رمان دست خط خدا به قلم فاطمه حیدری
لگد میزنم ، روزگار دهن کج میکند ، دوستانم بی محلی … تو تنها کسی هستی که لگدش زدم و از شوق لمسه تکه ای از وجودم لبخند زدی … لبخندی به وسعت آغوشه پدری که گاهی بود و نبودش تفاوتی نمیکند … اما فقط گاهی … شیرم را با عسلی چشمانت نوشه جان میکنم … و بزرگ میشوم … به جای اینکه عصای دستت باشم برای احساسات پاکت زیرپایی میگیرم و میفهمم روزی زندگیم به خاطره درده احساس تو فلج خواهد شد! من به معجزه نگاهت ایمان آورده ام!! من … من هنوزم مومن لبخند های نادره توام! و تو … و تو ای بلندترین آستانه دردهای زمینی، تنها قِبله من، کعبه قلب توست!!
پایان تلخ
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۱ دقیقه
سرش را عقب میاندازد...آرام آرام چشمانش را روی هم فشار میدهد!! نمیدانم برای کدام خاطره ی نداشته متاثر میشود
- ساناز!
اشکم را پاک میکنم:
- نمیخوام بهش بگم...به هیچ کسی نمیخوام بگم...درخواست طلاق دادم! باید طلاق بگیرم ...دیگه نمیتونم..نمیخوام بچم تو این خونه بزرگ شه!! میخوام سایه شومش از زندگیم محو بشه!!! تنها خواسته من همینه!!
هنوزهم تو شوک است...شوک که نه سوگوار حقیقتِ به جا مانده ، درمانده:
- ساناز...اصن نمیتونم هضمش کنم...میخوای کجا بری؟؟ میخوای برگردی پیششون؟
- نمیدونم...جایی ندارم..شاید برگردم!
با مکث طولانی میگویم:
- برای چی اومدی اینجا؟؟
- ساناز من...من دانشگاه تهران قبول شدم...اومدم اینجا...میدونی که بابام پشتیبانیم نکرد....خودم رو پاهای خودم وایسادم با کمکِ یکی از دوستام اینجا خونه گرفتم...الان مدتهاست اینجا زندگی میکنم ..دیگه کارمم همینجاست...چندوقت پیش رفته بودم سقز...رفتم مامان اینارو ببینم!! سیروان ازدواج کرده...رفتم مغازش...از تو پرسیدم..ساناز! اونجا به همه گفتن تو به خاطره رفتن از کردستان و عشقه پایتخت و این چرت و پرتا به زور ازدواج کردی....اومدم ببینمت ...اومدم ببینم تو چه وضعیتی هستی..
سرم را به عقب پرت میکنم...لبم را به دندان میگیرم و نمیدانم برای کدام حس، اینگونه سرزنش آمیز فشارشان میدهم...اشکهایم بی وقفِ میچکند و ازدرون متشنجم.. مظلومانه زیره لب میگویم:
- چیزی ندارم بگم...من خیلی وقته بازیچه دروغگویای برادرام شدم!! دلیل اینهمه تنفر..اینهمه بی مهری رو نمیدونم!! برنمیگردم...دیگه برنمیگردم!! دیگه آبرویی برام نمونده!
چیزی نمیگوید ...از همین سکوت های پر هیاهو میترسم.... موبایلش زنگ میخورد...جوری مینشیند که موبایلش را از جیبِ شلوارِ تنگِ مشکی رنگش دربیاورد...
با دیدنِ صفحه گوشی لبخند محوی میزند و ببخشید گویان برای رد و بدل شاید حرفی خصوصی به حیاط میرود...
هه...حتما لیلیِ پسرک کرد است...این روزها عجیب است پسری را تنها ببینی...همه یک سری یواشکی هایی برای خود دارند...و یواشکی من عشقی به جنسِ مخالف نیست..یواشکیِ من امیدی است که در دلم لانه کرده!!
یکی از خرمالوهارا برمیدارم و به مانتوئه مشکیم میکشم!! برق میفتد...چقدر ه*و*س انگیز است... بی شک دیوانه شده ام، سیب سرخ حوا را با خرمالوی حیاط خانه دختر اجباری اشتباه گرفته ام...میخواهم گاز بزنم که یادِ احوالم میفتم...خرمالو مثلِ هویج بتاکارین و ویتامین آ دارد....جایی خوانده بودم که در سه ماه اول برای بچه مضر است...
با حسرت برش میگردانم کناره خرمالوهای دیگر ..برای هیرو چهار قاچ میکنم و میگذارم جلوتر! بالاخره برمیگردد...آثار صدای لیلیش هنوز در گوشه لبانش میپیچد که خنده از یاده منحنی سرخ صورتش نمیرود..من هم محو لبخند میزنم و میگویم:
- به سلامتی هنوز مجردی؟
با لبخند خجالت آلودی دستی به پیشانیش میکشد :
- آره فعلا...
