رمان هبوط
- به قلم فاطمه حیدری
- ⏱️۹ ساعت و ۸ دقیقه
- 78.3K 👁
- 211 ❤️
- 139 💬
رایحه هفت سال پیش از گذشته اش فرار کرده.حالا با آشنایی آدمهای تازه سعی داره آدم جدیدی باشه و رایحه گذشته را فراموش کنه. به خانه ویلایی مادر بزرگ المیرا نقل مکان میکند.خانه امن است ولی اهالی خانه برای او خطر آفرینند!خطر عشق!
المیرا نظر خواهی میکند که شام چه درست کند...محسن میگوید ماهی اما امیر علی همان لحظه بلند میشود و میگوید:
- نمیخواد زحمت بکشی المیرا جان..میرم کباب میخرم..شما فقط برنج بذار!
المیرا جان؟ رایحه جان..چقدر غریب میامد..کسی اینجور با محبت مرا صدا کرده بود؟ نه...گمان نکنم!
از پشت قد و بالایش را نگاه میکنم، چرا فکر میکردم باید یک مرد ریقو و بدلباس باشد؟ چون المیرا چادری بود و نماز اول میخواند؟
المیرا و محسن میروند داخل...همان موقع فواره های استخر را میزنند...بوی خاک بلند میشود..این بو را دوست داشتم و در ان انباری کثیف این چیزهای دوست داشتنی خیلی از من دور میماند..کولر طبقه های دیگر کنار پنجره انباری بود...و هر وقت روشنش میکردند من مثل سگی که دنبال بوی استخوان است به سمت پوشالهای کولر میرفتم و بو میکشیدم!
- ازدواج نکردی دخترم؟
آه...بالاخره پرسید!
چند ثانیه نگاهش میکنم و با مکث بسیار طولانی جواب میدهم:
- نه حاج خانوم!
- انقدر به من نگو حاج خانوم..من حاجیه نشدم!
میخندم و با اگاهی به اینکه اگر بپرسم چرا، باید منتظر یک مناظره طولانی باشم..اما از خودم دور میشوم و میپرسم:
- چرا؟
اخم میکند و همانطور که نخ پایین لباسش را دور انگشتش میپیچاند تا بکند میگوید:
- اینهمه عروس بی جهاز و داماد بی خونه...پاشم برم حج؟ این حج قبولِ؟ ترجیح دادم هرچی دارم و بدم دست دوتا محتاجو بگیرم..حج پیش کش دختر!
چند لحظه نگاهش میکنم، انقدر بد شده بودم که این حرفا دیگر منقلبم نمیکرد...قلبم را نمیلرزاند و چشمم اب نمیافتاد...من ازجنس این ادمها نبودم..هرچه بودم از تبار ادمهای خوب نبودم...نمیدانم ارزش این کار چقدر بود فقط میدانستم کار خوبیست..ذهنم هنوز درگیر یک اسم بود اما میفهمیدم چه میگویم...زمزمه میکنم:
- حجتون قبول حاج خانوم!
نگاهش رنگ تعجب گرفت ولی دوباره خندید و اینبار دستم را از روی پایم برداشت و گذاشت روی پای خودش...فکر کنم این یعنی ازت خوشم امده...یا نمیدانم...من زبان ادمها را نمیفهمم...من زبان ادمهای خوب را نمیفهمم!
محسن برمیگردد و همانطور که کنار حاج خانوم مینشیند از بازار و کار و کاسبی اش میگوید...فکر میکنم مثل برادر المیرا اوهم بازاری باشد!
بحثهای کاری برایم جذابیتی ندارند. المیرا روی صندلی اشپزخانه نشسته بود و کاهو خورد میکرد!
دستم را میشویم و بدون اینکه چیزی بگویم کارد را از دستش میگیرم و خودم شروع میکنم به خورد کردن!
خودش هم ترشی های رنگی را توی کاسه های بلور میریزد...
- محسن میگه تو خیلی ادم عجیبی هستی!
سر تکان میدهم:
- اون اوایل به نظر منم عجیب بودی...
در شیشه ترشی را میبندد و میگذارد داخل یخچال...سس سالاد را درست میکند:
- ولی بعدا فهمیدم تو فقط سخت با ادما ارتباط میگیری...درست بر عکس من!
همه اینها را میدانستم..چیز جدیدی نبود!
