اینجا زنی عاشقانه می بارد جلد دوم به قلم فاطمه حیدری
چای حضورت را سر میکشم و دلم از گرمایت ضعف میرود… از شیرینی ات نوچ میشود!
میبینی؟ تو نیستی و من از همین فاصله کذایی دوستت دارم…
بعد از گذشت دو سال و زخمی که به تنِه زندگی نگار خورده است همه چیز متفاوت شده … تلاش او برای دوست داشتن..برای راضی نگهداشتن… و درست زمانی که فکر میکند موفق شده است اتفاقی میافتد که دوباره و دوباره همه چیز را عوض میکند… و شاید همه چیز را سره جایش برمیگرداند…
اتفاقی مثل نزول باران برای زمینی که از تشنگی لب میزند…
پایان ناخوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۸ دقیقه
کادو اش میکنم.به حمام میروم و حس میکنم این غم .این غباری که سر و رویم را فرا گرفته با هیچ استحمامی پاک نمیشود!
موهایم را صاف میکنم.ته آرایشی میکنم آنهم فقط به خاطر وظیفه ام.من وظیفه دارم در مقابل مردی که مدتهاست شوهر صدایش میزنم.مردی که خودش را وقف من و زندگیم کرده آراسته باشم.نمیخواهم او را هم در آتش خودخواهی های خودم بسوزانم. دلِ مرده ی من نباید عامل مرگ احساس او شود.
در این دو سال خیلی چیزها یاد گرفته ام.همه از اتفاق های افتاده درس و عبرت میگیرند.من از گذشته و رابطه های پیش نیامده.
تیشرت ساده صورتی با یک جین جذب پا میکنم.موزیک ملایمی هم روح میشود بر این تنهایی.
صدای زنگ در بلند میشود.در را باز میکنم. نمیدانم چرا زنگ میزند.کلید که دارد!
در آستانه در میایستم.چشمانش خسته است.نگاهی به ساعت میاندازم.نه و چهل و هشت دقیقه.
با دیدنم از همان ته حیاط ابرویی بالا میاندازد و سخت چشمانش را روی هم میفشارد.
نزدیک میشود و در چند قدمی ام دستانش را از هم باز میکند.در آ*غ*و*شش جا میشوم.موهایم را میب*و*سد و محکم فشارم میدهد.
نگاهش میکنم:
- تولدت مبارک.
چشمانش برق میزند.زمزمه میکند:
- مرسی عزیزه دلم.مرسی فدای تو.
دستانش جای خالی کمرم را پر میکند.میخواهد خستگی مردانه اش را با یک ب*و*س*ه زنانه دربیاورم اما.میخواهم اما نمیشود.
سرش را نزدیک میاورد.نمیدانم چه کنم که نکند.بی هوا عقب میروم و میگویم:
- خیلی سرده یغما .بریم داخل.
خودم زودتر فرار میکنم و میدانم اینبار برعکس همیشه لبخند نمیزند.اما این را هم خوب میدانم.که وقتی پا در خانه میگذارد دیگر از دلخوری بیرون این چهار دیواری خبری نیست.خودش گفت.خوده خودش ” من تموم خستگی ها و دلخوری هامو پشت همین در میذارم و میام تو”
حدسم درست است.با لبخند کتش را درمیاورد و روی مبل میاندازد. برش میدارم:
- چندبار بگم رو مبل ننداز وسایلتو.
میخندد:
- هزار بار.هزار بار صداتو بشنوم.
لبخند میزنم و به آشپزخانه میروم.فنجان را آماده میکنم تا چای بریزم.به دستشویی میرود تا دست و رویش را بشوید. از همان جا داد میزنم:
- مگه کلید نداری یغما؟
- چرا چطور؟
فنجان را در سینی میگذارم با تاخیر میگویم:
- پس چرا همیشه زنگ میزنی؟؟
برمیگردم.درست پشت سرم.درست با همان لبخند همیشگی.
- دوست دارم تو درو روم باز کنی.
دستم میلرزد.لبخند هل هلکی میزنم و از کنارش عبور میکنم.روی مبل مینشینم:
- بیا شیرینی بخور.از همین قنادیه گرفتم.همیشه شیرینیاش تازست.
نگاهش میکنم شاید دلخور باشد اما نه! میخندد.نمیدانم کی میخواهم عادت کنم به اینکه یغما مثل رهام نیست.هزار بار هم ناراحتش کنی دلخور نمیشود.همه چیز را وظیفه میداند.همه چیز را .شاید این لبخند هم وظیفه اش باشد!
کنارم مینشیند.
چایی را تلخ مینوشد و شیرینی را هم جدا.همیشه همین است.میگوید تلخی چای و شیرین خامه هرکدام برای خود هویت دارند.اصلا چه معنی میدهد تلخ و شیرین را باهم نوشید؟
گاهی خنده دار است تئوری های بی سر و تهش.هویت؟ خامه هویت دارد یا شیرینی اش؟ شاید هم چای و تلخی اش!
سرم را در آ*غ*و*ش میکشد و بین دو ابرویم را میب*و*سد:
- مرسی عزیزه دلم.مرسی.
چقدر صدایش خسته است.چرا؟
جعبه عطر را رو به رویش میگذارم.
- بازم تولدت مبارک.
لبخندش عمیقتر میشود.کاغذش را باز میکند.ابرو بالا میاندازد در عطر را باز میکند و زیر بینیش میگیرد:
- میدونم که سلیقت حرف نداره.بذار ببینم.
