رمان ماتیسا به قلم فاطمه احمدی (حلما سادات)
ماتیسا دختر نازپرورده عمارت سماواتیها دل در گرو پسرعمویی دارد که دلش را به تاراج برده ، هر دو شیفته و واله یکدیگرند . اما همیشه آنچه که باید بشود ، نمیشود . خورشید به زندگیاش میتابد ولی تابشش او را میسوزاند . ماتیسا را دستی به سایه میبرد و ناجیش میشود ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۴۸ دقیقه
شنيدن عروسي ماتيسا در تنم انقلاب به پا ميکند.
مخيلهام شروع به بنا کردن تصورات مختلفي ميکند. تصوير دلنشيني از لباس عروس در کنار ارسلان، در مغزم ساخته ميشود.
يک حس خوشايند...
با خود فکر ميکنم، وقتي تصورش اين چنين شيرين و دلچسب است، واي به روزي که واقعا عروس ارسلان شوم.
گره نگاهم در نگاه ارسلان چنان محکم ميشود، که مجبور ميشود براي آرامشم، لبخند نامحسوسي بزند و چشم فرو ببندد.
آصف نگاهي پرحرف ولي نامفهوم، نثارم ميکند.
دستان آقاجان را در دستانش به نرمي نوازش ميکند.
_سايهتون هميشگي باشه آقاجون! ماتيسا هم به وقتش شوهر ميکنه.
شما هم شوهر که هيچ، نوهاش رو هم تو بغلتون ميگيرين.
ارسلان همراه با لبخندي ريز، چشمکي ميزند، حرف خانجون که در درگاه آشپزخانه ايستاده، باعث خشک شدن لبخندش ميشود.
_وقتش کيه مادر؟ مگه پسر آقاي صبوري چه ايرادي داره؟ برا اين دختر تب ميکنه.
ولي ماتيسا اصلا نميذاره اونا پا پيش بذارن.
در دلم يک "اي واي" بلند ميگويم.
رعب و وحشت تمام تار و پودم را فرا ميگيرد.
من نميخواستم که آقاجان بفهمد؛ چون تک پسر صبوري به معناي واقعي از هر لحاظي همچون ظاهر، اخلاق و موقعيت اجتماعي، تاييد شده بود.
اگر آقاجان مصلحت را در اين ازدواج ببيند، من چه کنم؟
دلشوره حالم را رو به زوال ميبرد؛ وقتي چهره مات شده و ترسان ارسلان را ميبينم.
هر دو از شنيدن اسم خواستگار، هم واهمه داريم و هم گريزانيم.
نگاهش رنگ دلخوري به خود ميگيرد. ولي فعلا نگاه ارسلان را بايد فراموش کنم و تنها عکسالعمل آقاجان را ببينم.
آقاجان خداي زميني خانواده است.
سر هر سه نفر به سمت من برميگردد، هرکدام، يک جور نگاهشان حرف ميزند.
ناباور نامش را صدا ميزنم.
_خانجون؟
به آرامي کنار آقاجان مينشيند و با اخم نگاهم ميکند.
_خانجون چي؟ تا کي ميخواي بهونه بياري!؟ آخه دخترم، خواستگار مث علف نيست که هميشگي باشه؛ زمان داره.
از وقتش بگذره، ديگه کسي نميآد.
دروغ ميگم اميرجهان؟ تو يه چيزي بهش بگو!
آقاجان پرمهر ميخندد.
_نه گوهر بانو... حرفت حقيقت محضه.
چرا اول به پدر و مادرش نگفتي، ولي به اين ورپريده گفتي.
خانجون کمي دستش را دراز ميکند.
_يه چاي بده به من مادر، زبونم نميچرخه.
در دلم زمزمه ميکنم خوب شد زبانت نميچرخيد! ميچرخيد چه ميشد.
يک استکان چاي کمرنگ را کنار دستش قرار ميدهم.
_من که نگفتم، همون روز که خانمِ، آقاي صبوري اومده بود، ماتيسا اينجا بود. تموم حرفها رو شنيده بود، بعدم که ازم خواست نگم.
آقاجان سرش را به طرفين تکان ميدهد.
_گوهربانو از شما بعيده، بايد به من يا اردلان ميگفتي. ماتيسا رو بذاري به حال خودش، فعلا شوهر بکن نيست.
نگاه دلخورم را به ارسلاني که در فکر و با استکانش درگير است ميدوزم.
آصف ميانداري ميکند.
