
رمان اینجا زنی عاشقانه می بارد جلد دوم
- به قلم فاطمه حیدری
- ⏱️۵ ساعت و ۴۸ دقیقه
- 70.4K 👁
- 115 ❤️
- 98 💬
چای حضورت را سر میکشم و دلم از گرمایت ضعف میرود… از شیرینی ات نوچ میشود! میبینی؟ تو نیستی و من از همین فاصله کذایی دوستت دارم… بعد از گذشت دو سال و زخمی که به تنِه زندگی نگار خورده است همه چیز متفاوت شده … تلاش او برای دوست داشتن..برای راضی نگهداشتن… و درست زمانی که فکر میکند موفق شده است اتفاقی میافتد که دوباره و دوباره همه چیز را عوض میکند… و شاید همه چیز را سره جایش برمیگرداند… اتفاقی مثل نزول باران برای زمینی که از تشنگی لب میزند… پایان ناخوش
کادو اش میکنم.به حمام میروم و حس میکنم این غم .این غباری که سر و رویم را فرا گرفته با هیچ استحمامی پاک نمیشود!
موهایم را صاف میکنم.ته آرایشی میکنم آنهم فقط به خاطر وظیفه ام.من وظیفه دارم در مقابل مردی که مدتهاست شوهر صدایش میزنم.مردی که خودش را وقف من و زندگیم کرده آراسته باشم.نمیخواهم او را هم در آتش خودخواهی های خودم بسوزانم. دلِ مرده ی من نباید عامل مرگ احساس او شود.
در این دو سال خیلی چیزها یاد گرفته ام.همه از اتفاق های افتاده درس و عبرت میگیرند.من از گذشته و رابطه های پیش نیامده.
تیشرت ساده صورتی با یک جین جذب پا میکنم.موزیک ملایمی هم روح میشود بر این تنهایی.
صدای زنگ در بلند میشود.در را باز میکنم. نمیدانم چرا زنگ میزند.کلید که دارد!
در آستانه در میایستم.چشمانش خسته است.نگاهی به ساعت میاندازم.نه و چهل و هشت دقیقه.
با دیدنم از همان ته حیاط ابرویی بالا میاندازد و سخت چشمانش را روی هم میفشارد.
نزدیک میشود و در چند قدمی ام دستانش را از هم باز میکند.در آ*غ*و*شش جا میشوم.موهایم را میب*و*سد و محکم فشارم میدهد.
نگاهش میکنم:
- تولدت مبارک.
چشمانش برق میزند.زمزمه میکند:
- مرسی عزیزه دلم.مرسی فدای تو.
دستانش جای خالی کمرم را پر میکند.میخواهد خستگی مردانه اش را با یک ب*و*س*ه زنانه دربیاورم اما.میخواهم اما نمیشود.
سرش را نزدیک میاورد.نمیدانم چه کنم که نکند.بی هوا عقب میروم و میگویم:
- خیلی سرده یغما .بریم داخل.
خودم زودتر فرار میکنم و میدانم اینبار برعکس همیشه لبخند نمیزند.اما این را هم خوب میدانم.که وقتی پا در خانه میگذارد دیگر از دلخوری بیرون این چهار دیواری خبری نیست.خودش گفت.خوده خودش ” من تموم خستگی ها و دلخوری هامو پشت همین در میذارم و میام تو”
حدسم درست است.با لبخند کتش را درمیاورد و روی مبل میاندازد. برش میدارم:
- چندبار بگم رو مبل ننداز وسایلتو.
میخندد:
- هزار بار.هزار بار صداتو بشنوم.
لبخند میزنم و به آشپزخانه میروم.فنجان را آماده میکنم تا چای بریزم.به دستشویی میرود تا دست و رویش را بشوید. از همان جا داد میزنم:
- مگه کلید نداری یغما؟
- چرا چطور؟
فنجان را در سینی میگذارم با تاخیر میگویم:
- پس چرا همیشه زنگ میزنی؟؟
برمیگردم.درست پشت سرم.درست با همان لبخند همیشگی.
- دوست دارم تو درو روم باز کنی.
دستم میلرزد.لبخند هل هلکی میزنم و از کنارش عبور میکنم.روی مبل مینشینم:
- بیا شیرینی بخور.از همین قنادیه گرفتم.همیشه شیرینیاش تازست.
نگاهش میکنم شاید دلخور باشد اما نه! میخندد.نمیدانم کی میخواهم عادت کنم به اینکه یغما مثل رهام نیست.هزار بار هم ناراحتش کنی دلخور نمیشود.همه چیز را وظیفه میداند.همه چیز را .شاید این لبخند هم وظیفه اش باشد!
کنارم مینشیند.
چایی را تلخ مینوشد و شیرینی را هم جدا.همیشه همین است.میگوید تلخی چای و شیرین خامه هرکدام برای خود هویت دارند.اصلا چه معنی میدهد تلخ و شیرین را باهم نوشید؟
گاهی خنده دار است تئوری های بی سر و تهش.هویت؟ خامه هویت دارد یا شیرینی اش؟ شاید هم چای و تلخی اش!
سرم را در آ*غ*و*ش میکشد و بین دو ابرویم را میب*و*سد:
- مرسی عزیزه دلم.مرسی.
چقدر صدایش خسته است.چرا؟
جعبه عطر را رو به رویش میگذارم.