لبخند روی لبانش خشک میشود.حرف در دهانش میماسد.در ادکلن را در دست میفشارد.چشمانش را طولانی روی هم.
با یک حرکت ناگهانی درِ کوچک را پرت میکند کناری.قلبم میریزد.این رفتار از یغما بعید است.چرا؟
چشم که باز میکند آتش چشمانش تجلی کوچکی ست از جهنم .میترسم از نگاهش.
نفسش عمیق.محکم.پر حرص میشود.سر کج میکند.دارد میکشد خودش را.دارد میکشد این حرص را که فریاد نشود.
نزدیک تر میشود.دندان روی هم میفشارد:
- یعنی چی؟ ها؟ این کار یعنی چی؟
آب دهانم را قورت میدهم.چه بگویم؟ بگویم معنی واقعیش را ؟ نه نه .بمیرم هم نمیگویم!
فک منقبض شده اش یعنی یغمایی که تا به حال نگار ندیده بود.چه حماقتی! تو که درسها زیاد گرفته بودی نگار.
صدایش کمی بالا میرود:
- جوابمو بده.یعنی چی؟
بازهم بلند تر میشود:
- عطر اون لامصبو خریدی که چی؟ عطرشو خریدی که من…
این بار دیگر واقعا فریادی میکشد که دلم برای خنده هایش تنگ میشود.لباسش را با حرص از تنش جدا میکند:
- که این تن بوی اونو بده؟
دکمه بالای پیراهنش میافتد.بغضم میگیرد.نگارِ احمق.
او هم بغض دارد .ندارد؟ کف دستش را محکم روی میز میکوبد.این صدا از فریاد هم گذشته:
- که وقتی ب*غ*لت میکنم بوی گذشته و اون لعنتی حالتو جا بیاره؟
اشکم میچکد.خودکشی میکند.نگار .چه بگویم به تو؟ این نامش فریاد نیست.نمیدانم چیست اما هرچه هست کمی مانده تا پرده گوشم را پاره کند.
مبینا
00رمان خیلی عالی بود واقعا لذت بردم
۶ ماه پیشShiva
00رمان واقعا عالی بود ولی دوست داشتم که شخصیت های رمان در کنار هم باشن
۷ ماه پیش
30گریه کردم... حرص خوردم..... دلم برا یغما سوخت..... و...... با همه اینا جان جدت بیا فصل سومش رو بنویس ک اینا بهم برسن ☹️🥺😭 فقط سن شون زیاد نشده باشه لطفا 🤦😂
۸ ماه پیشارا
00رمان متفاوتی بود اما کاشکی نگار و رهام به هم میرسیدن ، پایان غم انگیزی داشت اگه شد فصل سوم هم بنویسید حتی اگه شد کوتاه فقط به هم برسند ممنون
۸ ماه پیشهستی
۱۶ ساله 00خیلی خیلی از این رمان لذت بردم واین رمان مرا به یاد زندگی خودم می اندازد 🥺🥺🥺😭😭😭🖤🖤🖤🖤🥀
۸ ماه پیشحدا
22فقط به زور خوندمش که تموم بشه
۸ ماه پیشبانوصدیقی
۱۸ ساله 00عالی بودع باهرحرفی که میزدگریه کردم دلم فقط برای نگارسوخت که اینقدردردکشیدواقعارمان عالی بودفکرمیکردم مثل بقیه رمان های که خوندم آخرش همونطورباشه ولی برخلافش خیلی قشنگترهم ازاونابوددمت گرم نویسنده جان
۹ ماه پیشماریا
۴۷ ساله 00رمان متفاوتی بود .به دلم خیلی نشست.
۱۰ ماه پیشبدون نام
10میشه جلد سوم داشته باشه :*
۱۰ ماه پیشستاره
۳۵ ساله 00من رمان هبوطُ خوندم انقد خوشم اومد ک رفتم کل رمانای نویسندشو دان کردم چون نوع قلمشو دوس داشتم اما حقیقتا این رمانو موضوعش برام جذابیت نداشت.چون عشقشون قشنگ نبود.ن گذشت داشتن دوتاشون.ن دلی متعهد بودن
۱۰ ماه پیشنگین
10این رمان نباید این طورتموم میشدمگه میشه یکی بره دوسال بعد بیاد با این که حافظش برگشته اما نیومده این دو سالو به نظرم تخیلی بود دیگ این علاقه و جنون یغما و تمام غصه نگار زندگی واقعی انقدر تلخ هم نیست
۱۱ ماه پیشکاربر
۳۰ ساله 40رمان خیلی زیبا و احساسی بود با هر بغض نگار منم بغض کردم باهر گریه گریه کردم .انقدر به تازگی رمان های آبکی نوشته شده بود که داشت یادم میرفت نویسنده خوب هم هنوز وجود داره.دم نویسنده گرم .
۱۲ ماه پیشستاره
20عالی بود واقعا ممنونم از نویسنده گرامی که وقت طلاییشون رو صرف همچین رمان زیبایی کردن♡
۱۲ ماه پیشبازان
۲۸ ساله 20اخ خیلی غمگین بود بمیرم واسه دل نگار واسه دل رهام
۱۲ ماه پیش
ملیکا
۲۵ ساله 00از همون اول مقدمه شو که خوندم نوشته بود پایان ناخوش نخوندم والا افسردگی میگیرم اخرش یه بار قاتل کیه رو با عملیات باچانشنی شیطنت خوندم برا هفت پشتم بسه درسته عملیاته ادامه داشت ولی من پیدا نکردم 😭😭😥