- مامانیم مثل توئه! اگر هزار سال هم باهات توی اتاق گیر بیفته بعد از اون هزارسالی که بیاد بیرون چیزی ازت نمیدونه! حرف نمیزنه..نمیپرسه!
گوجه ها را خورد میکنم و تنها میگویم:
- توام نمیپرسی...
میخندد..خوشحال بود که مرا به حرف اورده..نمیدانست که من هر وقت دلم بخواهد حرف میزنم:
- من؟ وای من که همش دارم عین این دختر زر زروا پشت هم حرف میزنم..
ظرف سالاد را اماده روی کانتر قهوه ای میگذارم و مستقیم نگاهش میکنم:
- نه تو فقط همیشه نیشت شله...و از خودت حرف میزنی...اما از دیگران نمیپرسی!
بلندتر میخندد...وسایل سفره را داخل سینی بزرگ و گرد میچیند و همانطور که محسن را صدا میزند تا بیاید ببرد میگوید:
- من عاشق این زبون تند و تیزتم! حداقل میدونم ازش دروغ و تملق نمیشنوم!
اگر میفهمید تا الان خیلی دروغ شنیده چه؟ انموقع
هم همینجوری برایم خانه دست و پا میکرد...مرا به اعضای خانواده اش معرفی میکرد و سر سفرشان مینشاند؟
منی که لایه لایه چرک و کثیفی رویم نشسته بود؟ منی که مردها را با قرص ارامبخش اشتباه گرفته بودم؟ منی که سابقه اعتیاد داشتم و منی که شبها لایعقل از خانه مردم جمعم میکردند؟ منی را که در پارتی های شبانه گرفته بودند و پدر ع*و*ض*یم با هزار منت و التماس امد دنبالم؟ منی که شلاق خورده بودم؟ این رایحه را عاشق بود؟
کاش از من بدش میامد و فقط از سرترحم این کارها را برایم میکرد..وجدان لعنتی ام که هیچ وقت بیدار نبود به المیرا میرسید خروس خون که میشد چشم باز میکرد!
از وجدانم بدم میامد...و از خودم...
حاج خانوم فکر میکرد منِ سراپا تقصیر ازدواج کردم؟ چه کسی حاضر بود با من زیر یک سقف زندگی کند؟ منی که اینهمه اشتباه و ک*ث*ا*ف*ت پشت سرم بود...محسن تازه وارد تنها نیم ساعت کنارم نشست و گفت عجیبم..چه کسی میتوانست با یک ادم عجیب یک عمر زندگی کند؟ چه کسی با یک ادم لال زندگی میکرد؟ با یک ادم بی احساس همبستر میشد؟ هیچ کسی نباید به خاطر من بدبخت شود! حداقل ادمهای خوب نباید به خاطر من به ک*ث*ا*ف*ت من مبتلا شوند.
امیر علی کباب داغ را روی تخت میگذارد...از المیرا میپرسد که دوغ نیاوردی؟ میخواهد بلند شود که میگوید:
- نه نه بشین خودم میارم!
خودش میاورد...دایره زندگی نکبتبار گذشته چقدر محدود بود..این ادمها کجا بودند؟ که برای هم هر کاری بکنند!
پارچ دوغ را میگذارد سر سفره...و با دستهایش نعنا خشک را میساید و داخل پارچ میریزد...به دستهایش خیره میشوم..خیلی بزرگ بودند..خیلی زیاد..
لبخند میزند و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
- دستام تمیزه ها!
بی توجه، به دستهای ظریف خودم نگاه میکنم...دستهای من اما اصلا تمیز نبودند..پر بودند...از...آه...ولش کن!
المیرا ظرفم را پر میکند..یک کوه برنج میریزد...من همه اش را میتوانستم بخورم..فقط بستگی به جو داشت! زندگی در ان عمارت به من پرستیج غذا خوردن و راه رفتنو حرف زدن را یاد نداده بود...و من دلم میخواست بدون تعارف تا اخر این برنج و کباب را بخورم!
لقمه اول را میجوم...داشت یک چیزهایی یادم میامد..چند لحظه نگاهش میکنم...لبهای بزرگ و صورتی اش و ان ریش و سبیل بور و قهوه ایش...گندتت بزنن که انقدر کند شدی حافظه!