ابرویی بالا میاندازم:
- آهان فعلا...
یعنی خبری در راه است .. تکه ای از خرمالورا دهانش میگذارد...چیزی نمیگوید...من هم ساکت میمانم..کارتی را از جیبش بیرون میکشد..حس میکنم چقدر باکلاس شده است این پسر عموی عاشق!
- ساناز این شماره منه بهم زنگ بزن.خوب؟؟ خودم کارای طلاقتو انجام میدم..یکی از دوستام وکیلِ . فک کنم بتونه کمکت کنه!
تشکر میکنم...بلند میشود ...من هم:
- کجا؟ بشین..
- نه دیگه باید برم...ساناز حتما یه جوری بهم زنگ بزن خوب؟
با بی اعتمادی سری تکان میدهم:
- مرسی زحمت کشیدی...
کیفش را کج میاندازد روی دوشش و با لبخندی از جنس همان نگاه آشنا میگوید :
- خوشحالم که پیدات کردم....یه جوری خودم از دسته این م*ر*ت*ی*ک*ه نجاتت میدم!
سری تکان میدهم و زیره لب خداحافظی میکند و در را میبندم...
همانجا روی زمین مینشینم...نفس عمیقی میکشم..حس میکنم راهی جدید رو به آزادیم باز شده است...
نگاهم به ساعت میافتاد....چهار بعد از ظهر ، نمازم را میخوانم و مینشینم روبه روی تلوزیون!!
برنامه ای ندارد...کارتِ هیرو را میگذارم در جیبه پشتِ کیفم! به مجله قدیمی که پشتِ پشتی مچاله شده است نگاه میکنم...قدیمی ست ...
برش میدارم..عکس دختر بچه ای موبور و چشم رنگی روی جلدش دلم را برای هزارمین بار برای مهمان ناخوانده ام میلرزاند ...دلم ضعف میرود...چشمم را با لذت روی هم فشار میدهم و یادِ دردی میفتم که قرار است ازش لذت ببرم ...چقدر دلم یک نگاه معصوم و بی ریا از جنسِ روزهای گذشته ام میخواهد...بوی عطر مادر...عطری که تا به حال اسمش را نفهمیدم..شاید هم اصلا نام و نشانی ندارد... بوی مادرانگی سراپایش را فرا گرفته بود و این برای ریه های عاشق من حکم یک عطر گرانقیمت را داشت.... دستم را میگذارم روی دلم....
چشمهایم را روی هم فشار میدهم از ته دل لبخند میزنم...شکمم را مالش میدهم و زیرِ لب با زیبای کوچکم پچ پچ میکنم :
- عزیزه دلم....چطور هنوز نیومده اینجوری به دلم نشستی؟؟ تو کاره خدا موندم شاید تا همین دیروز خداروشکر میکردم که بچه دار نمیشم...اما حالا خوشحالم..خوشحالم که یه وجوده دیگه تو وجوده دردکشیده من پرورش پیدا میکنه!!
حس میکنم تنها نیستم...آن غمِ همیشگی...آن تنهایی دردناک...حس میکنم تنها نیستم!! واین را میفهمم که دلم به چیزی خوش شده است...دلم به آینده ات خوش است عزیزِ تمام عیارِ من!
صدای در میاید..محکم کوبیده میشود بهم و من به شدت میترسم..میپرم بالا...دوتا دستم را میگذارم زیره شکمم...خدا ازت نگذرد!!
- آروم باش زندگیه دوباره! نترس از مردی که اسمش پدره!! من ازش بیزارم اما....هرچی باشه پدرته!! هرچی باشه!
بلند میشوم...کیفم را برمیدارم ...تتمه ی پولم 75 تومان است...همه اش! تازه این هم با پولهایی جمع کرده بودم که برای خرید خانه میگرفتم و چیزی اضافه میماند...حالا همه اش را با دست و دلبازی تمام خرج جگر گوشه ام میکنم!
چادر را روی سرم میاندازم...میاندیشم که چه چیزی برای تکه گوشتی نو پا مقویست؟!
میروم داخل سوپری....یک شیر پر چرب بزرگ....دوعدد بیسکوییت ساقه طلایی...یک بسته خرما...
برای اولین بار به قیمت هیچ کدام نگاهی نمیاندازم ...میگذارم روی پیشخوان و اکبر آقا با بی تفاوتی میگوید :
- دیگه نمیزنم به حسابت ....دیگه از نسیه مسیم خبری نیست.
دندانهایم را روی هم فشار میدهم..چقدر حقارت تلخ است...همانند قهوه هایی که مادرم با نابلدی تمام درست میکرد...تحقیر! آنهم به خاطره نداشتن پول!
پولهای دستِ شده را از کیفم درمیاورم...دوتا ده تومانی...