- بازم تولدت مبارک.
لبخندش عمیقتر میشود.کاغذش را باز میکند.ابرو بالا میاندازد در عطر را باز میکند و زیر بینیش میگیرد:
- میدونم که سلیقت حرف نداره.بذار ببینم.
لبخند روی لبانش خشک میشود.حرف در دهانش میماسد.در ادکلن را در دست میفشارد.چشمانش را طولانی روی هم.
با یک حرکت ناگهانی درِ کوچک را پرت میکند کناری.قلبم میریزد.این رفتار از یغما بعید است.چرا؟
چشم که باز میکند آتش چشمانش تجلی کوچکی ست از جهنم .میترسم از نگاهش.
نفسش عمیق.محکم.پر حرص میشود.سر کج میکند.دارد میکشد خودش را.دارد میکشد این حرص را که فریاد نشود.
نزدیک تر میشود.دندان روی هم میفشارد:
- یعنی چی؟ ها؟ این کار یعنی چی؟
آب دهانم را قورت میدهم.چه بگویم؟ بگویم معنی واقعیش را ؟ نه نه .بمیرم هم نمیگویم!
فک منقبض شده اش یعنی یغمایی که تا به حال نگار ندیده بود.چه حماقتی! تو که درسها زیاد گرفته بودی نگار.
صدایش کمی بالا میرود:
- جوابمو بده.یعنی چی؟
بازهم بلند تر میشود:
- عطر اون لامصبو خریدی که چی؟ عطرشو خریدی که من…
این بار دیگر واقعا فریادی میکشد که دلم برای خنده هایش تنگ میشود.لباسش را با حرص از تنش جدا میکند:
- که این تن بوی اونو بده؟
دکمه بالای پیراهنش میافتد.بغضم میگیرد.نگارِ احمق.
او هم بغض دارد .ندارد؟ کف دستش را محکم روی میز میکوبد.این صدا از فریاد هم گذشته:
- که وقتی ب*غ*لت میکنم بوی گذشته و اون لعنتی حالتو جا بیاره؟
اشکم میچکد.خودکشی میکند.نگار .چه بگویم به تو؟ این نامش فریاد نیست.نمیدانم چیست اما هرچه هست کمی مانده تا پرده گوشم را پاره کند.
ساره
00سلام ممنونم بابت رمان این رمان واقعا با همی رمان ها متفاوت بود و آدم احساس می کرد خودش داره زندگیش میکنه تک تک احساساتشون رو واقعا عالی بود خداقوت و لطفا ادامه رمان رو بنویسید 🌹🌹
۱ هفته پیشغزال
10واقعا نمیدونم حتی باید چی بگم...وایی نگااار، رهااام، حتی یغما... حتی امیر و هستی و سیناو فیروزه و محمد، این شخصیتا تموم نمیشنننن، وایی نمیدونم چندتا رمان خوندم، خیلی رمانای قوی که هیچ وقت یادم نمیرند،اما این...این متفاوته، متفاوته و قلبم سرش زیادی دیوونگی کرد...خانم حیدری تشکر...واقعا تشکر:')♡♡
۴ ماه پیشAlina
10خیلی خوب بود، نویسنده قلم خیلی خوبی داشت، یه رمان متفاوت و عالی، فقط کاش فصل سومی هم باشع ونگار و رهام بهم برست
۶ ماه پیشزی زی
10عالی بود من که واقعا لذت بردم قلم نویسنده عالی رمان جدید و بی مشابه فقط کاش اخرش خوش تموم میشد
۶ ماه پیشخیلی گناه داشتن??
20خیلی گناه داشتن😭😭😭😭
۷ ماه پیشندا
10عالی بود خیلی لذت بردم قلم توانای داری خداقوت
۷ ماه پیشروشناطهماسبی
10لطفا فصل سوم این رمان روهم بنویسید
۷ ماه پیشیلدا
30همچی خوب بود تا اینکه به پاراگراف آخرش رسیدم خیلی درد داشت🙂
۱۰ ماه پیشمبینا
10عالی بینظیر
۱۰ ماه پیشyali
10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ساغر
30دوست داشتم هنوز ادامه داشته باشه ولی حیف..
۱۱ ماه پیشارا
40رمان متفاوتی بود اما کاشکی نگار و رهام به هم میرسیدن ، پایان غم انگیزی داشت اگه شد فصل سوم هم بنویسید حتی اگه شد کوتاه فقط به هم برسند ممنون
۲ سال پیشب ت چ
12دروغ نباشه رمان اول خیلی بهتر بود رمان دوم همش حرفاشو رد میکردم و انگار میخواستم زودتر تموم بشه امیدوارم رمان سومی هم در کار باشه ولی غمگین ن، عاشقانه باشه اما خدایی تنها کسی که گناه داشت رادینه
۱۱ ماه پیش❤
10من واقعا خیلی اشک ریختم کاری که نگار با رهام در اخر کرد کار خوبی بود تلافی کرد تمام اون اشک هایی که واسه رهام ریخت فکر نمیکنم مثل این رمان دیگه پیدا کنم
۱۲ ماه پیشفرزانه
10واقعا عالی بود با اینکه پایانش خوش نبود اما لذت بردم چون واقعی بود
۱ سال پیش
زینب
00دوستش داشتم، خیلی زیاد