رمان اینجا زنی عاشقانه می بارد(جلد اول) به قلم فاطمه حیدری
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم…اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجا هوا ابریست…آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجا دنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده…اینجا…نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن…همه جا زنان میبارند…گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه…گاهی … گاهی زنان تنها میبارند…بی هیچ بهانه!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۰ دقیقه
- اولین باره بدون ناز داری با من میای یه جا ها.
بازهم میخندم:
- اینم به خاطر تو نمیام. به خاطرِ رهامِ.
- عـــــــــــــوضی.
میخندم و او با فحش و دریوری خداحافظی میکند
از همین الان به فکر لباس و سر و ریخت فردایم. چه بپوشم؟ اصلاً رهام چگونه دوست دارد که بپوشم؟
می دانم مهمانیهایشان بازنیست و خیلی هاشان هم تا حدودی معتقدند؛ اما… دوست دارم چیزی بپوشم که رهام دوست داشته باشد، همین. میخواهم نظرش را جلب کنم، میخواهم ببینم که این کوه میتواند بشود یک سنگریزه ی عاشق… یعنی میشود؟
صبح زودتر از همیشه بیدار میشوم. دیشب از ذوقِ دیدار دوباره رهام از خواب کامل خبری نبود. نمیدانم چه بر سرِ روحم آمده؛ چه بر سرِ احساسم آمده؛ اما… هرچه هست دوست دارم ببینمش. دوست دارم به وجودم توجه کند… به بودنم؛ البته که اسمش را میدانم… این خواستن است. دوست داشتن؛ اما هنوز در شکلگیری احساساتم مطمئن نیستم؛ اگر او مرا نخواهد و من الکی دل ببندم چه؟ آن وقت من میمانم و یک دل عاشق. من میمانم و یک رهام نیامده! لباسهایم را میپوشم و با وسواس آرایش میکنم. وقتی میگوید ظاهرت برایم مهم نیست؛ یعنی… ای خدا من آخر دیوانه میشوم. این یعنی اش را نمیفهمم! شال زرشکیرنگ چروکی را سر میکنم. موهایم را بیرون نمیگذارم. هم راحت ترم هم… لبخند میزنم و در آینه زل میزنم:
- هم برای رهام مهم نیست!
عطر میزنم. نیم بوت های براقم را از کمد بیرون میکشم و پا میکنم، آمادهام. با تک بوق دانیال بیرون میروم. از همان دور برای فیروزه دست تکان میدهم. او هم کلهاش را، دختر خشکی ست و من عاشق این جدیتش هستم. سوار میشوم و با فیروزه دست میدهم. دانیال از آینه نگاهی میاندازد و میگوید:
- راستی اون روز با رهام رفتین بیرون؟
میخندم. میخواهم بگویم عمهات و خر کن؛ یعنی تو نمیدونی؟ به تو نگفته؟
- چیه؛ چرا میخندی؟
- هیچی… هیچی. آره رفتیم بیرون.
خیابان را تماشا میکنم:
- فک میکردم بهت گفته!
- هه… رهام هیچوقت هیچ حرفی از این مسائل نمیزنه.
بعد با صدای آرامتری میگوید:
- اون؛ اصلاً بلد نیست حرف بزنه.
میخواستم بگویم خیلی هم خوب حرف میزند. نمیدانی برای من چه بلبلزبانیهایی که نکرده؛ اما…؛ مثل همیشه زبان بستم.
فیروزه برمیگردد نگاهی به سرتاپایم میاندازد:
- چی پوشیدی؟
- همون لباس سرمهای.
سر تکان میدهد:
- چی گرفتی؟
- یه عطر داشتم خونه… نو بود.
- بابات آورده بود نه؟
- اوهوم.
هیچکدام از وسایلی را که بابا میآورد را استفاده نمیکردم؛ هیچوقت.