- چقدر میشه؟؟
- دوازده و هفتصد...
میگذارم روی پیشخوان و خریدم را برمیدارم... از در مغازه که بیرون میروم دوتومان از بقیه پول را در صندوق صدقات میاندازم...
با لبخند زمزمه میکنم:
- اینبار برای تو و سلامتیت!
حالم خوش است...مطمئنا به خاطرِ وجودِ توست.... دوهفتم بود....باید در ماههای اول خیلی به او میرسیدم....حاضر بودم گدایی کنم اما بچه ام را سالم و پروار به دنیا بیاورم!!
از کناره لوازم تحریری رد میشوم...عقب گرد میکنم..نگاهی به ردیف کتابها میاندازم ، میروم داخل کتابی مخصوص هر ماه بارداری، میخرم و میدانم که باید در طول تمام این نه ماه بخوانمش. در راه خانه چندبار باز و بسته اش میکنم!
روسریم را میندازم روی پشتی لاکیِ رنگ رو رفته...شیر و خرما رادر یخچال و بیسکوییت را میگذارم در کابینت...
مینشینم لبِ پنجره کوتاه و پاهایم را در شکمم جمع میکنم و شروع میکنم به خواندن کتاب....
همان اولین خط کتاب چشمانم را روی هم فشار میدهم ...لعــــنتی...کاش نمیخریدم! تا به حال به این مسئله فکر نکرده بودم...اصلا این پولها از کجا میاید؟؟ نکند حلال نباشد؟؟
سحر ۳۵
00بد نبود خیلی دوسش نداشتم
۱۱ ماه پیشرمان خون همیشگی
11راستش از ساناز بدم میومد ک حسینو همش پس میزد و نادیده میگرفت دلشو میشکوند بعد از مرگ هم واقعا مسخره بود از زبون خودش گفته بود اونجاش خورد تو پرم😂ولی خسته نباشی
۱ سال پیشفریده
۴۵ ساله 01بعد از مرگ رو حداقل از زبان یکی دیگه مینوشتی قابل هضم تر بود بعدش هم مریضی که حرکتی نداره و باید چند بار در روز پوشکش عوض میشد نباید روی ناراحتی ساناز برا حمام بردن اونقدر مانور میدادی
۱ سال پیشندا
۳۱ ساله 00سلام و عرض ادب من یه مادرم به جرات میتونم بگم رمان بی نظیر بود احسنت به این انتخاب و کلمات جادویی من با تمام جانم حسش کردم اما هنوزم نمی دونم بچه ی من دختره یا پسر بهترینها براتون آرزومندم
۱ سال پیشعاطفه بانو
۲۸ ساله 12صحبت های ساناز با خودش وجنینش زیادی طولانی بود همرو جلو میزدم چون کلافه کننده شده بود.خیلی کشش میداد. چون بیشتر رمان از طرف ساناز نوشته شده بود نباید میمرد. رمان بدی نبود.
۲ سال پیششیرین کارگر
۲۳ ساله 13نویسنده قلم خوبی داشت ولی نصف بیشتر رمان دلنوشته بود که از حوصله خارج بود داستان هم چنگی به دل نمیزد خصوصا پایان مضحکی داشت در کل نسبتا از وقتی که گذاشتم پشیمونم.
۲ سال پیشآیلین
۱۹ ساله 20خیلی قشنگ و آرام بخش بود،عاشق حس های مادرانه ساناز شدم،تشکر از نویسنده
۲ سال پیشالهه
20خیلی قشنگ وآرامش بخش بود . چه عاشقانه های زیبایی با خداو جنینش داشت . کاش آخرش تلخ تموم نمیشد.
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 40عالی بود سپاس نویسنده محترم دم و بازدمت گرم لذت بردم🌹🌹🌹🌹 منم ۹ساله ام اس دارم دعا کنید برای شفای همه بیماران
۲ سال پیشتیکا
10خیلی لذت بردم خیلی خوشگل بود
۲ سال پیش....
00چرا من دلم میخواس نوع عشقشون آخر بار مادر و بچه ای نشههههه☹️☹️
۳ سال پیشهانیه
۳۱ ساله 10خوب بود⚘
۳ سال پیشهانی
۲۱ ساله 50رمان به این خوبی واقعا چرا باید انقد تلخ تموم بشه وقتی که آخرای رمان همه چیز درست شد آخه چرا؟ رمان قشنگی بود آرامش بخش ولی خیلی بد تموم شد...
۴ سال پیشفطمه
۲۰ ساله 30رمان آرامش بخشی بود 😊دوسش دارم 😘 مرسی نویسنده❤
۴ سال پیش
آلا
00فقط میتونم بگم با اینکه پایان شادی نداشت ولی واقعا زیبا بودخسته نباشی نویسنده عزیز💛