_خب حتما پسره رو نميخواد، حالا هم که گذشته؛ الان فقط خودخوري و سرزنش ميشه.
گوشه ناخن انگشت شستام را ميجوم. عادت مزخرفي که وقتي استرسم شدت ميگيرد انجام ميدهم.
_کَندي اون انگشتت رو، ديگه تموم شده.
الان که ما پا نميشيم بريم بگيم، آقاي صبوري ما بعد از چند ماه فکر کردن به اين نتيجه رسيديم شما تشريف بيارين خواستگاري! ول کن ديگه!
حرف آصف باعث ميشود همه نگاهشان معطوف من شود. ارسلان همچنان در موضع سکوت پابرجاست.
آصف استکان چاي را نصفه رها کرده و بلند ميشود. دست چپاش را به ميان جيب شلوارش ميبرد و از همراه داشتنِ سوئيچ و کيف پولش که خيالش راحت ميشود دست آقاجان را ميبوسد.
_خب من ديگه برم! خيلي کارا دارم. قراره چندتا مددجوي جديد بيارن؛ حال يکيشون زياد مساعد نيست؛ بايد خودم باشم.
_خب بمون شام رو بخور، بعد راهي شو.
کنارخانجون ميرود و پيشانياش را آرام ميبوسد.
_قربونت برم تعارف که ندارم! خيلي کار رو سرم ريخته. بايد برم دکتر حقجو رو هم با خودم ببرم. عمري اگه بود، جمعه دربست در خدمتم گل سرسبد خونه.
خداحافظي ميکند.
هنوز کامل از آشپزخانه خارج نشده، که خانجون نميتواند جلوي حرف دلش را بگيرد.
_آصف ازش خبر داري؟
دلم يکباره سقوط را تجربه ميکند.
تمام حسهاي بد، همزمان به جسمم هجوم ميآورند.
صحبت از ممنوعهاي است که آقاجان قيدش را براي همگيمان زده است.
خانجون ميداند اوج حساسيت او را، ولي گاهي دلتنگي چنان به جاي جاي دلت سوزن ميزند که براي آرام گرفتنش، فقط يک خبر ميخواهي. حتي اگر تلخ باشد.
ارسلان پووف کلافهاي ميکشد و همزمان آقاجان عصايش را به زمين ميکوبد.
نطق به زبان نياورده آصف را خفه ميکند.
سوفیا
00سلام من می خواستم راهنماییم کنید ک چطور رمانم و به برنامه ارسال کنم.به پشتیبانی هم پیام دادم اما پاسخگو نیستن.
۳ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
با سلام💚اگه نو قلم هستید و اولین رمانتون هست برای بخش رمان اولی ها بفرستید. با آرزوی موفقیت
۲ ماه پیشMaryam
۳۷ ساله 00خیلی قشنگ زیبا بود مرسی خسته نباشید از قلم قشنگتون
۳ ماه پیشنیلوفر
۳۴ ساله 00بسیار زیبا و متفاوت تشکر ازنویسنده
۴ ماه پیشفهیمه
00عالی بود نمی شد حدس زد چی میشه
۶ ماه پیشزهرا
۴۵ ساله 00خیلی خوب وجالب بود
۶ ماه پیشM.kh
10قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز
۱۰ ماه پیشمریم
11رمان قشنگی بود دوست داشتم
۱۱ ماه پیششیوا
۲۶ ساله 10قشنگ بود لذت بردم
۱۱ ماه پیشفهیمه
10ممنون از نویسنده از خواندنش لذت بردم
۱۱ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 10عالی بود
۱ سال پیشمرسانا
03افتضاح.... اولش خوب شروع شد ولی اینقدر کش الکی و تعریف ها و اتفاقات الکی که دیگه از وسط استان نخوندمش، آخرش رو خوندم خواهش میکنم دیگه داستان ننویس، به معنای واقعی اعصابم رو بهم ریخت
۱ سال پیشRaziye
۱۷ ساله 00رمان خیلی خوبی هست واقعا متشکرم
۱ سال پیشRaziye
00هنوز تمومش نکردم ولی معلومه خیلی رمان قشنگیه
۱ سال پیشالهه
21خیلی خیلی خیلی زیبا وجذاب وعبرت آموز. واقعا خوشحالم که این رمان به این زیبایی رو خوندم .دستمریزاد نویسنده جان .قلمتون پایدار ❤
۱ سال پیش
سونا
۳۵ ساله 00رمانش قشنگ بود خوشمان آمد