- خیلی بیشعوری نگار
- مرسی
تا مقصد حرفی نمیزنیم و من چقدر راضیام از این سکوت، دوست دارم به رهام فکر کنم. اینکه امروز چگونه میخواهد با آن ظاهر عجیبش مرا جادو کند. کاش اینقدر جذاب نبود و کاش بهجایش کمی اخلاقش نرمتر بود. دگمه آسانسور را فشار میدهم و با حرکتش و صدای موزیک مسخرهای که پخش میشود هر سه میزنیم زیر خنده، پیاده که میشویم درست روبه روی در آپارتمان سپهریم. با فکر اینکه الان رهام پشت این در روی یکی از این مبلها نشسته
و شاید لبخند میزند قلبم میریزد و چقدر از این ریزشهای ناگهانی خوشم میآید! از اینکه حس دوست داشتن و اهمیت دادن در من سرک میکشد! از اینهمه بیمهری خستهام… از اینکه بیستوهشت سال هیچ برایم ارزش نداشت. ارزشی مکمل و خاص، خستهام از اینکه احساس ندارم؛ البته نداشتم. اینکه با دیدن رهام سراغ من میآید اسمش احساس است. سپهر با روی خوش استقبال میکند؛ مثلاًینکه لاله از قضیهی تولد خبردار نیست و چقدر دلم میخواهد یک روزی کسی باشد که به این شکل بااینهمه عشق از غافلگیر شدنم ل*ذ*ت ببرد؛ فقط و فقط با چشم به دنبال مرد کوهستانم… نمیابمش. بادم به سرعت خالی میشود. به اتاق میرویم تا لباسمان را تعویض کنیم.
محکم به پهلوی فیروزه میکوبم:
- پس کو؟ نمیاد نه؟
- آروم بابا. چه می دونم. اون همیشه همهجا دیر میاد. دیر میاد که زود بره
باز هم خیالم راحت نمیشود، باهم به سالن میرویم. از سلام و احوالپرسی بیزارم… بیحوصله شدهام و چقدر بدم میآید حالم به کسی وابسته باشد، به بودن و نبودن کسی، تنها ویژگی بدِ اهمیت دادن همین است! نبودنش حالت را گ… میکند، بودنش از خود بی خود. فیروزه برایم شربت میآورد، مزه مزه میکنم و دعا میکنم تا آخر این شربت رهام بیاید، قلپ آخر را که سر میکشم صدای در میآید، قلبم میریزد. نگاهی به شیشه ی بوفه کنارم میاندازم. خوبم… خوبِ خوب… موهایم را داخلتر میکنم و لباسم را از تنم فاصله میدهم!
فیروزه با لودگی نگاهم میکند. زیر لب میگوید:
- واقعاً تو دیوونه ای نگار.
بعد میخندد و چقدر از این دیوانه بودنها خوشم میآید؛ چرا زودتر از این، دیوانه نشدم! عجب دیوانهی دیوانهای… فیروزه زیر گوشم خبری را میدهد که خودم آگاهم، میدانستم تا پایان آخرین قلپ از شربت میآید. چشمبهدر میدوزم و دانیال که در را باز میکند ناخواسته خودم را از روی صندلی بلند میکنم.
فیروزه روی دستم را فشار میدهد و چشم غره میرود:
- بشین نگار؛ واقعاً ضایعی.
مینشینم؛ اما میخندم، با دیدنش قلبم میلرزد و اولین کسی در تیررس نگاهش هست خودمم. سری تکان میدهم و لبخند گنگی میزنم. تنها به تکان کوتاه سرش اکتفا میکند، نه میخندد، نه اخم میکند. هیچی… هیچ! با مردها دست میدهد و پس از درآوردن کاپشن مشکیرنگش کنار دانیال مینشیند. سپهر سمت چراغها میرود و با خنده میگوید:
- الاناس که دیگه نوزاد برسه… به خدا اگه تابلو کنید، خودم…
دانیال با خنده میگوید:
- سپهر جان خانواده نشسته.
