رمان بی تار و پود به قلم فاطمه حیدری
داستان رمان در مورد دو زوج است که در یک آپارتمان و در همسایگی یکدیگر زندگی می کنند.
دو زوج با نوع زندگی کاملا متفاوت و دیدگاه هایی که از زمین تا آسمان با یکدیگر فاصله دارند.
“دل من زن روستایی است، با چارقد گلگلی و چای که همیشه پای دار قالی سرد می شود…
دل من زن روستایی است…
دل من از جنس تار است و پود احساس تو…
چه قیمتی است این عشق دستبافت؟!”
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۳۸ دقیقه
ریموت پارکینگ را میزنم...موسیقی آسانسور...چون اولین بار روز اسباب کشی شنیدمش هر وقت دیگر به گوشم میخورد یاد روز اولی میافتم که خانه را میچیدیم...پناه کفشها و کتانی های کاوه ی همیشه بی نظم را در جا کفشی میچیند....با دیدنم کمر راست میکند و عرق پشت لبش را پاک میکند:
- سلام...خوبین؟
لبخند میزنم و جوابش را میدهم...در جعبه را برمیدارم و تعارف میکنم...میخندد:
- خبریه؟ آشتی کنون؟
آشتی کنان؟ چرا پناه باید از فاصله ها و دوری دنیایمان بداند...که مسائل خانه ام را فقط در خانه ام باید حل کنم..که پناه چرا باید فکر کند ما قهریم؟
با کلید در را باز میکنم و داخل میروم کفش مشکی را کناری جفت میکنم:
- قهر بودیم مگه؟
شانه بالا میاندازد و بی حرف تو میرود... که من از خانه تاریک متنفرم...که من وقتی هستی و به خودت زحمت نمیدهی چراغها را روشن کنی بیزارم..که چرا مرا در تمام این دوسال نشناخته ای؟
چشم میبندم...باز زمزمه میکنم:
- سوگند...سوگند...سوگند...
کت و کیف را روی مبل رها میکنم...تو باید الان در آشپزخانه درست مثل همان اوایل با آن لباسهای دیوانه کننده ایستاده باشی و من از پشت هم در آغوشت خستگی در کنم....تو باید الان غذاهای بی مزه ات را به خوردم دهی و من امیدوار شوم به آینده مان...من باید دستهای کار نکرده ات را ماساژ بدهم و به تن خسته نشده ات بگویم خسته نباشی....باید الان قلب خانه ما از چراغ گاز و قابلمه های مشکی بتپد...چرا دیگر سوگند من نیستی؟
روی تخت دراز کشیده و زیر نور کم جان آباژور عزیزش کتاب میخواند...رمانهایی که دردی از زندگیمان دوا نمیکند...که اینهمه کتاب روانشناسی و علمی جلوی چشمهایت میگذارم و باز میروی از قفسه دقیقا همانهایی را که قایم کردم برمیداری و میخوانی! نگاهم میکند:
- سلام...کی اومدی؟
دیگر حتی متوجه حضورم در خانه هم نمیشوی.باریکلا...چه پیشرفت چشم گیری...گل را روی پاهای دراز شده اش میگذارم...پیشانی اش را میبوسم و مینشینم:
- خوبی؟
لب میزند:
- چه قشنگه...گل برای چی؟
برش میدارد و با نخ کفنی اش ور میرود...میخندم...دراز میکشم و سرم را روی پایش میگذارم:
- به قول این پسرای لوس...
نگاهش میکنم وبینی ام را زیر شکمش میکشم:
- گل برای گل...
میخندد آرام... و بی حوصلگی را از تکه تکه انحنای لبانش حس میکنم...دلم برای خنده های بی حوصله ات هم تنگ شده...میفهمی؟ دستم را دورش حلقه میکنم و سرم را بیشتر به شکمش میچسبانم:
- شیرینی ام برات گرفتما...از همونایی که دوست داری...
سکوت میکند...و لحظه ای بعد زمزمه آرامش:
- آفتابگردون علیرضا؟ آفتابگردون؟
میکشم عقب...نفسم را فوت میکنم...چرا بغض میکنی آخر؟ گل خنده دار است یا ناپلئونی ها؟ خنده دار تر از گریه است به خدا....به خدا...آخ...سرم را کمی از پایش فاصله میدهم:
- سوگند...گل برات خریدم....فقط همین!
اشکش میچکد:
- من آفتابگردون دوست ندارم...میدونی...گل مورد علاقه خودتو برای من میخری؟
سرم را دوباره پرت میکنم روی پایش...هوووووف...چشم میفشارم که آفتابگردان دیگر چه صیغه ایست؟ مورد علاقه من تویی:
- سوگند...فقط دیدم قشنگه...سوگند...
