذیت نکن من گونی هم تنم کنم باز از تو خوشگل ترم و بیشتر به چشم میاد ..
مهناز _ چه غلطا!!!
اومد بلندشه و دنبالم بیاد از اتاق خارج شدم و سینه به سینه امیر علی در راهرو متوقف شدم....
نگاه غمگینش را بهم دوخت لبخندی زد وگفت :مثل همیشه زیبا و برازنده شدی ...
لبخندی زدم : ممنون ..لطف داری
مریم
00رمان عالی بود
۳ روز پیشفاطمه
۱۹ ساله 20خوب بود فقط نمیدونم چرا به لرا توهین کردی از این بخش واقعا ناراحت شدم
۵ ماه پیشدختر لر
10واقعا واسه بعضیا متاسفم که میخوان با کوچیک کردن اقوام و قوم های دیگه خودشون رو خوب نشون بدن لطفا نویسنده گرامی در گوگل یه سرچ برای تاریخچه مردمان قوم بزن بد نیست 🚶 ♀️🚶 ♀️🚶 ♀️
۲ ماه پیشفرح
۶۴ ساله 00وای عالی بود خیلی لذت برم من خودم دخترم در سن۳۲ سالگی درانتظار بچه هست امیدوارم مثل سوگل داستان بارداری زود وخوبی داشته باشه به امید پروردگارم از نویسنده این رمان خیلی خیلی ممنونم عالی بود
۲ ماه پیشنیلو
۲۷ ساله 00الان من ی سوال دارم ایارمان فصل دوم داره؟اخه ب نظرنمیادتموم شده باشه
۳ ماه پیشE
10بدک نبود به مای رمانای مرجان فریدی نمیرسید
۳ ماه پیشدختری از دیار اسمان
00داستان جالبی و متفاوتی داشت. قلمش خیلی قوی نبود ولی نسبت به رمانای که الان هستن خوب بود.
۳ ماه پیشرها
۱۹ ساله 00عالی بودددد❤
۵ ماه پیشدنیا
۲۸ ساله 00واقعا زیبا بود،عالی
۶ ماه پیشفرشته
00رمان قشنگ و پر احساسی بود.
۶ ماه پیشراشین
00نیمچه رمان به حساب میومد. شروع عالی بود و پایانش دلنشین و کلاسیک تموم شد...غلط املایی زیادی داشت. به عنوان یک داستان کلاسیک خوبه
۸ ماه پیشزهرا
20خیلی قشنگ بود
۹ ماه پیشایلی
00قشنگ بود اموزنده
۹ ماه پیشfaezeh
۱۸ ساله 00رمان بسیار عالی بود❤️
۹ ماه پیشیلدا
۴۴ ساله 00خداقوت نویسنده جان.غلط املایی بسیار زیاد بود وداستان دور از ذهن خواننده بود فقط صرف اینکه یک داستانی باشه
۱۰ ماه پیش
فرزانه
00خیلی رمان قشنگی بود. از تمام رمان هایی که تا حالا خوانده بودم قشنگتر بود. از نویسنده این داستان واقعا ممنونم.