همه غذایشان تمام شده بود و من ارام ارام داشتم به شکل کاملا مخملی بشقابم را خالی میکردم...یک لحظه دست از خوردن میکشم و میبینم محسن و المیرا از ما دور میشوند و حاج خانوم با لبخند نگاهم میکند و امیر علی نیز کنار نشسته و به هیچ جایی نگاه نمیکند.. باید خجالت میکشیدم؟ باید معذرت خواهی میکردم؟ شاید..
- ببخشید!
امیر علی سرش را بالا میاورد..حاج خانوم اخم میکند:
- برای چی دختر جان؟
دانه برنج را قورت میدهم..نمیدانم فقط فکر کردم در این شرایط باید چیزی بگویم...اینها پر از اداب و احترام بودند...و من که این محیط را اصلا بلد نبودم!
امیر علی دوباره میاید جلوتر و اینبار کبابی میگذارد در بشقایش و با نان میخورد...گاهی حالم بهم میخورد از خوبی ادمها...حالم از خودم بهم میخورد! دیگر میلی نداشتم...اخر کبابم را خالی میخورم و با تشکر کوتاه همه ظرفها را یکی میکنم و به اشپزخانه میبرم...کم کم جمع کردن وسایل با یک روند دست به دست روبه رو شد که امیرعلی در راهرو ظروف را به من میسپرد!
ساعتم را درمیاورم و استینم را بالا میزنم که امیرعلی میگوید:
حنا
1جالب بود و متفاوت
۲ ماه پیشفاخته محبی
1چه طوری انقدر قشنگه و هزار بار میخونمش؟ فاطمه جانم میشه بازم بنویسی؟
۲ ماه پیشغزال
1هبوط؟من فقط میتونم گریه کنم از حجم علاقهم بالایی که بهش پیدا کردمممم،وایی وایی چقدر قشنگگگ،چقد هرجمله حساب شدهههه،ملکه ی بازی با کلمات و جمله سازیه اصلا خانم حیدرییی:'')
۴ ماه پیشزری
4خانم حیدری کاش بیایید اینجاو اینو بخونیدو ادامه بدید😭نمیدونم باید کجا پیداتون کنم،انقدر قلمو اثراتونو دوسدارم که مثلااینجا زنی عاشقانه می باردو 3بار خوندمو هبوطو دوباره دارم میخونم... درواقع چندسال که میگذره واثر جدید ازتون نمیبینم قبلیارو دوباره شروع میکنمو هرباربخاطر سبکتون انگاربرام تازگی داره🥲
۴ ماه پیشدختر گرانبها
1به زور تا قسمت ۳_۴ خوندم سرسام اوره بسکه باخودش حرف میزنه
۱ سال پیشزری
1وای ولی من عاشق این سبکم اتفاقا:)) 🫠🫠
۴ ماه پیشسوری
1رمان بسیار زیبا و دلپذیری بود ، با تشکر از قلم شیوای نویسنده
۵ ماه پیش?....
0واقعا مسخره است همش با خودش حرف می زند اصلا نفهمیدیم چطوری خوندمش
۵ ماه پیشآناهید
1هم موضوع جالب بودهم بعضی جمله بندیا، توصیف، تشبیه، همه چیزش معرکه بود
۷ ماه پیشبهار
1خیلی زیبا بود
۸ ماه پیشسانی
4قلم قوی و جذابی داشت اما اگه بعضی جاها کشش نداشت بهتر بود در کل یکم بیش از حد طولانی بود
۱۲ ماه پیشدختر گرانبها
1چقدررر با خودش حرف میزنههههه وای
۱ سال پیشنگین
2بعد از مدت ها رمانی بود که ارزش خوندن داشت
۱ سال پیشسپیدا
2عالی بووووود
۱ سال پیشمریم
4خیییلی قشنگ بود ولی حجم غمش زیاد بود و اینکه مکالمه ها معلوم نبود از طرف کیه ی خورده آدم گیج میشد ولی در کل میشد به عنوان تجربه خیلی چیزا یاد گرفت اینکه گذشته بخشی از آینده اس!
۱ سال پیش
زهره
0بینهایت زیبا ممنون از قلم خوب نویسنده مدتی بود که رمان خوب نخونده بودم هبوط حرف نداشت شخصیت ها بی نظیر آنقدر خوب نوشته شده که راحت ارتباط میگیری