مینشینم...نگاهش میکنم..نگاهم میکند و اشکش به دریای زیر پایم میچکد....
- برای یه گل زرد گریه میکنی؟
سر میخورد زیر پتو و سرش را هم در آن دریای نرم گم میکند...زمزمه میکند:
- نه برای خودم گریه میکنم!
پتو را کنار میزنم...به پهلو دراز میکشم:
- عزیزم..با من حرف بزن...چت شده؟ هوم؟ چرا بلند نمیشی؟ چراغ خونرو روشن نمیکنی؟ شیرینیارو توی ظرف نمیچینی؟ چرا باهم توی تراس قهوه نخوریم؟ سوگند؟ چرا بلند نمیشی گلاروبذاری تو آب...یا اصلا بندازی دور؟ یا حتی...سرم داد بزن...سوگند...
نگاهم میکند و اشک از گوشه چشمش میاید...از روی بینی اش ردمیشود و آخر خودکشی میکند...قطره های نگاهت هم ناامیدشده اند جدیدا!
- برو کنار...
کنار نمیروم...بغلش میکنم...گونه ام را به گردنش میمالم...غر میزند...اشک میریزد:
- علیرضا...دردم میاد...نکن...
نگاهش میکنم..لب میزنم:
- یه روزی دوست داشتی...
چشم میبندد:
- دوست "داشتم"...
او قبلها...که سالیان دوری...قرنها پیش ته ریش تیزم را دوست داشت...که من خطر را در یک قدمی ام میبینم...که نکند همین علیرضا را هم دیگر "نداشته باشد" ....دوست نداشته باشد...حالم از این فعلها که زندگی را کنف یکون میکنند بهم میخورد! بهــــــم میخورد! معده تیر میکشد...باز به روی خودم نمیاورم!
دستش را محکم میکشم وپشت گردنم میگذارم...باید یادش بیاورم ...باید یادش بیاید که چقدر خواستنی همدیگر را میخواستیم...که من نه..امشب او نیاز دارد!
بدخلقی میکند...اعتنا نمیکنم:
- سوگند...پریشونی...میتونم آرومت کنم...بذار امشب هردومون به یه آرامش روانی برسیم...سوگند..میدونی این بدخلقیا واسه چیه...میدونی...
پسم میزند:
- نه واسه این نیست...نیست علی...نمیخوام!
باز بغلش میکنم...که من ناامید نمیشوم...لبش را میبوسم...نمیخواهد و میبوسم...میبوسم ..آنقدر که آرام شود...که من پریشانتر میشوم و شاید او آرام... دیگر دست و پا نمیزند...یه چشمان خشکش چشم میدوزم...لبم را روی لبش میگذارم و زمزمه میکنم:
- بذار آرومت کنم عزیزم....
پایم را از لبه تخت آویزان میکنم...آینه بزرگ کنار تختمان...چشمهایم که خیلی غیر عادی سرخ شده اند..و سردرد وحشتناکی که نمیگذارد روی پا بایستم...موهای گره خورده اش...نفسهای خس خس داری که میرودو میاید...و شب افتضاحی که به مرگ برایم گذشت...که آخرش شد سردرد و چشمهای متورم..که او آرام نشد...که من بیتاب تر شدم...که انگار از اول برای هم نبودیم...یک شبِ اورا آوردند چسباندن به من ...مرا بردند چسباندن به زندگی او...انگار که دیشب همدیگر را نمیشناختیم...بوسه هایمان هنوز کشف نشده و سوگند نمیدانست وقتی نفس میزنم و میگویم دوستت دارم هرچقدر هم غریبه شده باشیم هنوز قلبم گیسوانش را از یاد نبرده! که هنوز بوی تنش از پرز بینی ام نپریده!
که او درک نمیکند...سوگند دیگر علیرضا را نمیفهمد! نمیفهمد!