صدای قفل در میآید… همه ساکت میشوند… سپهر هیس هیس میکند و چراغها را خاموش میکند. صدای فریادهای لاله خندهدار است:
- سپهرم. کوشی؟ عشقم امروز از اون روزاییِ که…
صدای سپهر که میآید همه بیصدا میخندند:
- ســلام… خانومی؛ حالا چرا داد میزنی قربونت برم… به خدا من هنوزم میشنوم!
لاله بلند میخندد… با ناز میگوید:
- بریم بالا؟
پسر ها میخندند و نمیدانم رهام در چه حالیست…
چراغ و استریو همزمان باهم روشن میشود و همه جیغ میکشند. من؛ اما در این حال و هوا
نیستم، میخواهم عکس العمل رهام را ببینم؛ هنوز هم همان جوری که نشسته بیهیچ واکنشی روی مبل لم داده و شربت مینوشد. لاله از ترس هزار بار میمیرد و من چقدر میشکنم از اینکه رهام توجهی نمیکند؛ چرا هیچ غلطی نمیکند؛ مگر ما برای آَشنایی همدیگر را ندیدیم؛ پس چرا؟
صدایش حالم را منقلب میکند:
- خوبین؟
برمیگردم… لیوان شربت را طرفم میگیرد:
ندا
00عالی خداقوت
۱ ماه پیشستین
00مگ نویسنده این رمان زینب ایلخانی نیست:/چرا به اسم دیگ زده
۱ ماه پیشمبینا
00فقط میتونم بگم عالی بود
۵ ماه پیشب ت چ
00انقد سر این رمان گریه کردم که اشکام تموم شد🥲 از اونجایی که خودم عاشقم وقتی گفتن رهام مرده انگار عشق من مرد وای اصننن
۵ ماه پیشیسنا
۲۲ ساله 10بدون هیچ داستانی یا هیجانی . بی مزه بود و نویسنده ففط جمله پشت سرهم چیده
۱۲ ماه پیشطیبه عبداللهی
۳۳ ساله 00طرز نوشان رمان مزخرف هست چرا داره قصه میگه رمان باید جوری نوسته بشه انگار تو خود داستانی
۱ سال پیشتیتی
۶۰ ساله 10خوب بود
۱ سال پیشسارا
224از رمانای غمگین متنفرم بنظرم یکجورایی نویسنده های غمگین نویس بیمار هستند
۲ سال پیش___
00😐😐
۲ سال پیشمهسا
۲۵ ساله 50کسی تورو مجبور نکرده رمان غمگین بخونی بخصوص ک این برنامه کار همه رو راحت کرده و رمان هارو دسته بندی کرده
۱ سال پیش
10بسی زیبا🥲❤️
۱ سال پیشماهی
10ممنونم فاطمه جان.قلم خوبی دارید.داستان لحظه به لحظه وخیلی نرم پیش می رفت.دلم برای رهام داستان تنگ میشه.تازه داشت از اون لاک حساسش بیرون میومدوعاشقانه هاش شروع میشد.دوست دارم توی جلد بعدی دوباره برگرده
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 20رمان خوبی بود ممنون فاطمه جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟
۲ سال پیشدخترک
۱۸ ساله 21عشقی تخیلیِ خوبی بود:)
۲ سال پیشzahra
31عالیه عالی این رمان یکی از بهترین رمان هایی بود ک تا حالا خوندم بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونینش
۲ سال پیشدختر الماس
۱۷ ساله 20رمان بسیار قشنگی بود یکم برام عجیب بود مرگ رهام ولی جوری ک دوستان در نظرات گفتن انگار رهام زندس ایشالا جلد دومش و بخونم نظر کلی بدم✋🏻
۲ سال پیش
سلام عالی بودخسته
۵۲ ساله 00خیلی نوع نوشتنش رو دوست داشتم انگارازته دل حرف میزدبااینکه خیلی ادبی بودوتوی روزمرگی هااینجوری حرف نمیزنیم ولی توی این داستان کلمه به کلمه اش برام قشنگ بود.نمیدونم شایدطبیعت سن ام اینجوری شده.ممنون