گردنم را یک دور کامل میچرخانم...آباژور باز افتاده...باز ملحفه ای که روی خوش خواب محکم میکشد نصفه از تخت اویزان شده...باز دیشب...همین شب سگی ویران کرده ام اتاقمان را...که اینبار از حرص ودیوانگی ام بود...باور کن! سوگند خودش میداند...خودش خوب میداند که همیشه اینجور نیستم..."میدونه...چرا کاری نمیکنه؟"
حوله را روی شانه میاندازم...چشمهایم را میفشارم بلکه کم کند این درد مزمن را...به چهارچوب در حمام تکیه میدهم...باز خیره اش میشوم...که دیشب انگار آوار کردند حقیقت های جامانده ات را ...که دیشب انگار از چشمهایم نیفتادی ها...کمرنگ شدی...که دیشب باز رام نشدی...که دیشب با تمام وجودت تف کردی توی صورتم "که نمیخواهمت"
و من دیوانه شدم...مگر میشود کسی شوهرش را نخواهد؟ مگر میشود سوگند علیش را نخواهد؟ من برای تو...زمین و زمان را بهم دوختم...مادرم را قانع کردم که تو بیشتر از سنت میفهمی... بیشتر ازاینها عاشقمی...من برای تو قیامت کردم...هیچ کسی را آزار ندادم جز خودم... تا مال دلم شوی...سوگند...عشقمان که سوء تفاهم نبود...بود؟
محبوبه
00خداقوت نویسنده ی عزیز. هم ایده ی جالبی بود و هم قلمتون فوق العاده. مخصوصا حس آمیزیتون. تنها مشکل توصیفتون بود که گاهی دوم شخص می نوشتین و گاهی اول شخص
۲ ماه پیشMasoome
00فوق العاده بود..هم قلم نویسنده،هم مسیر داستان و هم شخصیت ها عالی بودن..خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز
۲ ماه پیشندا
00عالی بود قلم توانای داری خداقوت
۳ ماه پیشخ
00سلام خدا قوت نویسنده عزیز.رمان خوب وغیر قابل پیش بینی ای بود.
۵ ماه پیشمژگان
۳۵ ساله 00فقط میتونم بگم فوق العاده بود، عاااالی بود، خیلی جاهاش تلخ بود،اما واقعیت بود و خیلی احساساتی که گفته شده بود نزدیک به واقعیت بود، سیر داستان عالی بود لذت بردم و حتما بخونید،ممنون از نویسنده ی عزیز❤️
۵ ماه پیشفاطمه حیدری
۳۸ ساله 00در ادامه رفتم سراغ مرگ ماهی از ابتدا این دلهره همراه من بود که این داستان پایان خوشی نخواهد داشت البته با پیش زمینه ای که از رمان قبلی داشتم.
۵ ماه پیشفاطمه حیدری
۳۸ ساله 00سلام به نویسنده عزیز من به خاطر مشابهت اسمی با نویسنده مجذوب نوشته های شما شدم . قشنگ و زیبا بودن بی تار و پود رو خوندم و به این نتیجه رسیدم که آدم ها اگه نتونن ببخشند انتخابهاشون به مراتب بدتر میشه.
۵ ماه پیشر.ش
00خیلی خیلی عالی بود و قلم نویسنده گیرا و متفاوت از بقیه بود ،واقعا لذت بردم .فاطمه جان منتظر رمانهای بعدیت هستم آرزوی موفقیت برایت دارم
۵ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 00یکی از بهترین رمانایی ک خوندم بود خیلی عالی بود
۸ ماه پیشفرشته حبشی
۴۴ ساله 10خیلی لذت بردم ایشون واقعا قلم متفاوتی دارند .
۸ ماه پیشسیما
00قشنگ بود.کیان خیلی خوب توصیف شده بود.درمورد پناه که کاوه همش بهش میگفت زشت،چطوریهویی زیبا ازکاردر اومد؟،و یا علیرضایی که تو زندگی با سوگند اختلاف سنی زیاد داشتن ، کاشکی اینبار همسرش کمی پخته تر بود
۹ ماه پیشزهرا
00کیانو دوست داشتم قشنگ بود قربون صدقه هاش...ولی نویسنده تو زندگی با کاوه یکجوری پناه و توصیف کردی حال منم بد شد.سیاه چاق چشم ریز ..بعد توزندگی با کیان بهتر توصیفش کردی.کاش عکس بزارید واسه شخصیتها
۱۰ ماه پیشزهرا
00خیلی قشنگ بود و خیلی قلم خوبی داشت.ولی خداییش کاوه هم خیلی دوسش داشت زندگیش با کاوه هم قشنگ بود،بنظرم کیان وکاوه فرقی نداشتن باهم جفتشون زن باز بودن.حق علیرضا یکی مثه راحیل نبود طفلک از زن شانس نداشت.
۱۰ ماه پیششبنن
۲۲ ساله 00واقعا قلم زیبایی داره نویسنده ممنون به خاطر همچین رمانی خیلی عالی تموم شد و اینکه واقعا پناه و کیان باید باهم میموندن .
۱۲ ماه پیش
م
00قلمش خوب بود موضوعش هم خوب بود،زندگی چند سال بعد زوجهای عاشق دروغین وبعدطلاق،علیرضا یه مدت بعدطلاق افتضاح بود خیلی ضعیف بی اراده،خیانت هم زیاده توی این رمان